کانال کیوان پهلوان
421
Підписники
+224 години
+27 днів
+730 днів
Архів дописів
Repost from ايرانيان_انگلستان
Фото недоступнеДивитись в Telegram
🔴توزیع بیش از ۴۷ هزار تن روغن مایع مسموم و تاریخ گذشته در دولت ابراهیم رئیسی
✍️یاشار سلطانی
بیش از ۹۱ هزار تن روغن مایع در مرداد ۱۴۰۰ توسط «شرکت مادر تخصصی بازرگانی ایران» از دو کشور ترکیه و آرژانتین وارد ایران شد که بنا به گزارشهای صریح سازمان غذا و دارو مسموم به سموم کشاورزی و آفتکشها بودند.
این محموله از مرداد ۱۴۰۰ تا اردیبهشت ۱۴۰۲ در گمرک شهید رجایی نگهداری میشد و طی ۴ مرحله نمونهبرداری و آزمایش آن در آزمایشگاههای مختلف «غیر قابل ترخیص» و «غیر قابل مصرف انسانی» شناخته شد.
علیرغم گزارشهای رسمی درباره مسموم بودن این محموله در اردیبهشت ۱۴۰۲ ؛ یک کمیته فنی نتایج بهدست آمده در نمونهگیریها را «غیر قطعی» دانست و دستور به ترخیص ۴۷ هزار تن از این روغنها را صادر کرد که اکنون وارد بازار ایران شدهاند.
در این مدت که روغنها در گمرک بود، تاریخ انقضا روغن ها به پایان رسیده بود اما با یک صورتجلسه تاریخ انقضاء محموله در تاریخ ۱۴۰۲/۰۲/۱۶ به مدت ۶ ماه تمدید و سپس محموله ترخیص شد.
در این گزارش اسامی شرکت هایی که روغن مایع آلوده و مسموم به آنها واگذار شده آمده است.
♦️اسامی شرکتهایی که روغن مسموم دریافت کردند!
یاشار سلطانی: در ماههای نخست ورود محموله به ایران و حد فاصل انجام نمونهبرداری اول و دوم ۴۵۰۰ تن از این محموله بدون هماهنگی با گمرک شهید رجایی از مخازن خارج میشود که با اطلاع مسئولان، دستگاه قضایی وارد عمل شدند و با صدور دستور قضایی جلوی مصرف این محصولات را در کارخانههای مورد نظر تا تعیین تکلیف استانداردهای بهداشتی آن میگیرد.
این روغنها بین کارخانههای زیر توزیع شده بود:
▫️شرکت مارگارین
▫️شرکت نوش پونه مشهد
▫️شرکت حیات هرمزگان
▫️روغن نباتی گلناز
▫️تعاونی فرآوری غذایی تارا
▫️شرکت نرگس شیراز
▫️فرآوردههای روغنی ایران فریکو
▫️شرکت روغن نباتی مریم طبرستان
علیرغم گزارشهای رسمی درباره مسموم بودن این محموله در اردیبهشت ۱۴۰۲ ؛ یک کمیته فنی نتایج بهدست آمده در نمونهگیریها را «غیر قطعی» دانست و دستور به ترخیص ۴۷ هزار تن از این روغنها را صادر کرد که اکنون وارد بازار ایران شدهاند.
در این مدت که روغنها در گمرک بود، تاریخ انقضا روغن ها به پایان رسیده بود اما با یک صورتجلسه تاریخ انقضاء محموله در تاریخ ۱۴۰۲/۰۲/۱۶ به مدت ۶ ماه تمدید و سپس محموله ترخیص شد.
🌐 #ایرانیان_انگلستان
🆑IRAN🇬🇧 @Iranian_UK
🔅گر چه عطّارم من و تریاکدِه...
#عطار
(سدههای ششم و هفتم)
🔅دست، از تریاک کوتاه است و جان اندر خطر...
#وحشی_بافقی
(سدهی دهم)
👈 ««تفاوت #تریاک و #افیون در متون کهن»»
❓#پرسش:
در تاریخِ #بیهقی میخوانیم که سلطان مسعود غزنوی پس از خوردنِ تریاک و خوابآلودگی، نتوانست بر طغرل سلجوقی دست یابد:
«سلطان، اندک تریاکی خورده بود و خوابِ تمام نایافته... بر پیل به خواب شد».
به نظر میرسد، منظور، همین تریاک است. اینطور نیست؟
و آیا در شعر کهن فارسی، «تریاک» به معنی امروزی به کار رفته؟
🔹#پاسخ:
«تریاک»، دستهای از داروها بوده که معمولا «افیون» هم در آنها به کار میرفته.
قدما با خواص «افیون» آشنا بودهاند؛ و نام افیون را از «اُپیونِ» یونانی، یا به نظرِ ناظمالأطبا، از «آفِنا» که در زبان سانسکریت به معنیِ شیرهی خشخاش است، اخذ کرده؛ و نه تنها در داروی پادزهر یا آرامبخش، بلکه برای درمان بسیاری بیماریها، در انواع معجونها و ترکیباتی که «تریاک» یا «تریاق» نامیده میشدند، استفاده میکردند؛ از آن جمله «تریاک فاروقی»، «تریاک سلیمانی»، و «تریاک اعظم».
البته افیون، معنی دیگری هم دارد.
استاد عبدالعلی #دستغیب در «حافظشناخت» مینویسد:
«افيون، تركيبى از شير و ترياك است. در مجالسِ #سماع، گاه براى آسان كردن و تشديدِ وجد و بىخودى، در شراب، افيون يا «بىهوشانه» مىريختهاند».
🔅از آن «افیون» که ساقی در می افکند،
حریفان را نه سر ماند و نه دستار
#حافظ
🔅جرعهاى خورديم و كار از دست رفت
تا چه بىهوشانه در مى كردهاند
#سعدی
#بیهوشانه
خوشبختانه دو فرهنگِ معتبرِ قرن یازدهم هجری، یعنی فرهنگ جهانگیری و فرهنگ رشیدی، هر دو تصریح دارند که کاربردِ واژهی «تریاک» در معنای «افیون»، امر جدید و «مُستَحدَثی»ست و مربوط به روزگارِ نگارش این فرهنگهاست. (قرون دهم و یازدهم)
بنابراین، و با بررسی متون کهن میبینیم که جایگزینیِ واژهی «افیون» با «تریاک»، به قول نویسندهی غیاثاللغات، «اصطلاح جدیدِ افیونیان است که شهرت گرفته» و میتوانیم بگوییم بهرهبرداریِ ایشان از «اطلاقِ کل به جزء» بوده است.
حال آیا توضیحات این فرهنگها، با نمونهای که از تاریخ بیهقی (قرن پنجم) ذکر کردید، موجب تضاد و تناقضی میشود؟
با توجه به کلیّت واقعه، خیر.
👈 داستان از این قرار بوده که امیر مسعود، مدتی را در تدارک و آماده سازیِ لشکری بزرگ، و طراحیِ نقشهای دقیق صرف کرده بود؛ و به سبب این مشغلهی بزرگ، کمبود خواب پیش آمده بود؛ یا به قول بیهقی، امیر خوابِ تمام نایافته بود.
از طرفی، روز حرکتِ سپاهِ آراسته با پیلان جنگی، امیر مسعود، برای مشکلِ اجابت مزاج، داروی مُسهِل مصرف کرده، «از دارو بیرون آمده و خوابی سبک بکرده تا نماز دیگر» (هنگام عصر).
در چنین وضعی که قصد، غافلگیریِ دشمن است و امیر مسعود، دستورِ حرکت بهتاخت در شب داده، و خود هم سوار بر پیلِ جنگی شده، به نظر میرسد از جهت احتیاط، کمی داروی قابضِ مزاج خورده، که از اثرات جانبیِ افیونِ موجود در آن دارو (تریاک) و کمخوابی، ناخواسته به خوابِ سنگین رفته؛ و «پیلبانان، زَهره نداشتند پیل را به شتاب راندن».
و نهایتا «سلطان خفته بود تا نزدیک سحر و آن فرصت ضایع شد».
🔸تریاکِ امروزی،که صرفا مادهی مخدر یا نشئهآور است، و دارو محسوب نمیشود، گویا از قرن یازدهم، وارد شعر شعرای بزرگ فارسی شده:
مثلا #بیدل دهلوی:
🔅بـــه رفـــعِ تـــلـــخــیِ ایـّـام، بــایــد خــون دل خــوردن
مــگــر صــهــبــا خــمــارِ وهــمِ ایــن «تــریـاک» بـنـشـانـَد
یا از #صائب تبریزی:
🔅جـــایِ جـــامِ بـــاده را، «تـــریــاک» نــتــوانــد گــرفــت
خـــــاک، جـــــایِ آبِ آتـــــشـــــنــــاک نــــتــــوانــــد گــــرفــــت
البته صائب، بسته به حال، خلافِ بیت پیشین را هم گفته:
🔅صائب! آن فیضی که مخموران نیابند از #شراب،
در طـــلـــوعِ نـــشـــئهی «تــریــاک» مــیبــیــنــیــم مــا
۱۸ اردیبهشت ۹۹
#سایه_اش
#یادداشت_های_حافظ
#واژگان
@Gaahgoft
01 یک گل سرخ برای امیلی
نویسنده: #ویلیام_فاکنر
مترجم: #نجف_دریابندری
ناشر: نیلوفر
چاپ سوم ,تابستان ۱۳۷۲
گوینده پریسا جمالی
🔗جهت آشنایی با نویسنده این کتاب و نقد و معرفی آن به لینک زیر در همین کانال مراجعه بفرمایید:👇
https://t.me/behtarinhayesoti/2688
🗨این کتاب صوتی در سه فایل تقدیم میشود.
