cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

Gishe (Electronic)

📍 نشریه گیشه (نسخه الکترونیک) 🎓 دانشگاه علوم پزشکی قزوین ارتباط با ما: @srbeigz

Більше
Іран375 017Мова не вказанаКатегорія не вказана
Рекламні дописи
140
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

برای درک کلمه زن نیازی نیست به تاریخ گذشته رجوع کنیم.فقط کافی ست یک روز دنیا را بدون زنان تجسم کرد.کافی ست یک روز بدون آنان،جهان بفهمد که آرامشش مدیون اوست... او نقشی دارد در این کره خاکی به نام مادر... تمام فکرش برای فرزندانی می جوشد که شاهد قدکشیدن آنها باشد. کمرش روز به روز خم تر میشود تا فرزندش مانند سرو ریشه در دل خاک بزند. خودش مانند شمع آب میشود ولی هیچ حرفی نمی زند. پا به پای غم فرزندانش پیر میشود اما هیچ حرفی نمی زند. بدون هیچ چشم داشتی تمام وجودش را نثار می کند اما هیچ حرفی نمی زند. زمانی که حرف فرزندش دلش را سوزاند نیز،باز هیچ حرفی نمی زند. به راستی که فقط جان میتواند فدای مادر شود. مهم نیست از چه قومی،چه رنگی و چه مذهبی مهم نیست اصلا چه روزی از سال باشد،تقویم شمسی باشد،میلادی و قمری. مادر همیشه و همه جا زیباترین واژه دنیاست. #مهدی_باقرزاده ⚜@Gishe_journal
Показати все...
حالا من اینجاام روی دوازدهمین نیمکتِ پارک ، هوا گرگُ میش است و خبری از کلاغِ سیاه نیست ، بلند می شوم و به ردِ جا مانده از رویاهایم نگاه می کنم ، خیسی از زیر زانوانم کم کم خشک شده و حالا تنها زیر کفش هایم کمی نمناک است ، یعنی در هر قدم عمقِ برف کم ولی سرما بیش تر شده است ، می لرزم ، یخ می زنم ، اما برایم عیجب است ، یعنی برف گرمم می کرد یا دلها گرمتر بود ؟ در راه برگشت به خانه کمی نوک بینیم را می مالم ، طفلکی یخ کرده است !!! می خواهم به عاقبتِ تاریخ فکر کنم ، می خواهم در سکوتِ این فصل یکبار دیگر تاریخ را از آخر به اول دور بزنم ، در سکوته ماشینیه این شهر !!! حالا زمستان یا ز ... مَستان ؟! نوشته:فائزه علیزاده ⚜@Gishe_journal
Показати все...
ز ... مس ... تان ؛ زمستان ؛ نه ! زِ...مَستان !!! آری اینگونه تلفظ گویاتر است، بکر تر است ، رها تر است !!! فصلی ز مستان ، ز آنِ مستان ، برای مستان ،مستانی با شرافتِ سکوت و دلدردی از دغدغه و انقباضاتی در فک تحتانی ... این هم باید گویا باشد ... زمستانِ خلوت ... تنها کافیست روی گوشه ای ترین کنجِ این نیمکتِ پرتقالی بنشینم ، زانوی پای راستم روی زانوی پای چپم چفت شود ، دستانم روی سینه ام گره شده و به قار قارِ این موجود سیاه خیره شوم !!! آنگاه این نیمکت، محراب و این واژه تکبیرِ تمام تشویش ها خواهد شد ، زمستان ... کمی خیره شدن به جنبشِ کلاغ ها کافیست تا ذهنم را قرض بگیرم !!! و به ابتدایی ترین زمستانِ مامِ زمین بیاندیشم ، آنگاه که دانشِ سکوت بر وسعت دشتی پوشیده از برف در صدای باد می پیچدُ من با لذت تمام اولین قدمم را تا زیر زانو در برف آن دشتِ خیالی فرو می برم ؛ رویای لذت بخشی ست ، آنجا پشت سرم را توهم کوه ها فرا گرفته است ،پهلوی راستم چیز هایی که من آنها را درختِ تبریزیِ قد بلند !!! تشبیه می کنم به آسمان قد کشیده اند ... در راستای پهلوی چپم اما سفیدیِ وسعتِ برف، چشم ها را میزند ، از آن زدن ها که لیزر های ورزشگاه ها کفری ات می کنند ؛ با لذت قدم بعدی را در برف فرو می برم و