cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

ادبی_اجتماعی

رسانه ای مستقل برای داستان های ایرانی، کانالی برای خواندن مطالب مفید و ارزشمند از نویسندگان به نام برای آنان که می اندیشند جهت تحقق 15 دقیقه مطالعه مفید در روز به ما بپیوندید

Більше
Рекламні дописи
224
Підписники
+224 години
+157 днів
+1630 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

به نظرش آمد که در بندر مارسی در رقاصخانه‌ی کثیف و پستی بود. گروهی از کشتی‌بانان، گردنه‌گیرها و عرب‌های بد دک و پوز الجزایر کنار میزها نشسته بودند، شراب می‌نوشیدند و صحبت می‌کردند. دو نفر با شال‌گردن سرخ و پیراهن پشمی چرک، یکی از آنها بان ژو می‌زد و دیگری ساز دستی. زن‌های چرک با لب‌های سرخ غرق بزک در آن میان با لات‌ها می‌رقصیدند. یک‌مرتبه در باز شد فرنگیس با یک نفر عرب پابرهنه که ریخت راهزنان را داشت دست به گردن وارد شدند، با هم می‌خندیدند و به او اشاره می‌کردند. فریدون از جایش بلند شد ولی دید همه‌ی مردم بلند شدند و صندلی‌ها را به هم پرتاب می‌کردند، گیلاس‌های شراب به زمین می‌خورد و می‌شکست. عربی که وارد شده بود کاردی از زیر عبایش در آورد، یخه‌ی یک نفر را گرفت جلو کشید سر او را برید. ولی آن سر همین‌طور که در دستش بود و از آن خون می‌ریخت با صدای ترسناکی می‌خندید، در این بین سه نفر پلیس ششلول به دست وارد شدند همه آنها را جدا کردند و بیرون بردند. او مات سر جایش ایستاده بود. نگاه کرد دید فرنگیس هم آنجاست، موهای مشکی تاب‌دار خودش را پریشان کرده بود، لاغرتر از همیشه رفت ساز را از روی میز برداشت و به همان حالت خسته و همانطوری که همایون را می‌زد، سیم‌های ساز را می‌کشید و اشک از چشم‌هایش سرازیر شده بود. فریدون هراسان از خواب پرید، عرق سرد از تنش می‌ریخت، اول به خیالش کابوس است، چشمش را مالاند ولی صدای ساز را می‌شنید. صدار تار مانند گریه‌ی بریده بریده در هوا موج می‌زد. هر زیر و بمی که می‌شنید تار و پود وجودش از هم پاره می‌شد. صدای خفه و نامساعدی مانند ناله به گوش او می‌رسید. این همان همایون بود که فرنگیس دوست داشت! توده ابرهای سیاه مایل به خاکستری طلوع صبح را اعلام می‌کرد. نسیم خنکی می‌وزید، سایه‌ی کوه‌های کبود تیره در کرانه آسمان مشخص شده بود و صدای پای اسبی که با سم خودش زمین طویله را می‌خراشید شنیده می‌شد. فریدون از جا بر خاست، پاورچین پاورچین از پله دالان پائین رفت، چون چشمش به تاریکی آموخته شده بود از پله ایوان هم پائین رفت و با احتیاط هر چه تمامتر به عمارت کهنه رسید. صدای ساز را خوب می‌شنید، قلبش تند می‌زد به طوری که تپش آن را حس می‌کرد. درِ اتاق نسترن باجی را باز کرد، از در دیگری که به دالان باز می‌شد بیرون رفت. دقت کرد، صدای ساز خاموش شده بود؟ در ده قدمی او در تالار بود، همانجا که ساز می‌زدند، نزدیک رفت و از جای کلید نگاه کرد. تعجب او بیشتر شد، چه دید که یک شمعدان روی میز می‌سوخت و چفت در از بیرون باز بود. در ضمن صدای دو نفر که با هم صحبت می‌کردند شنید. بی اختیار تنه‌اش را به در زد؛ صدای شکستن چوب و چیزی که به زمین خورد و فریاد ترسناکی از درون اتاق شنیده شد. فریدون با مشت‌های گره کرده به میان اتاق جست، ولی از منظره‌ای که دید سر جای خودش ماند: مردی با لباس خاکستری، صورت سرخ، گردن کلفت و اندام نتراشیده روی نیمکت والمیده بود. گلناز خوشگل‌تر و فربه‌تر از پیشتر با پیراهن خواب و موهای ژولیده به حالت بهت‌زده ایستاده بود و تار فرنگیس با دسته‌ی صدفی جلو پای او شکسته افتاده بود. آن مرد با چشم‌های ریزه براقش نگاهی به سر تا پای فریدون کرد، سپس بدون اینکه چیزی بگوید بلند شد، سرش را پائین انداخت با پشت خمیده و گام‌های سنگین از در دیگر که به باغ راه داشت بیرون رفت. فریدون دست‌هایش را به کمرش زده بود، قهقهه می‌خندید و به خودش می‌پیچید با خنده‌ی ترسناک. همه‌ی اهل خانه جلو در اتاق جمع شدند، ولی کسی جرأت پیش آمدن نداشت. به قدری خندید که دهنش کف کرد و با صدای سنگینی به زمین خورد، به طوری که تا چند دقیقه بعد چلچراغ می‌لرزید. همه گمان می‌کردند که فریدون جنی شده. اما او دیوانه شده بود. [1] پایان [1]: این قسمت در افسانه‌ی مرمر ۱۰ چاپ و تقدیم آقای م.ضیاء هشترودی شده است. برگ پیشین: https://t.me/fairystory/8541 @fairystory
Показати все...
ادبی_اجتماعی

