Adelleh. Hoseini(شاهبیت)
کانال رسمی عادله.حسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمانبیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیهی هشتادو ششم 👈در دست چاپ: آنتیک لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
Більше24 911
Підписники
-1424 години
+1317 днів
+19030 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
Repost from Adelleh. Hoseini(شاهبیت)
بچه بودیم کسی نگفته بود میشود با یک کلمه دلت هُری بریزد.
نگفته بود نگاه پسری پیات بدود چه آشوبی به دلت میاندازد.
وای از بزرگترهایی که ما را مال هم میخواندند و من بیصبرانه منتظر بزرگ شدن بودم تا خانم هاتف شوم و مادرم کاچی درست کند و مادرش شب عروسی کَل بکشد؛هنور هفده سالم تمام نشدهبود که یک شب فریاد زنان به سینهاش کوبید و گفت:
-نمیخوامش مگه زوره..!بابا مگه قدیمه...الان پسرا خودشون زن زندگیشونو انتخاب میکنن !
همسایه بودیم؛صدای دعوا خانهشان را پر کرده بود مدتی،تا اینکه وقتی همهچی آرام شد مادرش باناراحتی خبر نامزدیش را داد و خیلی زود بساط ازدواجش با دوس دخترش برپا شد و دل منخُون.
چندسال بعد وقتی خبر جدایش رسید من داشتم عروس میشدم اما اون لعنتی با مالکیت بلند جلو همه گفت "من دست خوردهاشم " و منو رسوا کرد...
https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8
توصیهی ویژه ❌
👍 1
هنوز سیاه خواهرم از تن بیرون نکرده بودم
که پای همبازی بچگیام وسط اومد...همان که روزگاری
نه چندان دور در بچگیهایمان دستش را روی سینهام
گذاشته بود و قلبم را بوسیده بود.همان که وقتی بزرگ شدم بارها با لباس عروس خودم را کنارش تجسم کردهبودم.حالا بازی تقدیر برای نجات خواهرزادهی که برایم به یادگار گذاشته بود مجبور شده بودم با نقشه وارد زندگی برادرش شوم...برادری که خواهرم را نابود کردهبود اما درست وقتی که زندگی برادرش نابود کردم اون لعنتی بیعاطفه اومد...
مرد خشنی که عوض شدهبود و ترسناک...!
اون اومد که آتیش بشه بیفته به جونم...که تاوان بگیره
و خاکستر یه عشق قدیمیو روشن کنه...
https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8
توصیهی ویژه♨️
👍 1
Repost from N/a
00:02
Відео недоступнеДивитись в Telegram
حسام اخم کرد: وقیحانه؟! این چیزا سالهاست تو اروپا حل شدن و زن و مردا...
_اینجا اروپا نیست، منم اروپایی نیستم. اگه هم شما نمیدونی باید بگم مسلمونم...
نگاهش را روی صورت و دستها و لباسهاش چرخاند. کمند برخاست و با تمسخر بیشتری ادامه داد: الانم باید برم نمازمو بخونم تا قضا نشده.
حسام خیره به ناخنهای سبز روشن او گفت: با این کاشت ناخن وضو میگیریی؟ فکر کردی من از احکام فقهی چیزی نمیدونم؟ منم اهل این اداها بودم. نماز و روزه و خمس و....
_کاشت نیستن، لاک زدم که همین الان با پدی که تو کیفمه میتونم پاکش کنم.
نگاهش به انگشت حلقهاش بود و ناخن بیرنگ آن انگشت. #دلتنگی مگر تمام میشد؟ اصلاً این ناخن همیشه بیرنگ بود تا وسط همهٔ خوشیها، غمها و روزمرگیها یادش نرود پدرش چه کرده با زندگیاش و حالا هم حسام تورانی لقمهٔ پدرش بود و ادامهٔ همه دیکتاتوریهایش.
بیرون از کافه موبایلش زنگ خورد.