در رویایم به رویا می روم :) همیشه همین بوده است ، وقتی به خیالی می اندیشم ، پس از دقایقی ،انبوهی از خیالاتی تو در توست که مرا با خود می برد . با قدم بعدی اما انگار چند سالی پیش تر آمده ام ، آثاری از حیاتِ یک موجود دو پا این نزدیکیست !!! آرام سر می چرخانم ، آنجا ،شاید پانصد متر آن طرف تر یک مردِ آسیاییِ بلند قد با پوستینی دورش دائما نگاهش را بینِ کلاغی که با منقارش زمین را می کند و جسمِ بی جانِ مردی دیگر که چند متر آنور تر به آرامی آرمیده است حرکت میدهد ؛ دست آخر کلاغ لاشه ی هم نوعش را به داخل حفره ای کوچک هل داده و با خاک رویش را می پوشاند ، عجیب آنکه آن مرد آسیایی با آن چشم های درشت و موهای آشفته اش که خبر از بدوی بودنِ دورانش میدهد همین کار را می کند ، هابیل را زیر میشتی خاک می چپاند !!! دردناک است ، دست کم دردناک تر از داستانی که برایم چند سال قبل نقل شده است ، مخصوصا که مغزم با این پرسش سوراخ می شود !!! او سردش نیست ؟! حالا در قدمِ بعدی من کنارِ نخستین تمدن های کنارِ رودِ فرات ایستاده ام ، آنهایی که گویا پیشرفته تر و با آتش آشنایند ، زنانی به درشتیه مردانِ ورزشکار و کودکانی با گونه هایی به سرخیه گونه های سرما زده ی دهاتی ها :) اما معجونِ سکوت و آرامشِ خنکای زمستان همچنان مستت می کند . ادامه میدهم ، از گوشه کنار تاریخ گذر می کنم ، تمدنِ عیلامی ها را می بینمُ شکوهِ دربارِ یک شاه هخامنش را ، کمی بعد تر حتی دعوت مسیح را و آن قنداقه ی کهنه را ، قرون وسطا و آن اسخوفِ پیر با ابروهایی گره خورده و دندان هایی از طلا که ترس را با نگاهش برایم معنی می کند ، من می توانم در خیابان های سرما زده ی پاریسِ دورانِ رنسانس قدم بزنم و میان هیاهویِ انقلابِ فرهنگیش یک فنجان قهوه بنوشم . در قدم بعدی بی نظمیه عصر باروک پاهای یخ زده ی تا زانو در گلم را بی جان تر می کند ، گویا هر قدر پیش تر می روم آن سکوتِ گرمِ زمستانی !!!تبدیل به آشوب می شود ، آشوبی که در صحرای مصر هنگامی که سپاهیان ناپلئون از شدتِ سرما جلوی چشمانم جان میدهند به اوج خود میرسد ، نه تنها پاهایم که حتی جانم هم یارای زمستان های دیگر را ندارد ، زمستان هایی که تنها وجه مشترک آنها سرمای خانمان سوز دل های افسرده ایست که در زمستانها گرسنه ترند و یخ تر ، جوری که دیگر نمی توانند شعر بخوانند چه آنکه بخواهند شاعرانه زمستان را توصیف کنند ، در قدم های بعدی با شتاب بیش تر از گلوگاهِ جنگ های جهانی ، حمله های هسته ای و اعدام های دسته جمعی می گذرم ، اما در این مجال برای فروغ و استاد سهرابِ عزیزم دست تکان میدهم و سپس چند دقیقه ای را کنار یوری گاگارین در کافه ای میان کمونیست های شوروی می نشینم ، با او قهوه ای می نوشم و به او نوید میدهم که قرار است کمتر از صد روز دیگر اولین انسانی باشد که زمین را به مقصدِ منتهای آرامش ، آسمان ترک کند ، او آرام اما وحشت زده مرا نگاه می کند و این منم که اندکی بعدپشتِ شیشه ی بخا گرفته ی کافه محو می شوم ، کمی بعد تر کنارِ کبری افشردی مادر غلامحسین نشسته ام ، حوالی زمستانِ اواسطِ دهه ی ۳۰ باید باشد ، او نگران است و من می خواهم به او بگویم مادر جان پسرت روزی با کوچک ترین جثه بزرگ ترین مردانگی ها را می کند ، ولی شلوغ است ، همه جا شلوغ استُ همهمه ، بوی دود می آید ، بوی سوختنِ دل ، باید بروم ، باید بروم ...
