cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

"آزاد" نویسنده آناهید اسماعیلی

نویسنده:آنید۸۰۸۰ کپے ممـنوع انسان باشيم🌸

Більше
Рекламні дописи
3 453
Підписники
-524 години
-147 днів
-6730 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

Показати все...
"آزاد" نویسنده آناهید اسماعیلی

نویسنده:آنید۸۰۸۰ کپے ممـنوع انسان باشيم🌸

لینک کانال اگه میخواین برای کسی بفرستین تا عضو کانال شه و داستان رو بخونه
Показати все...
AnimatedSticker.tgs0.26 KB
2🕊 1😈 1
#پارت_21 #رمان_آزاد #نویسنده_آنید_8080 "یغما" با قدم های محکم و مطمئن به در پشتی و مخفی هتل نزدیک شدیم و تو همون حین برای مهتاب که با هیجان خاصی نفس می کشید و دوشادوشم قدم بر می داشت توضیح دادم: - هیجانت طبیعی اما سعی کن آروم باشی باید بدون جلب کردن نظر کسی وارد شیم نگهبان ها حساسیت زیادی دارن و کوچیک ترین شک و شبهه اون ها می تونه باعث برگشتمون بشه! این در مخفی و مخصوص مهمونی های شبونه ی صاحب هتل که فقط ادم های خاصی ازش عبور میکنن! دعوت نامه ی دیجیتالی که فقط برای مدعوین ایمیل شده و کدهای خاصی هم داره رو با هزار بدبختی جور کردم و کلی پول براش خرج کردم... با یکی از پرسنل هتل صحبت کردم و اون برام همه چیزو در مورد روال هتل و مهمونی های خاصش توضیح داد مهمونی تو طبقه ی وسط هتل و جالب تر از همه این که کوچیک ترین سر و صدایی از اون کلاب بزرگ خارج نمیشه چون با هزینه ی هنگفتی همه چیز توش عایق صداست یا به عبارتی "آکوستیک" ساخته شده... هرلحظه شخصیت "آزاد آرمانی" برام مرموزتر میشه! توی همه ی منابعمون گشتم! مو لای درز کارهاش نمیره و به ظاهر همه چیزش قانونی جلو میره... یه تاجر جوون،تازه نفس، قدرتمند و موفق که اسمش تو سال های گذشته تبدیل به یه بِرند خاص و معتبر شده! تو هر چیزی هم که فکرش رو بکنی یه دستی داره و تجارت میکنه از سنگ های قیمتی و جواهرات گرفته تا چرم و طلا و کلی چیز دیگه... این روزام بیشترین تمرکزشون روی سنگ های قیمتی که سر این مساله با فرشچی تو رقابت هستن! اما بنظرم قانونی بودن دم و دستگاه "آزاد آرمانی" جوک محضه! امشب سر از کارش در میارم و یه مدرک اساسی ازش میگیرم تا اهرم فشارش کنم در مقابل فرشچی بی همه چیز! اگه همه چیز اون طور که انتظار دارم پیش بره خیلی زود از شر هردوشون خلاص میشیم دیگه نه فرشچی تو صفحه ی تجارت این مملکت باقی می مونه تا کارو به فساد مالی و لابی بکشونه نه آزاد آرمانی... مهتاب از گوشه ی چشم نگاهم کرد و گفت: - و اینم خوب میدونی که این آرزو به حدی بزرگ و دور از ذهن که بعید میدونم با یه شب مهمونی جمع شه یغما! داریم در مورد دو تا آدم کله گنده تو تجارت صحبت می کنیم که دست بر قضا یکیشون دشمنت هست و در به در دنبال هویتت و یکی دیگم به احتمال زیاد به لطف خودت و کارهایی که امشب قراره بکنی دشمن بعدیت میشه! لبخند عمیق و آرومی روی لب هام نشست و با اطمینان درحالیکه نگاهم همچنان به روبرو بود گفتم: - اما من برعکس تو به معجزه اعتقاد دارم! یادت نره به لطف همین معجزه هاست که همچنان نفس میکشم...
Показати все...
👍 13🔥 5 3😁 3
