🥀 یک حرف از هزاران
حسین ثنایینژاد، استاد دانشگاه فردوسی مشهد مطالب ادبی، اجتماعی، علمی، خاطره و… که عموماً بهوسیلهٔ اینجانب به رشتهٔ تحریر درمیآیند @sanaeinejad
Більше2 602
Підписники
+724 години
+57 днів
-1330 днів
Час активного постингу
Триває завантаження даних...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Аналітика публікацій
Дописи | Перегляди | Поширення | Динаміка переглядів |
01
🔹دیدار غروب با «دیدار»
🔸در دیار ترکمن (قسمت هشتم)
(قسمت۱، قسمت۲، قسمت۳، قسمت۴، قسمت۵، قسمت۶، فسمت۷)
از همان روز اول، «دیدار» نوک قلهای را در آنسوی دره نشانمان داد و گفت در یکی از روزها ما را به آنجا خواهد برد. من کوهنوردم و عاشق قلهنوردی، اما بهدلیل کمبود وقت قرار شد با ماشین به آنجا برویم. بعداً برنامه مفصلتر شد. در بعدازظهرِ آخرین روز اقامتمان بهراه افتادیم. همهٔ خانواده سمیعزاده بودند؛ آقای مرادی هم بود. هنداونه و خربزهای هم برداشتند.
راهی پرپیچوخم را بر دیواره درهای پوشیده از جنگل و مزارع گندم و آفتابگردان در پیش گرفتیم و آهستهآهسته بالا رفتیم. بر سر یک پیچ تند که چشمانداز زیبایی داشت توقف کردیم. نور زردِ نزدیکِ غروب تمام دره را پر کرده بود. گندمزارها مثل فرشهای تکهتکهای از طلا در آن پرتو پرتلالؤ میدرخشیدند. محو تماشای آنهمه زیبایی، پیشنهاد کردم تا غروب همانجا بمانیم. دیدار لبخندی زد و گفت: «غروبی زیباتر از این برایتان دارم». دوباره بهراه افتادیم. مزارع تمام شدند و جنگلی پرشکوه از درختانی ستبر و انبوه، تمام جاده را دربرگرفت. در راهی خاکیِ پرشیب که دالان سبز و درازی را میمانست بهپیش میرفتیم. عطر جنگل فضا را پر کرده بود و ما محو تماشای آنهمه زیبایی.
رفتیم و رفتیم تا به بالاترین نقطه رسیدیم در میانه جنگل انبوه. درختان مهربانانه ما را دربرگرفته بودند و نور زرد خورشید راهش را از میان شاخوبرگها باز میکرد تا همچنان پرچم روز را بر بلندای آن قلههای بلند برافراشته نگاه دارد. از ماشینها پیاده شدیم و خود را به سکوت رازآمیز جنگل سپردیم که گهگاه با صدای پرندهها رازآمیزتر میشد. من رانندگی را به عباس سپردم و خودم با پای برهنه پیاده روی را در امتداد آن راه خاکی نمناک ادامه دادم. نزدیکترین تماس با طبیعت را در حال تجربه بودم.
آقای سمیعزاده گفت در جایی نزدیک همان نقطه متولد شده است. میگفت آن روزها خانوادهاش دامهایشان را برای چَرا به داخل جنگل میبردهاند و تمام فصلِ چَرا را شبانهروز در کوه و جنگل سپری میکردهاند. او در ضمن یکی از همین کوچها در میانه همان درختان و بر بالای همان کوه چشم به جهان گشوده، بهکمک یک مامای محلی که کارش را تجربی آموخته بوده است. وه! که در چه جهان با صفایی پای به عرصه هستی نهاده بود.
یکی دو نفر را دیدیم در میانه درختان به جستجوی چیزی بودند. معلوم شد به جمعآوری قارچ مشغولاند. شنیدهام آن قارچها مشتریان خاصی دارند و قیمت گزافی بابتشان میدهند. به دیدار گفتم مبادا تماشای غروب شکوهمند را از دست بدهیم. با همان لبخند همیشگیاش سری تکان داد که به غروبمان هم خواهیم رسید. بلافاصله سوار ماشینهایمان شدیم و بهراه افتادیم. کمیکه پایینتر آمدیم جاده باریکی را در همان ارتفاع بالا در پیش گرفتیم و به سمت مغرب راندیم.