پر از خشم بود و با همان حال جواب داد: چه زود گزارش داد مرتیکهٔ دهنلق بیشعور!
پدرش تشر زد: مؤدب باش کمند!
_به دخترت پیشنهاد #ازدواج_سفید داده اونوقت تو میگی مؤدب باشم؟!
https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk
https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk
Repost from N/a
#پارت_244
-پدر شما محکوم به قاچاق مواد مخدر شده خانم.
اشاره میکند از مقابل در کنار بروم. اما من خشک شدهام.
-بیجهت نمیبریمش که راهمون رو سد کردید. برید کنار خانم، راه رو باز کنید.
دستان بابا میلرزد و لبانش سفید شده است. آب دهانم خشک شده، اما کوتاه نمیآیم و به سختی میگویم:
-اشتباه شده جناب، دسیسه کردن، پدر من مدیر عامل این شرکته، اصلا همچین چیزی امکان نداره.
-تو کلانتری مشخص میشه.
با تردید و پاهای لرزان از مقابل در کنار میروم. بابا همانطور که همراه مرد پیش میرود رو به من میگوید:
-زنگ بزن به رضا و معین.
جملهاش در گوشم زنگ میخورد و او را میبرند. چرخی در اتاق بابا میزنم و ناخن به دندان میگیرم. بلافاصله شماره رضا را میگیرم و صدای خانمی که میگوید دستگاه مورد نظر خاموش است خط بطلان میکشد روی خوشخیالیام. کی توانسته بودیم او را پیدا کنیم که بار دوم باشد؟
بابا گفته بود معین! سری به طرفین تکان میدهم. اما اصلا نمیخواهم به معین حکمت فکر کنم. حدود یک هفته بود با من سرسنگین شده بود، تنها به این خاطر که با مهندس سروری قرار کوهنوردی گذاشته بودم. اما نمیدانست که من سر قرار آن روز نرفته بودم.
فکر میکردم بیتوجهی این مدتش نشان از این دارد که مرا میخواهد به خاطر آن قرار تنبیه کند اما با رفتارهایش در این مدت انگار خیال خام کرده بودم که او هم مثل من دل داده است.
اما حالا چارهای ندارم. پدرم را برده بودند.
شمارهاش را میگیرم و با بوقهایی که در گوشم مینشیند تپش قلب میگیرم و چشم میبندم. حتی ندیده هم قلب بیجنبهام برای او در این شرایط بازی سر میدهد.
بعد از بعد پنج بوق پاسخ میدهد:
-بله؟
صدای خندهی زنانهای در پس صدایش تمام توجهام را جلب میکند و اصلا یادم میرود به چه دلیل زنگ زدهام.
-تویی خانم مهندس؟
همیشه مرا خانم مهندس صدا میزند و من دلم را به همین لحن خانم مهندس گفتنش باخت داده بودم.
«معین بیا دیگه، چیکار میکنی؟»
تمام تنم میلرزد و میخواهد گریهام بگرید ای کاش تماس نمیگرفتم. با الو گفتن معین به سختی لب میلرزانم:
-س... سلام... من...
صدایش بلافاصله جدی میشود.
-زودتر حرفت رو بگو کار دارم.
یعنی تمام آن توجههایی که داشت و نفس به نفس همراهم بود، بازی بود؟ این صدای زنانه چه میگوید که او را معین خطاب میکند؟
-من فقط زنگ زدم بگم...
نمیتوانم تمرکز کنم، از یک طرف شرایط بابا و از طرف دیگر صدای زنانه و سردی او...
«معینم، بیا دیگه، من رو اینجا کاشتی چیکار؟»
معینم؟ پوزخندی به خوشخیالیام میزنم. چرا فکر میکردم بعد از آن نامزدی ناموفقم با کامیار آشناییام با معین معجزه بوده و او میتواند مرد زندگیام باشد و تن و روح خسته مرا جلا ببخشد؟ اشکهایم فرو میریزند و تلاش میکنم لحنم نشان ندهد گریه میکنم:
-هیچی به کارتون برسید.
