cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

رمان راز درخت زردآلو🍑

راز درخت زردآلو داستان زندگی عادل پسربچه پرجنب‌وجوشی است که طی یک حادثه ضربه محکمی به سرش می‌خورد و پس از آن مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کند او درون ذهنش صداهای عجیب و غریبی می‌شنود و با نیروهای ماوراءالطبیعه و اجنه و شیاطین درگیر می شود.

Більше
Іран336 713Мова не вказанаКатегорія не вказана
Рекламні дописи
173
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم #راز_درخت_زردآلو🍑 #فصل_آتش🔥 #قسمت168 آلیان با دیدن من با صدای بلند گفت: _اصلاً معلوم هست اینجا چه خبره و کی داره چکار میکنه؟! با هزار ضرب و زور عادل رو به اون دخترک نزدیک کردیم، حالا این سرکار خانم پریا گند زد به همه چیز. با تعجب زیاد رو به آلیان گفتم: _من؟! من چه کار کردم؟؟؟ _خوب بلدی فیلم بازی کنی دختر. و رو به خوجد گفت: _دو ماه بود که توسط یک نیروی بسیار خبره و کارکشته تلاش کردیم تا جایی در دل عادل باز کنیم، درست در آخرین لحظات این خانم وارد می‌شن و تمام زحمات ما رو به باد فنا می دهند. خوجد که هم گیج و هم عصبی شده بود، خطاب به من و آلیان با عصبانیت فریاد کشید: _درست تعریف کنید ببینم دوباره چه غلطی کرده اید؟ من که تازه متوجه شده بودم هم درست عمل کرده ام و هم البته تا حدودی زیاده روی کرده ام و نباید تا این حد مستقیم وارد ماجرا میشدم؛ رو به خوجد با قیافه کاملاً حق به جانب گفتم: _ببینید جناب فرمانده بزرگ، ما در شرایط بسیار حساسی قرار داریم، بنده اخبار نابی از نیروهای ملائک به دست آورده‌ام که حالا خدمت شما عرض می کنم، ولی قبل از آن از جناب آلیان یک سوال مهم دارم. آلیان که تا همینجا، تا حدودی شکست رو پذیرفته بود با صدایی آرام تر پاسخ داد: _بفرمایید سرکار علیه پریا بانو! _در شرایطی که شما هیچ اطلاعاتی از نیروهای رقیب ندارید، چرا بدون هماهنگی با من دست به چنین عملیات حساسی زده‌اید؟ بنده با دیدن آن دخترک با آن چهره معصومانه اش تقریباً مطمئن شدم که او همان شخص مدنظر سحاب هست و در لحظه تصمیم گرفتم تا ارتباطش رو با عادل قطع کنم. آلیان که معلوم بود مطمئن هست من در زمین آنها بازی نمی کنم، ولی از طرفی هیچ مدرکی علیه من نداشت، رو به خوجد گفت: _دیدید چه گفتم خدمت شما؟ دست سحاب و نیروهایش برای ما رو شده؛ کاملاً واضح بود که بعد از سفر مکه و با آن دعاهای آبکی عادل آنها به سرعت تصمیمشون رو برای ازدواج عادل عمل می‌کنند و تازه ما سر قضیه درس خوندن عادل کاملاً اشتباه کردیم، آخه اظهر من الشمس بود که شخص علی بن موسی اگر اراده می‌کرد عین آب خوردن در درسها و نمرات به عادل کمک می‌کرد؛ اصلاً ما نیازی نداریم که پریا برایمان خبر بیاورد. پس رو به من کرد و گفت: _پریا خانم باهوش، تو با کدوم عقلت تشخیص دادی که آن دختر همکلاسی با آن روش غیر سنتی آشنایی شون توسط دختر حسین ابن علی معرفی شده باشد؟! با شنیدن نام دختر گل امام حسین (ع) توسط آلیان مو به تنم راست شد‌؛ این آلیان واقعا خطرناک هست و بازی خوانی عجیبی داره؛ واقعاً نمی دونستم چه جوابی بدهم و هر لحظه ممکن بود لو برم. از ته دل به خانم بی بی سکینه(س) متوسل شدم و گفتم: _جناب آلیان باید به شما بابت زرنگی، هوش و ذکاوت فوق العاده تون تبریک عرض کنم؛ واقعا درست تشخیص داده اید که دختر حسین ابن علی مستقیماً مسئول این کار هستند؛ ولی یک جای کار را اشتباه کردید. _کجا؟! _اینکه اونها لزوماً با روش سنتی عمل می‌کنند، همین اخیرا سه تا از نیروهاشون با روشی کاملا غیر سنتی با هم ازدواج کردند. _جدی؟! کی هستند اینها که میگی؟ _حسین با دختر استادشون، محمد با خانمش که همکلاسی هستند و صادق و محبوبه که همکلاسی همین آقا عادل هستش. کیغوش که تا اینجا فقط شنونده بود، سکوتش را شکست و گفت: _بابا ایول به بچه های محمد، خودشون رو به روز رسانی کردند. حالا که این جور شد من یک نقشه خفن به فکرم رسید که بعداً خصوصی خدمت حضرت والا عرض خواهم کرد؛ حالا شما پریا خانم برو ولی فقط حواست باشه که دیگه بدون هماهنگی هیچ عملیاتی انجام ندهی.
