cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

خفقان

به نام خدا #خفقان #به_قلم #mahnaz.d.beigi نانشناس https://t.me/iHarfBot?start=496352979 @rooooyaaaaaaaa آیدی کانال👆👆

Більше
Іран145 906Мова не вказанаКатегорія не вказана
Рекламні дописи
854
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

دوستان کی دوست داره کلاس فن‌وبیان و صداسازی بره با هزینه‌ی پایین. بیاد پیوی شرایطش بگم @mahnazi_d
Показати все...
سلام دوره‌ی نویسندگی از مبتدی تا حرفه‌ای✅📙 به مدت سه ماه یعنی 100 روز تمام😳 سفری 100 روزه که هرروز تمرین و آموزش داریم. بهت قول صددرصد میدم🤝 اگه توی این دوره شرکت کنی پشیمون نمیشی👌 مطمئن باش در پایان دوره شما یه نویسنده‌ام و در آخر پشتبانی همراهته. مباحث✋ از صفر تا صد نویسندگی❤️ طرح، پیرنگ، مضمون، شخصیت پردازی،ایده... تولید محتوا در نویسندگی اعتماد به نفس👫 تقویت هوش کلامی😎 و تقویت فن و بیان نقد🤡 کتاب‌خوانی کلاس‌ها در تلگرام انجام میشه و هرچهارشنبه 1ساعت آموزش آنلاین در اینستاگرام دراین دوره همه چیز یاد میگیری تازه در پایان یه رمان آماده هم داری! دیگه نمیگی با خودت قلمم خوب نیس☹️ نمیتونم بنویسم. پس همین حالا اقدام کن. مبلغ این دوره 500 نه❌ برای شما دوست عزیزم که همین الان ثبت نام کنی 200 هزار تومان است✅✅ به خاطر شما و دوستان علاقه مند که پس از هزینه‌های بالا برمیان مبلغ رو کم کردم. پس از تولید محتوا و آموزش خیالت راحت باشه. قیمت این دوره ارزش معنویش زیاده شک نکن🤚 تو میتونی😆 برای رشد خودت چه هزینه‌ای میدی؟ ب دوره‌های دیگه هر ترم 300 است اما شما فقط یک ترم پرداخت می کنید. به پیوی پیام بدید. @mahnazi_d
Показати все...
سلام دوره‌ی نویسندگی از مبتدی تا حرفه‌ای✅📙 به مدت دوماه یعنی 60روز تمام😳 سفری 60روزه که هرروز تمرین و آموزش داریم. بهت قول صددرصد میدم🤝 اگه توی این دوره شرکت کنی پشیمون نمیشی👌 مطمئن باش در پایان دوره شما یه نویسنده‌ام و در آخر پشتبانی همراهته. مباحث✋ از صفر تا صد نویسندگی❤️ طرح، پیرنگ، مضمون، شخصیت پردازی،ایده،دیالوگ، درون مایه، اعتماد به نفس👫 حال خوب👀👁 تقویت هوش کلامی😎 و تقویت فن و بیان نقد🤡 کتاب‌خوانی دراین دوره همه چیز یاد میگیری😧 تازه در پایان یه رمان آماده هم داری! دیگه نمیگی با خودت قلمم خوب نیس☹️ نمیتونم بنویسم. پس همین حالا اقدام کن. مبلغ این دوره 500 نه❌❌❌ برای شما دوست عزیزم که همین الان ثبت نام کنی 80هزار تومان است✅✅ به خاطر شما و دوستان علاقه مند که پس از هزینه‌های بالا برمیان مبلغ رو کم کردم چون خودم هم روزی شبیه شما بودم. پس از تولید محتوا و آموزش خیالت راحت باشه. قیمت این دوره ارزش معنویش زیاده شک نکن🤚 تو میتونی😆 برای رشد خودت چه هزینه‌ای میدی؟ به غیر پول؟ دوره‌های دیگه هر ترم 300 و 150 است اما شما فقط یک ترم پرداخت می کنید و همه چیز یاد می گیرید. پیام بدین به بات https://t.me/uSendBot?start=u_FeWCz_xv
Показати все...
سلام من ادیتور هستم 🙂 اگه مایل به ساخت: کلیپ ✨ کاور ✨ ادیت عکس ✨ بنر ✨ و کلیه خدمات ادیت ما هستید.🙂 @RayaRomani207R_bot 🦋 کلیه فعالیتها رایگان و شرطی می‌باشد😌 در صورت لزوم نمونه کار نیز ارائه می‌شود❤️
Показати все...
ممه هات کوچولوعه یا باسنت صافه؟🧸🎈 پول نداری بری گام به گام بخری؟📚📝 مژه هات کوتاهه و صورتت پره جوش هص؟😕💦 @lolipop_chnl 🕷 استوری فیک نداری بزاری؟ دهنت بوی بدی میده؟ لبات حجم دار نیس؟👄*-* https://t.me/lolipop_chnl 🕷 میخوای #جذاب شی جآت اینجآس💦 @lolipop_chnl 🕷
Показати все...
Lolliρoρ