فقط در بهترینهای صوتی,دانلود رایگان همۀ فایلها با حجم بسیار پایین 🔻🔻
@behtarinhayesoti
03 یک گل سرخ برای امیلی (پایان)
نویسنده: #ویلیام_فاکنر
مترجم: #نجف_دریابندری
ناشر: نیلوفر
چاپ سوم ,تابستان ۱۳۷۲
گوینده پریسا جمالی
🔗جهت آشنایی با نویسنده این کتاب و نقد و معرفی آن به لینک زیر در همین کانال مراجعه بفرمایید:👇
https://t.me/behtarinhayesoti/2688
🗨این کتاب صوتی در سه فایل تقدیم میشود.
فقط در بهترینهای صوتی,دانلود رایگان همۀ فایلها با حجم بسیار پایین 🔻🔻
@behtarinhayesoti
Repost from کتاب صوتی
نمیتوان مدعی بود که این داستان با تراژدیهای بزرگ، همچون هملت یا شاه لیر، قابل قیاس است با این همه داستان گل سرخی برای امیلی برخی از عناصر اساسی تراژدی ها را دربردارد. به یقین غرور، انزوا و استقلال میس امیلی عناصری از شخصیت قهرمان تراژدی را به یاد میآورد، و نیز همانگونه که وحشت عمل او بیرون از زندگی معمول جامعه است مفهوم استقلال او نیز درمیان فضائل معمول این جامعه جایی ندارد.
با این همه فاکنر در داستان بر سر آن است که بگوید غریب ترین مسئله هر جامعه جزیی طبیعی از آن جامعه است یا بهتر گفته شود هیولایی که از میان جامعه قد میافرازد جدا از آن جامعه نیست. و این درونمایه گل سرخی برای امیلی است. درونمایه ای که داستانگویی چون فاکنر میتواند بدان دست یابد.»
❗️تهیه و تنظیم جهت ارسال به #بهترینهای_صوتی توسط تیم ادمینهای کانال صورت گرفته است.
🗨این کتاب صوتی در سه فایل تقدیم میشود.
یک گل سرخ برای امیلی
نویسنده: #ویلیام_فاکنر
مترجم: #نجف_دریابندری
ناشر: نیلوفر
چاپ سوم ,تابستان ۱۳۷۲
گوینده پریسا جمالی
فقط در بهترینهای صوتی,دانلود رایگان همۀ فایلها با حجم بسیار پایین 🔻🔻
🎙📕 https://t.me/behtarinhayesoti
@behtarinhayesoti
Repost from کتاب صوتی
بنابراین، درک انگیزه میس امیلی در عدم تمایز میان واقعیت وخیال، میان زندگی و مرگ، حائز اهمیت است. اما صرفا توجه به این عدم تمایز عامل شکل گیری درونمایه داستان نیست.
بهتر است در این جا به انگیزه ای که از آن یاد کردیم برگردیم: امیلی چه کاره است؟ شخصیت او را چه پایههایی تشکیل میدهند؟ چه عللی مرز میان خیال و واقعیت را برای او درهم میریزند؟میس امیلی به یقین از ارادهای استوار برخوردارست. در مسئله مالیات، با همه دیوانگی، زیان نمیبیند. او زن بسیار آرامی است و تسلط خود را بر گروهی که به دیدنش میآیند و کمابیش از او بیمناکند نشان میدهد. در مسئله خرید سم، فروشنده را از میدان به درمیکند. اهل تظاهر نیست. حاضر نمیشود به او بگوید که سم را برای چه کاری میخواهد و با این همه، چنین ارائه استوار و غرور آهنینی نمیتواند از عقیم ماندن او و جریحه دار شدن احساساتش جلوگیری کند. پدرش جوانانی را که به سراغ او میآمدند تارانده است و در ذهن روایتگر داستان میس امیلی و پدرش عکسی را تشکیل میدهند:
میس امیلی زنی باریک اندام با لباس سفید در انتهای آن ایستاده بود و نیمرخ پت و پهن پدرش در میانه عکس دیده میشد که پشت به او داشت و شلاق اسبی را دردست گرفته بود و در پشت سر هردو چارچوب دری که رو به عقب باز بود آنها را چون قاب درمیان گرفته بود.
اینکه این تصویر را نویسنده داستان در جایی دیده یا صرفا نمادگرایانه است موضوعی است که ازحد ذهن او فراتر نمیرود و در همان جا میماند.
هنگامیکه میس امیلی، سوار بر درشکه و در کنار سرکارگر، خیابانهای شهر را زیر پا میگذارد، در واقع به تحقیر مردم میپردازد، زیرا او شانه به شانه کسی نشسته است که به عقیده مردم در سطحی نازلتر از او قرار دارد. در داستان، غرور میس امیلی با این تحقیر مردم از جانب او ارتباط دارد. او مغرورانه ارقام و ابزارهایی را که قرار است بر درخانهاش نصب شود، یعنی قراردادها را، به دور میافکند و حتی اراده دیگران را که با اراده او درتضاد است به هیچ میگیرد. واینها همه سرانجام به او توانایی میبخشند تا از بیرون رفتن معشوقش جلوگیری کند و هنگامیکه با بیوفایی معشوقش نسبت به خود روبهرو میشود سعی میکند که نه تنها اراده او و عقیده دیگران بلکه قوانین مرگ و فساد را نیز زیر پا بگذارد.
اما این نکته نیز معنای داستان را دربر ندارد. زیرا آن چه تاکنون گفته ایم، در واقع، توضیح نوعی انحراف روانشناختی بوده است یا بهتر گفته شود صرفا به موردی در روانشناختی ناهنجار اشاره شده است. حال برای اینکه به جنبه مفهومی داستان بپردازیم باید اندیشهها و کارهای میس امیلی را به زندگی معمول جامعه پیوند دهیم و میان آنها نوعی ارتباط برقرار کنیم. درست در همین جاست که یکی از عناصر موثر روایت به سرنخ نیاز دارد. اگر دقت کنیم درمییابیم که داستان را یکی از مردم شهر روایت میکند و در آن ارجاع به آنچه مردم درخصوص میس امیلی میاندیشند عامل همیشگی است. درسراسر داستان, خواننده با چیزی که پیوسته روبه رو میشود این است که ما چه کردیم، ما چه گفتیم و به نظر ما چه چیزی درست بود و جز اینها.
روایتگر حتی موضوع را با دقتی بیشتر میشکافد. درجایی میگوید که میس امیلی به نظر عموم:
"گرامی،گریزناپذیر، غیرقابل نفوذ،آرام و خود سر بود."
هر یک از صفات با اهمیت و معنی داراست. از یک نظر میس امیلی به سبب داشتن همان انزوا و خودسری به همه مردم تعلق دارد. او حتی به نظرآنان ارزشمند است .به دلیل خودسری و استقلالی که امیلی از خود در انجام آداب و رسوم اشرافی نشان میدهد و به دلیل تحقیر او نسبت به آنچه مردم میگویند زندگیش به گونه ای طنز آمیز حالتی همگانی به خود گرفته است. عبارتهای بسیاری از روایتگر براین واقعیت او تاکید میگذارد. برای نمونه آنجا که میگوید:
"آدم تصور میکرد که تنها ,نگهبان چراغ دریایی چنین شکلی دارد."
امیلی چنین چهره ای دارد، چهره کسی که در انزوای همچون انزوای نگهبان چراغ دریایی زندگی میکند،کسی که پیوسته
به سیاهی چشم میدوزد و چراغش وظیفه ای همگانی برعهده دارد. یا هنگامیکه، پس از مرگ پدرش، در بستر بیماری میافتد سپس بر میخیزد:
"کمابیش شبیه آن فرشتههایی شده بود که توی پنجرههای رنگی کلیسا کشیده اند،یک چنین شکل غمگین و آرامی پیدا کرده بود."
برداشت ما از این توصیفها هرچه باشد، نویسنده به یقین سعی میکند به میس امیلی نوعی آرامش و وقاری ببخشد, در ورای این جهان، غیر زمینی یا غیر خاکی، همچون آرامش ووقاری که احتمالا فرشته ای از آن برخوردار است.
🔻ادامه مطلب در پست بعدی 🔻
@behtarinhayesoti
Repost from کتاب صوتی
بدین ترتیب، میس امیلی برای مردم ترکیبی است از بت و سپر بلا.
ازیک سو مردم او را تحسین میکنند چون مظهری از گذشته آنهاست، گذشته ای که بدان میبالند. آنان ترسی توام با احترام نسبت به او احساس میکنند که ما نمونه آن را در رفتار شهردار و هیئت همراهش در حضور میس امیلی میبینیم.
از سوی دیگر، غرابت او، یعنی این واقعیت که او در انجام کارهای روزانه زندگی توانایی رقابت با آنان را ندارد، این واقعیت که او با درماندگی احساس میکند در این جهان جدید سهمیندارد سبب میشود که آنان نسبت به او برتری احساس میکنند و نیز نسبت به گذشته ای که او نماینده آن است.
میبینیم که این جدایی کامل میس امیلی است که سبب میشود مردم از کارهای او برداشت خاص خود را داشته باشند.
احتمالا جنبههای وحشت بار و تحسین انگیز کار نهایی میس امیلی از این سرشت او مایه میگیرد که همواره اصرار میورزد در دیدار با مردم شرایط او باید مراعات گردد. او هیچگاه سر فرود نمیآورد، هیچ گاه در پی جلب همدردی دیگران نیست، از این که خود را به شکل پیرزنی مهربان درآورد بیزار است و ارزشها و داوریهای مردم را به هیچ میگیرد. چنین استقلال روحی میتواند انسان را به هیولا تبدیل کند و میکند، اما، در عین حال، خودداری او از پذیرش ارزشهای جامعه، وقار و شهامت به او میبخشد. جامعه این موضوع را احساس میکند، از همین روست که پیش از شکستن در اتاق طبقه بالا،نخست آداب تدفین را به جا میآورد.