#شبی_یک_برگ_کتاب 📖 سایه‌روشن #صادق_هدایت برگ ۲ شب‌های ورامین (2) یک روز طرف غروب که فریدون بالای تخت فرنگیس نشسته بود و چشمش به چهره‌ی لاغر فرنگیس دوخته شده بود، جلو روشنائی چراغ مژه‌های بلند او را می‌دید که نیمه باز مانده بود، مثل این بود که لبخند می‌زد و آهسته نفس می‌کشید. نیم ساعت می‌گذشت که به حالت اغما افتاده بود. ناگاه چشم‌های فرنگیس باز شد و دیوانه وار زیر لب با خودش گفت: - خورشید…پس خورشید کو؟ …همیشه شب، شب‌های ترسناک… سایه‌ی درخت‌ها را به دیوار نگاه کن... ماه بالا آمده… جغد ناله می‌کشد… درها را بازکنید… بشکنید… دیوارها را خراب کنید… اینجا زندان است… زندان… توی چهار دیوار… خفه شدم بس است... نه من کسی را ندارم… تار بزنیم… تار را بیاور اینجا توی ایوان… تف… تف به این زندگی... خنده‌ای بلند کرد، خنده‌ی دیوانه‌وار، چشمش را برگردانید به صورت فریدون خیره شد، که سرش را نزدیک او برده بود و شانه‌های لاغر فرنگیس را مالش می‌داد و می‌گفت: «…آرام شو… آرام شو.» اشک در چشم‌های فرنگیس پر شد و مثل چیزی که کوشش فوق‌العاده کرده باشد با صدای خراشیده و خفه گفت: - من می‌میرم اما آن دنیا هست… به تو ثابت می‌کنم. بعد…

