cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

آن دل...(مرضیه نوری)

﴾﷽}. لاحول و لاقوه الا بالله العلی العظیم🌹 درمسیرتو(نشرعلی) بی‌من‌نتوانی(نشرعلی) آن دل(آنلاین) @marziyeh_noori کانال ثبت‌شده‌در ارشاد کپی‌ممنوع حتی‌با ذکرمنبع🛇 قطعا پیگردقانونی دارد🛇 لینک کانال👇

Більше
Іран65 832Фарсі63 625Категорія не вказана
Рекламні дописи
2 255
Підписники
Немає даних24 години
-57 днів
-6030 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

Фото недоступне
☑️عالم امروز پر‌ از ماتم‌و‌ رنج‌ است گرد غم بر سر هر محفل‌‌و‌ هر انجمن است 🏴🏴بانگ‌ و‌ فریاد به گوش آید از افلاک مگر رحلت ختم رسولان و عزای حسن (ع)است 🏴 ۲۸ صفر، رحلت پیامبر مهربانی و رحمت، حضرت محمد مصطفی (ص) و شهادت کریم اهل بيت، امام حسن مجتبی (ع) تسلیت باد 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
Показати все...
00:14
Відео недоступне
#اینجا_ایران_است❤️ دریای شیشه ای و ساحل سفید شیدرو - هرمزگان #زیبایی_ببینیم😍 https://t.me/+qDCW6kqMV7FiMjJk
Показати все...
2.33 MB
Фото недоступне
برای همین لحظه ات خوشحال باش … این لحظه زندگی ات است! @startingover
Показати все...
سلام و احترام همراهان عزیزم❤️ امیدوارم حال همگی خوب و عالی باشه. بابت تاخیر عذرخواهم. پارت‌ها رو یکجا فرستادم. گوارای وجودتون❤️
Показати все...
#پارت_355 #آن_دل صندلی را عقب کشید و خودش را انداخت رویش. ساکت شد و ساکت شدم. - این بچه آزارش به مورچه هم نمی‌رسه نمی‌دونم چی کرده که هی گیر می‌دی بهش! لحنش سردرگم بود. با همان سردرگمی لب زدم: - تو رو ازم گرفته! زل زد به چشم‌هایم و با وجود فشاری که توی گلویم بود ادامه دادم. - از این بالاتر می‌خوای؟! از لحن مظلوم خودم دلم سوخت! منظورم را نمی‌فهمید! از نگاهش معلوم بود. - من الان حالم بد شه کی می‌آد به دادم برسه؟! اعتراض کردم. - نگو اینطوری! - نه عین واقعیت! - نمی‌خوام... نگو اینطوری! - والله همین بهداد اولین نفر خودشو رسونده! تا آخرشم وایستاده! سرم را به نشانه‌ی نخواستن تکان دادم اما متوجه نبود. - دِ نمی‌شناسیش لامصب! هی گیر می‌دی، اعصاب منم می‌ریزی به هم! ای خدا! خودت کاری کن! حسم داشت نسبت به ادامه‌ی صحبتش بد می‌شد. - می‌خوام شهینو نقره‌داغش کنم فقط بهداد مونده تو گلوم! حرف داشت به جاهای باریک می‌رسید. - یه مدت... موبایلش این بار زنگ خورد و انگار شد ناجی من غریق! دعا کردم به جان هر کسی که پشت خط بود. گوشی را از جیبش بیرون کشید و با دیدن صفحه دستی به ته‌ریشش کشید و جواب داد. - ببین بهت خبر می‌دم. حرفی که نزدی به حاجی؟ گوشه‌ی چشمش را مالید. - نه، جور نیست بیاد اون‌جا! نگاهش سمت من آمد و بعد انگار که پشیمان بشود از حرفی که می‌خواسته به زبان بیاورد، گوشی را داد به دست دیگرش. - خدا بزرگه! جور می‌شه! کاری نداری؟ ****
Показати все...