گویی میان افراد جامعه, پنهانی این تفاهم, پذیرش ِ همگانی یافته است که خلوت میس امیلی تا هنگامیکه او خود به تاریخ نپیوسته باید دست نخورده باقی بماند. علاوه براین ،به رغم این واقعیت که، از پیش میدانستیم که در آن سرزمین بالای پلکان اتاقی است که هیچ کس در چهل سال گذشته درون آن را ندیده و باید در آن را شکست.
تشییع جنازه میس امیلی رویدادی همگانی است با آن پیرمردها که بعضی با یونیفرم ماهوت پاک کن کشیده جنگ داخلی آمده بودند و روی ایوان یا چمنها درباره امیلی چنان گرم اختلاط بودند که انگار با او هم دوره بوده اند، با او رقصیده اند و شاید اظهار عشق کرده اند......
به سخن دیگر، جامعه او را به تاریخ افتخار آمیز خود راه میدهد. اینها همه نوعی شناسایی تلویحی پیروزی اراده میس امیلی به شمار میآید. بیشتر به ما گفته شده که هنگامیکه میس امیلی ثروتش را از دست میدهد جامعه برای او دل میسوزاند ، همان گونه که وقتی درمییابد از پا افتاده است درصدد ابراز همدردی بر میآید. اما او بر ترحم،سرزنش ومحکومیت جامعه غلبه میکند همانگونه که دیگر عقاید آن را به هیچ میگیرد.
با این همه، همانطور که اشاره کردیم ممکن است گفته شود که میس امیلی دیوانه است. این نظر ممکن است واقعیت داشته باشد, اما در ارتباط با این موضوع دو نکته را باید درنظر داشت.
نخست:
شرایط ویژه ای را باید در نظر گرفت که دیوانگی میس امیلی را در بردارد. این دیوانگی حاصل گسترش غرور او و نیز امتناع او از تسلیم شدن در برابر الگوهای معمول رفتار دیگران است. بنابراین، با توجه به این واقعیت، دیوانگی میس امیلی پر معنی است. این دیوانگی مسائلی در بردارد که به راستی دارای اهمیتاند و ناگزیر با جهان انتخابِ آگاهانۀ اخلاق سرو کار دارند.
دوم:
تفسیر دیوانگی میس امیلی از جانب مردم, درخور دقت است. آنان او را تحسین میکنند هرچند از این که ترحم آنان را به هیچ گرفته آزرده خاطر هستند، و روایتگر، که در واقع سخنگوی جامعه است، آخرین افشای ترسناک زندگی میس امیلی را شاهدی بر این مدعا میداند که ارزشهای او به هدفهای غایی جامعه راه یافته است. او با کارگری معمولی،"همربارن" ازدواج میکند. حال, جامعه هرگونه میخواهد بیندیشد. آنچه در خور اهمیت است این است که او بیوفایی نمیبیند و نیز درست است که "همر بارن" را به گونه ای نامشروع پیش خود نگه داشته است اما شرایط او مراعات شده، تسلط او محفوظ مانده و جهان تحقیر شده است.
بسیاری از منتقدان براین باورند که تراژدی داستان انسانی است که میخواهد خود باشد، میخواهد با شرایط خود با جهان روبه رو شود، آن چنان درخواست اشتیاق دارد یا آن چنان مشتاقانه زندگی میکند که هیچ سازشی را نمیپذیرد.
🔻ادامه مطلب در پست بعدی 🔻
@behtarinhayesoti
02 یک گل سرخ برای امیلی
نویسنده: #ویلیام_فاکنر
مترجم: #نجف_دریابندری
ناشر: نیلوفر
چاپ سوم ,تابستان ۱۳۷۲
گوینده پریسا جمالی
🔗جهت آشنایی با نویسنده این کتاب و نقد و معرفی آن به لینک زیر در همین کانال مراجعه بفرمایید:👇
https://t.me/behtarinhayesoti/2688
🗨این کتاب صوتی در سه فایل تقدیم میشود.
فقط در بهترینهای صوتی,دانلود رایگان همۀ فایلها با حجم بسیار پایین 🔻🔻
@behtarinhayesoti
Repost from کتاب صوتی
ویلیام فاکنر، خواننده را در مقابل اجزای پراکنده موضوع و مسئله ای می گذارد که تعبیر و حل آن فقط پس از صحبت ها و مکالماتی که قطع شده و دوباره شروع می شود، میسر می گردد.
وی نویسنده ای است که به تدریج در آمریکا کسب شهرت نموده است. آثار این نویسنده هنوز هم در این کشور خواننده کثیر و فروش زیاد ندارد، برعکس در فرانسه طبقه روشنفکر ارزش فوق العاده ای برای او قائلند.
بسیاری از رمانها و داستانهای کوتاه فاکنر در یوکناپاتافا روی میدهند که از نظر جغرافیایی تقریباً برابر بخش "لافایت" است که آکسفورد میسیسیپی، شهر محل تولد او، مرکز آن است. ویلیام "یوکناپاتافا" را همچون تمبر پستی مخصوص خود میدانست و بسیاری از منتقدان مجموعه آثاری که آن را به نمایش میگذارد عظیمترین آفرینش خیالی در ادبیات میدانند. سه رمان، "هملت"، "شهر"، و "عمارت" که با هم به عنوان "سهگانه اسنوپس" خوانده میشوند جزئیات شهر جفرسن و محیط آن را شرح میدهند که خانوادهای به سرپرستی "فلم اسنوپس" خود را در زندگی و روح و روان مردم محل وارد میکنند.
شهرت فاکنر به سبک تجربی او و توجه دقیقش به شیوهٔ بیان و آهنگ نوشتار است. فاکنر برخلاف شیوهٔ مینیمالیستی ارنست همینگوی، نویسندهٔ معاصرش، در نوشتههایش مکرراً از جریان سیال ذهن بهره میگیرد وغالباً داستانهایی عمیقاً عاطفی، ظریف، پیچیده، و گاه گوتیک با شخصیتهای گوناگون شامل بردههای آزاد شده , اعقاب بردهها, سفید پوستان تهیدست و جنوبیهای طبقه کارگر, یا اعیان مینوشت.
ویلیام در ۶ ژوئیه ۱۹۶۲، سه هفته بعد از آنکه از اسب افتاد، بر اثر سکته قلبی در بیهالیا، میسیسیپی در گذشت.
بیشتر کتابهای او توسط مترجمانی مانند صالح حسینی و نجف دریابندری به فارسی برگردانده شدهاند.
🔲نقد و بررسی کتاب
از بخش ادبیات "تبیان" در وبسایت:
kortlink.dk/27mts
نظر شما را جلب میکنیم به نقدی از کتاب «یک گل سرخ برای امیلی» که #احمد_گلشیری در کتاب "داستان و نقد داستان" به آن پرداخته است:
«گل سرخی برای امیلی داستان ترسناکی است. داستان خانه ای در آستانه فرو ریختن که در آن آدم ِ داستان، بریده از جهان، چون قارچی که در تاریکی بردیواری رشد کند از انسانهای پیرامون خود میبرد و به صورت هیولا در میآید.میس امیلی گریرسن دور از هیاهو و گردو خاک و آفتاب جهان امور عادی انسان، در انزوای اختیاری خود (یا شاید اسیر اجبار درون خویش) سرمیکند و سرانجام آنچه در اتاق طبقه بالای خانه او برجای میماند وحشتی پایا و نفرت انگیز به ما میبخشد.
آیا این وحشت صرفا برای ارائه وحشت خلق شده است؟ اگر چنین نیست نویسنده چرا این همه بر شاخ و برگ هیولا میافزاید؟ به سخن دیگر، آیا این وحشت سهمی در درونمایه داستان دارد؟ آیا وحشت از مفهومی برخوردارست؟
برای پاسخ بدین پرسش باید برخی از جزئیات ابتدای داستان را کمابیش به دقت بررسی کنیم. در ابتدا باید ببینیم چرا میس امیلی به کار ترسناک خود دست میزند. آیا برای این کار انگیزه ای معقول دارد؟
بعدها خواهیم دید که فاکنر در تدارک گره گشایی کمابیش دقت کرده است. در ابتدای داستان درمییابیم که میس امیلی یکی از کسانی است که برای آنان مرز میان واقعیت و خیال از میان رفته است. برای نمونه او نمیپذیرد که مالیاتی بدهکار است و هنگامیکه شهردار اعتراض میکند او را به جا نمیآورد. به جای آن هیئتی را که پیش رویش نشسته به سرهنگ سارتوریس ارجاع میدهد و سرهنگ سارتوریس همان گونه که خواننده آگاه است ده سالی است که درگذشته است. ظاهرا از نظر میس امیلی سرهنگ سارتوریس زنده است. نمونه بهتر جنجال درگذشت پدر اوست که سه روز تمام از مردم شهر پنهان میکند:
فقط وقتی نزدیک بود به قانون و زور متوسل شوند تسلیم شد و آنها بیدرنگ پدرش را خاک کردند.
میس امیلی
ظاهرا بیمار است. روایتگر داستان به روشنی اشاره میکند که مردم احساس میکردند که امیلی دیوانه است. سراسر این توضیح برای این است که آنچه میس امیلی برای نگه داشتن معشوقش انجام میدهد درنظر ما پذیرفتنی باشد. معشوقش مرده از یک نظر برای او زنده است زیرا سرزمین واقعیت و احتمال یکی شده است. با این گفته نمیخواهیم به توجیه داستان بپردازیم، زیرا چنانچه فاکنر صرفا به روایت تاریخ روانشناسی ناهنجار علاقمند باشد، داستان معنی ودرستی خود را به عنوان داستان از دست میدهد وآنچه برجا میماند داستان به عنوان گزارش بالینی است. اگر قرار باشد درستی داستان به اثبات برسد میباید از چیزی برخوردار باشد که بدان احتمالا معنای اخلاقی نام دهیم، معنایی در شرایط اخلاقی و نه صرفا در شرایط روانشناختی.
