"کانال رسمی رقیه حیدری"
#کپی_برداری_حتی_با_ذکر_نام_نویسنده_ممنوع_می_باشد_و_پیگرد_قانونی_دارد رقیه حیدری تقاص گناه یک بی گناه(تقاص دختر نبودنم) آنلاین (پارت گذاری یک روز در میان) Raaz29538
Більше3 220
Підписники
Немає даних24 години
+27 днів
+230 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
دوستانی که مایلن داستان رو جلو تر بخونن تو کانال عضویتی میتونن عضو شن
مبلغ ۲۰هزارتومن هستش❤️
6037997567312609
رقیه حیدری
@mona80a
1 19810
#پارت۵۵
#جلد_دوم_تقاص_گناه_یک_بی_گناه
اما انگار به یک لجبازی کودکانه دچار باشد که نایستاد
نمی دانست سر منشا تمام این لجبازی ها از کدام عقده ی روانی گذشته اش نشات میگیرد...
راستی راستی داشت میرفت؟
آنهم تنها به خاطر اینکه به پدر بزرگش نشان دهد او قوی تر است و تسلیم نمیشود؟
صدای قدم هایی که به سمتش برداشته میشد را شنید
حتما دایی رسولش است
دوباره به یاد ملاقتش در اتاق با پدر بزرگش افتاد... گفته بود که او لیاقت هیچ چیز را ندارد!
اما عزیز از سفر برگشته اش نوه ی پسری جانش با تمام اشتباهاتی که در گذشته داشت گویا لایق بوده است که یک شبه کاری که برایش سه سال زحمت کشیده را به او واگذار کرد!
کینه ی قلبی اش دوباره قووت گرفت و آن احساسات تازه جوانه زده در دلش را زیر پا له کرد
اصلا بهترین کار رفتن بود ؛ او همیشه از این خانه پس زده شده بود
باید می رفت
دیگر آوای سابق نبود که غرورش را فرش مردان زندگی اش کند
آوای گذشته می بخشید... می ماند... دم نمی زد!
همان آوای در حصار کشیده ی قلبش که از قعر زندان فریاد میکشید نرو! دوباره بی کس میشوی...
با رفتن همه چیز تمام میشود... بهت پشت میکنند! تو باید وابسته بمانی! تو باید مطیع باشی!
45550
#پارت۵۶
#جلد_دوم_تقاص_گناه_یک_بی_گناه
. .:
"با رفتن همه چیز تمام میشود... بهت پشت میکنند! تو باید وابسته بمانی! تو باید مطیع باشی!"
یکی به دیواره های قلبش محکم می کوبید و سینه اش از درد آن مشت های محکم درد میکشید
دختری ضعیف در قلبش چند سالی بود که زندانی شده
دستش به سمت دستگیره ی در رفت
تا خواست بازش کند دستی استخوانی روی دستش که چمدانش را میکشید نشست.
نگاهش چرخید و روی حشمت خان ثابت ماند...
سرخی بیش از حد صورتش که به کبودی میزد طبیعی بود؟
-اجازه نمیدم پاتو از خونه بیرون بزاری
شاید اگر نگاهش به لب خوانی لب هایش نمی افتاد حتی نمی فهمید چه گفته است
-مادرت یه بار از این در رفت و برگشت دیگه به تو این اجازه رو نمیدم!
نفسش رفت گرمای دست پدر بزرگش را انگار تازه بود که حس می کرد
داشت به او زور میگفت یا خواهش می کرد؟
ترس داشت که او برود؟
ترس داشت که او را از دست بدهد؟
نگاهش نگران بود؟
چرا از نگاه کردن به آن سیاه چاله ها دلش آغوش پدرانه اش را میخواست...
به او چه آمده بود؟
این احساسات و هندی بازی ها چه بود!
نه حالا وقت دست کشیدن نبود
حالا نباید کم می آورد
از این آوای احساساتی بیزار بود
دستش را کشید
-من تو خونه ای که من رو حتی لایق بودنش ندونه و بهم توهین بشه نمی مونم!
می رم تا مثل همیشه حرف حرف شما باشه
اما یادتون باشه من با پای خودم نرفتم
این شما بودین که منو بیرون کردین
پایش را از چارچوپ در بیرون نگذاشته بود افتادن چیزی را پشت سرش حس کرد.
و بعد صدای فریاد و دویدن های خانواده ...
قلبش های پایین ریخت
چرا جرات به عقب برگشتن را نداشت؟
مگر چه صحنه ای تلخی می توانست پشتش رقم خورده باشد که تاب و توان دیدن را از او می گرفت؟
51670
#پارت۵۴
#جلد_دوم_تقاص_گناه_یک_بی_گناه
خودش را جلو تر کشید و ساک را از دست دایی رسولش گرفت.
او که او را بیرون نیانداخته بود که حالا به خاطر حرف او از تصمیمی که داشت منصرف شود.