🧡🧡 ‌ ‌ ‌ ‌ ‌•• ‌آینده به کسانی تعلق دارد که زیبایی رویاهایشان را باور دارند.. ‌•• ‌ ‌ ‌

#جذاب_ترین_رمان_تلگرام_از‌نظر_کاربران💯 #عاشقانه‌ای_معمایی⁉️ #سراسر‌هیجان✅ #پارت‌واقعی‌رمان🌀 چشمم به صندوقچه کنار اتاقم افتاد. بلند شدم و برش داشتم و برگشتم سرجام روی تخت نشستم. درش رو باز کردم که موجی از خاطره‌ها به صورتم سیلی زندن. کاغذ رنگ و رورفته‌ی ته صندوقچه توجه‌م رو به خودش جلب کرد. کاغذ رو برداشتم و بازش کرد. با دیدن نوشته‌های روی کاغذ...... ••○••○••○••○••○••○••○•• #جوین‌شو‌ادامه‌شو‌بخون🔆 فقط تا آخر امشب وقت دارید چون بعد از این لینک باطل😱 میشه‼️ https://t.me/joinchat/Us-lgmz5vPN2LmJg
Показати все...
°•مترجم عشق•°

°•﷽•° مترجم‌ عشق( در حال تایپ )✨ #کپی_ممنوع_حتی_با_ذکر_نام_نویسنده❌ به قلم:نیلوفر‌.الف🌙 کاربر انجمن هنر مهبانگ🍃 @mahbangg

https://t.me/joinchat/AAAAAElMxSumrfpnVbdtBw از روز های زیادی گذشتیم.. از پیچ و خم های زیادی عبور کردیم... حسرت های فراوانی کشیدیم... شب های زیادی نخوابیدیم... خاطرات های بسیاری را مرور کردیم... جدایی طولانی را تجربه کردیم... اما اخرش بعد از چند سال جدایی متوجه شدیم که بدون هم نمیتوانیم.. سال هایی که هردویمان با دلتنگی زیادی گذراندیم... دوشخص مغرور و لجباز اما عاشق که بالاخره به حِسِشان نسبت به هم اعتراف کردن و شبی عاشقانه رو گذراندند اما دست بل غذا دست سرنوشت این ها را از هم جدا کرد و کسی نمیداند پایان این ماجرا چه میشود... اگر شما هم میخواید پایان این دوعاشق را ببینید با همراه باشید...
Показати все...
بادیگاردِ عاشق

مردم این شهر هر وقت اسم شیرین را شنیده اند یاد فرهاد افتادند هر وقت اسم زلیخا را شنیده اند یاد یوسف افتادند هر وقت اسم ایدا را شنیده اند یاد شاملو افتادند و مطمعن باش من اینقدر عاشقت میمانم که هر کس در هر وقت اسم من را شنید یاد تو بیفتد.. (عاشقانه متفاوت)

