مائده فلاح "نیل و قلبش"
ادمین تبادل :👇 @Yaprak1125 ارتباط با نویسنده: @Mehrr_2 رمان چاپ شده: #با_سنگها_آواز_میخوانم #سهم_من_از_عاشقانه_هایت #خیال_ماندنت_را_دوست_دارم #کنار_نرگس_ها_جا_ماندی #همان_تلخ_همیشگی #برای_مریم رمان در حال چاپ: #نخ_به_نخ_دود_میکنم_شب_را
Більше36 955
Підписники
-4124 години
+2277 днів
-4530 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
Repost from مائده فلاح "نیل و قلبش"
تاکسی سر کوچه ایستاد، سرگرم بیرون آوردن پول از کیف
گفتم: لطفا بپیچید داخل کوچه
- نمیشه خانم !! چه قیامتیه ؟؟ کسی مرده؟
سرم را بالا گرفتم:
جلوی ساختمان ما جمعیت زیادی جمع شده بودند، ماشین پلیس و آمبولانس هم بود.
مردی فریاد زد: خلوت کن آقا، برید کنار
پلیس بود که مردم را متفرق می کرد
من در مرکز دایره ای رو به درب ورودی ساختمان ایستاده و چشمانم تنها مردی را می دید که بر دستانش دست بند زده بودند
و لباس سفید رنگش آغشته به خون بود.
سرش را لحظه ای بالا اورد و من صورت سرخش را دیدم
نگاهش به من افتاد: ریرا
لب زد؛ شر یه بی ناموس رو از سرت کم کردم
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
77910
#شیب_شب❤️🔥❤️🔥
با حوله آب موهای خیسم را گرفتم.هوا حسابی گرم شده بود .تاپ نیم تنه ی آلبالویی رنگم را با شورتک کوتاهی ست کرده و بی خیال در اشپزخانه چرخ می زدم.
یخ های قالبی را در لیوان شربت بید مشک خالی کردم که صدای در خانه را شنیدم.
نگاهم سمت ساعت چرخید ؛ نه بود
از پنجره حیاط را دید زدم.گوش تیز کردم ، هیچ صدایی نمی آمد.
از شربت کمی نوشیده و لیوان خنک را به گونه ام چسباندم ، که دستانی داغ دور کمرم حلقه شده و از پشت در آغوش تنگی فرو رفتم.
شوکه و ترسیده جیغ کشیدم و لیوان از دستم افتاده و صدای شکستنش در آشپزخانه پیچید.
زمزمه ی خش داری موهای تنم را سیخ کرد
- چی شده عروسک ؟؟ ترسیدی؟؟
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
1 13020
1 93200
Repost from N/a
نصفه شب بود و من تنها جلوی در خونه ی پسر عموم بودم!
کوچه خیلی تاریک بود و پرنده هم پر نمیزد، شاید به غیرتش بر خورد و اجازه داد برم خونش و باهاش حرف بزنم ، خواستم جلو برم و زنگدرو بزنم اما ماشین مدل بالایی داخل کوچه پیچید و جلوی در خونه هامون پارک کرد.
دختری که خیلی به خودش رسیده بود و عطر لانکورش که منم مدهوش خودش کرد از ماشین پیاده شد و من ماتم برد! دوست دخترش بود؟
زنگ در خونرو زد و صدای هامون از اون ور افاف اومد:
-اومدی بیبی.. بیا ..بیا بالا که سرم داره میترکه !
با عشوه خندید:-باز کن بیام خوبت کنم.
و در باز شد و من نمیدونستم چیکار کنم مردی که دوستش داشتم جلو چشمام قرار بود با یه دختر دیگه شب و سر کنه؟
دختر داشت داخل میرفت که یک لحظه نفهمیدم چی شد که جلو رفتم و بلند گفتم:
- وایسا بینم خانوم کجا تشریف میبری؟
با تعجب سمتم برگشت: - شما؟!
پر اخم غریدم:
-من نامزد هامونم ،شما؟
جا خورد، از بالا تا پایین نگاه کرد که حرصی تر ادامه دادم:
-بیا برو بیرون از خونه ی نامزد لطفا..