اما تلاشم بیفایدس که صدای گریهام را میشنود و در میان شهرزاد شهرزاد گفتنش تماس را قطع میکنم. دوباره بغضم میترکد. بلند گریه میکنم از اینکه هیچکاری از دستم بر نمیآید، حتی برای بابا. معین چندبار تماس میگیرد و من در میان تماسش گوشی را خاموش میکنم و زمزمه میکنم:
-به خوشیهات برس معین حکمت.
فکر میکردم او را از دست دادهام و هرگز گمان نمیکردم او بعد از نیمساعت باشنیدن صدای گریهام خودش را به شرکت برساند و در اتاق بابا مرا در میان چهارچوب تنش حبس کرده و...
https://t.me/+FInEiH4TOytlNmE0
https://t.me/+FInEiH4TOytlNmE0
https://t.me/+FInEiH4TOytlNmE0
Repost from N/a
-نتیجه آزمایش قند و دیابت تون خداروشکر نرمال و مشکلی نیست این سرگیجه و حالت تهوع صبحگاهی تون هم..
زن با سیاست مکثی کرده و سپس با صدای بشاشی گفت:
- تبریک میگم مامان کوچولو،قراره یه کوچولوی خوشگل و دوست داشتنی مثل خودت به زودی به دنیا بیاری..!ولی با توجه به دیابتت باید هرچه سریع تر برای اینکه مشکلی واسه جنین و خودت پیش نیاد به متخصص زنان مراجعه کنی
اپراتور آزمایشگاه بی توجه به نگاه مات مانده ی دخترک چند بروشور تبلیغاتی را به سمتش گرفته و گفت:
-اگر دکتر خوبی سراغ نداری توصیه میکنم از این بروشور ها استفاده کنی،دکتر های خوب و به نامی رو توصیه کرده
دخترک که اقدامی برای گرفتن بروشور ها نکرد زن گویی متوجه مشکلی شده باشد متعجب پرسید:
-عزیزم حالت خوبه!میخوای یکم استراحت کنید؟
به خود آمده،نگاه گیجی به بروشور ها کرد.
بی اختیار دست دراز کرد،کاغذ های روغنی را از دست زن گرفته و از آزمایشگاه خارج شد.
همانکه پایش را در پیاده رو گذاشت صدای بوق آشنای ماشین باعث شده تا مردمک های بی قرار و حیرت زده اش روی ماشین کلاسیک بادمجانی رنگ که همچون صاحبش حسابی در چشم بود ،بنشیند.
شاهو آنجا چه کار میکرد؟
طولی نکشید که شیشه سمت راننده پایین آمده و چهره ی جذاب مرد را به رخ کشید:
-احوال گیسو کمند؟در رکاب باشیم بانو !
بی آنکه دست خودش باشد لبخند به روی لبش آمد...گویی تازه باورش شده باشد!یعنی او واقعا فرزند این مرد را باردار بود؟قرار بود بچه دار شوند؟
تن به لرز درآمده از هیجان و استرسش را به صندلی ماشین رسانده و سعی کرد تا طبیعی رفتار کند.
-اینجا چیکار میکنی؟مگه نگفتی که شرکت کار داری ؟
مرد همانطور که دنده ماشین را جا میزد تخس نیشخند زد :
-اومدم ببینم چند سال دیگه قراره بیخ ریش من بند باشی که پیشاپیش خودم و آماده کنم
همان لحظه سر برگردانده و گویی تازه متوجه ی چهره ی رنگ پریده ی دخترک باشد،نگران اخم ریزی کرده و بیخیال درآوردن ماشین از پارک شد.
-چرا انقدر رنگت پریده ؟بده ببینم جواب آزمایشت چی شد؟این همه برگه چیه دستت؟
هول شده از تیز بینی مرد به سرعت در کیفش را باز کرده و برگه ها را درونش چپاند و شروع به بهانه آوردن کرد.