Показати все...
حرف بزنی می میری حرف بزنی می میری ، این تیتر روزنامه ی شهرکه در ستونش توضیح داده بود، بیماری ای هشت نفر از مردم شهر برلین را دچار کرده که با حرف زدن انتقال می یابد. روزنامه را در اتوبوس سبزه میدان به ولیعصر تا کردم و با تفکر به اینکه لال مادرزادم و این لال بودن، یک جا به درد می خورد ، خنده ام گرفت. اول اولی اش، شبیه یک شوخی بسیار جدی بود، اینکه کلام، این حماسه ی بشر که اینقدر به خودش بالیده حالا می تواند مسبب برچیدن همان بشر شود. منِ روزنامه خوانِ اتوبوس گَز کن، با دنبال کردن هر روزه ی روزنامه ی شهر، از لال بودن کمتر خنده ام می گرفت، چرا که کشته های مسکو از هشت نفر به پانزده نفر، از پانزده نفر به بیست نفر، و امروز به سی و یک نفر رسیده بود و حالا بعد سی و یک کشته، انگار وزارت بهداشت آلمان نیز چون من،وسط خنده یکهو، سکسکه اش گرفته بود و فهمیده بود ماجرا از یک استثنا یا جهش ژنتیکی جدی تر است و احتمال تبدیل به اپیدمی دارد. پس امروز در ستون روزنامه، خبر قرنطینه کردن آن سی و یک نفر را هم اضافه کردند. نوشته:حدیثه مددلویی ⚜@Gishe_journal
Показати все...
عنوان: به همین... تا حالا به این فکر کردی که زندگی مثل یه بازی عجیب می مونه؟ فکرشو بکن، یه روزی، توی یه جایی، به یه نفر نگاه میکنی؛ بعد توی یک صدم ثانیه این فکر از ذهنت رد میشه که اون آدم چطوری با اون مشکل زندگی میکنه؟ یا چرا اون واکنش رو نشون میده؟ ولی دنیا می چرخه، می چرخه، می چرخه... روزها، ماه ها و شاید سالها بعد به خودت میای و میبینی دقیقا همون مشکل توی زندگیته یا شایدم بد تر از اون؛ ولی تو از پسشون بر اومدی یا داری باهاشون مبارزه میکنی. میبینی که چه قدرتی توی اعماق وجودت داشتی که ازش خبر نداشتی. یا حتی گاهی میبینی که تو ام همون واکنشی که اون فرد نشون داده رو نشون دادی. پس هیچی نگو، حتی تو دلت. این بازی برای بعضیا ترسناکه برای بعضیا عجیبه برای بعضیا گنگه برای بعضیا قشنگه خلاصه هر کسی از زاویه خودش به این بازی نگاه میکنه. ولی هر چقدر که بزرگ تر میشی، هر چقدر که بیشتر بازی می کنی، هر چقدر که بیشتر به نیروی درونی خودت پی می بری؛ هر چقدر که بیشتر سعی می کنی تا ذهنت رو کنترل کنی، می فهمی که بازیه جالبیه. چون درس های بزرگی بهت میده : اول اینکه باعث میشه خودت و بیشتر بشناسی، خودت و دست کم نگیری، حتی یک صدم ثانیه هم به خودت شک نکنی که اگه من جای اون بودم دوام نمی آوردم، وگرنه شرایط طوری می شه که به خودت ایمان بیاری، تو یه خالق قدرتمند داشتی و از پس همه چیز بر میای💪 دوم اینکه باعث می شه کمتر بقیه رو به خاطره کاری که انجام دادن قضاوت کنی، چون هر کسی با توجه به شرایط و مشکلاتی که داره تصمیم میگیره؛ که چی کار کنه، تو هیچ وقت جای اون فرد نبودی، پس حتی یک صدم ثانیه هم فکر بدی از ذهنت رد نکن، وگرنه تاوان فکرت رو پس میدی. سوم اینکه باعث می شه بیشتر قدر داشته هات و بدونی، چون می بینی که بعضی از داشته هات با اومدن اون مشکل توی زندگیت، تبدیل به نداشته هات شدن. پس بیشتر شکر گذاری می کنی. به همین ... جای خالی گذاشتم تا هر اسمی که خودت دوست داری روی این بازی زندگی بذاری. امیدوارم به حرفام فکر کنی، چون توی زندگی، با تمام وجود حسشون کردم. «سونا موسی خانی» ⚜@Gishe_journal
Показати все...