#پارت_20 #رمان_آزاد #نویسنده_آنید_8080 "آزاد" با تن پوش سفید جلوی اینه ایستادم و نگاهی به موهای نم دارم انداختم و ذهنم پر کشید به دو هفته ی پیش و اتفاقات عجیبش! شاید این تن پوش سفید باعث شده بود که ذهنم بی اجازه خاطرات اون شب جنجالی رو ورق بزنه... غرق فکر بودم که نوید لیوان کریستال و پایه طرح دار ویسکی رو به سمتم گرفت تکونی به یخ هاش دادم و طبق معمول و از روی عادت اول بوی محتویات لیوان رو با لذت به ریه فرستادم و بعد مزش کردم که گفت: - اسکاچِ،همون طعم دودی که خیلی دوست داری! پلک هامو برای یک لحظه روی هم گذاشتم و همون طور که دست آزادمو تو جیب تن پوش فرو می بردم گفتم: - همه چی برای امشب مرتبه!؟ تعداد بادیگاردارو دو برابر کن نوید امشب نباید دردسری پیش بیاد! نوید کتش رو از لبه ی مبل بالا کشید و تو یه چشم بهم زدن پوشیدش و با لحن راحتی گفت: - اصلا نگران نباش و فقط از مهمونی امشب لذت ببر! میدونم شوی امشبو راه انداختی تا قدرتتو به نمایش بذاری امشب برگ بزرگی از طرف تو برای بزرگای این شهر رو میشه خیلی دوست دارم قیافه هاشونو ببینم وقتی بفهمن اون قدر قدرت پیدا کردی که پای میز خودت بکشونیشون... نفس عمیقی از خوشحالی و ذوق کشید و لبه های کتش رو به هم نزدیک کرد: - زودتر حاضرشو من میرم پایین و برای آخرین بار همه چیزو چک میکنم! سری به تایید حرفش تکون دادم و نگاهم به رفتنش به سمت در بود که یهو مخاطب قرارش دادم و صداش کردم: - نوید!؟ روی پاشنه ی پا به سمتم چرخید درحالیکه همچنان اون لبخند ذوق زده روی لب هاش بود و گفت: - بله بله؟! عادتش بود! همیشه کلمه ی تاییدی رو دوباره پشت سر هم تکرار می کرد... لبخند زدم و با صداقت خیره به نگاه خوشحالش گفتم: - ازت ممنونم! بابت همه چیز... لبخندش عمق بیشتری گرفت و چشم هاش برق زد آروم و متواضع گفت: - خواهش میکنم همش بخاطر زحمات و تلاش خودته و از همه مهم تر بیشتر از اینا به گردنم حق داری!
Показати все...
🔥 9 5❤‍🔥 4👍 1
#پارت_19 #رمان_آزاد #نویسنده_آنید_8080 پیراهن کوتاه و چسبون مشکی رو تو تنم مرتب کردم و بند های نازکش رو روی شونه هام فیکس کردم موهامو دم اسبی سفت و محکم بسته بودم و با رژ لب قرمز تیر خلاصم رو زدم... از جلوی آینه قدی کنار کشیدم و مشغول گذاشتن گوشواره های حلقه ای بزرگ طلایی ام شدم! سرمو کج کرده و با قفل گوشواره ور می رفتم که مهتاب حاضر و آماده وارد شد... نگاهی به سر تا پاش انداختم! پیراهن مدل عروسکی و کوتاه قرمز پوشیده بود که کمرشو باریک تر از همیشه نشون میداد و حسابی بهش می اومد آرایش کم و ملایمش باعث شده بود زیباییش چند برابرشه! سوتی زدم و با چشمک شیطونی از آینه بهش خیره موندم و گفتم: - خیلی وقت بود اینجوری ندیده بودمت مهتاب! فکر نمی کنی داری کنار من عمرتو تلف می کنی!؟ چشم هاشو تو کاسه ی سر چرخوند و به سمتم اومد و گفت: - نخیر خانوم! از روز اول با هم شروع کردیم تا تهشم با هم هستیم... این حرفارو نزن بیخودی احساساتیم نکن من مثل تو آدم سرسختی نیستم اشکم دم مشکم همش... راستی سلاح چی با خودت برداشتی؟ کار انداختن هر دو لنگه ی گوشواره هامو تموم کردم و دوباره به سمت تختم رفتم خم شدم و زنجیر بلند و طلای،گردنبندِ مدل ساعت جیبیم رو مثل یه شئ قیمتی تو دست گرفتم و با اشاره بهش همون طور که دور گردنم مینداختمش گفتم: - یکیش اینجاست! دوربین عزیزم که از همه دوربین هام تا حالا بیشتر کارمو راه انداخته! کافیه دستمو بهش بگیرم و دکمه ی ریز کنارشو یه کوچولو فشار بدم تا همه چی ثبت و ضبط بشه... مطمئنم امشب می تونم چیزای خوبی باهاش شکار کنم و دست خالیم نمیذاره! هرچند تا اینجام این مهمونی مختلط با تم بالماسکه وسط هتل به اون بزرگی یه علامت سوال بزرگ با خودش میاره... میدونی که همچین چیزی خلاف قانون و کسی که بخواد همچین مهمونی بزرگی رو وسط هتلش برگزار کنه باید کلی زیر میزی بده و سیبیل کلی ادمو چرب کنه... مگه اینکه جریان مهمونی کلا کاور شده باشه که بازم برخلاف قانون و میشه یه مدرک درست و درمون از رغیب فرشچی تو دست هامون... شک ندارم امشب ادم های کله گنده ی شهر مهمون اون هتل و میزبان مرموزش هستن! اسمش چی بود!؟ آها... آزاد آرمانی!