-هیچی بابا یکم قندم بالا پایین شده برای همین رنگم پریده،جواب آزمایشم هم خوبه احتمالا به این مارک جدید انسولین بدنم واکنش نشون داده ،وگرنه همه چیز نرمال بود.
مکثی کرده و بی اختیار با شیطتنتی از غیب رسیده اضافه کرد:
-به جز یه چیز کوچولو که بعدا بهت میگم!
مرد مشکوک به دخترکی که از همان ابتدا هم میتوانست به راحتی از مردمک های فراری اش تشخیص دهد چیزی را پنهان میکند ،نگاه چپی انداخت.با اینحال بازجویی را به زمانی دیگر موکول کرد.
-داشبورد و باز کن،از شکلات هایی که دوست داری گرفتم،بخور بلکه رنگ آدمیزاد بگیری..
همان که جمله اش تمام شد با یادآوری چیزی که در داشبورد بود،در دم از گفته اش پشیمان شد.
هرچند بلیط های هواپیما درون دست دخترک کنجکاو نشان میداد که دیگر برای هر پشیمانی دیر است ...!
مضطرب نام دخترک را صدا زد:
- دیلا...
نگاه دخترک وامانده به نام هورا ظفری که روی بلیط چاپ شده بود خیره ماند.
ناباور سر بلند کرده و به مردی که نامش به عنوان همسر درون شناسنامه اش هک شده بود چشم دوخت.صدایش از ته چاه به گوش می رسید:
-با استاد ظفری میخوای بری ایتالیا؟
شاهو که خود را برای این موقعیت از قبل آماده کرده بود دمی گرفته و توضیح داد:
- برای امضای قرارداد ادغام شرکت ها و درست کردن کارهاباید یه مدت کوتاه بریم ایتالیا...
دخترک بی اختیار پوزخندزد:
-اها
او را احمق فرض کرده بودند؟ادغام شرکت ها؟چه بهانه ی پوچی...!
زنگ تلفن همراهش باعث شد تا عصبی چشم از پوزخند پر حرف دختر بگیرد.با دیدن نام هورا پوفی کشیده و کلافه جواب داد :
-بله؟
صدای طناز دخترک از طریق بلوتوث درون فضای ماشین پیچید:
- شاهو عزیزم ، زنگ زدم بگم من هتل و رزرو کردم تو بلیط هارو برای ۲۴ ام فیکس کن
نگاه پر حرف و غمگینش را به چشمان مرد دوخت.
دهان باز کرد تا بگوید با معشوقت، کسی که هنوز پس از ۱۲ سال عکسش را درون کشوی میز کارت نگه میداری،میخواهی سفر کاری بروی؟یا ماه عسل!
که بگوید لعنتی من هنوز زنت هستم چطور میتوانی انقدر راحت از ماه عسلت با دیگری خبر بدهی...
که بادرد و انقباض شدید زیر دلش،از شدت درد خم شده وبی طاقت ناله ای کرد.
شاهو بادیدن وضعیت دخترک مضطرب شده بازویش را در دست گرفته و گفت:
- چاوکال چت شد یه دفعه ؟
با احساس خارج شدن مایع غلیظی از بدنش قطره اشکی روی صورتش افتاد.صدای بغض کرده و پر از دردش باعث شد تامرد سر جایش خشک شود.دخترک قبل ازآنکه از حال برود به سختی نفس زد:
-میخواستم..بهت خبر بدم قراره بابا بشی اما مثل همیشه تو من و زود تر سورپرایز کردی برای هدیه عروسیت به وکیلت خبر بده برگه های طلاق توافقی وآماده کنه..
https://t.me/+O46_6avRwi0zZWM0
https://t.me/+O46_6avRwi0zZWM0
Repost from N/a
_ نمیتونی نذالی ازدباج کنم.
یزدان عصبی میگوید.