دیگر شعاعی از نور خورشید از میانه درختان انبوه جنگلی بهچشم نمیرسید. اما دیدار همچنان لبخندبرلب میگفت ما را به دیدار غروبی شکوهمند خواهد برد. کمی جلوتر ناگهان افقی باز از تمام دره در نگاهمان نشست و بر لبهٔ درختان جنگلی قلهٔ آنسوی دره، خورشید، سرخفام، نشسته بود. گویی با دیدار قراری داشتند که تا یکدیگر را نبینند روز را به شب تحویل ندهند.
با دیدن آن صحنهٔ بسیار زیبا و شکوهمند چنان ذوقزده شدم که دیدار را در آغوشم گرفتم و با شوقی بسیار از او تشکر کردم. خورشید را که به پشت کوههای مغرب بدرقه کردیم دیدار ما را به بلندای یک پرتگاه عظیم و هولناک برد که مشرف بر دره بود. روی تختهسنگی بر لبهٔ پرتگاه ایستاد و گفت این مکان را من برای خودم انتخاب کردهام و هر وقت فرصتی پیدا کنم میآیم و برروی همین تختهسنگ مینشینم به تماشا. روی تختهسنگ که ایستاده بود سلطانی را میمانست که از تخت پادشاهیاش بر آن سرزمین حکم میراند و چه قلمرو زیبایی داشت.
(ادامه دارد)
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran | 239 | 1 | Loading... |
02 حکایتی از شیخ اجل، سعدی
#ثنایی_نژاد
@yek_harf_az_hezaran | 502 | 8 | Loading... |
03 🔹️هدیه بهار
پس از مدتها امروز پای بر رکاب کوهستان نهادم به قصد چشمه اوشک. وه! که چه زیباست همهچیز! قدمبهقدم گلهای رنگارنگ و سبزهها پهن روی زمین. در چشمانداز دشت فرشی الوان در نگاهم نشسته است. شاخههای چنار در نسیمی آرام با ناز میرقصند و از لابلای برگهایش گاه نغمه پرندهای به گوش میرسد، سرمست از بهار. آفتاب بر تن عرقکردهام میتابد و آبی زلال از زیر پایم زمزمهکنان در شیب تپه سرخوشانه میرود.
من پس از ساعتی کوهنوردی جانانه، روی تختهسنگی بر لبه چشمه نشستهام. دستم را در خنکای آب خیس میکنم و چند مشتی هم بر صورتم میپاشم تا هرم گرمای تنم را بگیرد و آب مینوشم، گوارا و شیرین. لقمهای نان و کمی کوکوسبزی همراهم هست. همینجا صبحانه میخورم.
بهار در آخرین روزهایش چه هدیه زیبایی به من داد. دستانم را به نشانه سپاس میگشایم. کوه با همه شکوهش اینجاست و من با همه لبخندهایم بر شانهاش. زندگی مگر چیزی بیش از همینهاست؟!
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran | 666 | 7 | Loading... |
04 🔹️چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون شو
دیشب در یکی از گروههای تلگرامی دوست اصلاحطلبی که خود فعالانه برای دکتر پزشکیان فعالیت میکند نوشت: "من هم امروز رفتم ستاد پزشکیان، امروز امده اند خیابان فاطمی یک ساختمان چند طبقه ، میانگین سنی۶۰ به بالا میانگین جنسیتی ۹۹ درصد آقا! زنگ زدم به همسرم گفتم نیا فکر نکنم راه بدهند تو را! پزشکیان نتواند دهه ۷۰ و ۸۰ را راه بیندازد نتیجه نمی گیرد."
به گمان من هردو طیف اصلاحطلب و اصولگرا باید بدانند که پیر شدهاند و جامعه بسی جوان است. بنابراین با فرمولهای سالهای ۱۳۷۶ و ۱۳۸۸ و ۱۳۹۲ نمیتوان موج ایجاد کرد. این جامعه جوان خواستار تحولات کارسازتریست و باید بدانها پاسخ داده شود.
