cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

️👈 بََََِِِِِـرتِِِِِِِِِِـََََریََََِِِِِِِِنـََََِِِِِِِِهـٍََََِِِِِِِـاََََِِِِِِِِ 👉️

﷽ سلام دوستان عزیزم به کانال بــرتــریــنــهــا خـــوش آمـــدیـــــد😘😘

Більше
Рекламні дописи
2 716
Підписники
-224 години
+87 днів
-3430 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

۴۶🌻نایی با چه خانومی رو دارم؟ با لبخندی که تو صورتم بود گفتم: محمدی هستم با نگاهی پر هوس نگاهم کرد و گفت: اسم کوچیکت چیه خانومی؟ از طرز حرف زدن و نگاهش بدم اومد و بدون این که نگاهش کنم گفتم: ـ معذرت می خوام. و از اونجا رد شدم و به سمت گلی اومدم و روی صندلی نشستم. بعد از مدتی الهام اومد و گفت: ـ مرسی دلارام که رفتی. به الهام نگاه کردم و گفتم: ـ ببخش فقط سریع اومدم. ـ همون که سر زدی کافی بود. لبخندی زد و از اونجا خارج شد. زنگ گلی به صدا در اومد. سرویس غذا رو آماده کردم و بردم داخل کاکپیت و روی میز گزاشتم. بهروان نگاهی به من کرد و گفت: ـ چند بار باید صدات کنم تا بیای؟ ـ ببخشید من داخل گلی نبودم. بهروان به من خیره شده و گفت: ـ کجا بودی؟ نمی دونستم چی باید بگم واسه همین نگاهش کردم و گفتم: ـ جایی کار داشتم. احساس کردم فکر کرده شاید رفتم دستشویی. واسه همین نگاهش رو ازم گرفت. من هم از اونجا بیرون اومدم و به گلی که رفتم نشستم و احساس گرسنگی کردم. برای خودم غذایی برداشتم و مشغول خوردنش شدم که الهام اومد کنارم. بهش گفتم: ـ بیا غذا بخور. الهام در حالی که کلافه بود گفت: ـ مرسی. من اشتها ندارم. و ادامه داد: ـ دلارام چه اشتباهی کردم تو رو فرستادم تو قسمت وی آی پی. از حرفش تعجب کردم و گفتم: ـ چرا؟ مگه چیزی شده؟ ـ یکی از این مسافرا دیوونم کرده. همش داره می گه خانوم محمدی رو صدا کنید بیاد! من که فهمیدم کدوم مسافر رو می گه گفتم: ـ می دونم کی رو می گی. خیلی بد نگاه می کنه! ـ دلارام چیزی بهت گفته؟ ـ صدام کرد گفت افتخار آشنایی با چه خانومی رو دارم؟ من هم جوابش رو دادم و بعدش خیلی بد نگاهم کرد و گفت اسم کوچیکت چیه خانومی؟ الهام هاج و واج بهم نگاه کرد و گفت: ـ چرا به من نگفتی؟ تو چی جوابش رو دادی؟ در حالی که از دست این مسافر حرصم گرفته بود گفتم: ـ واسه این که مهم نبود. هیچی دیگه معذرت خواهی کردم و اومدم اینجا. الهام خنده اش گرفت و گفت: ـ چشمش بدجور تو رو گرفته. فقط تو رو می خواد! با غیظ گفتم: ـ بیخود کرده. الهام گفت: ـ برم بگم کار داری. بی خیال شه. و رفت. همیشه از مردایی که نگاه های بدی نسبت به جنس زن داشتن تنفر داشتم و حالا یکی از اون مرد ها به من گیر داده بود. بعد از نیم ساعتی الهام به همراه نیکبخت به گلی اومدن و الهام جریان مسافر رو به نیکبخت گفت و ادامه داد: ـ چند دقیقه پیش بهش گفتم خانوم محمدی کار داره! دوباره ازم خواست که حتما باید محمدی رو ببینه. نیکبخت از شنیدن این حرف ها خونسردیش رو از دست داد و گفت: ـ چه اصراری داره خانوم محمدی رو ببینه؟ من از این که اون مرد دوباره سراغ من رو گرفته بود بهم ریختم و گفتم: ـ فقط بگین من مشغول کار خودم هستم. نیکبخت گفت: ـ از شانس بد ما سرشناسه و ما مجبوریم برای یک بار هم که شده شما رو بفرستیم تا ببینیم خواسته اش چیه؟! باید قبول می کردم. رو به نیکبخت کردم و گفتم: ـ باشه من می رم. الهام نگاهی بهم کرد و من به قسمت وی آی پی رفتم. با این که دلم نمی خواست برم ولی رفتم و به اون مرد نزدیک شدم. از دور که من رو دید چشم هاش از خوشحالی برق زد و لبخندی نشست روی لبش. قدمی به سمتش برداشتم و گفتم: ـ بفرمائید. همکارم گفتن کارم داشتین. مرد به صورت من نگاه کرد و با بی شرمی تمام گفت: ـ آره عزیزم. فکر کنم مجرد باشی درسته؟ از سر ناچاری جوابش رو دادم و گفتم: ـ درسته. از این حرف من خوشحال شد و گفت: ـ خیلی خوبه. من ازت خوشم اومده و می خوام در کنار هم باشیم آهوی گریز پا! از حرفش چندشم شد. باید جوابش رو می دادم تا قضیه همین جا تموم بشه. به خاطر همین خیلی آروم و شمرده بهش گفتم: ـ ولی من نمی خوام با شما باشم. و به سرعت از اونجا بیرون رفتم. اعصابم از دست این مرد بهم ریخته بود. به داخل گلی رفتم. نیکبخت و الهام منتظرم بودن. نیکبخت با دیدن چهره ی عصبی من گفت: ـ چیزی شده خانوم محمدی؟ الهام هم با نگرانی نگاهم کرد و گفت: ـ دلارام چه قدر رنگت پریده. به نیکبخت و الهام نگاه کردم و گفتم: ـ خجالتم نمی کشه به من می گه می خوام باهم باشیم. به من می گه آهوی گریز پا! نیکبخت عصبی شد و ساکت موند. الهام نگاهم کرد و گفت: ـ تو چی گفتی دلارام؟ ـ گفتم من نمی خوام باهات باشم. نیکبخت نفس راحتی کشید و گفت: ـ جواب خوبی بهش دادی. الان هم دیگه می رسیم و دیگه باهاش روبرو نمی شی. الهام هم که از رفتارای اون مرد بدش اومده بود گفت: ـ نمی دونم چرا به خودش اجازه می ده این حرف هارو بزنه. نیکبخت بدون زدن حرف دیگه ای از گلی بیرون رفت. رو به الهام گفتم: ـ اگه جای دیگه غیر محیط کارم این حرف ها رو می زد می دونستم چه جوری جوابش رو بدم! الهام آب میوه ای به دستم داد و گفت: ـ حالا این رو بخور و دیگه بهش فکر نکن. آبمیوه رو خوردم و الهام هم به قسمت خودش رفت و مدتی بعد روی باند فرودگاه امارات نشستی
Показати все...
‌🌹🌹🌹 🔵برای دیدن فیلم 🔴 بالای گل ها👆👆 کلیک کنید📢📢
Показати все...
‌🌹🌹🌹 🔵برای دیدن فال🔴 بالای گل ها👆👆 کلیک کنید📢📢
Показати все...
Фото недоступнеДивитись в Telegram
🔻 امشب برایتان دعا میکنم خدای بزرگ نصیبتان کند هر آنچه از خوبی ها آرزو دارید لحظه هاتون آروم خوابتون شیرین آسمون دلتون ستاره بارون شبتون آرام..🌙 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@bartarinhaxxxx🌹🌹🌹
Показати все...
Фото недоступнеДивитись в Telegram
"مـاه من" براے نفس ڪشیدن در هواے «تــو» چه حادثه اے سرخ تراز بوسه چه رخدادے زیباتر از عشق ♥️شبت بخیرعشقم♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@bartarinhaxxxx🌹🌹🌹
Показати все...
درصـفـرعـاشـقـے ♥️♥️:♥️♥️ عشــــــق یعنـــے تو😍😉 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@bartarinhaxxxx🌹🌹🌹
Показати все...
1.43 MB
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.