_ ارمغان تو نمیخوای چیزی بگی؟
خونسرد از لیوان شیرم مینوشم و شانه بالا میاندازم.
_ عاشق شده دیگه!
یزدان با حرص نگاهم میکند و همان موقع نیم خیز میشود.
_ کجا داری میری شما؟
از گوشهی چشم میبینم دستان تپل کوچک و سفیدش را به کمر میزند و قری به گردنش میدهد.
_ دالم میلم بهش بگم عاقشش شدم...سیران تُفت اگه اعتراف نکنم از دسم میله...
مشت یزدان روی میز فشرده میشود و دندان روی هم میساید.
_ پدر اون مرتیکه سیروانِ نابرادر رو من در میارم.
_ نااا سیران تُفت ماتحتشو لازم داله نذالم بابایی عبصی شه وگَلنه میله سُلاغ ماتحت سیران...الان میلم خَبل میدم مُلاقب ماتحتش باشه...
تنها که میشویم عصبی میز را دور میزند و نزدیکم میآید.
_ میبینی چطوری قشنگ تلفظ کلمهی ماتحت رو به بچهام یاد داده؟ اون بچه از هر ده کلمه نهتا رو نمیتونه درست بگه بعد موقع تلفظ ماتحت حتی زبونش نمیگیره!
لبهایم را روی هم فشار میدهم مبادا بخندم.
_ خب یحتمل مدت طولانی زحمت کشیده تا بالاخره این بچه بتونه درست بگه ماتحت!
خم میشود نرم بازویم را میگیرد و بدنم را بالا میکشد.
_ دارید روی اعصابم راه میرید؟ خودت کم بودی اون نیم وجبی هم اضافه شد؟
لب غنچه میکنم و اغواگرانه گردن کج میکنم.
صورتش جلو میآید، نفس داغش به لبهایم میخورد و میغرد.
_ نکن بیشرف! دلبری نکن برای مرد رو به روت دودش تو چشم خودت میره.
ریز میخندم که دست پشت گردنم میگذارد، صورتم را به ضرب جلو میدهد، با حرص و خشم لب روی لبم میگذارد ولی خلسهی شیرینِ میانمان دوامی ندارد و صدای جیغی کودکانه باعث میشود هر دو در یک لحظه عقب بپریم!
_ بابایی عبصی شدی؟ قلاله به مامان حلمه کنی؟
یزدان با چشمانی از حدقه در آمده دو گام به طرف فسقلی زبان درازمان بر میدارد.
_ این چه حرفیه دخترم!
_ نا منو دعبا نکن! مامانی خودش به خاله تُفت...
یزدان مقابل پاهای او زانو میزند و کوتاه میپرسد.
_ مامان چی گفت؟
خدا خدا میکنم زبان به دهان بگیرد ولی زهی خیال باطل!
_ مامانی تُفت این مَلد تا عبصی میشه باید بهم حلمه کنه وگلنه همه جا حمام خون میشه... اینم تُفت که لباس قلمزمو که این مَلد لو بدنم میبینه چیشاش بلق میزنه دوباله سَلیع میخواد حلمه کنه...تُفت مثل گاو قلمز میبینه حَلمه میکنه!
نگران لب میگزم و چشم غرهام نصیب آن موجود دهن لق میشود.
یزدان سریع خیز بر میدارد سمت من و مچ دستم را میگیرد.
_ بیا شما خانم من باهات کار دارم.
توجهای به جیغ کودکانهای که پشت سرمان جا میماند ندارد و مرا خشن داخل اتاق خواب میکشد.
_ بابایی... سیران تُفت هَل وَق میقاستی به مامان حلمه کنی بگم یهجولی باشه که بَلامون نینی ساخته بشه...باشه بابایی؟
کمرم را میچسباند به در اتاق و تیز نگاهم میکند. دستش را کنار صورتم روی سطح در تکیه میدهد و خیره به چهرهی هیجانزدهام میغرد.