#شبی_یک_برگ_کتاب 📖**سایه‌روشن** مجموعه داستان کوتاه #صادق_هدایت برگ ۳ شب‌های ورامین (۳) بدون اراده بلند شد، چند گامی به درازی اتاق راه رفت جلو در اتاق مجاور ایستاد دسته‌ی آن را پیچاند، در باز شد. در تاریکی دید دو تا چشم درخشان به او دوخته شده. قلبش تند شد، پس پسَکی رفت، چراغ را برداشت نزدیک آورد دید، گربه‌ی لاغری از شیشه‌ی شکسته‌ی پنجره بیرون جست.نفس راحت کشید؛ اینجا اتاق شخصی فرنگیس بود روی میز گلدان را با گل‌های خشکیده دید. نزدیک رفت آنها را مابین انگشتانش فشار داد، خورد شد روی میز ریخت؛ اشک در چشمش حلقه زد. بوی بنفشه در هوا پراکنده بود، همان عطری بود که فرنگیس دوست داشت.پاپوش‌های او را زیر نیمکت دید، پیچه‌ی او با نوار آبی به گل میخ پرده آویزان بود. همه این چیزها خودمانی و دست‌نخورده سر جای خودشان بودند ولی صاحبش آنجا نبود. نه، او نمی‌توانست باور بکند که فرنگیس مرده، هر دقیقه او می‌توانست در را باز بکند و وارد اتاق خودش بشود. ناگاه چشمش به ساعت روی بخاری افتاد، از زور ترس خواست فریاد بکشد، دید عقربک آن سر ساعت هفت و ده دقیقه ایستاده همان ساعتی که فرنگیس روی دستش جان داد. عرق سرد از تنش سرازیر شد، چراغ را برداشت و به اتاق خودش برگشت، ولی می‌ترسید پشت سرش را نگاه بکند. سیگاری آتش زد و روی صندلی افتاد. این افکار تلخ سر او را تهی کرده بود، تن او را از کار انداخته بود. و اراده‌اش را بی حس کرده بود. باز یاد حرف نسترن افتاد که گفت: «همزاد فرنگیس شب‌ها تار می‌زند.» وضعیت مرگ زنش را به یاد آورد که به جای وصیت با لحن تهدید‌آمیز به او گفت: «من می‌میرم اما آن دنیا هست، به تو ثابت می‌کنم!» آیا روح هست؟ بلکه روح اوست که برای اثبات آن دنیا می‌آید و می‌خواهد به من بگوید که آن دنیا راست است. اما روحی که ساز می‌زند! بلند شد از قفسه دیوار کتاب احضار ارواح فرانسه را بیرون آورد، گرد آن را فوت کرد، نشست و سرسرکی ورق می‌زد چشمش افتاد به این جمله: «اگر در مجالس احضار ارواح ساز ملایمی بنوازد به تجلی روح کمک خواهد کرد.» دوباره ورق زد جای دیگر نوشته بود: «اوزا پیا پالادینو، میانجی سرشناس ایتالیائی هنگامی که به حالت اغما می‌افتاد، پرده‌ی پشت سر او باد می‌کرد جلو می‌آمد. صدای تلنگر از در و دیوار می‌بارید، میز تکان می‌خورد، صندلی می‌رقصید، ماندلین در هوا معلق می‌ماند و ارواح با آن ساز می‌زدند.» کتاب از دستش افتاد؛ وهم و هراس مرموزی به او دست داد. زیر لب با خودش می‌گفت: «آیا روح ساز می‌زند؟ آیا راست است؟ شب‌ها می‌آید تار بزند، لابد آن دنیا هست. همایون، آری همان همایون را می‌زند، نه به این سادگی نیست.» و در همان حال حس کرد که تنها نیست، بلکه روح فرنگیس در نزدیکی اوست و با لبخند پیروزمندانه به او نگاه می‌کند. از پنجره نگاهی به عمارت روبرو انداخت همان‌جا که شب‌ها تار می‌زند. ولی دوباره با خودش گفت: « مرا بگو که به حرف خاله زنیکه‌ها باور می‌کنم! هنوز که صدایی نشنیده‌ام، خبری نشده. شاید هم نسترن از خودش در آورده. از آن دنیا هم دلم به هم خورد. اگر بنا بود مرده‌ها هم همان سستی‌ها، همان سرگرمی‌ها، همان شهوت و فکرِ زنده‌ها را داشته باشند، اگر آنها هم باز دلنگ دلنگ تار بزنند، همان کثافتکاری‌های روی زمین که خیلی بچگانه است. نه پیداست که این دلخوش‌کُنَک‌ها را مردم از خودشان در آورده‌اند. اصلا ناخوشی مرا ضعیف کرده، فردا صبح باید پرده از روی این کار بردارم. تار را می‌آورم توی همین اتاق تا ببینم زننده‌ی آن کیست.» در این وقت صدای وِز وِز طویلی چُرت او را پاره کرد. دید مگس درشتی دیوانه‌وار خودش را به چراغ می‌زد، فتیله پائین می‌کشید و دود می‌زد. بلند شد سیگار دیگری آتش زد دید نفت ته کشیده، چراغ را فوت کرد. اتاق تاریک شد. در خودش احساس آرامش کرد. صندلی راحتی را جلو پنجره کشید، دستش را روی در گاه تکیه داد به بیرون نگاه می‌کرد. عمارت تاریک و مرموز جلو او بود، صدای وزش باد می‌آمد که برگ‌های خشک را از این سو به آن سو می‌کشید. سایه‌ی درخت‌ها مانند دود غلیظ و سیاه بود و شاخه‌های لخت آنها مانند دست‌های ناامیدی به سوی آسمان تهی دراز شده بود. افکار پریشان و ترسناک به او هجوم آورد. ناگهان هیکل خاکستری‌رنگی به نظرش آمد که از لای درخت‌ها آهسته می‌لغزید، گاهی می‌ایستاد و دوباره به راه می‌افتاد، تا اینکه پشت عمارت کهنه ناپدید گردید. فریدون با چشم‌های از حدقه بیرون آمده نگاه می‌کرد و به جای خودش خشک شده بود، ولی سر او درد می‌کرد، تنش خسته و خرد شده بود افکارش کم‌کم تاریک شد، چشم‌هایش به هم رفت. @fairystory
Показати все...
و آنگاه زنی گفت با ما از شادی و اندوه سخن بگو. و او پاسخ داد: شادی شما همان اندوه بی نقاب شماست. چاهی که خنده های شما از آن بر می آید؛ چه بسیار که با اشک‌های شما پُر می‌شود. و آیا جز این چه می‌تواند بود؟ هرچه اندوه دورن شما را بیشتر بکاود جای شادی در شما بیشتر می‌شود. مگر کاسه ای که شراب شما را در بر دارد همان نیست که در کوره ی کوزه گر سوخته است؟ مگر آن نی که روح شما را تسکین می‌دهد همان چوبی نیست که درونش را با کارد خراشید اند؟ هرگاه شادی می‌کنید به ژرفای درون دل خود بنگرید تا ببینید سرچشمه شادی به جز سرچشمه اندوه نیست. پیامبر_و_دیوانه #جبران_خلیل_جبران @fairystory
Показати все...
این روزها به هر چه گذشتم کبود بود هر سایه‌ای که دست تکان داد، دود بود این روزها ادامه‌ی نان و پنیر و چای اخبار منفجر شده‌ی صبح زود بود جز مرگ پشت مرگ خبرهای تازه نیست محبوب من چقدر جهان بی‌وجود بود! ما همچنان به سایه‌ای از عشق دلخوشیم عشقی که زخم و زندگی‌اش تار و پود بود پلکی زدیم و وقت خداحافظی رسید ساعت برای با تو نشستن حسود بود دنیا نخواست؟ یا من و تو کم گذاشتیم؟ با من بگو قرار من این‌ها نبود! بود؟! #عبدالجبار_کاکایی   @fairystory      
Показати все...
1
. این روزها به هر چه گذشتم کبود بود هر سایه‌ای که دست تکان داد، دود بود این روزها ادامه‌ی نان و پنیر و چای اخبار منفجر شده‌ی صبح زود بود جز مرگ پشت مرگ خبرهای تازه نیست محبوب من چقدر جهان بی‌وجود بود! ما همچنان به سایه‌ای از عشق دلخوشیم عشقی که زخم و زندگی‌اش تار و پود بود پلکی زدیم و وقت خداحافظی رسید ساعت برای با تو نشستن حسود بود دنیا نخواست؟ یا من و تو کم گذاشتیم؟ با من بگو قرار من این‌ها نبود! بود؟! #عبدالجبار_کاکایی    @fairystory      .
Показати все...
🦏 مجله کرگدن نامه 🦏