#ثنایی_نژاد
@yek_harf_az_hezaran | 3 485 | 46 | Loading... |
05
🔹به تماشای بلندترین برج آجری جهان
🔸در دیار ترکمن (قسمت ششم)
(قسمت۱، قسمت۲، قسمت۳، قسمت۴، قسمت۵، قسمت۶)
راهنمایمان «دیدار» دو راه برای رفتن به گنبد پیشنهاد کرد، راهی که از انتهای دره میرفت به طرف کلاله و بعد گنبد و راه دیگر جادهٔ پرپیچوخمی که از یک جبهه کوه بالا میرفت و از سوی دیگرش پایین میآمد تا ما را به پلیسراه تنگراه برساند. از آنجا در جاده اصلی میرفتیم تا به گنبد برسیم. ما راه دوم را برگزیدیم.
وقتی از آن جاده باریک و زیبای پوشیده در جنگلهای سرسبز پیچ میخوردیم و بالا میرفتیم نگاههایمان غرق در زیبایی بود. مناطق زیبایی را در جهان دیدهام. از جنگلهای آلپ تا درههای عمیق آریزونا، از کوهستان آبی سیدنی تا جزیرهٔ سرسبز بالی. همه آنها زیبا بودند و شگفتانگیز. اما بهجرأت میگویم مناظری را که من در این مسیر تماشا کردم از هیچکدام از آنها که در سایر نقاط دنیا دیدهام کمتر نبود. در نیمههای راه توقف کردیم تا با حوصلهٔ بیشتر به آن همه زیبایی خیره شویم.
در یک راه خاکی که از میان مزارعی میگذشت کمی پیاده رفتیم. در یک طرفمان مزرعه آفتابگردان بود و در طرف دیگر گندمزار. نسیمی خنک میوزید و افق دره پر بود از رنگهای سبز و طلایی در یک طیف گسترده و نغمههای پرندگان که همراه با صدای خفیف باد بهترین ارکستر موسیقی طبیعت را در گوشمان مینواخت.
دوباره راه افتادیم و در جاده پرپیچ و خم جنگلی به سمت قله راندیم. زیباییهای اطراف جاده و نیز چشمانداز وسیع و پرمنظره چنان شوقی ایجاد میکرد که چند بار دیگر هم توقف کردیم برای تماشا و گرفتن چند عکس. همچنان آرام و با حوصله پیچوتاب خوردیم و از میان درختان تنومند و بلندقامت میگذشتیم تا در آن سوی قله به جادهٔ اصلی رسیدیم.
به گنبد که رسیدیم، یکراست به باغ ملی و برج قابوس رفتیم. برجی تماشایی که در زمان آلبویه ساخته شده است. میگویند این برج بلندترین ساختمان آجری جهان است. ارتفاع ساختمان آن ۵۲ متر از پای برج است و بر روی تپهای به بلندای ۱۵ متر قرار دارد که بخشی از پایه در داخل همین تپه است. برج قابوس از درون به صورت مخروطی ناقص است و از بیرون به صورت استوانه دَهپری دیده میشود. بر جداره این برج کتیبههایی به زبان عربی و خط کوفی نوشته شدهاند.
بلیط خریدیم و وارد محوطه برج شدیم. دورتادور برج را داربست بسته بودند و چنان مینمود که آن داربستها سالهاست به همان صورت هست، بی آنکه کسی بر روی آنها مشغول کار باشد. هوا در بیرون گرم بود ولی وارد فضای داخل برج که شدیم بسیار خنک و دلپذیر شد. بازدیدکننده دیگری هم نبود و خلوت. در گوشهای از آن فضای بیگوشه ایستادم و نگاهم را به تکتک آجرهایی دوختم که استادانه و با دقت بسیار زیاد روی هم چیده شده بودند تا انتهای آن که به کلاهکی مخروطی میرسید. همان کلاهک مخروطی هم از آجر ساخته شده بود.
ساختمان برج چنان بود که گویی نگاهت را میخواست به نقطهای در آسمان بکشاند و تو را به سویی راه بنماید. چه کسی میداند مهندس سازنده آن چنان دانش و فن پیچیدهای را بهکار بسته چه در سر داشته و به چه منظور آن همه عظمت را خلق کرده است. میگویند قابوس وشمگیر آن را ساخته برای آرامگاهش. این فرضیه برایم قابل قبول است وقتی به اهرام مصر میاندیشم و به تاجمحل و مسجد اکبرشاه در هند نیز که سازندگانشان به همین منظور آنها را ساختهاند. اما هیچ اثری از آرامگاه در این برج نبود.