ابرو انداخت بالا:
- از کی تا حالا هامون با دخترای پاپتی بر خورده که من خبر ندارم ؟
حرصی جلو رفتم و اصلا به این فکر نمیکردم که این کار چه نتیجه ای میتونه داشته باش برام:
_ پاپتی تویی که نشستی زیر پای مرد زن دار و نقشه کشیدی واسش !
اخماش پیچید توهم به یک باره بهم حمله کرد و موهامو کشید صدای جیغم بلند شد اما منم موهاشو کشیدم و حالا اونم جیغ میزد صدا جیغ و داد تو حیاط پیچیده بود.
و هامون بود که حیرون بدو وارد حیاط شد و با تعجب و بهت منو از اون زنیکه جدا کرد و داد زد:
_کیمیا این جا چیکار میکنی؟
همین کافی بود که اون دختر لوس خودش رو تو آغوش هامون بندازه و هق هق، زرتی گریه کنه و هامون هم دستاشو دورش حلقه کنه.
همین کار باعث شد من مات تصویر روبه روم لال بشمو دختره گفت:
- میگه نامزدته ، آره ؟
-چــــــــــــی؟!
ساکت و با بغض فقط نگاهشون میکردم که دختر با همین حرف شیر شد:
- گفت نامزدت دختره ی غربتی بی همه چیز !
هامون چشم غره ای به من رفت و کلافه روبه دختر گفت:
- تو برو تو تا من تکلیفمو با این بچه روشن کنم !
قلبم داشت خورد میشد و دوست داشتم بغض منم بشکنه اما غرورم به اندازه ی کافی شکسته بود . به من گفت بچه !
همین که دختره رفت تو هامون بد توپید:
-دختره ی احمق واس چی این ساعت از شب از خونه زدی بیرون ،عمو خبر داره؟
به خونش اشاره ای کردم:
-دوست دخترت چرا خونه ننه باباش نیست منم به همون دلیل!
جا خورد و اخماش بد پیچید توهم:
-تو خیلی بیجا میکنی خیلی غلط میکنی !
جوابشو ندادم و با صدای لرزون گفتم:
-تو چی؟ تو بیجا نمیکنی مثل آدمای هول دختر میاری خونت تا شبو باش سر کنی؟
بدش میومد کسی تو کاراش دخالت کنه و به یک باره سمتم اومد مچ دستمو محکم گرفت جوری که جیغم هوا رفت و اون بدون حرف کشوندم سمت خروجی که نالیدم:
-هامون واستا تنها اومدم کسی باهام نیست آیی دستم واستا... میترسم من شب واستا
اما پرتم کرد از خونش بیرون و در حیاطو محکم به روم بست و با صدای بلندی گفت:
-دختره آویزوون!
و من اشکام و هق هقم دیگه شکست و جیغ زدم:
-من آویزون نیستم من فقط دوست داشتم
اما دیگه ندارم هامون میشنوی دیگه دوست ندارم!
https://t.me/+BW1SL_iVVDNlNGJk
مهسا سمتم اومد تا بغلم کنه که تشری بهش رفتم و گفتم :-جمع کن خودتو بابا، گفتم امشب حال و حوصله ندارم ، واسه چی اومدی ؟
_وا چته باز پاچه میگیری!خودت گفتی بیا نقش دوست دخترمو بازی کن تا شر دخترعموت کنده شه !
سپس به حالت قهر کیفشو برداشت و رفت ، نگران به ساعت نگاه کردم، دوازده و نیم بود چه غلطی کرده بودم من؟
یه دختر هجده ساله تو محله ای که خیلی زیادی خلوت بود چیکار میکرد؟!
از جام پاشدم و بدو سمت کوچه رفتم و به امید این که با ماشین اومده باشه دنبال پرایدی گشتم اما پیدا نکردم و به یک باره از ته کوچه صدای ضعیف جیغ دختری اومد!
