1 156
Підписники
Немає даних24 години
-17 днів
+130 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
مادربزرگ هميشه ميگفت:
دردِ تن يك جا نمى ماند!
كليه می زند به كمر، كمر می زند به پا،
پا می زند به قلب...
ميگفت: درد هى توى تَـنِت تقسيم ميشود!
اما دردِ روح قُلمبه می شود!
يك جا اَمانَـت را مى بُـرَد،
هركسی هم كه از راه برسد
و بپرسد چه مرگت است؟
فقط ميشود دستت را روى زانو و
كمرت بگذارى و ناله كنى كه تير می كشد.
درد روح را نميشود نشان كسى داد
ای عمر وفایی بنما گر چه که پیرم
عاشق نشده بی خبر از عشق نمیرم
ای عشق اگر مرگ بیاید به سراغم
نامردم از او نیز سراغ تُ نگیرم
از نغمهی شادم تُ مپندار رهایم
در کنج دلم در هوس عشق اسیرم
عاشق نشدم فصل جوانی و صد افسوس
رفت است جوانی و حسابی شده دیرم
رخصت بده ای عمر مرا حاجت این است
عاشق بشوم در بغل عشق بمیرم
فقطهمین!
. . .
قصهی غمانگیز مردی که "ساربان" بود
بیاید در مورد ساربان بیشتر بدانید😢
________
پیرمردی
که ریشِ انبوه، ابروانِ درشت و چشمهای کلان و کشیده داشت، با بالاپوش سیاه زمستانی اش در تابستان و زمستان گشتوگذار میکرد.
همیشه زیرِ لب با خودش نجوا میکرد و آرام آرام حرف میزد و سپس میخندید.
بعد ابروانش درهم میرفت و گویی اندوه جانکاهی درونش را ریزه ریزه میکرد.
هرروز از " سهدکانِ عاشقان و عارفان" بهسوی جادهی "میوند" میآمد و دستانش لای جیبهای بالاپوشش میبود.
هنگامیکه نوجوانها و جوانها با او روبهرو میشدند، دستهجمعی ازش میخواستند که برای شان آواز بخواند؛ از همان آهنگهایی که روزگاری بابِ دهن و دماغِ شمار گستردهای از کابلیان بود.
پیرمرد بهآسانی تن بهخواستِ آنان نمیداد؛ زیرِ لب بهسوی آنان میخندید؛ اما سرانجام شلهگی آنان حوصلهی او را سر میبُرد و در گوشهی دیوار یا لبِ دکهی دکانی میایستاد و با صدای سوخته و غمگینش میخواند:
"خورشیدِ من! کجایی، سرد است خانهی من...آهاهاهاها..."
باقی کلمات تصنیف یادش میرفت....
جوانان وقتی کاغذی نمییافتند، پشت زرورقِ قوطی سگرت، چند مصرع از شعر فراموش شدهی آهنگش را مینوشتند و او دوباره آهنگ دیگری را ناتمام زمزمه میکرد:
"باز بهگلشن بیا، آبِ رُخِ گُل بریز
شانه به کاکُل بزن، آبِ رُخ گُل بریز"
سپس خاموش میشد و سکوت میکرد. جوانان بار دیگر روی زرورقِ قوطی سگرت بیت دیگری از آن غزل را برایش مینوشتندو او دوباره زمزمه میکرد:
"سوخته را سوختن، آبِ حیاتست و بس
آتشِ پروانه را، بر سرِ بلبل بریز...."
باز صدای سوختهاش خاموش میشد....
بعد دانههای عرق روی پیشانیاش بلبل میکرد و با اشتیاق میگفت:
"یکدانه سگرت بتی!"
حلقهکنندهگان دوروبرش سیگاری برایش آتش میزدند و او با ولع خاصی دودش را به حلقومش فرو میبُرد. سپس راهش را بهسمت جاده میپیمود.
مردم دوستش داشتند، بزرگان شهر کهنهی کابل میگفتند: بیچاره "ساربان" را که در زمانهی خود در آوازخوانی هممانند نداشته، چند نفر از رقبایش، چیزی خوراندهاند تا به آسیبِ دماغی و روانی دچار شود.(ولله اعلم بالصواب)
مادرم که زنِ مهربان و سادهای بود، آه میکشید و با حسرت میگفت: حتمن به او مغز خ*ر دادهاند یا چرسِ خام..."
سالها از این موضوع گذشت و دیگر از ساربان با بالاپوش کهنهی سیاهش خبر نشد
کاپی
ما
كاشفان كوچهي بنبستيم
حرفهاي خستهام داريم
اين بار
پيامبري بفرست
كه تنها گوش كند ۰۰۰۰۰گروس عبدالملکیان
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.