از سوی دیگر بسیار آسان میتوان گل سرخی برای امیلی را به نادرست، داستانی دلهره آور پنداشت که به قصد سرگرمی خواننده نوشته شده است. درباره آثار فاکنر بارها گفته اند که جز ایجاد سرگرمیچیزی ارائه نمیدهند.
🔻ادامه مطلب در پست بعدی 🔻
@behtarinhayesoti
Repost from کتاب صوتی
Фото недоступнеДивитись в Telegram
#ویلیام_فاکنر
زاده ۲۵ سپتامبر ۱۸۹۷ نیو آلبانی میسی سیپی
درگذشت ۶ ژوئیه ۱۹۶۲ آکسفورد میسی سیپی
رماننویس آمریکایی و برندهٔ جایزه نوبل ادبیات
"فاکنر" در سبکهای گوناگون شامل رمان، داستان کوتاه، نمایشنامه، شعر و مقاله صاحب اثر است. شهرت او عمدتاً به خاطر رمانها و داستانهای کوتاهش است که بسیاری از آنها در شهر خیالی "یوکنا پاتافا" اتفاق میافتد که فاکنر آن را بر اساس ناحیهٔ "لافایت"، که بیشتر زندگی خود را در آنجا سپری کرده بود، و ناحیۀ "هالی" (اسپرینگز/مارشال) آفریدهاست.
فاکنر یکی از مهمترین نویسندگان ادبیات آمریکا و مشخصاً ادبیات جنوب آمریکاست. با اینکه اولین آثار فاکنر از سال ۱۹۱۹، و بیشترشان در دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ منتشر شده بود، وی تا هنگام دریافت جایزهٔ نوبل در سال ۱۹۴۹ نسبتاً ناشناخته مانده بود. حکایت و رمان آخر او "چپاولگران" برندهٔ جایزه پولیتزر داستان شدند.
🔻ادامه مطلب در پست بعدی 🔻
@behtarinhayesoti
Repost from کتاب صوتی
در سال ۱۹۹۸، مؤسسه کتابخانه نوین رمان خشم و هیاهوی او را ششمین کتاب در فهرست صد رمان برتر انگلیسی قرن بیستم قرار داد، رمان "گوربهگور" و "روشنایی در ماه اوت" هم در این فهرست قرار دارند. رمان "آبشالوم، آبشالوم!: او هم اغلب در فهرستهای مشابه گنجانده میشود. او بزرگترین رماننویس آمریکایی بین دو جنگ جهانی شناخته میشود.
❗️کتابخانه مدرن:
"فهرستی از بهترین رمانهای انگلیسی زبان در قرن بیستم است که توسط کتابخانه مدرن انتخاب شدهاست. کتابخانه مدرن در بهار سال ۱۹۹۸ از هیئت تحریریه خود برای تعیین ۱۰۰ رمان برتر قرن بیستم رایگیری کرد. هیئت تحریریه شامل: دانیل بورستین، آ.اس. بایت، کریستوفر سرف، شیلبی فوت، وارطان گرگوری، ادموند موریس، جان ریچاردسن، آرتور شلسینگر جونیور، ویلیام استیرون و گور ویدال بود."
او همزمان صاحب حماسه "هومر"،شیوایی "تولستوی" و قدرت "هوگو" است, تا با حماسه ای چون "خشم و هیاهو" که هر کس آن را می نوشت و دیگر هیچ نمی نوشت بی گمان یک نویسنده برتر بود اما او آثار بسیاری با همان قدرت پدید آورده است."ویلیام فاکنر" مخالف سرسخت برده داری بود و از آنها که هنوز از سیاهان به عنوان برده استفاده می کردند، سخت خشمگین بود و از سیاهانی که هنوز تن به برده شدن می دادند سخت آزرده دل بود. این گونه تفکر و آزادمنشی و مخالفت با هرگونه تبعیض در اکثر آثار او قابل لمس است.
ویلیام فاکنر در «اورلئان» با نویسندگانی آشنا شد که بعدها نقش مهمی در زندگی او داشتند. یکی از نویسندگان، بانویی بود به نام «اندرسون» که در زندگی فالکنر نقش به سزائی را ایفا کرد. ویلیام فاکنر بعد از آشنایی با این بانوی نویسنده اولین رمان خود به نام “مزد سرباز” را منتشر کرد.
ویلیام فاکنر اندیشه ازدواج با خانم اندرسون را در سر میپروراند. اما اندرسون با وکیلی که از نظر مالی و مقام موقعیتی به مراتب موفق تر از فالکنر داشت ازدواج کرد. این حادثه تأثیر عمیقی بر روحیه حساس و شاعرانه ویلیام گذاشت و دل شکستۀ او را با رویدادهای «جهان بودن» همسو ساخت.
سرگذشت پربار ویلیام فاکنر مانند رمان ها و اشعارش، سرشار از زیر و بم ها و کش و قوس های زندگیست.
ویلیام فاکنر چون “دس پاسوس” و “همینگوی”, اولین کتاب خود را در سال ۱۹۲۶ با نوشتن داستان جنگی “مزد سرباز” که قهرمان آن سربازی است که مجروح و بدبین و ناراضی به وطن برمی گردد و در اطراف خود جز خودپرستی نمی بیند شروع کرد. او داستان “خشم و هیاهو” را در سال ۱۹۲۹ نوشت که سرگذشت تاثرانگیز خانواده ای را شرح داده است، این کتاب نام ویلیام فاکنر را بلند آوازه ساخت.
داستان دیگر این نویسنده که نام آن “سارتوری” است نیز در ۱۹۲۹ منتشر شد. در این داستان موضوعی مورد بحث قرار گرفته است که بعداً اساس فکر و نوشته های این نویسنده شد و آن ترسیم جنوب آمریکا یعنی قسمت «می سی سی پی» و جنگ های انفصال است. بر اثر این جنگ ها به عقیده نویسنده، نسل مردان شریف قدیمی منقرض شده و دسیسه کاران و اشخاص متقلب و حیله گر به روی کار می آیند.
داستان «معبد» را ویلیام فاکنر در سال ۱۹۳۱ منتشر کرد که از خشن ترین و زننده ترین داستان های وی است. این کتاب خواننده زیاد داشته است و «آندره مالرو» نویسنده ی شهیر فرانسه بر ترجمه فرانسه آن مقدمه ای نوشته و « ژان پل سارتر» نیز مقالاتی درباره آن نگاشته است.
وی در سال ۱۹۲۷ داستان “پشه ها” را منتشر کرد که مورد توجه فراوان واقع شد در سال ۱۹۳۱ کتاب “این اعداد سیزده” را نیز به رشته تحریر کشید. در سال ۱۹۳۳ مجموعه اشعارش را به نام “شاخه های سبز” منتشر کرد و در ۱۹۳۵ کتاب “برج” را منتشر نمود. در سال ۱۹۳۹ کتاب “نخل های جنگلی” وی با استقبال عمومی روبرو گشت. کتاب های “هملت” در ۱۹۴۰ و “مزاحم دربار” در ۱۹۴۸ نام او را در ردیف نویسندگان بزرگ معاصر آمریکا قرار داد. ویلیام فاکنر در سال ۱۹۵۱ “مجموعه داستان های کوتاه” و در ۱۹۵۳ “گل سفید” و در ۱۹۵۴ “یک افسانه” را به رشته تحریر کشید و در ۱۹۵۵ “جنگل های بزرگ” و “عمو ویلی” را منتشر کرد.
آنچه در آثار این نویسنده جلب توجه می کند نخست بدبینی شدید اوست. دیگر از خصوصیات نویسندگی او تشریح و نقاشی مناظر کشتن و قطع اعضاء و نظایر این هاست. از مشخصات دیگر این نویسنده شیوه ی خاص او در توجه به زمان است که خواننده را معمولاً گیج و گمراه می کند. تقریباً هیچگاه نویسنده، داستانی را مرتب و به تدریج از ابتدا تا انتها شرح نمی دهد، بلکه اغلب از آخر مطلب شروع می کند.
🔻ادامه مطلب در پست بعدی 🔻
@behtarinhayesoti
وقتی که از جا برداشته شد، روی غباری که سطح میز را فراگرفته بود، و زیرِ آن، یک جفت کفش و جورابِ خاموش و دورافتاده قرار داشت.
خودِ مردی که صاحبِ این لباسها بود، روی تختخواب دراز کشیده بود. ما مدتِ زیادی فقط ایستادیم و لبخندِ عمیق و بیگوشتِ او را که تا بناگوشش باز شده بود نگاه کردیم. ولی اکنون، این خوابِ طولانی، که حتی عشق را به انتها میرسانَد، که حتی زشتیهای عشق را مسخره میکند، او را درربوده بود. بقایای او، زیرِ بقایای پیراهنِ خوابش، از هم پاشیده شده بود و از رختخوابی که روی آن خوابیده بود، جداشدنی نبود. روی او و روی بالشی که پهلویش گذاشته شده بود، همان غبارِ آرام و بیحرکت نشسته بود. آنوقت ما متوجه شدیم که روی بالشِ دوم اثر فرورفتگیِ سَری پیدا بود. یکی از ما چیزی را از روی آن برداشت. ما به جلو خم شدیم. همان گَردِ تلخ و خشک، بینیِ ما را سوزاند. آنچه دیدیم، یک تارِ موی خاکستریِ چدنی بود.
پایان.
@Fiction_12
در آن موقع بیشاز سی سالش بود. هنوز یک زنِ معمولی بود؛ گرچه از حد معمولی کمی لاغرتر بود. چشمهای خُرد و خودپسند و تحقیرکنندهای داشت. گوشتِ صورتش دوروبرِ شقیقهها و کاسۀ چشمش کیس شده بود. آدم خیال میکرد کسانی که در منارههای چراغهای دریایی زندگی میکنند باید این شکلی باشند. به دوافروش گفت: «من مقداری سم لازم دارم».