-ببخشین دایی رسول احترامتون واجبه اما الان آژانس جلوی در باید برسه من تصمیمم رو گرفتم
و همزمان نگاهش را به زندایی راحله اش انداخت یعنی بیشتر از این جلو نیاید چرا که او به هیچ وج قصد ماندن ندارد
مگر اینکه پدر بزرگ عزیزش بخواهد
چند لحظه مکثش تنها و تنها برای این بود که حشمت خان چیزی بگوید و وقتی از او چیزی نشنید
به عقب چرخید و به سمت در قدم برداشت
قدم اول...
قدم دوم...
حالا به ستون گچ بری و آینه بری خانه رسیده بود...
قدم برداشت... دستش دور چمدان سفت تر شد و با حرص کشیدش
چند قدم مانده تا ستون بعدی و بعد می رسید به در و باید راستی راستی خانه را ترک میکرد
-همونجا بمون دختر جون!
لبخندی مرموزانه روی لب هایش نشست و تای ابرویش بالا پرید
راستی راستی قصد رفتن نداشت اما نمی دانست چرا تمام وجودش می کوشد تا او را عصبی تر کند
لحظه ای ایستاد اما دوباره به قدم برداشتن تا در ادامه داد
-صدای من رو نمی شنوی! اگه پاتو از این در بزاری بیرون دیگه حق داخل شدن نداری!
صدای حشمت با تمام آن عظمت و سلابت لرز داشت و در عین بلند بودن انگار از قعر چاه بیرون می آمد
چیزی ته قلبش تکان خورد
یک جور نگرانی و یا شاید ترس
45950
#پارت۵۳
#جلد_دوم_تقاص_گناه_یک_بی_گناه
برگردد اتاق؟ چه خیال خامی
هنوز برگ آخرش مانده بود
از پدر بزرگش رفتار بدتر از این انتظار داشت
اما همین خود داری کمی داشت نشان میداد یعنی به اشتباه اش پی برده اما از سر کبر و غرور قصد ندارد بپذیرد
سرتقانه حرف های پدر بزرگش را تکرار کرد
-گفتین برای آدمی مثل من تو این خونه جایی نیست
حشمت با خشم از جا بلند شد و ملوک با عجز نالید
-حشمت...
-هنوز میگم واسه کسی که پر و پاچه اش رو جلو نامحرم تو خونه ام بیرون بریزه جا ندارم!
آوا با حرص خندید و پوذخند گوشه ی لبش مثل خار تو قلب پدر بزرگش فرو رفت
-یه تاب بندی با یه شلوار ده وجب بالای گوزک پر و پاچه بیرون ریختنه؟
لابد شما می پسندی آدم تو خونه ای که زندگی میکنه حتما ساق تو دستش باشه و روسری همیشه رو سرش!
و با جمله ی آخرش زهرش را کامل ریخت
-شما حتی به پسری که از زیر بار تربیت خودتون بیرون اومده اعتماد ندارید
چه برسه من که نوه دختری هستم و اَخ!
همین قانونهای مسخره اتونه که لابد دختری این خونه
از خونه فراری شدن!
دندان های حشمت روی هم سفت شد
عذاب الیمش او را به معنای تمام خلع سلاح کرده بود!
با حرص لب زد
-برگرد اتاقت دختر جوون کاری نکن عصبی بشم و پا بزارم رو اعتبارم و زنگ بزنم بگم تو هتل ها راهت ندن
-اتفاقا منم قصد نداشتم برگ به هتل های شما!
خدا رو شکر چیزی که تو شیراز زیاده هتل!
با این حرفش عملا شمشیر را بر حشمت خان کشید
داشت تهدید میکرد که باکی ندارد به اعتبار او لطفا بزند و چند شب را در هتل یکی از رقیبان او به سر کند
رسول برای جلوگیری از هر گونه نزاع لفظی بیشتر از جایش برخواست و به سمت آوا آمد و چمدان را از دستش گرفت
-دایی جان شیطون رو لعنت کن دختر... برو بالا
و رو به راحله کرد و گفت
-راحله خانوم ...
و با چشم اشاره کرد تا به سمت آوا بیاید و او را به سمت اتاقش راهنمایی کند
46060
#پارت۵۲
#جلد_دوم_تقاص_گناه_یک_بی_گناه
تای ابرویش را بالا داد و به قول مادرش آن زبان مثل زهرمارش را که از وقتی وارد آن عمارت شده بودند تلخ بود را به کار انداخت
-کهولت سن باعث میشه حرفاتون یادتون نمونه
یا خودتون دوست دارید یادتون بره
وقتی چهره ی عصبی حشمت را دید که مثل گوجه ی پوست کنده سرخ شده است از داخل دهان لپ هایش را گاز گرفت تا مبادا خنده اش بگیرد و پدر بزرگش را تبدیل به یک کوره آتشفشان کند و فوواره کند.
نگاه بی پروایش را میخ سیاه چال های مشکی پدر بزرگ کرد
انگار بهش میخواست بفهماند که حقت است
این به اون در!
