شبنم سعادتی" دالانِ مهتاب"

تاسوعا و عاشورای حسینی تسلیت باد🖤 و عزاداری‌هاتون قبول حق. التماس دعا از همگی🙏

قرار بود اخر هفته بهترین رمان‌هایی که خودم می‌خونم و از همه لحاظ تایید می‌کنم بهتون معرفی کنم🥰 همگی قرارداد چاپ دارن و رو به پایان هستن. توجه شود عضوگیری‌شون فقط برای چند ساعت بازه و به زودی خصوصی می‌شن👇👇 #دچارت_نیستم_سمیرا_ایرتوند https://t.me/+d26NqSaazbA1YTg8 #کبوتر_لیلی_شبنم_سعادتی https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 #زمان_معکوس_مدیا_خجسته https://t.me/+BOdRy_5VFlRiMzdk #می‌آفرینمت_زینب_بیش‌بهار https://t.me/+_q9D2JZURUxmOGU8 #عادله_حسینی_شاه_بیت https://t.me/adelehosseini22 #التیام_م_کمالزاده https://t.me/+NSaxGCVLFdY0YTFk #وصله‌ی_جانم_مرجان_مرندی https://t.me/+_wDqdMf4KS40ZWY0 #گیسوخزان_تارگت https://t.me/joinchat/AAAAAFBJN2Vnc9YIdPzAZw #ققنوس_من_لیلا_حمید https://t.me/+fRkO5R7K0m02MDY0 #تلبیس_انالیا https://t.me/+Nenb2u-Ze8llMzlk #قرارماپشت‌شالیزار_فرناز_نخعی https://t.me/+5aAY3aZXMAljY2Jk #مجنون_تمام_قصه_ها_دلان https://t.me/+Jq6Md4G1RaQ0ZTA0 #گیسوخزان_1411 https://t.me/joinchat/AAAAAD7lB4SiJ9BfIrqaZg #اوتای_اکرم_حسین_زاده https://t.me/+gaBnGJzXVRk3MTY0 #ریسک_اکرم_حسین_زاده https://t.me/+ujGExUpXa8ZiOWU0 #دالان_مهتاب_شبنم_سعادتی https://t.me/+QFQvODqy75oPtxV4

قرار بود اخر هفته بهترین رمان‌هایی که خودم می‌خونم و از همه لحاظ تایید می‌کنم بهتون معرفی کنم🥰 همگی قرارداد چاپ دارن و رو به پایان هستن. توجه شود عضوگیری‌شون فقط برای چند ساعت بازه و به زودی خصوصی می‌شن👇👇 #دچارت_نیستم_سمیرا_ایرتوند https://t.me/+d26NqSaazbA1YTg8 #کبوتر_لیلی_شبنم_سعادتی https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 #زمان_معکوس_مدیا_خجسته https://t.me/+BOdRy_5VFlRiMzdk #می‌آفرینمت_زینب_بیش‌بهار https://t.me/+_q9D2JZURUxmOGU8 #عادله_حسینی_شاه_بیت https://t.me/adelehosseini22 #التیام_م_کمالزاده https://t.me/+NSaxGCVLFdY0YTFk #وصله‌ی_جانم_مرجان_مرندی https://t.me/+_wDqdMf4KS40ZWY0 #گیسوخزان_تارگت https://t.me/joinchat/AAAAAFBJN2Vnc9YIdPzAZw #ققنوس_من_لیلا_حمید https://t.me/+fRkO5R7K0m02MDY0 #تلبیس_انالیا https://t.me/+Nenb2u-Ze8llMzlk #قرارماپشت‌شالیزار_فرناز_نخعی https://t.me/+5aAY3aZXMAljY2Jk #مجنون_تمام_قصه_ها_دلان https://t.me/+Jq6Md4G1RaQ0ZTA0 #گیسوخزان_1411 https://t.me/joinchat/AAAAAD7lB4SiJ9BfIrqaZg

برای گرفتن عضویت وی‌ای‌پی مبلغ ۳۸ تومن به شماره حساب زیر واریز کنین: 5859831061070685 سعادتی و عکس رسید و اسم رمان رو به ادمین بفرستین‌. @Sevinash

رمان دوم نویسنده که تا انتها رایگانه(عضوگیری محدود) https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 عاشقانه_اجتماعی_هم‌خونه‌ای🥰