«بله چشم، میس امیلی. چه نوع سمی؟ برای موش و این چیزها به عقیدۀ من…»
«من بهترین سمی را که دارید میخواهم به نوعش کار ندارم».
دوافروش چند سم را اسم برد. «اینها که عرض کردم حتی فیل را هم میکُشد، اما آنکه شما لازم دارید…»
میس امیلی گفت: «ارسنیک است. ارسنیک خوب سمی است؟»
«ارسنیک؟… بله، بله خانم. اما آن سمی که شما لازم دارید…»
«من ارسنیک لازم دارم».
دوافروش از بالا به صورتش نگاه کرد. میس امیلی هم رُک، نگاهش را به او میخکوب کرد. صورتش مثل پرچمی بود که از چهار طرف آن را کشیده باشند. دوافروش گفت: «بله چشم اگر این را لازم دارید… ولی قانون ایجاب میکند که بفرمایید آن را به چه مصرفی میخواهید برسانید؟»
میس امیلی فقط نگاهش را به او دوخت. سرش را به عقب میل داد تا مستقیم به چشمهای او چشم بدوزد. داروفروش نگاهش را به جای دیگر انداخت و رفت ارسنیک را پیچید. اما خودش برنگشت. پاکت را داد دست شاگردش که پسرکِ سیاهی بود. او پاکت را آورد داد به میس امیلی. وقتی که میس امیلی در منزلش پاکت راباز کرد، روی جعبه، زیرِ نقشِ جمجمه و استخوانهای چپوراستِ علامت خطر، نوشته بود «برای موش».
روز بعد ما همه میگفتیم «خودش را خواهد کشت» و فکر میکردیم که این بهترین کار است. اوایلی که میس امیلی با هومر بارون دیده میشد ما میگفتیم که با او ازدواج خواهد کرد. میگفتیم: «هومر بارون را به راه خواهد آورد».
چون خودِ هومر بارون گفته بود که از مردها خوشش میآید. و مردم میدانستند که توی کلوبِ «اَلِک» با پسرهای بچهسال مشروب میخورَد. خلاصه آدمِ زنبگیری نبود. بعدها، بعدازظهرهای یکشنبه که آنها داخلِ گاری اسبی براقشان میگذشتند، ما از روی حسادت میگفتیم: «بیچاره امیلی».
میس امیلی سرش را بالا نگاه میداشت. هومر بارون لبههای کلاهش را بالا زده بود و سیگار برگی میان لبهایش گذاشته بود و تسمۀ اسب را با دستکشهای زردرنگش گرفته بود. آنوقت چندنفر از خانمها کمکم سروصداشان بلند شد که: «برای شهر قباحت دارد، برای جوانها بد سرمشقی است».
مردها نمیخواستند دخالت کنند. اما خانمها کشیش را، که غسل تعمید میداد، مجبور کردند ــ کسوکارِ میس امیلی همه اهلِ کلیسا بودند ــ که برود میس امیلی را ملاقات کند. این کشیش هرگز آنچه را در این ملاقات گذشته بود فاش نکرد. ولی دیگر به دیدن میس امیلی نرفت. یکشنبۀ دیگر باز میس امیلی و هومر بارون در خیابان پیدا شدند. و روزِ بعد، زنِ کشیش موضوع را به اقوامِ میس امیلی، که در آلاباما بودند، نوشت. آنوقت دوباره قوموخویشهای میس امیلی در خانۀ او پیداشان شد، و ما دست روی دست گذاشتیم و ناظر جریانات شدیم. اولش چیزی رخ نداد. آنوقت ما یقین کردیم که آنها میخواهند با هم ازدواج کنند. بهخصوص که خبر شدیم که میس امیلی به دکان جواهرسازی رفته و یک دست اسبابِ آرایشِ مردانۀ نقره سفرش داده که روی هر تکهاش حروف «ه.ب» کنده شده باشد. دو روز بعداز آن هم خبر شدیم که یک دست کامل لباسِ مردانه به انضمامِ یک لباس خواب خریده است. ما پیش خودمان گفتیم دیگر ازدواج کردهاند، و واقعاً دلمان خنک شد. چون دیدیم حتی دوتا دختر عموهای میس امیلی بیشاز آنچه خودِ میس امیلی تا حالا فروخته بود واقعاً «گریرسن» بودند.
کارِ سنگفرشِ خیابانها مدتی بود تمام شده بود؛ بنابراین وقتی که هومر بارون رفت، ما تعجب نکردیم. اما از اینکه میان مردم یکهو سروصدا بلند نشد، کمی سرخورده شدیم. ما خیال میکردیم که هومر بارون رفته است تا مقدمات رفتنِ میس امیلی را فراهم کند. یا اینکه به او مجال بدهد که از دست دختر عموهایش خودش را خلاص کند. در آن موقع ما برای خودمان دستهای بودیم و همه طرفدار میس امیلی بودیم که دختر عموهایش را دک کند. یک هفته نگذشت که آنها رفتند، و همانطور که منتظر بودیم، سهروزه هومر بارون به شهر برگشت. یکی از همسایهها دیده بود که غروب کاکاسیاهِ میس امیلی از در مطبخ او را وارد کرده بود؛ و این آخرین دفعهای بود که ما هومر بارون را دیدیم. تا مدتی بعد دیگر میس امیلی را هم ندیدم. فقط کاکاسیاهِ او با زنبیلِ بازارش آمدوشد میکرد. اما درِ خانه همیشه بسته بود. گاهگاهی ما میس امیلی را برای یکیـدو دقیقه در پنجره میدیدیم. مثلِ آنشب که موقعِ آهک پاشیدن او را دیده بودند. تقریباً شش ماه در خیابان پیدایش نشد.
انگار این خاصیتی بود که بارها روح او را به زنجیر میکشید؛ اما وحشیتر و خبیثتر از آن بود که مرگ را بپذیرد.
دفعۀ بعد که او را دیدیم، دیگر چاق شده بود و موهایش داشت خاکستری میشد، و در مدتِ چندسالِ بعد، آنقدر خاکستری شد و شد تا کاملاً به رنگِ فلفلنمکی و چدنی درآمد؛ و همانطور ماند. و تا روز مرگش در هفتادسالگی، هنوز به همان رنگِ چدنی، مثلِ موهای یک مردِ زبروزرنگ باقی بود.
از همان وقت به بعد، درِ جلوییِ عمارتش همیشه بسته بود، بهجز مدت ششهفت سال ــ زمانی که حدوداً چهل سالش بود و نقاشیِ چینی تعلیم میداد. در آن موقع کارگاهی در یکی از اتاقهای طبقۀ پایین ترتیب داده بود و دخترها و نوههای مردمِ دورۀ کلنل سارتوریس با همان نظم و همان روحی که یکشنبهها با یک سکۀ بیستوپنج سنتی ــ برای انداختن توی سینیِ اعانه که دُور میگرداندند ــ به کلیسا فرستاده میشدند، به کارگاهِ میس امیلی میرفتند. میس امیلی در آن زمان از پرداخت مالیت معاف بود.
آنوقت خردهخرده نسلِ جدید روی کار آمد و استخوانبندی و روحِ شهر را تشکیل داد. شاگردهای قدیمی بزرگ شدند و دیگر بچههاشان را با جعبهرنگ و قلممو و عکسهایی که از مجلاتِ مُدِ بانوان بردیده میشد نزد میس امیلی نفرستادند. درِ جلویِ عمارت پشت سر آخرین شاگرد بسته شد، و همچنان بسته ماند. وقتی شهر دارای سرویسِ پُست شد، تنها میس امیلی بود که نگذاشت شمارۀ فلزی بالای درِ خانهاش بکوبند و جعبۀ پُستی به آن بیاویزند. میس امیلی حرف کسی را گوش نمیکرد.
روزها و ماهها و سالها ما کاکاسیاهِ میس امیلی را میپاییدیم که موهایش خاکستریتر و قامتش خمیدهتر میشد، و با زنبیلش آمدوشد میکرد. ماه دسامبرِ هر سال که میشد، یک ابلاغیۀ مالیات برای میس امیلی میفرستادیم، که یک هفته بعد توسط پُست پس فرستاده میشد. گاهگاهی، جستهگریخته او را در یکی از پنجرههای طبقۀ پایین میدیدیم. پیدا بود که اتاقهای طبقۀ بالا را بهکلی بسته است. نیمتنۀ میس امیلی، مثل نیمتنۀ سنگیِ بتی که به دیوارِ محرابِ معبدی نصب شده باشد، به ما نگاه میکرد، یا نگاه نمیکرد؛ ما هرگز نتوانستیم این را تشخیص بدهیم.
به این ترتیب میس امیلی، میس امیلیِ عالیمقام، حیوحاضر، نفوذناپذیر، آرام، سمج، نسلی را پشتِ سر میگذاشت و به نسل دیگر میپیوست.
آنوقت مرگِ او اتفاق افتاد. در میان خانهای که پُر از سایه و تاریکی و گردوخاک بود، مریض شد؛ در جایی که غیر از سیاهِ پیرِ لرزان کسی بر بالینش نبود. ما حتی از مریض شدنش هم باخبر نشدیم. مدتی بود که دیگر از سیاه خبر نمیگرفتیم.
سیاه با کسی، شاید حتی با خود میس امیلی هم، حرف نمیزد. چون که صدایش انگار از ماندن و بهکار نرفتن خشن و زنگزده شده بود. میس امیلی در یکی از اتاقهای طبقۀ پایین، روی یک تختخوابِ چوبِ گردوی پردهدار، مُرد؛ درحالیکه موهای خاکستریاش میانِ بالشی که از ندیدنِ نور خورشید زرد شده بود فرورفته بود.