Показати все...
سریع به سمت عادل رفتم؛ ببینم با عادل چه کار داره؟ _سلام آقای افتخاری عادل سرش رو پایین انداخت و گفت: _سلام خانم مهندس، بفرمایید. (چقدر هم خجالتی بود و ما نمیدونستیم! به شدت سرخ شده بود و نگاه نمی‌کرد.) _ببخشید، میشه بی زحمت ماشین حسابتون رو چند دقیقه قرض بدید. (عجب دختر زرنگی، ولی من رو نمیتونه گول بزنه؛ من تو کیفش دیدم خودش ماشین حساب داشت) عادل از تو کیفش ماشین حساب رو در آورد و دو دستی به پری چهره تعارف کرد. پری چهره هم در حالی که لبخندی به لب داشت، تشکر کرد و ماشین حساب رو گرفت و به سمت میز خودش حرکت کرد. عادل از شدت خوشحالی داشت بال در می آورد؛ دوست داشتم با دو دستم خفه اش کنم ولی فعلاً فرصت نداشتم، به سمت میز اون رفتم. دوست پری چهره که با دیدن ماشین حساب خیلی شگفت زده شده بود، گفت: _وووه، چه ماشین حساب خفنی، مدلش چیه؟ _پاناسونیک، کلاس پد 300 _چه جوری بهت اعتماد کرد؟ قبلاً باهاش کلاس داشتی؟ _ نه عزیزم، ظاهراً که پسر خوبی به نظر میرسه، تا جاییکه من فهمیدم مهندسی شیمی می خونه. _مبارک باشه، پس تو هم بدت نمیاد. _خواهش می کنم دنبال حاشیه‌سازی نباش؛ من فقط ماشین حساب ایشون رو قرض گرفتم. _پری جون، با ما هم بله؟! تو خودت ماشین حساب نداری؟ _چرا، ولی کلاس پد 300 فقط میتونه این معادله رو حساب کنه. _حالا میخوای چیکار کنی بعد از معادله ات؟! _شمارمو رو صفحه ماشین حساب میزارم، اگه اونم منو دوست داشته باشه حتماً میفهمه. این جمله رو گفت و بعد از تایپ کردن 864.... روی ال سی دی ماشین حساب به سمت عادل حرکت کرد. باید یه کاری میکردم، با شناختی که از عادل دارم این شماره رو ببینه بدبخت میشیم؛ تنها شانسی که آوردم این بود، این ماشین حساب گرون قیمت قاب خیلی خاصی داشت که سبب می شد صفحه نمایش ضربه نخوره؛ پری چهره درب ماشین حساب رو بسته بود و به سمت عادل حرکت کرد. چشمانم رو بستم، انرژی خودم رو روی حافظه ماشین حساب متمرکز کردم، آیه شریفه وجعلنا من بین ایدیهم سدا..... رو خوندم و به سمت اونها دمیدم. پری چهره به عادل که رسید ماشین حساب رو دو دستی به سمت عادل گرفت و گفت: _دست گلتون درد نکنه، میسی. عادل هم که این بار به چشمان رنگی پری چهره زل زده بود، گفت: _قابلتونو نداره. خواهش می کنم اگه لازم دارید، پیش تون باشه. حالا از عادل اصرار و از پری چهره انکار. خیلی جلوی خودمو گرفتم تا محکم پس گردنش نزنم. بالاخره وقتی ماشین حساب رو گرفت و درش رو باز کرد، متوجه شدم که حسابی اخمهاش توی هم رفت و زیر لب گفت: -اه، تمام حافظه رو پاک کرده، کلی فرمول توش ذخیره کرده بودم. نفس راحتی کشیدم و با سرعت به سمت جلسه خوجد حرکت کردم.
Показати все...