#پارت_354 #آن_دل نای سر پا ایستادن نداشتم. لیوان را گذاشتم روی میز و روی یکی از صندلی‌ها خودم را رها کردم. توی سرم غوغایی بود، توی دلم بلوایی. زبانم را به زحمت نگه داشته بودم تا چیزی نگویم. فقط نگاهم بود که یارای چشم گرفتن از معین را نداشت. معینی که جلوی پنجره بود و از هوای سرد نفس می‌کشید. بی برو و برگرد نگرانش بودم. برگشت سمتم اما نگاهم نکرد. جلو آمد و دست انداخت به لیوان و یک‌نفس آب را سر کشید. خواستم تذکر بدهم آرام‌تر، ولی دندان سر جگر گذاشتم. لیوان را گذاشت روی میز و سمت در رفت. خواستم بلند شوم که اجازه نداد. - نیفت دنبالم! نمی‌دانم چقدر گذشت. گشتی توی حیاط زد و برگشت. - چته مرجان؟! از جا پریدم. نداهای توی سرم از هر طرف حرفی می‌زدند. دور زد و رفت آن‌طرف میز. - خداوکیلی این بهداد مادرمرده چه بدی در حق تو کرده که چشم دیدنشو نداری؟! نگاهم فرار کرد. مصرتر شد! - نه دیگه؟! ملکه به سکوت دعوتم کرد و لال شدم. - خود خرش نمی‌فهمه چه دسته‌گلی از کفش رفته! من و تو که می‌فهمیم! من را هم قاتی خودش کرد! - اون از حنانه‌ش با اون چرت و پرتاش، غیب شده دوباره! اون از ملودی نفهم معلوم نیست چه غلطی می‌کنه! اینم از سحر... صدای تیک موبایلش نگذاشت جمله‌اش تمام شود. دوباره دستش روی سینه‌اش نشست و گوشه‌ی پلکش جمع شد. نیم‌خیز شدم. - معین!
Показати все...
#پارت_352 #آن_دل ترس توی جانم نشسته بود. چشم در چشم شدیم. نگاه سنگین و اشاره‌اش به سامیار هم جلودارم نشد. سیم آخر همین بود؟! جنگ اول به از صلح آخر؟! می‌خواستم نگذارم کار به جاهای باریک بکشد؟! - سر و ته هر جمله‌ت همه‌ش بهداده! نفهمیدم کی خودم را از تخت جدا کردم. - ول کن بهدادو معین! دستش را به دیوار گرفت. - حالیته چی می‌گی؟! حس استیصال داشتم در برابر موجودی که حتی اسمش ‌شده بود بلای جانم! چه برسد به آن چیزی که حدسش را از حرف معین زده بودم! - تو رو خدا ول کن! - قسم نده! دوباره دستش نشست روی قلبش و یک آن به خودم آمدم! - موترسم! صدای نگران سامیار هم ترمزم را کشید و دهانم را بست! - چیرا دعوا موکنید؟ عرق از گوشه‌ی شقیقه‌ام راه گرفت. قلبم تند می‌زد. آب دهانم را پایین فرستادم و با همان پای لنگم حرکتی به خودم دادم. - معین! صدای مادربزرگ و ملکه توی سرم شروع شده بود. داشتم چه می‌کردم؟! به جای آرام‌کردن محیط، داد و قال راه انداخته بودم؟! معین به من بی‌توجهی کرد اما خم شد و سر سامیار را بوسید. - هیچی نیست! - با بابا دعوا نکن! قلبش موگیره! قلب منم موگیره! سامیار با من بود! بغضم گرفت. - خدا نکنه مامان!
Показати все...
#پارت_351 #آن_دل - خوبم! خود معین هم مقصر بود که دست از سر بهداد برنمی‌داشت! به زور لبخند به لب‌هایش داده بود که بگوید خوب است اما نبود! حرصم درآمد از این همه فداکاری! دست انداختم به گچ پایم. - نیستی! هر چیزی حدی داشت! - خوب نیستی معین! دیدم هر دو نفرشان برگشتند سمتم اما سکوتم دیگر بس بود! یک جنگی درونم شکل گرفته بود که ماحصل وزوزهای افسون و خاله‌خانباجی بود! - کو؟ کجاست؟ باز هم خودم را جلو کشیدم. - اون معینی که همه چی براش حل بود کجاست؟! دست انداختم به عصایم. - هر چی می‌شد می‌گفت اون با من کجاست! به صدا درآمد. - چی داری می‌گی؟! زبانم بند نیامد. انگار قفل حرف‌های تلنبار شده باز شده بود! - چی می‌خوای بگم؟! افسون وردی توی گوشم خواند که خلاف خواسته‌ام بود! من بهداد را نمی‌خواستم! معین را می‌خواستم! معین خودم را! - مرجان! توجهی به حال و اخطارش نکردم. کم آورده بودم! - الان چند وقته همه زندگیمون شده بهداد؟!