سیاه، اولین دستۀ زنها را که صداهاشان را در سینه خفه کرده بودند و با هیس! هیس! همدیگر را خاموش میکردند و نگاههای سریع و کنجکاوِ خود را به اطراف میانداختند، از درِ عمارت داخل کرد؛ و خودش ناپدید شد. مستقیماً رفت داخل عمارت و از درِ پشتِ آن خارج شد و دیگر کسی او را ندید.
دوتا دخترعموهای میس امیلی فوراً حاضر شدند و روز بعد تشییع جنازه را ترتیب دادند، و اهلِ شهر آمدند که میس امیلی را زیر تودهای از گُلهای خریداری شده تماشا کنند، که تصویر نقاشیِ مدادیِ پدرش روی آن به فکر عمیقی فرو رفته بود. خانمها نیمصدا زیرِ لب پچپچ میکردند، و مردهای خیلی پیر، بعضیهاشان با اونیفرمِ زمان جنگ داخلی، روی سکوی جلویِ کلیسا و چمن ایستاده بودند و دربارۀ میس امیلی با هم گفتوگو میکردند. که حالا یعنی میس امیلی همدورۀ آنها بوده و با او رقصیدهاند و شاید زمانی دلش را هم بردهاند. و مثل همۀ پیرها حسابِ حوادث گذشته را با هم قاطی میکردند ــ گذشته برای آنها مانند جادۀ باریکی نبود که از آنها دور میشد، بلکه مثلِ سبزهزارِ وسیعی بود که هرگز زمستان ندیده بود و همین دهسالِ آخری مثل دالانی آنها را از آن جدا کرده بود.
ما در آن موقع متوجه شده بودیم که در این طبقه اتاقی بود که چهار سال بود کسی داخل آن را ندیده بود، و میبایست درِ آن را شکست. اما قبلاز آنکه درِ آن را باز کنند، تأمل کردند تا میس امیلی بهطرز آبرومندی به خاک سپرده شد.
بهنظر میرسید که شدتِ شکستنِ در، اتاق را پُر از گرد و خاک کرده است. اتاق را انگار برای شبِ زفاف آراسته بودند. غبارِ تلخ و زنندهای، مثلِ خاکِ قبرستان، روی میز توالت، روی اسبابهای بلورِ ظریف و اسبابِ آرایشِ مردانه ــ که دستههای نقرهایِ مستعمل داشت و نقرهاش چنان ساییده شده بود که حروف روی آن محو شده بود ــ نشسته بود. پهلوی اینها یک یخۀ کراوات گذاشته بودند. گویی تازه از گردنِ آدم باز شده بود.
وقتی که میس امیلی سی سالش شد، نمیتوان دقیقاً گفت که ما راضی و خوشحال شده بودیم، بلکه بهعبارت بهتر میتوان گفت دلمان خنک شده بود. چون با وجود آن جنونِ ارثی که در خانوادۀ آنها سراغ داشتیم، میدانستیم که اگر واقعاً بختی به میس امیلی رو آورده بود، میس امیلی کسی نبود که پشتِپا به بخت خودش بزند.
وقتی که پدرش مُرد، خانۀ آنها تنها چیزی بود که از او برای میس امیلی باقی مانده بود. مردم خوشحال شده بودند. چون بالاخره محملی پیدا کرده بودند که برای میس امیلی دلسوزی کنند؛ تنهایی و فقر او را تنبیه میکرد، افتاده میشد، او هم دیگر کموبیش هیجان و یأسِ داشتن و نداشتنِ چند شاهی پول را میتوانست درک کند.
روزِ پس از مرگِ پدرش، همۀ خانمها خودشان را حاضر کردند که برای تسلیت و پیشنهادِ کمک به دیدنش بروند، ولی او همه را دمِ در ملاقات کرد. لباسش مطابقِ معمول بود و هیچ اثرِ اندوهی در چهرهاش دیده نمیشد. به آنها گفت که پدرش نمرده است، به بزرگان هم که به دیدنش میرفتند، و به دکتر، که میخواستند او را متقاعد کنند تا جنازۀ پدرش را به آنها تسلیم کند، همین را میگفت. فقط وقتی که دیگر نزدیک بود به قانون و زور متوسل شوند تسلیم شد، و آنها جنازه را فوراً دفن کردند.
ما در آن موقع نمیگفتیم که میس امیلی دیوانه است. ما خیال میکردیم که باید این کار را بکند. ما تمام جوانهایی را که پدرش از او رانده بود به یاد داشتیم، و چون دیگر کسی نمانده بود، میگفتیم باید هم به کسی که او را غارت کرده است دودستی بچسبد؛ همانطور که همه میچسبند.
میس امیلی مدتی مریض بود. وقتی که دوباره او را دیدیم، موهایش را کوتاه کرده بود، و شکل دخترها شده بود؛ و آدم را کمی به یاد فرشتههایی که روی پنجرههای رنگینِ کلیسا میکِشند میانداخت؛ قیافۀ آرام و غمگینی داشت.
شهر تازه کنتراتِ فرش کردنِ خیابانها و پیادهروها را داده بود، و در تابستانِ پساز مرگِ پدرِ میس امیلی، کار شروع شد. شرکت ساختمانی با سیاهها و قاطرها و ماشینهایش آمد. یک سرکارگر هم داشتند به اسم «هومر بارون». شمالیِ گندۀ کمربستۀ سبزهای بود که صدای نکرهای داشت، و رنگِ چشمهایش از رنگ صورتش روشنتر بود. بچههای کوچک دستهدسته دنبالش راه میافتادند که ببینند چهطور به سیاهها فحش میدهد و سیاهها چهطور با آهنگِ بالا و پایین رفتنِ بیلهایشان آواز میخوانند.
هومر بارون به زودی با همۀ اهلِ شهر آشنا شد. هرجا، نزدیکهای چهار راه، میشنیدی که صدای خندۀ زیادی میآید، میدیدی که هومر بارون میان جمعیت است. همین روزها بود که کمکم او را با میس امیلی در یک گاریِ اسبیِ زردرنگِ کرایهای، که یک جفت اسبِ بور آن را میکشید، میدیدیم.
اوایل، ما از اینکه میس امیلی بالاخره دلش یک جایی بند شده بود دلمان خوش شده بود. مخصوصاً از لجِ اینکه خانمها میگفتند: «هرگز یک فردِ خانوادۀ گریرسن محلِ سگ هم به یکنفر شمالی نخواهد گذاشت، آنهم یک کارگرِ روزمزد».
اما غیر از اینها عدۀ دیگری هم ــ پیرترها ــ بودند که میگفتند حتی غموغصۀ زیاد هم نباید باعث شود که یک خانمِ واقعی قیدِ اصالت و نجیبزادگی را بزند. میگفتند: «بیچاره امیلی. قوموخویشهاش حتماً باید به دیدنش بیایند».
میس امیلی چندتا قوموخویش در «آلاباما» داشت. اما سالها پیش، پدرش سرِ نگهداریِ خانم «یات» پیرزن دیوانه، با آنها بههم زده بود، و دیگر روابطی بین دو خانواده موجود نبود. آنها حتی در تشییع جنازه هم شرکت نکرده بودند.
و همین که مردم گفتند «بیچاره امیلی»، پچپچههای درگوشی شروع شد. به همدیگر میگفتند: «یعنی فکر میکنید که واقعاً این طور باشد؟ البته که هست... جز این چه میتواند باشد؟» و از پشت دستهاشان، و خشخشِ لباسهای ابریشمی و ساتن، و حسادتها، و آفتابِ بعدازظهرِ یکشنبه، وقتی که آن یک جفت اسبِ بور رد میشدند و صدای سبک و نازکِ سُم آنها بهگوش میرسید، در گوش همدیگر میگفتند: «بیچاره امیلی».
میس امیلی همیشه سرش را بالابالا میگرفت، حتی وقتی که دیگر بهنظرِ ما پشتش زمین خورده بود. انگار بیشاز همیشه انتظار داشت که به اصالت و نجابت او بهعنوانِ آخرین فرد خانوادۀ گریرسن، سرفرود بیاوریم. انگار همینش مانده بود تا صلابت و غیرقابلِ نفوذ بودنِ خود را بیش از پیش به ثبوت برساند. مثلِ وقتی که رفت مرگِموش بخرد. این، بیشاز یک سال پساز زمانی بود که مردم بنا کرده بودند بگویند: «بیچاره امیلی».
همان زمانی که دوتا دخترعمویش به دیدنش رفتند. میس امیلی به دوافروش گفت: «من مقداری سم لازم دارم».
همینطور وسطِ درگاه ایستاد و آرام گوش داد، تا آن کسی که حرف میزد به لکنت افتاد و زبانش بند آمد.
بعد صدای تیکتیکِ یک ساعتِ نامرئی که شاید بهدُمِ همان زنجیرِ طلایی آویزان بود به گوش رسید.
صدای میس امیلی خشک و سرد بود: «من در جفرسن از مالیات معافم. این را کلنل سارتوریس به من گفته است. شاید شما بتوانید با مراجعه به سوابقِ موجود خودتان را قانع کنید».
«ولی میس امیلی ما به سوابق مراجعه کردهایم. ابلاغیهای به امضای کلانتر از ایشان دریافت نکردهاید؟»
میس امیلی گفت: «چرا، من کاغذی دریافت کردهام. شاید ایشان بهخیال خودشان کلانتر باشند، ولی من در جفرسن از مالیات معافم».
«اما دفاتر خلاف این را نشان میدهد. ما باید توسط...»
«از کلنل سارتوریس بپرسید. من در جفرسن از مالیات معافم».
«ولی میس امیلی…»
«از کلنل سارتوریس بپرسید».
(کلنل سارتوریس تقریباً ده سال بود که مرده بود).
«من در جفرسون از مالیات معافم. توب!»
پیرمردِ سیاهی ظاهر شد.
«این آقایان را به بیرون راهنمایی کن».
