cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

Рекламні дописи
1 156
Підписники
Немає даних24 години
-17 днів
+130 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

مادربزرگ هميشه ميگفت:‌ دردِ تن يك جا نمى ماند! كليه می زند به كمر، كمر می زند به پا، پا می زند به قلب... ميگفت: درد هى توى تَـنِت تقسيم ميشود! اما دردِ روح قُلمبه می شود! يك جا اَمانَـت را مى بُـرَد، هركسی هم كه از راه برسد و بپرسد چه مرگت است؟ فقط ميشود دستت را روى زانو و كمرت بگذارى و ناله كنى كه تير می كشد. درد روح را نميشود نشان كسى داد
Показати все...
Фото недоступнеДивитись в Telegram
ای دل …! 🥀🙃
Показати все...
Фото недоступнеДивитись в Telegram
ای عمر وفایی بنما گر چه که پیرم عاشق نشده بی خبر از عشق نمیرم ای عشق اگر مرگ بیاید به سراغم نامردم از او نیز سراغ تُ نگیرم از نغمه‌ی شادم تُ مپندار رهایم در کنج دلم در هوس عشق اسیرم عاشق نشدم فصل جوانی و صد افسوس رفت است جوانی و حسابی شده دیرم رخصت بده ای عمر مرا حاجت این است عاشق بشوم در بغل عشق بمیرم فقط‌همین! . . .
Показати все...
Фото недоступнеДивитись в Telegram
قصه‌ی غم‌انگیز مردی که "ساربان" بود بیاید در مورد ساربان بیشتر بدانید😢 ________ پیرمردی که ریشِ انبوه، ابروانِ درشت و چشم‌های کلان و کشیده داشت، با بالاپوش سیاه زمستانی اش در تابستان و زمستان گشت‌وگذار می‌کرد. همیشه زیرِ لب با خودش نجوا می‌کرد و آرام آرام حرف می‌زد و سپس می‌خندید. بعد ابروانش درهم می‌رفت و گویی اندوه جان‌کاهی درونش را ریزه ریزه می‌کرد. هرروز از " سه‌دکانِ عاشقان و عارفان" به‌سوی جاده‌ی "میوند" می‌آمد و دستانش لای جیب‌های بالاپوشش می‌بود. ‌هنگامی‌که نوجوان‌ها و جوان‌ها با او روبه‌رو می‌شدند، دسته‌جمعی ازش می‌خواستند که برای شان آواز بخواند؛ از همان آهنگ‌هایی که روزگاری بابِ دهن و دماغِ شمار گسترده‌ای از کابلیان بود. پیرمرد به‌آسانی تن به‌خواستِ آنان نمی‌داد؛ زیرِ لب به‌سوی آنان می‌خندید؛ اما سرانجام شله‌گی آنان حوصله‌ی او را سر می‌بُرد و در گوشه‌ی دیوار یا لبِ دکه‌ی دکانی می‌ایستاد و با صدای سوخته و غم‌گینش می‌خواند: "خورشیدِ من! کجایی، سرد است خانه‌ی من...آهاهاهاها..." باقی کلمات تصنیف یادش می‌رفت.... جوانان وقتی کاغذی نمی‌یافتند، پشت زرورقِ قوطی سگرت، چند مصرع از شعر فراموش شده‌ی آهنگش را می‌نوشتند و او دوباره آهنگ دیگری را ناتمام زمزمه می‌کرد: "باز به‌گلشن بیا، آبِ رُخِ گُل بریز شانه به کاکُل بزن، آبِ رُخ گُل بریز" سپس خاموش می‌شد و سکوت می‌کرد. جوانان بار دیگر روی زرورقِ قوطی سگرت بیت دیگری از آن غزل را برایش می‌نوشتندو او دوباره زمزمه می‌کرد: "سوخته را سوختن، آبِ حیات‌ست و بس آتشِ پروانه را، بر سرِ بلبل بریز...." باز صدای سوخته‌اش خاموش می‌شد.... بعد دانه‌های عرق روی پیشانی‌اش بل‌بل می‌کرد و با اشتیاق می‌گفت: "یک‌دانه سگرت بتی!" حلقه‌کننده‌گان دوروبرش سیگاری برایش آتش می‌زدند و او با ولع خاصی دودش را به حلقومش فرو می‌بُرد. سپس راهش را به‌سمت جاده می‌پیمود. مردم دوستش داشتند، بزرگان شهر کهنه‌ی کابل می‌گفتند: بی‌چاره "ساربان" را که در زمانه‌ی خود در آوازخوانی هم‌مانند نداشته، چند نفر از رقبایش، چیزی خورانده‌اند تا به آسیبِ دماغی و روانی دچار شود.(ولله اعلم بالصواب) مادرم که زنِ مهربان و ساده‌ای بود، آه می‌کشید و با حسرت می‌گفت: حتمن به او مغز خ*ر داده‌اند یا چرسِ خام..." سال‌ها از این موضوع گذشت و دیگر از ساربان با بالاپوش کهنه‌‌ی سیاهش خبر نشد کاپی
Показати все...
Фото недоступнеДивитись в Telegram
ما كاشفان كوچه‌ي بن‌بستيم حرف‌هاي خسته‌ام داريم اين بار پيامبري بفرست كه تنها گوش كند ۰۰۰۰۰گروس عبدالملکیان
Показати все...
Фото недоступнеДивитись в Telegram
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.