Показати все...
14👍 4🔥 3
#پارت_18 #رمان_آزاد #نویسنده_آنید_8080 از دفتر روزنامه زدم بیرون و با قدم های تند و شتاب زده خودمو به ماشین رسوندم درحالیکه دزدگیرو می زدم گوشی رو به گوشم چسبوندم منتظر پیچیدن صدای مهتاب بودم که بالاخره جواب داد: - جانم یغما؟! صدام لرز کم رنگی داشت می دونستم از ترس برای جون خودم نیست من همون موقع که قدم تو این راه گذاشتم با کلمه ی ترس کاملا بیگانه شدم اما برای خانوادم می ترسیدم... و از همه بیشتر برای پدرم! فارغ از افکار نه چندان خوشایندم در ماشین رو باز و روی صندلی راننده نشستم و بدون مقدمه مهتاب رو مخاطب قرار دادم و گفتم: - می تونی بفهمی شهاب چطور و از کجا به هویتم مشکوک شده!؟ مهتاب دسپاچه و نگران گفت: - چی شهاب!؟ چطور!؟از کجا؟مگه میشه؟ کلافه تو جوابش گفتم: - هیچی نمیدونم مهتاب فقط میدونم مشکوک شده! اصلا شاید چیز واضحی ندونه و طبق معمول از اعتماد بنفس فضاییش نشات میگیره همه ی اینا... یا میخواد من و بابارو بترسونه سر جریان خیانتش که دم نزنیم... اصلا نمی فهمم چی شد یهو به این حال و روز افتادم هویتم داره لو میره مهتاب باید هرچه زودتر یه کاری بکنم! مهتاب دلواپس تر از قبل در جوابم گفت: - بخاطر اون فرشچیِ لعنتی یغما من که بهت گفته بودم! دوره افتاده همه جا داره مثل دیوونه ها دنبالت میگرده میدونی که هم زدن این جریان اصلا به نفعت نیست نگران شهاب نباش بسپارش به من یجوری میفهمم دردش چیه... جریان مهمونی امشب چی شد؟ تونستی با عمو بهمن در موردش حرف بزنی؟! سوییچ رو چرخوندم و ماشینو روشن کردم و گفتم: - نه بخاطر شهاب کثافت نتونستم چیزی بگم! ولی برنامه تغییری نکرده و طبق نقشه جلو میریم... الانم دارم میرم دنبال دعوت نامه! وسط اون بلبشو لبخند عمیقی روی لب هام نشست و همون طور که ماشین رو به حرکت در می اوردم گفتم: - گاهی فکر می کنم دست تقدیر اون شب منو به "هتل آزاد" رسوند!
Показати все...
15👏 5👍 2
#پارت_17 #رمان_آزاد #نویسنده_آنید_8080 شهاب دوباره سرپا ایستاد و همون طور که به گوشه ی لبش دست می کشید با پوزخند نگاهی بهم انداخت و گفت: - من هیچ وقت در مقابلت مقاومتی از خودم نشون ندادم و نمیدم یغما جان! این شد دومی! اما عیبی نداره می بخشم... من و تو هنوز کلی قصه داریم با هم! دست هام از شدت عصبانیت می لرزید می دونستم شهاب وقیح و کثافته... اما تا این اندازشو حدس نمی زدم! بابا از پشت تو گوش هام آروم زمزمه کرد: - خون سرد باش یغما خواهش می کنم! ناباور و متعجب نگاهم به عقب برگشت و به صورت بابا خیره موندم دلیل این رفتار محتاط و لحن ملتمس رو درک نمی کردم چرا در مقابل شهاب تا این اندازه خوددار بود؟! علی رغم خواست بابا نتونستم خودمو بیشتر نگه دارم و درحالیکه انگشتم رو به نشونه ی تهدید به سمت شهاب و صورت مضحکش دراز می کردم گفتم: - از جلوی چشم هام گمشو شهاب... گمشو! شهاب با پرویی دو قدم فاصله ی بینمون رو پر کرد و با نگاه تحقیرآمیزی به انگشت تهدیدم آروم گفت: - برای بیرون کردن من از زندگیت به چیزی بیشتر از این نیاز داری یغما جان! من میرم اما از بهمن خان میخوام برات توضیح بده... فقط قبلش بگم هیچ چیزی بین من و تو تغییر نکرده عزیزم! ابروهام بالا پرید و با شوک به چشم های خوشحالش نگاه می کردم که قبل از واکنشم از اتاق بابا بیرون رفت... صدای بابا به گوشم رسید: - یغما! نگاهم تند و متحیر به سمتش برگشت که بلافاصله با ناراحتی و لحن پریشون گفت: - شهاب فهمیده! قلبم از فکری که تو ذهنم جولان میداد کند میزد با لحنی نامطمئن گفتم: - چیو؟ چی رو فهمیده؟! بابا نگاهش تو چشم هام لرزید و گفت: - نمیدونم از کجا اما در مورد هویت "لبخند جوکر" مشکوک شده! انگار یه چیزایی به گوشش رسیده یا تورو دیده نمیدونم... البته مستقیم چیزی نمیدونه در موردت اما فهمیده لبخند جوکر یه ربطی به تو داره و یا حداقل تو خبر داری از هویت اصلیش...!