_ خیلی خب! الان شدیداً عصبی هستم، ببینیم چطوری قراره نذاری حمام خون راه بیفته!
دستش سمت کمربندش میرود که ضربهی محکمی روی در فرود میآید.
_ من نینی میقام بابایی. اگه اِملوز بَلا ما نینی نسازین میلم به همه میگم وقتی عبصی میشی باید به مامان حلمه کنی...
https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk
https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk
https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk
این وزه یه قل دیگه هم داره که تو رمان باهاش آشنا می شید؛ دوقلوها و عموشون سیروان که شدت بیشعوریش قابل تخمین زدن نیست و از قضا کراش یه جماعت مخاطب تو این کانال شده یه تیم شدن و افتادن به جون ارمغان و یزدان؛ زوج کیوت و سلبریتی پرحاشیهی سینما و حیثیت برای این دو بدبخت نذاشتن🤪🤭
#عاشقانهای_حال_خوب_کن_و_پرهیجان
#روایتی_سیاه_و_سفید🌘
👍 2
Repost from N/a
00:48
Відео недоступнеДивитись в Telegram
#عاشقانه_کلکلی
#معمایی_روانشناسی_هیجانی😍
عزیزان حیفم اومد این رمان فوق العاده رو بهتون توصیه نکنم. اگه شما هم مثل من هستید و قلم نویسنده براتون مهمه و هر چیزی رو نمی خونید حتما این رمان زیبا و جذاب رو از دست ندید😍❤️🔥
چند روز پیش سخت دلم گرفته بود و خواستم یه رمانی بخونم که هم محتوا داشته باشه هم قشنگ و عاشقانه و پر کشش باشه و کلی پارت آماده در کانال داشته باشه. چشم تون روز بد نبینه که هر کانالی رو باز می کردم نفسم از چرت و پرت بودن شون بند می اومد آخه تعریف از خود نباشه کمتر رمانی مثل رمان خودمون موضوعش دلبر و جذابه تا این که این رمان رو پیدا کردم.
وقتی به خودم اومدم همه ی پارتاشو یه سره خونده بودم. دلم نیومد برای شما نذارمش. زود جوین شو👇👇👇
https://t.me/+RW7cWj_pshs5Zjg8
💥 من کاوان ملک یه جراح نخبه بودم با دستانی پنجه طلایی اما با مرگ نامزدم در حین جراحی دنیای حرفه ای من تموم شد و تبدیل شدم به یه ادم منزوی و بی حوصله و بداخلاق که تحمل هیچ کس رو نداشتم اما با اومدن نیلوفر توی همسایگیمون که دنیای شیطنت بود زندگیم دچار چالش عجیبی شد😱😵💫
https://t.me/+RW7cWj_pshs5Zjg8
توی کانالvipتموم شده😍😍
Repost from N/a
Фото недоступнеДивитись в Telegram
فلورا صدر، مهندس رشته ی گیاه پزشکی در سن نوجوونی، شیفته ی دوست برادرش می شه. عشقی یک طرفه که با مهاجرت اون مرد ناکام می مونه و فلورا، فقط به خاطر مهرش به اون پسر، همون رشته ای رو توی کنکور انتخاب می کنه که ونداد آژند از اون رشته فارغ التحصیل شده بود. حالا بعد از هشت سال، ونداد برگشته... به عنوان استاد توی همون دانشگاهی که فلورا داره طرح پایان نامه رو می گذرونه، غافل از این که شاگرد سخت کوشش، چه سال هایی رو پنهانی عاشقش بوده و حالا همکاریشون برای یک طرح تحقیقاتی، اون عشق و دوباره از نو زنده کرده.
دوباره سبز می شویم، قصه ی آدم هایی رو روایت می کنه که ساقه هاشون خشک شده اما ریشه هاشون هنوز توان تلاش برای از نو سبز شدن رو داره.
https://t.me/+4H9Ih4K-h7g4OTM8
https://t.me/+4H9Ih4K-h7g4OTM8
❤ 2