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم #راز_درخت_زردآلو🍑 #فصل_آتش_باران🔥🌧 #قسمت167 سریع خودم رو خدمت جناب سحاب و دوستانش رسوندم. باید هر طور شده عادل رو از این شرایط نجات دهیم؛ سراسیمه وارد جلسه شدم، سلام کردم و گفتم: _برخلاف تصور من عادل با بازگشت از مکه نه تنها به شرایط عالی برنگشته، بلکه شرایطش حتی خوب و متوسط هم نیست؛ از طرفی ادامه تحصیلش در این رشته و دانشکده عملاً بی فایده و اتلاف وقت هست، از طرف دیگه تصمیمش برای ازدواج کاملاً جدی هست. حتی به فاطمه هم اصلاً فکر نمی‌کنه، هدفش صرفاً ازدواج هست؛ با هر کسی شد، شد! جناب سحاب و مهدا باز هم مثل همیشه خونسرد و مطمئن تمام صحبت هایم رو شنیدند؛ جناب سحاب گفت: _نگران نباش دخترم، با اخباری که من دارم ازدواج عادل بسیار نزدیک هست. سرور دو عالم(حضرت مادر) هم موافقتشون رو با ازدواج عادل در همین سال اعلام فرمودند. سرکار علیه حضرت بی بی سکینه خاتون به زودی شرایط ازدواج با کیس مورد نظر اهل بیت(س) رو فراهم می کنند؛ از نام ایشون در مراسمی رونمایی خواهد شد. با شنیدن این جملات از سحاب، قند تو دلم آب شد. از جا پریدم، پس از مدت ها بالهایم رو که به خاطر شبیه شدن به جهدا مخفی کرده بودم و استفاده نمی کردم، باز کردم و دورتادور آنجا پرواز کردم. واقعاً از ته دل خوشحال بودم؛ کاش اختیار داشتم تا این خبر رو به عادل بدهم، آخه چند وقتی بود که مادرش بی بی ماه منیر رو مجبور کرده بود تا براش خواستگاری بره. مطمئن بودم کار اون آلیان عوضی هست. جدیدا هم خیلی به من مشکوک شده، هم پشت سر هم پیشنهادهایی رو سر راه عادل و خانواده‌اش قرار می‌ده؛ پیشنهادهایی که بعضاً کاملاً باب میل عادل و به شدت اغوا کننده هم هستند. مهدا که با شنیدن این حرف هایم تا حدودی نگران شده بود، گفت: _پریا جان، چهار ماه تا پایان رسیدن انتظار عادل بیشتر زمان نمانده؛ خواهشاً تمام تلاشت رو بکن تا بدون اینکه به عادل نزدیک شوی توطئه‌های آلیان و بقیه رو خنثی کنی. فراموش‌ نکن ازدواج عادل با هر دختری، با هر شرایط و خانواده‌ای، حتی خوب و عالی و مذهبی، به جز شخص مورد نظر اهل بیت باعث بدبختی عادل و آن دختر خواهد شد. _چشم جناب مهدا‌؛ خیالتون راحت جناب سحاب. با اجازتون پس من مرخص شوم؛ چون شرایط بسیار حساس و نفس گیر هست، برم تا باز این سوتی نداده. با اینکه جلسه خوجدیان بسیار نزدیک بود، ولی طاقت نداشتم. خودم رو به سرعت به عادل رسوندم. وای اینجا کجاست؟! دانشکده علوم؟! چرا اومدی اینجا؟! به ناچار باید نزدیک بشم ببینم چه کار میکنه؟ آرام، آرام! پایین تر رفتم، تا نزدیک شدن به او دلم هزار راه رفت. بدترینش این بود اومده اینجا دنبال نیمه گمشده خودش بگرده؛ وای نه نه! خدا نکنه! جواب سحاب رو چی بدم؟! بالاخره عادل رو پیدا کردم، داخلی یکی از کلاس ها بود. ولی چرا اینجا؟! یعنی توی اون E گنده یه کلاس پیدا نمی شد که اینجا اومدن؟ من که کلا سر از کار این بنی آدم در نمیارم. حس کارآگاهیم گل کرده بود، تصمیم گرفتم تا ته قضیه رو در بیارم. جلسه خوجد هم به درک، مجبورن منتظرم بمونند. کمی داخل سالن‌ها راه رفتم، دو سه بار از جلوی کلاس عادل رد شدم. کلاً سیستم کلاس‌های اینجا با دانشکده‌های دیگه فرق میکرد. میزهای بزرگتر، نفرات کمتر؛ چاره ای نداشتم، دلم رو به دریا زدم و وارد کلاس شدم. میز اخر یکجا خالی بود، رفتم و ایستادم. خوشبختانه کسی به من شک نکرد، چون همه سفید پوش بودند شبیه من، خیلی استرس داشتم. تا به حال این همه به عادل نزدیک نشده بودم. بالاخره فهمیدم اینجا کلاس درس معمولی نبود، آزمایشگاه شیمی بود. آزمایشگاه شیمی!!! وااای بوی دردسر باز میاد. با احتیاط به میز کار عادل نزدیک شدم؛ اصلا حواسش به درس نبود و بیشتر به سمت میز کار یک خانم نگاه میکرد. باز بوی دردسر میاد. مطمئن شدم نقشه آلیان هست. به سمت آن دختر خانم رفتم. ناگهان صورتش را به سمت من برگرداند؛ سلام کردم، جوابی نداد. اصلا انگار منو نمیدید؛ ولی چقدر زیبا بود. اصلا انگار انسان نبود‌؛ حدس زدم شاید پری باشه. بعد از یکی دو بار که به این سمت نگاه کرد فهمیدم او هم حواسش به آن سمت هست. کدوم سمت؟ عادل؟؟ وای نه!! میز کارش رو رها کرد و به سمت عادل حرکت کرد. وااای، حالا چه خاکی به سرم بریزم؟! تقریباً مطمئن بودم عادل شروع نمی کنه. تا فرصت از دست نرفته باید یک کاری بکنم؛ حالا که منو نمیبینه رفتم سراغ کیف دختر خانم، از روی جلد کتاب درسی این اطلاعات رو پیدا کردم: نام پری چهره پنجری، رشته شیمی کاربردی.