و به این طریق میس امیلی آنها را، سواره و پیادهشان را، شکست داد. همانطور که سی سال پیش پدرهاشان را سرِ قضیۀ «بو» شکست داده بود. این قضیه دو سال پس از مرگ پدرش بود. مدت کوتاهی پس از اینکه معشوقش ــ کسی که ما خیال میکردیم با او ازدواج خواهد کرد ــ او را ترک کرده بود. میس امیلی پس از مرگ پدرش خیلی کم از خانه بیرون میرفت، و پس از اینکه معشوقش او را ترک کرد، دیگر اصلاً کمتر کسی او را میدید. چند نفر از خانمها جسارت بهخرج دادند و به دیدنش رفتند، اما میس امیلی آنها را نپذیرفت. تنها نشانۀ زندگی در خانۀ او، همان مردِ سیاهپوست بود ــ که آن زمان جوان بود ــ و با یک زنبیل به بیرون رفتوآمد میکرد.
خانمها میگفتند: «مگر یک مرد ــ حالا هرطوری باشد ــ میتواند یک آشپزخانه را حسابی نگهداری کند؟» و بنابراین وقتی که خانۀ میس امیلی بو گرفت، تعجب نکردند. بالاخره این هم نمونهای از کارهای روزگار و خانوادۀ عالیقدرِ «گریرسن» بود.
یکی از زنهای همسایه، بالاخره به «استیونز» شهردارِ هشتادساله شکایت کرد. شهردار گفت: «حالا یعنی میفرمایید من چهکار کنم؟»
خانم گفت: «خوب دستور بفرمایید بو را برطرف کند. مگر شهر قانون ندارد؟»
شهردار گفت: «من یقین دارم این کار لزومی نخواهد داشت. احتمال دارد ماری یا موشی باشد که کاکاسیاهِ میس امیلی توی باغچه کُشته است. من راجع به این موضوع با ایشان صحبت خواهم کرد».
روز بعد هم دو شکایتِ دیگر رسید. یکی از طرفِ مردی بود که یکدل و دودل برای شکایت آمده بود: «آقای شهردار ما حتماً باید فکری راجع به این موضوع بکنیم. من شخصاً هیچ میل نداشتم که مزاحم میس امیلی بشوند. ولی باید حتماً راجع به این موضوع فکری کرد».
و آنشب انجمنِ شهر جلسه تشکیل داد. سه نفر از اعضا، آدمهای پابهسنی بودند و یک نفرشان از آنها جوانتر بود؛ از همین افراد متجددی که تازگیها داشتند پا میگرفتند. او گفت: «بسیار ساده است؛ بهش اخطار کنید که خانهاش را تمیز کند، ضربالاجل هم معین کنید، و اگر نکرد…»
شهردار گفت: «چه میفرمایید آقا؟ مگر میشود یک خانم محترم را تو روش بهعنوانِ بوی بد متهم کرد؟»
در نتیجه شبِ بعد، پساز نیمهشب، چهار نفر مأمور مثل دزدها پاورچین از چمن خانۀ میس امیلی گذشتند و وارد خانه شدند. پای شالوده و درزِ آجرها و دریچههای زیرزمین را بو میکشیدند، و یکی از آنها مثل آدمی که بذر بیافشاند از کیسهای که گَلِ شانهاش بود چیزی میپاشید. درِ زیرزمین را هم شکستند. یکی از پنجرهها که تا آنوقت تاریک بود روشن شد، و میس امیلی در آن ظاهر شد. نور از پشت سرش میتابید. نیمتنهاش راست و بیحرکت، مثل یک بُت ایستاده بود. آنها پاورچینپاورچین از چمن گذشتند و قاتیِ سایههای درختهایی که در طول خیابان صف کشیده بودند گم شدند. بعد از یکی دو هفته، دیگر بو برطرف شد.
همین وقتها بود که مردم شروع کرده بودند که واقعاً برای میس امیلی غصه بخورند. مردمِ شهرِ ما که یادشان بود که چطور خانمِ «یات»، عمۀ بزرگِ میس امیلی بالاخره پاک دیوانه شده بود، فکر میکردند که گریرسنها قدری خودشان را بالاتر از آنچه بودند میگرفتند. مثلاً اینکه هیچکدام از جوانها لیاقتِ میس امیلی را نداشتند. ما همیشه تابلویی پیشِ خودمان تصور میکردیم که میس امیلی با هیکلِ باریک و سفیدپوش در قسمتِ عقبِ آن ایستاده بود، و پدرش بهشکلِ یک هیکلِ پهن و تاریک، که تازیانۀ سواری در دست داشت در جلویِ تابلو و پشتش به میس امیلی بود، و چهارچوبِ دری که به عقب بازشده بود، آنها را مثلِ قاب در میان گرفته بود.
یک گُلِ سرخ برای امیلی
نویسنده: #ویلیام_فاکنر
برگردان: #نجف_دریابندری
وقتی که میس «امیلی گریرسن» مُرد، همۀ اهل شهرِ ما به تشییعجنازهاش رفتند. مَردها از روی تأثرِ احترامآمیزی که گویی از فروریختن یک بنای یادبودِ قدیمی در خود حس میکردند، و زنها بیشتر از روی کنجکاوی برای تماشای داخلِ خانۀ او. جز یک نوکر پیر ــ که معجونی از آشپز و باغبان بود ــ دستکم از ده سال به این طرف کسی آنجا را ندیده بود.
این خانه، خانۀ چهارگوشِ بزرگی بود که زمانی سفید بود، و با آلاچیقها و منارهها و بالکونهایی که مثل طومار پیچیده بود، به سبکِ سنگینِ قرن هفدهم تزئین شده بود، و در خیابانی که یک وقتی گلِ سرسبدِ شهر بود قرار داشت. اما به گاراژها و انبارهای پنبه دستدرازی کرده بودند. حتی یادبودها و میراثِ اشخاصی مهم و اسمورسمدار را از آن صحنه زدوده بودند. فقط خانۀ میس امیلی بود که فرتوتی و وارفتگیِ عشوهگر و پابرجای خود را میان واگونهای پنبه و تلمبههای نفتی افراشته بود ــ وصلۀ ناجوری بود قاتیِ وصلههای ناجورِ دیگر.
و اکنون میس امیلی رفته بود به مردگانِ مهم و باصلابتی بپیوندد که در گورستانی که مستِ بوی صندل است، میانِ گورهای سرشناس و گمنامِ سربازان ایالت متحده و متفقین که در جنگِ جفرسن به خاک افتادند، آرمیدهاند.
میس امیلی در زندگی برای شهر بهصورت یک عادت دیرینه، یک وظیفه، یک نقطۀ توجه، یا نوعی اجبارِ موروثی درآمده بود؛ و این از سال ۱۸۸۴، از روزی شروع میشد که «کلنل سارتوریسِ» شهردار ــ همان کسی که قدغن کرده بود هیچ زنِ سیاهی نباید بدون روپوش به خیابان بیاید ــ میس امیلی را از تاریخ فوت پدرش به بعد برای همیشه از پرداخت مالیات معاف کرده بود. نه اینکه میس صدقه بپذیرد، بلکه کلنل سارتوریس داستان شاخوبرگداری از خودش درآورده بود، بهاین معنی که پدرِ میس امیلی پولی از شهر طلبکار بوده و شهر از لحاظِ صرفهاش ترجیح میداد که قرضش را به این طریق بپردازد. البته چنین داستانی را فقط آدمی از نسل و طرز تفکر کلنل سارتوریس میتوانست از خودش بسازد، و فقط زنها میتوانستند آن را باور کنند. وقتی که آدمهای نسل بعدی، با طرز تفکر تازۀ خود، شهردار و عضو انجمن شهر شدند، این قرار مختصری نارضایتی ایجاد کرد. اولِ سال که شد، یک برگ ابلاغیۀ مالیات توسط پست برای میس امیلی فرستادند. ماهِ فوریه آمد و از جواب خبری نشد. آنوقت یک نامۀ رسمی به او نوشتند و ازش خواهش کردند که سرِفرصت سری به مقرِ کلانتر بزند. یک هفته بعد خود کلانتر یک نامه به او نوشت و تکلیف کرد به دیدنش برود، یا اینکه اتومبیلش را برای او بفرستد. در پاسخ یادداشتی دریافت کرد که روی یک برگ کاغذ کهنۀ قدیمی به خط خوشِ ظریف و روان، با جوهرِ رنگباختهای نوشته شده بود؛ به این مضمون که ایشان دیگر از منزل بیرون نمیروند. برگ ابلاغیۀ مالیات هم بدونِ شرح و توضیحی به یادداشت ضمیمه شده بود. انجمنِ شهر جلسۀ مخصوصی تشکیل داد. هیئتی مأمورِ ملاقات با او شد. اعضای هیئت رفتند و در زدند. دری که هشت یا نه سال یا بیشتر بود که کسی از میان آن نگذشته بود. از همان زمانی که میس امیلی تعلیم نقاشیِ چینی را ترک کرده بود. همان پیرمرد سیاهی که نوکرِ میس امیلی بود، اعضای هیئت را به داخلِ سالن دنج و تاریکی راهنمایی کرد. از این سالن یک پلکان به میانِ تاریکیهای بیشتری بالا میرفت. بوی زُهمِ گردوخاک و پان میآمد. بوی سرد و مرطوبی بود. پیرمردِ سیاه آنها را به سالنِ پذیرایی راهنمایی کرد. سالن با مبلهای سنگینی که روکش چرمی داشتند آراسته شده بود. وقتی که نوکر پردۀ یکی از پنجرهها را کنار زد، دیدند که چرمِ مبلها ترکترک شده است. و وقتی که نشستند، غبار رقیقی آهسته و تنبلوار از اطراف رانهایشان بلند شد و با ذراتِ کاهل خود، در تنها شعاعِ آفتاب که از پنجره میتابید دُور خودش پیچوتاب خورد. تصویرِ نقاشیِ مدادیِ میس امیلی در یک قاب اکلیلیِ پوسیده روی سهپایۀ نقاشی گذاشته شده بود.