دقایقی را در آنجا به حیرت و تماشا گذراندیم و سپس بیرون آمدیم تا در کوچه و بازار آن شهر ترکمننشین دلنشین قدم بزنیم و به تماشای مردم و فضای عمومیاش بپردازیم.
(ادامه دارد)
|#ترکمن|#گنبد|#برج_قابوس|
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran | 864 | 1 | Loading... |
06 یادداشت برگزیده 👇👇 | 807 | 0 | Loading... |
07 «اصلاحطلبان و امید به پزشکیان»
با کمال بیمیلی این مطلب را مینویسم و به خودم قول دادهام این واپسین نوشتهام دربارۀ انتخابات باشد؛ اما حقیقتاً نگفتن این حرفها به روانم فشار میآورد. برخی حرفها را هم در زمانش باید گفت و بیانش در آینده هیچ ارزشی ندارد.
متحیرم که اصلاحطلبان در حال ارتکاب همان اشتباه دوران روحانی به شکل حادتریاند. اصلاحطلبان در دور دوم روحانی به معنای واقعی کلمه آچمز شده بودند؛ نه راه پس داشتند نه راه پیش؛ نه در بالا گوش شنوایی داشتند و نه در پایین چشمی حاضر به دیدنشان بود و مقصر این وضع هم بیشتر خودشان بودند. آنها بدون هیچ تضمینی چک سفیدی به روحانی داده بودند و حالا هیچ فشاری نمیتوانستند به روحانی بیاورند، جز اینکه نظارهگر اقدامات دولت باشند. این بیعملی اصلاحطلبان بدنۀ رأیدهندهشان را سال به سال عصبانیتر میکرد، اما کاری نمیتوانستند بکنند، چون هیچ پیوند ارگانیک و سیستماتیکی میان روحانی و اصلاحطلبان وجود نداشت. بر اساس مصالح موقت انتخاباتی ائتلافی شفاهی میان افرادی شکل گرفته بود و دیگر هیچ! نتیجه این شده بود که تعدادی از اصلاحطلبان به کرسیهای اداری میانرتبه رسیده بودند و اگر هم جامعه غر میزد و مطالبهای داشت میگفتند هیس! روحانی هر کاری بتواند میکند.
دوباره همان آرایش پرهزینه و بیفایده در حال تکرار است: هیچ پیوند ارگانیکی میان پزشکیان و اصلاحطلبان وجود ندارد. دوباره چک سفیدی تحویل نامزدی میدهند و فردا آن نامزد هر چرخشی بخواهد میکند و دلیلی هم برای پاسخگویی ندارد. فردای پیروزی در انتخابات، اصلاحطلبان هیچ سازوکاری برای مشارکت در تصمیمها و اِعمال نظرات خود درون دولت نخواهند داشت، جز اینکه دوباره شماری از اعضای منتسب به اصلاحات اینجا و آنجا مشغول کار شوند و دوباره جامعه لب فرو ببندد تا دولت کارش را بکند. اینکه شما یک اشتباه مهلک را دوبار میکنید تقصیر زور زیاد حکومت نیست، تقصیر ندانمکاری خود شماست.
از دیگر سو، میبینم امید بستهاند که برخی از هموطنان عزیز ترکمان به دلیل همذاتپنداری و علاقۀ زبانی یا ولایتی به آقای پزشکیان رأی دهند. متر و معیاری ندارم که این عامل چقدر مؤثر است. اینکه هموطن عزیزی بخواهد به این دلایل به آقای پزشکیان رأی بدهد صاحباختیار است و نظرش محترم ــ گرچه نظر مرا بخواهید، معیار قرار دادن چنین چیزهایی حرکت رو به جلو به شمار نمیآید؛ ترقی نیست؛ پسرفت است.