Показати все...
به نظر شما آیا همانطور که در پارت ٨۵ اشاره شد، خواب دیدن اهل بیت علیهم السلام توسط عادل در جلوی دانشکده اقتصاد و مدیریت اتفاقی بود یا دلیل خاصی داشته؟Anonymous voting
  • بله
  • خیر
0 votes
#عادل _اون ۱۷ از نظر نمره پایین ترین نمره کل دوران دبستانم بود ولی از نظر ارزش با ارزشترین نمره و حتی بالاتر از تمام ۲۰ گرفتن هام بود. اون زمان یعنی ۱۳ سال پیش، یک معلم قرآن و دینی داشتیم که خیلی مرد خوب و باخدایی بود؛ یک روز اعلام کردند که قرار است یک مسابقه بزرگ قرآن بین تمام بچه های مدرسه برگزار کنند و جوایز خوبی رو هم در نظر دارند؛ ولی منبع سوالات رو مشخص نکردند، من با توجه به اینکه از کلاس دوم ابتدایی هر سال تابستون کلاس قرآن می رفتم، شروع به مرور کتابهای قرآن فوق‌برنامه کردم؛ ولی امتحان که شروع شد واقعاً با سوالاتی مواجه شدم که آمپر مغزم رفت رو هزار. از حفظ سوره داشتیم تا ترجمه و تفسیر و مفاهیم؛ یک آیه داده بودند اونم از اوایل جزء ۳۰ که تمامش را علامتگذاری فتحه، کسره و تنوین و... بکنیم؛ من هنوزم معتقدم این امتحان در سطح بچه های ابتدایی نبود، ولی نکته جالب روز اعلام نتایج بود. معلم قرآن با هیجان زیاد اومد پیشم و گفت: _آفرین پسرم، احسنت، واقعاً عالی بود. من که امتحان رو خراب کرده بودم گفتم: _جدی میگین آقا؟ مگه چند شدم؟ گفت: _ پسر ۱۷ شدی؛ ۱۷. با تعجب زیاد گفتم: _آقا دارید شوخی می کنید؟ ١٧ عالیه یا افتضاح؟ من تا حالا کمتر از ۱۸ نشده بودم؛ اونم نمره ورزشم بود. _نه عزیزم جدی میگم، نمرات بقیه رو ببینی متوجه میشی؛ بعد از شما علیرضا بود که ۱۵ شد، نفر سوم حامد که ۱۲ شد و بقیه مدرسه همه زیر ۱۰ شدند. _علیرضا حسینی؟ دوست خودم؟ _بله _حامد رو نمیشناسم. _حامد که سر صف قران میخونه‌ حامد شاکرنژاد. بعد از اون جریان تو کل مدرسه به آقای ۱۷ مشهور شدم و تا کلاس پنجم خیلی از بچه هایی که حتی اسم منو نمی دونستند منو ۱۷ صدا می زدند و با دست به همدیگه نشون می دادند. #غافل _جدی میگی پسر؟! #عادل _بله، این ۱۷ باعث شد تا روحیه ام بالا بره و جزء ۹۰ دانش آموز برتر مشهد بشم و مدرسه نمونه قبول بشم، که حتی سیدهادی بهترین دوستم اون زمان قبول نشد و سه سال بعد جزو ۲۰ نفر برتر شهر شدم و تیزهوشان رفتم. #غافل _بعد هم عاشق شدی و رفتی تو حاشیه! #عاقل _ولی به نظر من عادل هنوز هم میتونه بهترین باشه‌؛ وقتی ۵ نمره از حاج حامد شاکرنژاد بیشتر گرفتی، یعنی تو میتونی. وقتی از سید هادی راجی جلو زدی، یعنی میتونی. وقتی مسعود اشکالات برنامه نویسیشو از تو میپرسه، یعنی تو میتونی. و حالا یک سوال خیلی مهم ازت می خوام بپرسم؛ آیا فکر کردی چرا امام رضا و عمه جونات وقتی اومدن به خوابت جلوی در دانشکده اقتصاد رو برای این کار انتخاب کردند؟ #غافل _چون عادل شکمو همش اونجا می رفت نماز میخوند و بعد میرفت سلف. #عاقل _ واقعاً این قضیه یک نکته خیلی ریزی داره؛ روش فکر کن.