Показати все...
#پارت_350 #آن_دل نگاهم را بهش دادم. به مرد خسته اما متعصب روبه‌رویم. - کاری نداری با حاج‌خانم؟ ته‌ریشش دیگر شباهتی به ته‌ریش نداشت. چه خوابی برایمان دیده بود خدا می‌دانست! حتی نمی‌خواستم به احتمالات توی ذهنم فکر کنم چه برسد در موردش حرف بزنم! هر چند افسون شلوغ‌کاری‌اش را شروع کرده بود! - مرجان؟! مثل بی‌حواس‌ها لب زدم: - ها؟! - می‌گم با مادرت کاری نداری؟! نفس لازم داشتم برای آرام‌ نگه داشتن خودم. - نه! پیشانی‌اش را مالید. - سلام می‌رسونه می‌گه به همه سلام برسونین! از جانب من سلام هم ‌رساند! نگاهم چسبیده بود رویش و پوست لبم گیر افتاده بود زیر دندانم. کلمه‌ی خداحافظ را که روی زبانش راند و تماسشان قطع شد، دستش را لبه‌ی پنجره گرفت و نفسش را با صدا بیرون داد. - هی روزگار! هی... ته دلم بیشتر جوشید! انگار وقت حرف‌های مهم رسیده بود! هم منتظر بودم حرف ناتمامش را ادامه دهد و هم می‌ترسیدم! تکیه از تاج تخت گرفتم تا آماده باشم. نگاهش مسیر رسیدن به صورتم‌ را طی کرد و وقتی به چشم‌هایم رسید، سر به افسوس تکان داد. - سحرخانم هم پر! یکی از اقوام زندایی پیشنهاد صحبت‌ برای آشنایی بیشتر دو خانواده را داده بود و قرار شده بود مامان چند روزی بیشتر بماند. فعلا در حد یک خبر خشک و خالی از ماجرا می‌دانستم. جریان تازه‌‌ی تازه بود. - موند این بهداد بینوا! باز هم بهداد! دستش را پشت گردنش کشید و تا روی سینه‌اش ادامه داد. روی قلبش! صورتش در هم جمع شد و آخ بی‌صدایی از بین لب‌هایش خارج شد که انگار قلب من را از جا کند! - معین! سامیار از صدای من پرید. - بابایی! ماژیک را ول کرد و دوید سمتش. در عرض چند ثانیه تصاویر درهمی جلوی چشمم ردیف شدند. همانی که افسون مایلش بود! همان کابوس! تکانی به خودم دادم. - معین! نمی‌خواستمش! سامیار نباید مثل من می‌شد! آن خواسته‌ی مزخرف افسون را نمی‌خواستم!
Показати все...
#پارت_353 #آن_دل تنها کلمه‌ای که توانستم به زبان بیاورم همین بود! معین همچنان تکیه‌اش به لبه‌ی پنجره بود. - برو نقاشیتو کن بابا! لحظاتی چشم در چشم ماندند و سامیار به اطمینان که رسید رو به من کرد. - چوجوری نقاشی کنم؟ مامان پا شوده دیگه! صدای گرفته‌ی معین چنگ به قلبم زد! - دفتر نداری؟! - چیرا، دارم! سامیار ناراضی جدا شد و دنبال دفترش رفت. نگاهم را از لب و لوچه‌ی آویزانش گرفتم و به معین دادم. تکیه‌اش را گرفت، از کنار نگاهم رد شد و از اتاق رفت بیرون. نه پا به پای او ولی لنگ‌لنگان پشت سرش راه افتادم. - معین! کجا می‌رفت؟ حالش خوب نبود! پیچید توی آشپزخانه. توی چارچوب ایستادم. پنجره‌ی آشپزخانه را باز کرد و دستش را روی سینه‌اش گذاشت. جلو رفتم. - معین! جواب نداد. جرات نکردم بروم سمتش. راه کج کردم. پنجره‌ی کوچک رو به اتاق را بستم تا صدایمان به سامیار نرسد. لیوانی از آب پر کردم و خواستم به دستش بدهم که دستم را پس زد. لب زدم. - معین! - یه دقیقه هیچی نگو!
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.