وقتی که میس امیلی وارد شد، آنها از جا پا شدند. میس امیلی زنِ کوچکاندامِ چاقی بود که لباسِ سیاه تنش بود. زنجیرِ طلاییِ نازکی تا کمرش پایین میآمد و زیرِ کمربندش ناپدید میشد. به یک عصای آبنوس که سرِ طلاییِ سابیدهشدهای داشت تکیه داده بود، و شاید به همین جهت بود که آنچه در دیگری ممکن بود فقط فربهیِ برازندهای باشد، در او چاقی و لَختی مینمود. بدنش ورمکرده بهنظر میرسید، مثل بدنی که مدتها در اعماقِ تالابِ راکدی مانده باشد. رنگش هم همانطور سفید و بیخون بود.
چشمهایش میان چینهای گوشتالوی صورتش گم شده بود. وقتی که اعضای هیئت پیغام خودشان را بیان میکردند، چشمهایش به اینطرف و آنطرف حرکت میکرد. مثل دو تکه ذغال بود که در یک چانه خمیر فروکرده باشند. میس امیلی به آنها تعارف نکرد بنشینند.
Repost from کاغذِ خطخطی
Фото недоступнеДивитись в Telegram
ویلیام کاتبرت فاکنر، رماننویس آمریکایی بود. شهرت او بهخاطر رمانها و داستانهای کوتاهش است. فاکنر یکی از مهمترین نویسندگان ادبیات آمریکا، و مشخصاً ادبیاتِ جنوب آمریکا است. با اینکه اولین آثار فاکنر از سال ۱۹۱۹، و بیشترشان در دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ منتشر شده بود، وی تا هنگام دریافت جایزهٔ نوبل در سال ۱۹۴۹ نسبتاً ناشناخته مانده بود. داستانِ «حکایت» و رمانِ آخرِ او «چپاولگران» برندهٔ جایزهی پولیتزر شدند. فاکنر همچنین جایزه اُ.هنری را نیز تصاحب کرده است. بیشتر کتابهای او توسط مترجمانی مانندصالح حسینی و نجف دریابندری به فارسی برگردانده شده است. فاکنر بزرگترین رماننویسِ آمریکایی بین دو جنگ جهانی شناخته میشود.
داستان "یک گُلِ سرخ برای امیلی" را بخوانیم...
@mohsensarkhosh_khatkhatiii
به يکجايی از زندگی که رسيدی، میفهمی رنج را نبايد امتداد داد! بايد مثل يک چاقو که چيزها را میبُرد و از ميانشان میگذرد، از بعضی آدمها بگذری و برای هميشه غائله رنجآور را تمام کنی.
مرثیه برای راهب
ویلیام فاکنر
هیچگاه از بالا بردن صدایت برای درستکاری، حقیقت و مهربانی در ضدبیعدالتی، دروغگویی و آزمندی نترس؛ اگر مردم سراسر جهان اینگونه باشند، زمین را دگرگون خواهند کرد.
ویلیام فاکنر
● «هزارتوی داستان»- ۳۴
این برنامه: ویلیام فاکنر
داستان کوتاهِ « گل سرخی برای امیلی»
گویندهٔ زندگینامه: رضا عمرانی
پژوهش، راویِ داستان، مجری-کارشناس: بهناز بستاندوست
کارشناس: دکتر کیهان بهمنی
تهیهکننده: ژاله محمدعلی
پیامها و دیدگاههای خود را در صفحهٔ «هزارتوی داستان» در سایتِ «رادیو نمایش» با ما در میان بگذارید . اینجا
#رادیو_نمایش #هزارتوی_داستان #داستان_کوتاه
@Sedabaz
Show comments
Repost from صداباز
02:50
Відео недоступнеДивитись в Telegram
#تریلر فیلم خشم و هیاهو
امروز ۲۵ سپتامبر، زادروز ویلیام فاکنر نویسنده برجسته آمریکایی و برندهٔ جایزه ادبی نوبل بود. به همین مناسبت فیلم خشم و هیاهو را که بر اساس رمان شاهکار فاکنر ساخته شده با هم ببینیم.
در ضمن عزیزانی که تمایل دارند درباره این نویسندهٔ نامدار اطلاعات بیشتری داشته باشند میتوانند با کلیک بر روی لینک زیر قسمت ۳۴ برنامه هزارتوی داستان را که به این نویسنده پرداخته، بشنوند.
https://t.me/Sedabaz/5355
@Sedabaz
فایل به صورت یکجا می باشد.
کانال اصلی👇👇
کانال کتاب صوتی خشم و هیاهو
https://t.me/+mmf7fJMsozxiMGM0
کانال اصلی👇👇
@audiobook_worldd
Repost from N/a
Фото недоступнеДивитись в Telegram
📚کتاب صوتی
📌 خشم و هیاهو
🖋#ویلیام_فاکنر
👇👇👇
______
______
کانال کتاب صوتی خشم و هیاهو
https://t.me/+mmf7fJMsozxiMGM0
کانال اصلی👇👇
@audiobook_worldd
داستان کوتاه#تندیس_برنجی
قسمت اول
نویسنده: #ویلیام_فاکنر
برگردان: #عباس_زریاب_خویی
گوینده: # فرید_حامد
کاری از گروه کتاب گویا
@GouyaKetab
Repost from کتاب گویا
Фото недоступнеДивитись в Telegram
داستان کوتاه #سپتامبر_بی_باران
اثر #ویلیام_فاکنر
برگردان #احمد_اخوت
راوی #فرید_حامد
کاری از گروه کتاب گویا
@GouyaKetab
داستان کوتاه #سپتامبر_بی_باران
اثر #ویلیام_فاکنر
برگردان #احمد_اخوت
راوی #فرید_حامد
کاری از گروه کتاب گویا
@GouyaKetab
Repost from فیلم و هُنر فاخر
Фото недоступнеДивитись в Telegram
▪️تابستان گرم و طولانی
▪️سال: ۱۹۵۸
▪️کارگردان : #مارتین_ریت
▪️بازیگران : #پل_نیومن #اورسن_ولز #انتونی_فرنسیوسا #لی_رمیک
▪️نویسنده: ویلیام فاکنر
✍️🏻بن کویک (پل نیومن) که به آتش زدن انبارها شهرت پیدا کرده پس از طَرد شدن از شهرش، وارد شهر کوچکی شده و به سرعت در خانواده ای جدید و قدرتمند نفوذ پیدا کرده است اما..
🗓بیست و پنجم ماه سپتامبر، صدُ بیست و ششمین سال تولد نویسنده ی مشهور آمریکایی ویلیام فاکنر
@honartohi
Repost from فیلم و هُنر فاخر
▪️تابستان گرم و طولانی
▪️سال: ۱۹۵۸
▪️کارگردان : #مارتین_ریت
▪️بازیگران : #پل_نیومن #اورسن_ولز #انتونی_فرنسیوسا #لی_رمیک
▪️نویسنده: ویلیام فاکنر
✍️🏻بن کویک (پل نیومن) که به آتش زدن انبارها شهرت پیدا کرده پس از طَرد شدن از شهرش، وارد شهر کوچکی شده و به سرعت در خانواده ای جدید و قدرتمند نفوذ پیدا کرده است اما..
🗓بیست و پنجم ماه سپتامبر، صدُ بیست و ششمین سال تولد نویسنده ی مشهور آمریکایی ویلیام فاکنر
@honartohi
Repost from فیلم و هُنر فاخر
39:55
Відео недоступнеДивитись в Telegram
Two Soldiers 2003
دو سرباز
فیلم درام کوتاه به کارگردانی آرون اشنایدر
برنده جایزه اسکار
این فیلم بر اساس داستان کوتاهی از ویلیام فاکنر ساخته شده است
@Filmkootahh
انسان؛ مساوی است با حاصل جمع بدبختیهایش! ممکن است گمان بری که عاقبت روزی بدبختی خسته و بیاثر میشود، اما آن وقت، خودِ زمان است که مایه بدبختیات خواهد شد.
این را پدر میگفت!
ویلیام فاکنر
بعضی چیزاست که تو هیچوقت نباید تحملشون کنی.
بعضی چیزاست که هرگز نباید تحملتو از دست بدی و اونا رو قبول کنی...
چیزایی مثل بی عدالتی، بی حرمتی، بی شرفی و ننگ. فرقی نمیکنه چقدر جوان یا پیر باشی و این بخاطر شهرت یا پول نیست.
بخاطر چاپ عکست در روزنامه یا موجودیت در بانک نیست.
فقط از تحمل این قبیل چیزا باید امتناع کنی !
ناخوانده در غبارویلیام_فاکنر
زن ها موجوداتی بی نظیر هستند. آنها قادرند هر مصیبتی را تاب بیاورند، چونکه اینقدر عقل توی کله شان هست که بدانند تنها کاری که باید در قبال اندوه و دشواری های زندگی انجام داد اینست که دل به دریا بزنی و از میانه آن بگذری و از آن طرف سر به سلامت بیرون ببری. به نظرم دلیل اینکه زن ها قادرند این طور عمل کنند اینست که آنها نه تنها برای درد جسمانی شأن و اعتباری قایل نیستند بلکه اصلاً آن را محل اعتنا هم به حساب نمی آورند، زن ها از اینکه از پا در بیایند اصلاً خجالت نمی کشند…!
ویلیام فاکنر
حرامیان
آدمایی که گناه به نظرشون فقط چند کلمه است
رستگاری هم به نظرشون فقط چند کلمه است ...
ویلیام فاکنر
گور به گور
عشق و رنج دو روی یک سکهاند ...
و ارزش عشق به اندازهی رنجی است که آدم از بابت آن میکشد و اگر عشق همین طور مفت و مجانی پای آدم تمام شود در واقع عشق نبوده و فقط خودش را گول زده!
ویلیام فاکنر
نخلهای وحشی