Показати все...
بسم الله الرحمن الرحیم #راز_درخت_زردآلو🍑 #فصل_باران🌧 #قسمت١۶۶ دیگه همه چیزهای خوب تمام شده بود؛ مکه پر، مدینه پر، بقیع و کبوتر های قشنگش همگی پر و من دوباره پر از غم و حسرت. اول مهر ۸۵ برای من پر از بی مهری بود؛ نه علاقه ای به خواندن دروس سخت و پیچیده مهندسی داشتم و هیچ واحد عمومی هم برایم باقی نمانده بود که به مدد ۲۰ گرفتن در آنها بتونم جبران نمرات و معدل پایینم را بکنم و از مشروطی نجات پیدا کنم. #غافل _ ولی واقعاً پسر عقلی کردی که نگذاشتی کسی بفهمه از تیزهوشان به این رشته اومدی، مگرنه الان بیشتر مسخره و کنف می شدی. #عاقل _ولی من هنوز هم معتقدم عادل خان شما یکی از باهوش ترین و زرنگ ترین بچه های کل دانشگاه مشهدی. #غافل _زپرت! حداقل اینو یک زمانی میگفتی که این طفلک در حال اخراج شدن نباشه. #عاقل _درسته عادل بعضی وقت‌ها در حد نیاز تلاش نکرده، ولی بعضی از اساتید هم واقعا کم لطفی کردند. #غافل _اینها همش توجیه، مگه این اساتید فقط بعد برای عادل بودند؟ اگه سخت‌گیری بوده واسه همه بوده و به قول معروف ظلم بالسویه عین عدله. #عاقل _منم قبول دارم، عادل باید خودش خیلی بهتر و قوی تر عمل می کرد ولی بارها ظلم بالسویه نبود. مثلاً چی میشد اون استادشون فقط ٠/٢۵ نمره بهش می داد تا معدلش ۱۱/۹۸ نشه؟! درحالیکه همون اساتید نمره های خیلی بیشتر به خانم های کلاس می دادند؛ یا چرا با درخواست تغییر رشته اش به رشته مدیریت یا حسابداری موافقت نشد، درحالیکه همون دانشکده اقتصاد با درخواست تغییر رشته پسرخاله عادل موافقت کردند، چرا؟؟؟ #غافل _حتماً می‌خوای بگی اون خانمها با اساتیدشون، بله؟! #عاقل _من چنین تهمت یا قضاوتی نمی کنم؛ ولی خدا خودش به همه چیز آگاه است. اما قضیه دانشکده اقتصاد رو خود حامد به عادل گفته بود. #غافل _چی بود عادل خان؟ #عادل _من قصد توجیه اشتباهات، کم کاری ودرس نخوندنم و عدم علاقه به این رشته رو ندارم‌؛ ولی دو نکته رو حتماً باید بگم؛ اول اینکه بنا به اعتراف خود اداره ایثارگران دانشگاه اگر دستور و نامه اونها به دانشکده اقتصاد نبود، محال بوده با تغییر رشته سیدحامد به اونجا موافقت کنند؛ و من برای دومین بار به خاطر نداشتن سابقه ایثارگری پدرم متضرر شدم، بار اول در قبولی کد رشته و این دفعه با عدم موافقت اینها، دوماً من با گرفتن بالاترین نمره کلاس در درس برنامه نویسی... #غافل _چند؟ #عادل _۱۷ شدم؛ اونم از دکتر حامد موسویان که مدیر گروه مون که یکی از سخت گیر ترین اساتید کل دانشکده بودند، ثابت کردم هنوز هم اگه بخوام، میتونم اولین باشم. #عاقل _آفرین پسر، راستی گفتی ۱۷، یاد کلاس چهارم ابتداییت افتادم، از نو میشه واسمون تعریف کنی؟
Показати все...
باید به یاد کودکی‌ام اکتفا کنم باید که بادبادک خود را رها کنم ‌. تنها میان کوچه و بازار گم شوم بی آن‌که نام مادر خود را صدا کنم . دیگر غرور آمده تا مانعم شود از اینکه روی پنجره با ذوق، ها کنم . لبخند می‌شود همه‌ی خنده‌های من وقت است تا برای غم آغوش وا کنم . اکنون نشسته‌ام بنویسم گذشته را در کاغذی که بعد قرار است تا کنم . #فاطمه_قمری 👇👇👇 @fatemeghamari 👆👆👆 اینجا یه کانال شعره دور از هیاهوی شهر.. توسط شاعر اداره میشه خلوته ولی حسای ناب باهات به اشتراک میذاره
Показати все...