نشریه گیشه شماره یک منتظر نظرات ارزشمند شما هستیم ⚜@Gishe_journal
Показати все...
نشریه_گیشه_شماره_یک_دانشگاه_علوم_پزشکی_قزوین_compressed.pdf4.65 KB
پادکست شماره یک بوی چوب سوخته گوینده: ابوالفضل احمدی متن و تنظیم:سارا بیگ زاده برای دنبال کردن نشریه ها و پادکست ها به کانال نشریه مراجعه کنید ⚜@Gishe_journal⚜ مارا در صفحه اینستاگرام دنبال کنید Gishe_journal_qums
Показати все...
InShot_20201221_181338809.mp37.13 MB
کاش هرچه زودتر بفهمیم، ما در دنیایی زندگی میکنیم که در دور و اطرافمان انسانها زندگی میکنند. آنها موجوداتی هستند با سلایق متفاوت در خانه های رنگینشان؛ به قول معروف در چهار دیواری اختیاری خودشان میتوانند آنگونه باشند که دوست دارند اما در اجتماع که می آیی باید دیگرانی باشند در تفکرت که خدایی ناکرده باعث آزار و اذیتشان نشوی. زمانی اگر بنشینی و خودت را بسپاری به دست تفکر عمیقت شاید به این درک برسی که رفنار های ما دومینو وار میتواند اثر گذار باشد. وجود درون تو میتواند با یک لبخند مرزهای تلخی کشور یک انسان را بشکند و از او فردی بسازد که در پیاده رو به عابران لبخند هدیه میدهد یا اینکه حرف نسجیده ات از او کشور استعمارگری بسازد که فکرش را هم نمیتوانی بکنی. ما موجودات به انسان در اجتماع زندگی میکنیم نه در غاری به نام تنهایی و به وسعت بیابان. کاش این چیزها را زودتر بفهمیم تا دیر نشده. 🍃 #دانشجویی #مهدی_باقرزاده ⚜ @Gishe_journal
Показати все...
"لولو" اثر: استیون کینگ برگردان: #حسین_جوادی ویراستار : سروین جبرئیل زاده ⚜ @gishe_journal
Показати все...
boogey-man (1).pdf5.42 KB
ای هوای بوسه از لب‌های تو تنها امید زندگانی مردمک‌های سیاهم را نگه کن بلکه عشقم را ز چشمانم بخوانی من فدایت می‌کنم جان و تن ناقابلم را تا تو حتی لحظه‌ای همراه این دیوانه مانی می‌گریزی از من و عمریست مفتونِ سرِ کوی تو هستم با دل و جامِ شکسته بر سر راهت نشستم شاید این باد بهاری عطر گیسوی سیه‌پوش تو را سوی من آرَد... صبر کن یک دم تماشایت کنم، با عشوه روی از من مگردان شرط انصاف این نباشد با منِ زار و پریشان... پای کوبان، رقص رقصان، مست میچرخی و یادت نیست پیمانی که بستی اشک ریزان، زهرنوشان، زخمی و بیمارِ بیدادِ رقیبان همچنان دل بر سر موی تو بستم بر سر پیمان خود هستم که هستم... #هستم_که_هستم 🍃 👤 #زهرا_شیرعلی_زهرایی ⚜ @Gishe_journal
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.