#پارت_چهارم نفس حبس‌شده‌اش را مثل بادکنک در هوا به پرواز در‌آورد. باپاهایی لرزان و دلهره کننده نگاهش که به سردی هوای صبح بود را بدرقه رفتنشان می‌کند. سریع و کوبنده مثل اسب‌هایشان به سمت جاده حرکت می‌کند؛ یک قدم برمی‌دارد و همان قدم را دوباره جبران می‌کند تا به عقب نگاه کند. نکند یک‌ وقت او را تعقیب کنند. در حین فرار؛ عطر گل‌های پخش شده را جوری می‌بلعد که مدت‌ها در خاطراتش بماند، مثل امروز. دم‌دمای صبح بود! نزدیک می‌شود، در میان پس‌کوچه‌های شهر می‌گذرد تا به مقصد برسد، یک کوچه مانده بود تا به خانه‌ی ویران کننده‌اش برسد. آن خانه‌ای که بوی عطر شیرین نان‌تازه پخته‌شده هوش هر عاشقی را از او می‌گیرد!‌ فقط دو خانه دیگر مانده بود، بی‌تاب است؛ بی‌تاب آن نفس‌های خانه. باشنیدن فریادی که از داخل کوچه‌، به این‌طرف می‌آید، قدم‌هایش آهسته، پاهایش بی‌جان‌تر می‌شوند، از فریاد آن نفسی که گفته بود.
Показати все...
#پارت_دوم تن‌بی‌جان و نحیفش را پشت چناری، که باران آن را به آغوش کشیده است، پنهان می‌کند. چشم‌هایش سوسو می‌زند و نگاهش را به رو به رویش می‌دوزد، باد در دل طلوع خورشید بین درختان پرسه می‌زند و خبرش را به ریان می‌رساند. سایه‌یی بلندی بر روی زمین نم‌گرفته می‌افتد، آن سایه‌ها هر لحظه به او نزدیک‌تر می‌شدند و قلب او را وحشت‌زده می‌کند. مثل دزد سریع سرش را به عقب هدایت می‌کند، اما مردمک چشم‌های قرمزش به او یاد آوری می‌کند که نزدیک است بمیرد. آن سایه ناآشنا دور می‌شود؛ مثل عاشقی که عشقش را ترک کرده است، اما همان لحظه‌ای آسوده‌ی دلش، طوفانی برپا می‌شود. صدای ناملایمی که پرندگان جنگل را به پرواز درمی‌آورد، همانند غرش شیر است. -بیا بیرون اندکی طغیان‌آور و ترسان، با صدای خوف‌آوری فریادی می‌کشد که تن و بدن‌های درختان بر خود می‌لرزد؛ چه برسد به تن نحیف ریان. -موش کوچولو! زود بیا بیرون. بیرون! بیرون را جوری فریاد زده بود که ریان با صورتی به زردی گل‌های اطرافش؛ بر روی سبزه‌های تیغ‌آور فرود می‌آید. دوباره همان تصویر! با آن نیزه‌ها و تفنگی که بر کمرش بسته است به سراغش می‌آید و ریان را در زیر عقده‌های قدیمی‌اش که باد کرده بود، می‌گیرد. در آخرین لحظات که ناامیدی خودش را مثل ریان! در پشت درخت‌ها پنهان می‌کند امید سروقت خودش را می‌رساند. در لحظه‌ای که دستش را پشت درخت‌ می‌گیرد تا بدن ‌بی‌جانش را جان دهد؛ انگار صدایی او را به عقب بر‌می‌گرداند و جانش را نجات می‌دهد. -کارمان! منم. صدای جیغ‌مانندش که کمی‌بلند‌تر از مکار لاشخور‌ها است؛ در گوش‌هایش مثل فریاد مادرش پخش می‌شود. -تو! تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟!
Показати все...