بسم الله الرحمن الرحیم #راز_درخت_زردآلو🍑 #فصل_باران🌧 #قسمت١۶۵ ساعت ۱۰ صبح بود که با صدای مامان از خواب بیدار شدم: _ عادل جان پاشو پسرم، پاشو عزیزم، پاشو فدات شم. چشمانم را کم کم باز کردم؛ دور و برم را نگاه کردم _ اینجا کجاست؟! من کیم؟! پس کو هتل؟! نکنه همه چیز خواب و خیال بود؟! سریع بلند شدم و رفتم سراغ دوربینم، روشنش کردم؛ ولی شارژ باتری خیلی ضعیف بود و مجدد خاموش شد. ای خدا، برم از مامان بپرسم چرا من اینقدر کم حافظه شدم؛ فهمیدم چه کار کنم. حافظه دوربین رو از داخلش خارج کردم و سریع به سمت کامپیوتر شخصیم رفتم. اونو داخل رم ریدر گذاشتم و روشن کردم؛ دل تو دلم نبود! نکنه تمامی اتفاقات خواب بوده باشه؟! کامپیوتر که روشن شد سریع وارد مای کامپیوتر شدم و درایور مموری کارت رو باز کردم که ناگهان متوجه شدم آخرین عکس مربوط به روزی بود که با مامان بابا رفته بودیم بیرون شهر و این یعنی همه این اتفاقات کشک!!!😡 بقدری اعصابم خورد شد و به هم ریختم، که با دست محکم بر پیشانی کوبیدم. ناگهان صدای مامان رو بالای سرم شنیدم که: _عادل جان، پسرم، چیزی شده؟! بیدار شو، بیدار شو. حالت خوبه؟! چشمانم را باز کردم، سریع پرسیدم: _مامان من مکه رفتم یا خواب بود همش؟ _آره پسرم، آره حاجی کوچولوی من، قدمت مبارک. تازه فهمیدم که از خواب بیدار شدم؛ گفتم: _خدا را شکر، خدا رحم کرد. مامان با تعجب پرسید: _چرا؟! چی شده مگه؟! _هیچی، هیچی، فکر کردم خواب دیدم‌؛ با اجازتون من برم حرم که حسابی دل تنگه آقام، ممنونم مامان که پول این سفر رو دادید؛ انشالله همین امسال شما هم به حج مشرف بشید. دوربین دیجیتال رو برداشتم و به سمت حرم حرکت کردم؛ توی مسیر به حضرت خانم عمه جان معصومه(س) متوسل شدم که دم درب بازرسی به دوربین من گیر ندن. به حرم که رسیدم دوربین رو داخل جوراب جاساز کردم؛ ولی انگار احتیاط بیش از اندازه نیاز نبود چون اصلا منو نگشتند. قسمت پیش روی حضرت که رسیدم، مثل همیشه خیلی خودمونی و صمیمی عرض کردم: _سلام بر بهترین آقاجون دنیا، قربون شما بشه عادل، دلم خیلی واسه حرمتون تنگ شده بود. تازه فهمیدم چرا به اینجا میگن قطعه ای از بهشت. همش به خاطر اخلاق عالی شماست. دوربین رو از جاش در آوردم، روشن کردم و روی عکس هاش واسه حضرت شروع کردم به خاطر تعریف کردن: _جاتون خیلی خالی بود، تا دلتون بخواد سوتی دادم و گند زدم؛ روز اول دم در مسجدالنبی اذن دخول حرم شما رو از حفظ خوندم، خیلی حال داد. راستش می خواستم با زبون غیر مستقیم بگم من از شهر شما اومدم؛ شمایی که خیلی گلید، شمایی که جیگر پیامبرید. تا اینجاش بد نبود؛ ولی دوباره مثل قضیه حرم عمه جون معصومه غافل گولم زد؛ گفتم جا می خوام! اونم کجا؟ تو روضه😱 اونجا که جای سوزن انداختن هم نیست؛ بعد می دونید چی شد؟ هیچکی به من جاشو نداد؛ منم ضرب‌الاجل زدم ۶۰ ثانیه، بعد از اون زمان اعصابم خورد شد؛ کف گرگی رو کوبیدم رو ستون توبه. مأمور وهابی اونجا گرخیدش. بعد تازه فرداش رفتم قبرستان بقیع، که اون خطبه عمه جون رو در مجلس شام بخونم؛ راستش خودمم می دونستم کار بدیه ولی منو که میشناسین خیلی لجبازم‌؛ اومدم شروع کنم مأمور وهابیه عوضی منو گرفت هلم داد، همچی اعصابم خورد شده بود، دلم میخواست همونجا برگردم مشهد، بعد بیام پیش شما. شب مبعث هم خیلی دلم واستون تنگ شده بود؛ اونجا نمیشه جشن گرفت، راستی آقاجون، یک جایی که خیلی دلم میخواست برم هم منو نطلبیدن؛ مزار حضرت نجمه، مادر بزرگوار شما و عمه جون معصومه. خودم حدس زدم از دست کارهای من خیلی دلخور بودند، ولی خدایی قول میدم دیگه از این کارها نکنم. شما هم ماشاالله خیلی محبوبیت دارید تو مدینه، تمام بزرگان و شخصیت های مدینه با هم متحد شده بودند منو آدم کنند؛ یعنی میشه؟ مکه ولی اوضاع خیلی بهتر بود، فقط اونجا با حضرت ساره و اسحاق زیاد حال نکردم؛ وگرنه حضرت خدیجه، حضرت هاجر، اسماعیل و حمزه رو خیلی دوست دارم. خونه خدا خیلی قشنگه؛ همه سپید پوش، دور خانه سیاه‌پوش خدا یک پارادوکس جذابی داشت. منم سه تا دعا کردم که وقتی میام پیش شما براتون بگم، خوشحال بشید. به قول معروف همیشه شعبون، یک بار هم رمضون. گفتم یک بار هم شما رو سفید کنم. ولی خداییش آقاجون، اونهمه دختر سپیدپوش، یکیش سهم من نمیشه؛ هنوزم وقتش نرسیده؟! خوب لابد نرسیده دیگه. راستی به عمه جون ها، سکینه و رقیه هم خیلی سلام برسونید؛ واسشون یک عمره مفرده و چند جز قرآن خوندم. ادامه دارد...
Показати все...
خوجد که متفکرانه به کیغوش می‌نگریست، پس از لحظاتی تأمل گفت: _مجبورم کردی تا اینجا اعترافات تلخی بکنم، اولاً درباره دعای او برای فرج، همه ما بیش از ۱۲ قرن است فقط برای تاخیر آن تلاش کردیم؛ پس آن دعا برای تعجیل، بهترین کاری بوده که این در کل عمرش انجام داده و در ثانی شاید دعای این بچه تاثیری نداشته باشه ولی دعای آن شخص برای این بچه چی؟ دعای دومش هم واقعاً مرا ترساند و بهتر است فقط سکوت کنم؛ چون فقط من میدانم که او چه افکار خطرناکی در سر دارد. اما دعای سومش، جای فکر و تامل زیادی دارد. هم می‌تواند خوب باشد، هم بد و خطرناک؛ کمک به دیگر انسان‌ها سبب اتحاد بیشتر آنها و قدرت گرفتن شان علیه ما میشود. موقعیت خوبی فراهم شد تا قضیه پریناز و بقیه رو هم بگم تا ببینم اینها چه کار قرار هست بکنند. رو به بقیه کردم و بلند گفتم: _حق با جناب فرمانده بزرگ است. تازه ماجرا به اینجا ختم نمی شود، به جز ملائکه که همیشه از انسانها جانبداری می کنند، قبیله پریان هم با نیروهای فوق العاده خطرناکشان به انسان ها تمایل دارند؛ شماها باید قدر منو بدونید، واقعا من همیشه گوش به فرمان و عوامل حکیمانه حضرات بوده‌ام. سهمورش که تا آن زمان ساکت بود، کنار آمد و گفت: _این اخلاق های بد عادل روی تو هم تاثیر گذاشته، ما فقط انجام وظیفه در برابر خدایمان خوجد انجام می دهیم. آن پریان هم به زودی متوجه خواهند شد که سخت در اشتباهند. خوجد ناگهان سرش را به سمت ما برگرداند و گفت: _پریا، یک ماموریت ویژه جدید برایت در نظر دارم که به زودی به اطلاعت خواهم رساند، حال برو استراحت کن تا به موقعش خبرت کنم. از آنجا که خارج شدم نفس راحتی کشیدم، البته موقتی، چون معلوم نیست دوباره چه کلکی می‌خواهند سوار کنند. @naghdraz
Показати все...