اما اینکه اصلاحطلبان چشمشان را به روی این واقعیت بستهاند یا اینکه بسیار بدتر، به چنین احتمالی دل بستهاند، سراسر تناقض است. اصلاحطلبی یک پروژۀ ملیــاجتماعی است (البته وجه اجتماعی بودن آن به مراتب بیشتر است). یعنی یک بدنۀ اجتماعی نیرومند باید وجود داشته باشد که با اهداف مدنی یکسان پشت یک کادر همصدا و قوی باشد تا بتوان رَه به جایی برد. اینکه عزیز هموطنی به دلایل زبانی و ولایتی به آقای پزشکیان رأی بدهد ارتباطی با ایدههای پروژۀ اصلاحطلبی ندارد. این یعنی اصلاحطلبان خیال میکنند میتوانند با اسب دیگران به نبرد بروند.
راهبرد اصلی اصلاحطلبان ــ روزگاری که در اوج بودند، نه در دورانِ بلاتکلیف و بیبخار روحانی ــ خلاصه شده بود در تئوریِ «چانهزنی از بالا ــ فشار از پایین». وقتی بخش بزرگی از بدنۀ رأیدهنده به جناب پزشکیان تابع دغدغههایی متفاوت از اصلاحطلبان رأی داده باشد، یعنی آرمان مشترکی وجود ندارد. چگونه ممکن است فردای انتخابات این بدنۀ مردمیِ ناهمگن به اصلاحطلبان در جهت تحقق ایدههایشان کمک کند وقتی اصلاً دغدغهها مشترک نیست!؟ این یعنی «پایۀ راهبرد شما میلنگد». اگر این لنگی را نمیبینید که وای بر شما، اگر میبینید و به روی خود نمیآورید که وای بر همۀ ما!
در دوران روحانی فشار از پایین وجود داشت و چانهزنی در بالا نبود، در این دوره نه فشار از پایین خواهد بود (فشار مورد نظر اصلاحطلبان... شاید فشارهای دیگری باشد که خدا میداند چیست) و نه چانهزنی در بالا! این نمایی از رویکرد نسنجیدۀ اصلاحطلبان است. اینک که ۲۷ سال پس از خرداد ۷۶ با سواد سیاسی و تاریخی ناچیزی به عقب مینگرم این حرکات هیجانی و نسنجیده را در رفتار کلی آنها میبینم ــ گرچه هرگز منکر تلاشهای صادقانۀ برخی از آنها و لطماتی که متحمل شدهاند نیستم.
اگر کسی در این برهه دغدغۀ اصلاح و بهبود وضع موجود را دارد، باید منتقد این سازوکار انتخاباتی باشد، باید بپرسد چه شد که این تأیید شد و آن نشد... داستان چیست، ما کجای کاریم و شما چه کارهاید؟ نه اینکه نسنجیده جفت پا بپرد در هر به زعم خودش روزنهای. وقتی در روزنه گیر کردید و راهکاری نداشتید، یا سطح فهم جامعه را زیر سوال میبرید یا با مظلومنمایی از پاسخگویی میگریزید.
اما چنانکه گفتم این آخرین حرف من با شما و کلاً آخرین حرف من در این انتخابات است.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی | 814 | 20 | Loading... |
08 🔹️سبد رای اصلاحطلبان
استدلالها و تحلیلهایی که تمام تحلیلگران اصلاحطلب از آقای عبدی تا همین دوستانی که گوشهوکنار میبینیم دقیقا از همان نوعی است که برای جلب رایهای خاکستری به آقای همتی ارائه میکردند.
اتفاقا نمای بیرونی آقای پزشکیان و همتی هم بسیار به هم شبیه است. مردم از آنها سوسابقه خاصی ندارند و حرفهای قشنگی هم در گذشته زدهاند.
بنابراین دوستان اصلاحطلب باید نگاهی به انتخابات سهسال قبل بیاندازند و ببینند از آن تبلیغ و تحلیل چه نتیجهای حاصل آمد.