Показати все...
#پارت_21 #رمان_آزاد #نویسنده_آنید_8080 "یغما" با قدم های محکم و مطمئن به در پشتی و مخفی هتل نزدیک شدیم و تو همون حین برای مهتاب که با هیجان خاصی نفس می کشید و دوشادوشم قدم بر می داشت توضیح دادم: - هیجانت طبیعی اما سعی کن آروم باشی باید بدون جلب کردن نظر کسی وارد شیم نگهبان ها حساسیت زیادی دارن و کوچیک ترین شک و شبهه اون ها می تونه باعث برگشتمون بشه! این در مخفی و مخصوص مهمونی های شبونه ی صاحب هتل که فقط ادم های خاصی ازش عبور میکنن! دعوت نامه ی دیجیتالی که فقط برای مدعوین ایمیل شده و کدهای خاصی هم داره رو با هزار بدبختی جور کردم و کلی پول براش خرج کردم... با یکی از پرسنل هتل صحبت کردم و اون برام همه چیزو در مورد روال هتل و مهمونی های خاصش توضیح داد مهمونی تو طبقه ی وسط هتل و جالب تر از همه این که کوچیک ترین سر و صدایی از اون کلاب بزرگ خارج نمیشه چون با هزینه ی هنگفتی همه چیز توش عایق صداست یا به عبارتی "آکوستیک" ساخته شده... هرلحظه شخصیت "آزاد آرمانی" برام مرموزتر میشه! توی همه ی منابعمون گشتم! مو لای درز کارهاش نمیره و به ظاهر همه چیزش قانونی جلو میره... یه تاجر جوون،تازه نفس، قدرتمند و موفق که اسمش تو سال های گذشته تبدیل به یه بِرند خاص و معتبر شده! تو هر چیزی هم که فکرش رو بکنی یه دستی داره و تجارت میکنه از سنگ های قیمتی و جواهرات گرفته تا چرم و طلا و کلی چیز دیگه... این روزام بیشترین تمرکزشون روی سنگ های قیمتی که سر این مساله با فرشچی تو رقابت هستن! اما بنظرم قانونی بودن دم و دستگاه "آزاد آرمانی" جوک محضه! امشب سر از کارش در میارم و یه مدرک اساسی ازش میگیرم تا اهرم فشارش کنم در مقابل فرشچی بی همه چیز! اگه همه چیز اون طور که انتظار دارم پیش بره خیلی زود از شر هردوشون خلاص میشیم دیگه نه فرشچی تو صفحه ی تجارت این مملکت باقی می مونه تا کارو به فساد مالی و لابی بکشونه نه آزاد آرمانی... مهتاب از گوشه ی چشم نگاهم کرد و گفت: - و اینم خوب میدونی که این آرزو به حدی بزرگ و دور از ذهن که بعید میدونم با یه شب مهمونی جمع شه یغما! داریم در مورد دو تا آدم کله گنده تو تجارت صحبت می کنیم که دست بر قضا یکیشون دشمنت هست و در به در دنبال هویتت و یکی دیگم به احتمال زیاد به لطف خودت و کارهایی که امشب قراره بکنی دشمن بعدیت میشه! لبخند عمیق و آرومی روی لب هام نشست و با اطمینان درحالیکه نگاهم همچنان به روبرو بود گفتم: - اما من برعکس تو به معجزه اعتقاد دارم! یادت نره به لطف همین معجزه هاست که همچنان نفس میکشم...
Показати все...
https://t.me/hamster_Kombat_bot/start?startapp=kentId286788566 Play with me, become cryptoexchange CEO and get a token airdrop! 💸 +2k Coins as a first-time gift 🔥 +25k Coins if you have Telegram Premium
Показати все...
Hamster Kombat

Just for you, we have developed an unrealistically cool application in the clicker genre, and no hamster was harmed! Perform simple tasks that take very little time and get the opportunity to earn money!

Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.