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم #راز_درخت_زردآلو🍑 #فصل_آتش🔥 #قسمت١۶۴ با اتمام سفر عمره عادل و اتفاقاتی که در آنجا افتاد به خصوص آن سه دعایی که کرد، شرایط بطرز معجزه آسایی تغییر کرد. اینجور وقتها دیدن چهره بد ترکیب خوجدیان واقعا دیدن داره؛ تا دیر نشده باید خودم را به محل دائمی جلسات خوجد و تیمش درباره عادل برسانم، تا یکخورده حرصشان بدهم. وقتی رسیدم و وارد شدم، همگی از جایشان بلند شدند. من بدون اهمیت به رفتار آنها به سمت خوجد که پشت به همه ایستاده بود رفتم و گفتم: _درود بر جناب خوجد بزرگ. سرش را که برگرداند، چهره‌اش از همیشه کریه تر و نفرت انگیز تر شده بود. بدون اینکه پاسخی به سلام من بدهد گفت: _ بگو ببینم، تو داری چه غلطی میکنی؟ اصلا معلوم هست هدف چیه؟ من که از این برخورد خوجد کمی بهت زده شده بودم، سریع خودم را جمع و جور کردم و گفتم: _ ببینید قربان، با توجه به اخلاق پسرک ما خیلی خوب عمل کردیم. ابتدا در مدینه که بود، حالش اصلا خوش نبود. اولش که با اون حرکات زشت و ضربه زدن به ستون توبه شروع کرد؛ بعد هم در قبرستان بقیع آن رفتارهای بچه‌گانه را انجام داد؛ بقیه وقتها هم یا در بازار بود، یا رستوران، یا تو اتاق، یا حمام!!! ولی قربان به محض ورود به مکه و دیدن خانه خدا انگاری یکهو از این رو به آن رو شد. دلیلش را می دانید؟ خوجد که تمام مدت متفکرانه به صحبت‌های من گوش می‌کرد، اخمی کرد و گفت: _ نه! تو بگو. _خدمت شما عرض کنم جناب خوجد، هر انسانی وقتی برای اولین بار با خانه خدا رو به رو می شود سه تا خواسته و حاجت می‌تواند از صاحب خانه داشته باشد، من از زیر زبان آنها توانستم حاجاتش را بفهمم. خوجد لبخندی زد و گفت: _ آفرین پس با دست پر برگشتی، حالا بگو ببینم حاجات این پسرک کله پوک چه مواردی هست؟ _چشم عرض می‌کنم؛ ولی با اجازه شما می خواهم بدانم از دوستان آیا کسی می تواند حدس بزند؟ کیغوش بادمجون دور قابچین( این اصطلاح را از خانواده عادل یاد گرفتم) سریع خودشو انداخت جلو و گفت: _ زن، پول و مقام. نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداختم و سری به نشانه تاسف تکان دادم. آلیان که تو این مدت به شدت مرموز میزد و من هنوز نتوانستم سر از کار او در بیاورم گفت: زن، زر، زن. 😱 خوجد که دیگه واقعا از شدت عصبانیت برآشفته شده بود، فریاد زد: _بسه دیگه، شما ها واقعاً نفهمید یا فقط منو احمق فرض کردید؟ در حالی که همگی ساکت شده بودند خوجد رو به من کرد و گفت: _ حالا خودت بگو تا این ساده لوح ها بفهمند با چه موجود خطرناکی روبرو هستند. صدایم را کمی صاف کردم و گفتم: _ ببینید رفقا، من با کلی زحمت به این اطلاعات دست پیدا کردم؛ می‌دانم شنیدنش برایتان سخت است ولی چاره ای نیست. ١- اللهم عجل لولیک الفرج، خدایا فرج ولی و صاحب ما را برسان ٢- خدایا کمک کن به قولی که به عمه جون سکینه دادم عمل کنم. ۳- خدایا در زندگی کمکم کن و دست مرا بگیر تا دست دوستان اهل بیت را بگیرم. با اتمام صحبت هایم، خوجد که انگار انتظار شنیدن چنین چیزهایی را داشت و اصلاً تعجب نکرده بود، فریاد زد: _خاک بر سرتان با این طرز پیش‌بینی، اون ها دارند به چه چیزهایی فکر می کنند؛ بعد ما اینجا داریم چه غلطی می کنیم؟ بجنبید؛ تا دیر نشده باید یک فکر اساسی کرد. کیغوش که استاد ماستمالی کردن هست، تلاش کرد تا جو را تا حدودی تلطیف کند، گفت: _اولاً، جناب فرمانده بزرگوار! این عادل با همین سه دعا نشان داد که خیلی هم حریف قدری نیست، چرا؟! چون دعا برای فرج فقط یک دعای کلیشه‌ایست و بیشتر حالت فرصت‌سوزی دارد. دوماً، آن شخصی که عادل عاشق شده و دعای دومش درباره او بود هم هیچ کاری نمی‌تواند برایش انجام دهد؛ یعنی ما نمی‌گذاریم. ثالثاً، کمک به بندگان خدا؟! این بیشتر شبیه یک لطیفه بامزه می ماند، گنده تر از این نتوانستند کاری انجام بدن. پس در واقع بازنده اصلی این سفر، خود پسرک هست که حتی نفهمید سه تا دعای درست حسابی بکند، تا از این وضعیت اسفناک کمی دور شود.
Показати все...