#پارت_سوم صدای آن مرد جنگی که مورد تهاجم قرار گرفته بود با کمی مکث که نشئت گرفته از ترسش است در جنگل می‌پیچد. -من! گفته بود کارس... حرفش را نصفه رها می‌کند؛ چون نگاه اخم آلود کارمان او را مورد هدف قرار داده بود. ریان کمی سرش را به جلو خم کرده و زیرچشمی آن‌ها را نظاره‌گر بود. مرد جنگی قدمی به جلو بر‌می‌دارد و بر روی یکی از زانوهایش می‌نشیند، روبه‌روی همانی که کارمان خطابش کرده بود، بر اسبی قهوه‌ای با خال خال‌هایی به سفیدی شیر، او را از بالا نگاه می‌کند. آن کارش ریان را به فکر وا داشته بود، سوالی که ذهنش را درگیر کرده است. "اون کی بود؟" مگر حال در چه قرنی بودند که آن مردجنگلی لباس‌هایش باعلف‌های سبز‌رنگ عجین شده بود. کمی گیج شده است! بهتر بود حواسش را بیشتر جمع کند و از اینجا دور شود تا سرش را به باد نداده‌. در همین فکر بود با دیدن چشم‌های سیاهی که به سمتش روانه می‌شود؛ دست‌های عرق‌کرده‌اش از گرما و استرس در کنار بدنش فرود می‌آیند. باورش برایش سخت بود! نمی‌داند چگونه خودش را به عقب می‌کشد و سرش را به شدت به پشت تنه‌ی بزرگ درخت که حکم پناهگاه را دارد پنهان می‌کند. دردش را حس نمی‌کند و هرلحظه منتظر فریادش بود! فریادی که هم تن ریان را و هم تن جنگل را بلرزاند. اما خبری نمی‌شود و ریان را کمی شوک زده می‌کند. از روی اسب‌ قهوه‌ایش با یک جهش خیلی مقدرانه پایین می‌پرد؛ همان مرد جنگلی به سرعت از روی زانوهایش بلند می‌شود تا می‌خواهد حرفی بزند. کارمان انگشت بزرگ‌اش را روی لب‌هایش به نشانه سکوت می‌گذارد. هر قدم، هرلحظه؛ با آن کفش‌های پولادی که بر علف‌های سبز‌رنگ کوبانده می‌شدند، به سمت آن درخت می‌رود. قلب ریان تند می‌کوبند و هر دو دستش را روی دهانش مثل قفل؛ محکم می‌کند تا صدای جیغش بلند نشود. کارمان به درخت تنومند رسیده بود و خیلی آرام زمزمه می‌کند که به گوش ریان می‌رسد. -پیدات کردم. ریان مرگ را در جلوی چشم‌هایش می‌بیند، همان تصاویر دوباره تکرار می‌شوند. کارمان دستی را که با دستکش مشکی پوشانده شده است را بالا می‌آورد و تکه‌ی کاغذا را بر‌می‌دارد و نگاه خیره‌اش را به او می‌دوزد و با طنین آواز پرندگان آن را می‌خواند. -چشم‌های سیاهش؛ من را به گودال تاریکی زندگی نفرین شده‌ام می‌برد. همان نفرینی، که سال‌هاست من را زندانی کرده است و می‌خواهد من را در آن غرق کند. و در آخر اسم زیر آن شعر را گونه‌ای بیان می‌کند که پرندگانی که بالای سر او هستند به پرواز در‌می‌آیند؛ چه برسد به قلب دل‌مرده ریان. -ریان.م تا چند دقیقه که ساعت‌ها می‌گذرد، به آن اسم خیره می‌شود. آن مرد سبزپوش یک قدم نزدیک می‌شود و با بدبینی می‌گوید: -کارمان! اتفاقی افتاده؟ کارمان آن تکه‌ی کاغذ را در جیب کت‌ چرمی‌اش می‌اندازد و با اخم به سمت او برمی‌گردد و با نگاه خشمگینی که انگار از چیزی ناراضی است می‌گوید: -نه! جواب او جوری قانع‌کننده‌اس که دهان‌ همه‌ی آن‌ها را می‌بندد. چند لحظه بعد؛ نمیداند چه می‌شود! فقط صدای دور شدن اسب‌هایشان به گوشش می‌خورد.
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.