کوچه ما بنبست بود و...؟؟
ترسیده بدو سمت ته کوچه رفتم و هوار زدم:
- کیمیا؟!! کیمیا؟
و به ته کوچه که رسیدم پسریو دیدم که از ترس پا به فرار گذاشت و قبل این که زیر مشت و لگد بگیرمش نگاهم به دختری خورد که بی جون و ترسیده روی زمین خاکی افتاده بود و نه فقط نه:
- کیمیا
بدو سمتش رفتم و لباساش تنش بود اما از ترس جون نداشت و بغلش کردم و هوار زدم:
-بگو کاری نکرد بگو کاری نکرد یالا بگو
هق هقی کرد و فقط زمزمه کرد:-درد دارم درد
بدنم یخ بست وضعیتشو چک کردم و اما لباسش تنش بود و نالید: - پهلوم ..پهلوم هامون .
هقی زد و به خاطر تاریکی هوا چیزی نمیدیدم و دستمو روی پهلوش کشیدم که صدای جیغش بلند شد و دستم خیس شد!
خون بود؟
چاقو بهش زده بود؟!
https://t.me/+BW1SL_iVVDNlNGJk
https://t.me/+BW1SL_iVVDNlNGJk
57000
Repost from N/a
Фото недоступне
من کیوانم!
معروفترین دندانپزشکی که کل فرانکفورت به خودش دیده...
وقتی دانشجو بودم طی یه سانحه، تصمیم میگیرم از همه چیز و همه کس دور شم پس ایران رو ترک میکنم...
و بالاخره بعد از ۱۰ سال به هدفم میرسم و روز و شب فقط کار میکنم و وقتم رو با مریضام سپری میکنم...
سمت هیچ دختر و رابطهای نمیرم. جوری که حتی دوستام باورشون میشه که یه آدم خشک و بیاحساسم...
اما یه روز دختر ریزه میزهای پا به مطبم میذاره که چشمهای عسلی رنگش، دنیامو زیر و رو میکنه و سرسختیای که ذاتا توی وجودش بود، کل سد دفاعیم رو درهم میشکنه...
و من برای اولین بار جذب دختری میشم که بعد از سی و دو سال منو با زندگی آشتی میده و...
https://t.me/+5WpRXVmvoIhlYWQ0
https://t.me/+5WpRXVmvoIhlYWQ0
- چشمات میتونه بیاحساسترین مرد هارم از پا در بیاره دخترجون!
https://t.me/+5WpRXVmvoIhlYWQ0
#قلم_قوی
توصیهی ویژه♨️
86300
Repost from N/a
- عروسم طبقه بالاست اتیش گرفته.
صدای عمه جون رو شنیدم که داشت میگفت من بالام.
با بغض مشت کوچیکمو کوبیدم به در.
- کمک...دانا کمکم کن من اینجام.
از پنجره نگاهشون کردم عمه داشت چیزی رو تند تند تعریف میکرد.
- خیلی وقته بالاست فکر کنم مرده جناب. ولش کنید خودمون بریم تا آتیش خاموش بشه.
با هق هق خواستم سمت پنجره برم ولی اتیش شعله کشید. با جیغ رفتم عقب و روی زمین افتادم.
سرم به جای سفتی خورد.
- اقای آژگان میگن خانومتون بالاست.
- نه نیست. ولش کنید چیزیش نمیشه مثل موشه یه جا جا گرفته واسم اهمیتی نداره
خونه رو نجات بدید.
اشکم از گوشه ی چشمم راه افتاد.
من توی دلم بچش رو داشتم
بچه ای که توی شکمم بود و اون هرشب موقع خواب اینقدر تکون میخورد که مشت و لگدش توی دلم بود
ولی دوسش داشتم
بچه ی اون بود دیگه
دانا آژگان. خواستم بهش بگم که حاملم ولی توی اشپزخونه شنیدم به مامانش گفت بچه نمیخواد و اگه حامله بشم میگه سقط کنم
نافرمانی کردم و گذاشتم بزرگ شه تا شاید با صدای قلب کوچولوش دانا دلش به رحم بیاد
ولی وقتی صدا رو برای عمه پخش کردم دیدم که بنزین رو توی اتاقم ریخت
مادرشوهرم من و نوش رو اتیش زد)
با دست لرزونم موبایلم رو برداشتم و شماره ی دانا رو گرفتم
سریع جواب داد
- بفرما جناب گفتم یه جاییه داره زنگ میزنه.