کرگدن نامه صفحه ای برای همه کس و هیچکس ... جد و هزل، درباره فرهنگ و هنر و اجتماع و کمی هم سیاست. ارتباط با ما . . @kargadan1001

گويند كه یار دگرى جوى و ندانند بایست كه قلب دگرى داشته باشم #عماد_خراسانى @fairystory
Показати все...
1
صلح یعنی؛ عطر غذا در شامگاهان صلح یعنی؛ ماشینی دم در خانه‌ات توقف کند و تو وحشت نکنی صلح یعنی؛ آن که درِ خانه‌ات را می‌کوبد، کسی نباشد جز یک دوست #یانیس_ریتسوس @fairystory
Показати все...
attach 📎

در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا ز پس صبر، تـو را او به سر صـدر نشاند و اگر بر تو ببنـدد همه ره‌ها و گذرها ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند . #مولانا @fairystory
Показати все...
👏 1
Фото недоступнеДивитись в Telegram
هیچ چیزی رو به اندازه‌ی خوشبختی جدی نگیر. #آلبر_کامو 📖مرگ خوش @fairystory
Показати все...
Фото недоступнеДивитись в Telegram
ستاره گم شد و خورشید سر زد پرستویی به بامِ خانه پَر زد در آن صبحم صفای آرزویی شبِ اندیشه را رنگِ سحر زد پرستو باشم از بامی به بامی صفای صبح را گویم سلامی #فریدون_مشیری #صبح_به‌خیر @fairystory
Показати все...
🥰 1