#پست_۱۶۳ با استرس خندید. بهش می‌خورد حدود چهل و پنج سال سن داشته باشه، اما با اون آرایش نسبتا زیاد و چتری‌های کوتاه شکلاتی سعی داشت خودش رو کم سن و سال تر از چیزی که هست نشون بده. بهم توپید: -احمق شدی؟ کدوم آدم عاقلی با پای خودش میره کلانتری؟ حضور ناغافل اون زن و سماجتش گیجم می‌کرد. کلافه گفتم: -آدم عاقل رو نمی‌دونم، اما آدم مریض و گشنه که جایی برای رفتن نداشته باشه، چرا! دوباره خندید. دندون‌های زردش با اون رژ لب صورتی پر رنگ اصلا به هم نمی‌اومدن: -فکر کردی بری اونجا برات فرش قرمز پهن کردن و ناهار و شامتم آماده‌س؟ بدبخت گردنت می‌ره زیر تیغ، اعدامت می‌کنن! بیشتر شبیه یه شوخی بی‌وقت بود: -اعدام؟ مگه من چی کار کردم؟ لحظاتی نگاهش را به چشمان پرسوالم دوخت و شبیه پچ‌پچ کرد: -تجاوز کردی سپهر! به یه دختر هیجده ساله! جمله‌ی زن اونقدر عجیب بود که حتی نمی‌خواستم یه بار دیگه تو ذهنم مرورش کنم. با پوزخندی یخ‌زده گفتم: -اصلاً حالیته چی می‌گی؟ منو از کجا می‌شناسی؟ چرا باید حرفتو باور کنم؟! خونسرد بود و لبخند مطمئنی به لباش دوخته بود: -مگه همین الان سپهر صدات نزدم؟ زدم یا نزدم؟ #دالان_مهتاب #شبنم_سعادتی

#پست_۱۶۲ کار عاقلانه ای نبود. من چیز زیادی یادم نمی‌اومد و شاید مثل بقیه جرمی تو گذشته مرتکب شده بودم و با این کار برای خودم دردسر درست می‌کنم. ولی برای زنده موندن مجبور بودم این کار رو کنم. حداقل تو زندون یه وعده غذا بهم می‌دادن و یه سقفی بالا سرم بود که خبری از نور تند آفتاب نباشه. تازه اگه خیلی خوش شانس بودم منو درمونگاه هم بردن و کمی مُسکن می‌گرفتم. با پرس و جو کلانتری اون منطقه رو پیدا کردم. کلانتری اون سمت خیابون بود. قبل از اینکه از عرض خیابون رد بشم تردید رو کنار گذاشتم و قدم اول رو سمت کلانتری برداشتم. هنوز قدم دوم رو برنداشته حس کردم تعادلم رو از دست دادم و بدنم کشیده شد. اولش حس کردم یه ماشینی بهم کوبید، اما نه! از پشت کشیده شده بودم. قلبم تکون بدی خورد و به عقب چرخیدم. یه زن پشت سرم ایستاده بود. مردمک‌هاش رو خیره به در کلانتری تندتند تکون داد و بازوم رو سمت خودش کشید: -بیا بریم سریع از اینجا! هنوز تو شوک بودم، اما چند قدم بیشتر نتونست منو دنبال خودش بکشونه. وسط راه ایستادم و تدافعی گفتم: -من باهات نمیام! تو کی هستی؟ چی از جونم می‌خوای؟ زن اعتنایی به مقاومت من نکرد و اینبار با قدرت بیشتری سعی داشت منو از اونجا دور کنه و همزمان هراسیده تکرار کرد: -اینجا وایستی بدبخت می‌شی مامور می‌گیرنت و تمام! دیگه کاملا از کلانتری دور شده و وسط یه کوچه دراز و خلوت ایستاده بودیم. دستاشو از بدنم جدا کردم و با لجبازی گفتم: -اتفاقا من داشتم می‌رفتم کلانتری که خودمو تحویل بدم! #دالان_مهتاب #شبنم_سعادتی

پارت جدید و آخرین مهلت فقط تا ۱۲ امشب❌با تخفیف عضویت وی‌ای‌پی به جای ۳۹ تنها با ۳۲ هزار می‌تونین بگیرین. این مهلت تمدید نخواهد شد به شماره حساب زیر واریز کنین: 5859831061070685 سعادتی و عکس رسید و اسم رمان رو به ادمین بفرستین‌. @Sevinash