لبای خشکم از دود رو تکون دادم
- دانا
من هنوز بالام بین اتیشی که مادرت زد
گفتی از بچه بدت میاد
مامانت اون رو کشت، اینقدر دود توی نفسمه حسش نمیکنم
تکون خوردن نوه ی آژگان هارو حس نمیکنم
حالا برو راحت باش
با اون منشی قشنگه که کش موش توی حموم بود
ولی یه خواهش دارم..
حرف نمیزد فقط تند تند نفس میکشید
حتما خوشحال بود و داشت میخندید
هقی زدم و شیشه ی پنجره از آتیش ریخت
- توی تلگرام صدای قلب بچمونو فرستادم
گوشش بده. بچه حقشه باباجونش لااقل صدای تاپ تاپ قلبشو بشنوه.
دیگه نتونستم حرف بزنم
چشم هام بسته شد و گوشی افتاد چشم های نیمه بازم روی در موند
دری که همه جاش اتیش گرفته بود دیگه امیدی به من نبود
- زنم توئه. بچم مرد نجاتش بدید
- شرمنده اقا دیگه نمیشه کاری کرد خونه داره متلاشی میشه
چشم هام کامل روی هم میوفته و صدای جیغ و فریاد دانا گوشم رو پر کرد
برای نطفش نگران بودنه؟
اشک اخرم ریخت و نفس اخرمم با دود دادم پایین.
این ته من بود.
https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0
❌❌❌❌❌❌
یک سال بعد
دختره با سوختگی ۵۰ درصدی زنده میمونه ولی بچش میمیره😭
حالا بعد از چندماه داره میره مهریش رو بگیره که بره خارج
https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0
https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0
https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0
https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0
https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0
https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0
1 10020
Repost from N/a
صد سال دلتنگی
زینب بیشبهار
_با من ازدواج کن!
تارا تند نگاهش کرد. بدون تعلل و بدون فوت وقت. با وضع اسفناکی که داشت باز هم نمیشد که نخندد و نگوید:
_میخوای باهام ازدواج کنی که کار خواهرتو جبران کنی؟!
حالا پوزخند داشت. علی بهسادگی گفت:
_نه!
_پس چی؟ عذابوجدان گرفتی کاری کردی که همه دچار سوءتفاهم شدن؟
_نه!
_ازدواج برات همینقدر مضحک و مسخرهست؟
_نه!
_میخوای با من ازدواج کنی که همکار سابقم دیگه برام گل نیاره؟
سؤالش علی به خنده انداخت. سر تکان داد:
_یکی از دلایلش اینه؟
_من قصد ازدواج ندارم جناب جاوید.
همه چیز انگار یک شوخی بامزه بود در موقعیتی که به یک مخمصه میمانست.
_بهتره قصدشو پیدا کنی.
تارا عمیق نگاهش کرد. حتی پلک هم نمیزد. علی زمزمه کرد:
_دوسِت دارم!
حرفش، اعترافش، احساسش ترسناک بود آن هم وقتی یک گذشتهٔ دردناک بینشان بود.
یکی آن طرف دره بود، یکی این طرف بدون هیچ نقطهٔ امید و رسیدن یا رهایی.
علی یا فراموشکار شده بود که نشده بود یا دیوانه شده بود. همین دومی قطعیت بیشتری داشت.
حالت تهوع داشت. میترسید بالا بیاورد. پرخواهش گفت:
_بگو فربد بیاد.
_هر کاری داری به خودم بگو.
_میخوام بگم بیرونت کنه از اینجا.
https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk
یک عاشقانه دوستداشتنی و لطیف
https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk
https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk
https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk
57410
Repost from N/a
#پارت_642
_دختره تو زندان رگش و زده
بیتوجه به گفتهی وکیل سیگارش را اتش میزند و از پنجرهی شرکت بیرون را تماشا میکند..