مگر غیر از این بود که هتل چمران که در آستانه ورشکست شدن بود و دیگر توریست و مسافری جذب نمی کرد
با تغییر دکور و تلفیق دیزاین آنتیک و مدرن فضای داخلی اش را جذاب تر کرده بود و برنامه های تورهای هیجان انگیز شیراز برای راحتی مسافران ترتیب داد
حالا اعتای تمام زحمت هایش را حشمت خان به لقای محمدِ عزیزش میبخشید؟
و برای یاد آوری ادامه داد
-همین یکم پیش گفتین برم!
انگار چمدان توی دستش به اندازه کافی تهدید برای حشمت به حساب می آمد که لبهایش را با حرص روی هم فشرد تا کلامش را قورت دهد
اما نتوانست و به عادت همیشه دستش را با خشم روی میز کوبید
-دختره ی خیره سر! من گفتم بار سفر ببندی!
خوبه یه ذره حیا و خجالت تو صورت نداری همون مونده بود منو یه پیر خرفت و آلزایمری کنی
برگرد اتافت
46950
#پارت۵۱
#جلد_دوم_تقاص_گناه_یک_بی_گناه
آوا را دوست داشت اما به شیوه ی خودش
انگار هردو بدون شاخ و شانه و تهدید کردن هم و لجبازی نمی توانستند هیچ جوره علاقه اشان را به هم ابراز کنند
وقتش بود نوه ی زیادی سرکش و چموشش را حسابی ادب کند
حتی با اینکه خیلی وقت از تربیت کردن او گذشته است
میز شام و فضای بینشان به خاطر سمتی که به محمد داد فضای گرم و پر شوری به خود گرفت
انگار نه انگار که تا همین کمی پیش جو متشنجی به خاطر بحث حشمت خان و آوا پیش آمده...
البته این خوشی زیاد دوام نیاورد
نه وقتی که آوا با آن نگاه مغرورانه و لبخند پیروزمندانه با یک چمدان لباس شیری رنگ از پله ها پایین آمد
و به قصد چمدان را روی پله ها کشید که توجه اشان را جلب کند
خدمه در حال جمع کردن میز شام بودند
اما اعضای خانواده هنوز سر میز نشسته بودند.
نگاهشان که به آوای شال و کلاه کرده افتاد
شستشان خبردار شد که باید یک جنگ روانی بدون پیروز شدن هیچ طرف را ناظر باشند
هنوز سکوت جمع نشکسته بود
آوا با لبخند مغرورانه در حالی که چمدان را میکشید به سمتشان آمد
و مقابل میز ایستاد
و در حالی که سر تکان میداد گفت
-با اجازه
-کجا به سلامتی؟....
50770
#پارت۵۰
#جلد_دوم_تقاص_گناه_یک_بی_گناه
حتی فکرش را هم نمیکرد آوا بخواهد به حرفی که زده عمل کند
تنها با پشت دستش به آوا اشاره کرد که برود
یعنی برو و جلو چشمم نباش!
و بعد قاشقش را پر از سوپ کرد و به سمت دهانش برد
و رو به جمع با لحن آرامی انگار نه انگار که اتفاقی افتاده گفت
-مشغول شین غذا سرد میشه
و به اجبار نقاب بی تفاوتی را بر چهره ی همه تحمیل کرد
در حالی از گوشه ی چشم آوا را میپایید که به سمت پله ها میرود بلند طوری که او بشنود رک به محمد گفت
-از فردا میای هتل چمران میخوام مدیریتش وقتایی که من نیستم دست تو باشه
و از گوشه ی چشم دید که آوا برای لحظه ای مردد روی پله ها ایستاد و نتوانست حرکت کند
لبخند گوشه ی لبش نشست ونگاهش را به سمت محمد چرخاند
-چشم بابا جان لطف کردین از فردا میام کارو شروع میکنم
نگاه رسول هم رضایت بخش بود
از اینکه حشمت برخلاف روز که حسابی برای محمد خط و نشان میکشید و حالا داشت مدیریت قدیمی ترین و بهترین هتل را به او می سپرد خوشحال بود.
لبخند حمشت هم عمیق تر شد و با اشتهای بیشتری غذایش را خورد
می دانست آوا حسابی حالا در حال جلز و ولز است
در واقع بدون اینکه او را مخاطب قرار بدهد
بیکارش کرده بود!
یعنی با دادن این مسئولیت به محمد به آوا این پیام را می رساند که از فردا دیگر قرار نیست پا به هتل چمران بگذارد
91690
http://Instagram.com/roghayeh.heidari78
تو صفحه ی اینستاگراممون چالش های بانمک داریم اگه دوست داشتین عضو بشین و با خوندش حسابی روحیه خودتون رو عوض کنید
91620
دوستانی که مایلن داستان رو جلو تر بخونن تو کانال عضویتی میتونن عضو شن
مبلغ ۲۰هزارتومن هستش❤️
6037997567312609
رقیه حیدری
@mona80a
90310
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.