_ساعت پنج صبح انتقالش دادن به بیمارستان
کامی از سیگارش میگیرد و دست خالیاش را درون جیب شلوارش فرو میکند..
_میگن..
مرد مکثی میکند و با ندیدن هیچ گونه عکسالعملی از جانب میعاد ادامهی حرفش را با حرص میغرد:
_میگن جوری وضعیتش حاده که امیدی به زنده بودنشم نیست
بلاخره نگاه از پنجره میگیرد..
با همان ژست و خونسردی اعصاب خوردکنش به طرف رفیق چندین سالهاش میچرخد و با ارام ترین لحن ممکن لب میزند:
_خب چی کنم؟!
از این بیخیالیاش..
از این ارام بودن و به چپ گرفتنش روان نیما بهم میریزد و چند قدم نزدیکش میشود:
_میخوای وانمود کنی برات مهم نیست؟
رو به روی میعاد میایستد و با چشمان سرخش خیرهاش میشود..
این مرد کی انقدر بیرحم شده بود؟!.
پکی به سیگارش میزند و پوزخندی به چهرهی سرخ نیما میاندازد..
_وانمود نمیکنم
واقعا برام مهم نیست..
_حتی اگه بفهمی حامله بود..
خنده رفته رفته از روی لبان میعاد محو میشود و ایندفعه نوبت نیما بود که پوزخند بزند:
_زنت حامله بوده باغیرت
جورییی رگش و زده که بچه که هیچی حتی امیدی به زنده موندن خودشم نیست
_دلم نمیسوزه
اون قاتل الههی منه
نیما قدمی از او فاصله میگیرد و بیتوجه به صدای ضعیف و نالهوار او با صدایی محکم و گیرا لب میزند:
_اینم واسه اینکه بیشتر بسوزی بهت میگم
پشت به چهرهی مات و رنگ و رو رفتهی میعاد میکند و به طرف کیفش میرود..
مدارک و پروندهی مهسا را از کیف بیرون میآورد و به طرف میعاد حرکت میکند..
پرونده را در آغوش میعاد پرتاب میکند و با صدای خشمگینی میغرد:
_بیگناهه
چشمان میعاد به خون مینشیند و بغض گلویش را خراش میدهد..
_این همه مدت اون دختر مظلوم و انداختی زندان به هوای اینکه قاتل الهه است هر بلایی که خواستی سرش اوردی ..
میعاااد تو این همه مدت یه ادم معصوم و اذیت کردی..
کیفش را از روی میز برمیدارد و بیتوجه به اوی خشک شده اخرین حرفش را میزند و او را ترک میکند:
_حالا تو بمون و
عذاب وجدانت و
زن و بچهای که بیگناه پر پرشون کردی..
https://t.me/+HXeRkcu1aOo1NDlk
https://t.me/+HXeRkcu1aOo1NDlk
دختره رو بیگناه متهم به قتل زنش میکنه و انقدر شکنجش میده تا دختره خودش و بچهی توی شکمشو توی زندان میکشه…🥺💔
21100
Repost from N/a
Фото недоступне
شجاعت و جسارت و از پدرم به ارث بردم.
هم تو زندگی و هم پیشه ی وکالت..
همیشه هم تو روند پرونده هام موفق بودم. همیشه تا اون شب..
شبی که با سر و شکل خونی و داغون التماسم کرد که تو دفتر راهش بدم.
یک هفته پرستارش شدم تا زخم های تنش خوب شد.
ماهیت شغلم تغییر کرد.
حتی بعدترش پایه ی ثابت درد و دل هاش..
یه گوش شنوا که هر چی غم از عالم و آدم داشت با همه ی توان شنید و دم نزد..
حتی وقتی که حس کرد اون پسر با همه ی صداقتش دلش و برده، سکوت کرد..
آخر دیر فهمیدم که او......
#یه_قصه_ی_حال_خوب_کن
https://t.me/+NYmaLbkOVPw5Y2E0
22500