#ثنایی_نژاد
@yek_harf_az_hezaran | 1 061 | 8 | Loading... |
09 🔹غذا و لباس ترکمنها
🔸در دیار ترکمن (قسمت ششم)
(قسمت۱، قسمت۲، قسمت۳، قسمت۴، قسمت۵)
خوششانس بودیم که میزبان ما در اقامتگاهمان آشپزی ماهر بود و علاوه بر آن با عشق و علاقه غذا میپخت و بر سفرهٔ ما میگذاشت. در همان شب اول با «بوروک» خوشمزهای پذیرایی شدیم. بوروک ترکمن از غذاهای سنتی و مشهور استان گلستان میباشد. برای تهیه این غذای خوشمزه ابتدا خمیری آماده میکنند و در میان آن، گوشت یا سبزیجات قرار میدهند و سپس در روغن فراوان سرخ میکنند؛ چیزی شبیه پیراشکی. دوبار هم ناهار «چکدرمه» خوردیم که خیلی خوشمزه بود. گفته میشود این غذای ترکمنی بیشاز هزار سال قدمت دارد. چکدرمه با پخت همزمان برنج، گوشت، رب گوجه یا گوجه و پیاز به همراه روغن، آب و افزودنیهایی مانند نمک و فلفل آماده میشود، چیزی شبیه به استانبولیپلو. این غذا بهطور سنتی در نوعی دیگ چدنی به نام قازان تهیه میشود.
یک روز ناهار به یک رستوران غذاهای ترکمنی رفتیم در گنبدکاووس. تنوع غذاهای ترکمنی بسیار زیاد است اما مایه اصلی همهٔ غذاها خمیر، گوشت، لبنیات و برنج است. در آنجا هم غذاهای «مانتی»، «کاشیرلیپلو»، «فیدجی» و «قوطاب» سفارش دادیم و چهارنفره آنها را بهصورت مشترک میل کردیم. برای تهیه غذای مانتی خمیر را با مخلوط پیاز و گوشت پر میکنند و در مخلوطی از ماست و نمک و فلفل روی حرارت کم پخته میشوند. پساز پخته شدن، مانتیهای ترکمنی را با ماست و سس گوجهفرنگی مصرف میکنند. «کاشیرلیپلو» شبیه استانبولی است و البته خیلی خوشمزه. قوطاب بهعنوان غذای جانبی و غذای خیابانی سرو میشود و غذایی خوشطعم و ترد بهشکل نیمهٔ ماه است. آشپز قطاب را از گوشت یا اسفناج، کدوتنبل با پیاز خردشده و نمک و فلفل درست میکنند. این مواد را ابتدا در میان خمیر لولهشده قرار میدهند و سپس بهشکل ماه نیمه تا کرده و همراه با کمی روغن سرخ میکنند. البته وقتی گفتند قوطاب من گمان کردم همان شیرینی یزدی مشهور است که احتمالاً برای دسر سفارش داده شده ولی بعد معلوم شد خود غذایی است مفصل.
لباسهای سنتی ترکمنها نیز بسیار زیبا و پرجلوه و پرکار هستند؛ هم زنانه و هم مردانه. مردان ترکمن اما مانند مردان خراسان که لباسهای اصیل سنتی خود را کنار گذاشتهاند بهندرت این لباسها را میپوشند. اگرچه آنها یک گام از ما جلوتر هستند و هنوز یک یا چند دست لباس ترکمنی را در خانه نگهداری میکنند تا در مراسم و مهمانیهای خاص بپوشند. آقای مرادی ما را به خانهاش دعوت کرد و یک دست لباس فاخر ترکمنی را بر تن ما پوشاند که بسیار زیبا و برازنده بود. بیگمان نوع لباسی که آدمها میپوشند بر رفتار آنها مؤثر است و نیز نشاندهنده شخصیتشان. من خود وقتی آن لباسها را با آن کلاه پشمیِ پرابهت پوشیدم احساس شکوهمندی خاصی به من دست داد.
در زیر قبایی که جلو آن باز میماند و با کمربندی محکم میشود، یک پیراهن سپید پوشیدم که یقه آن روی سینه چپ با نخ زیبایی بسته میشد. بهنظرم آمد طراحی این لباسها بهگونهای بوده که از دکمه در آن استفاده نمیشده است.
برعکس مردان، زنان ترکمن به زیبایی تمام لباسهای سنتیشان را حفظ کردهاند. یکی از ویژگیهای بارز شهرهای ترکمننشین لباسهای ساده و زیبایی است که بانوان ترکمن میپوشند. لباسهایی رنگارنگی که سرتاپای آنها را میپوشاند. تنوع رنگ در میان لباسهای زنان جلوهای بینظیر به ظاهر شهرها و روستاهای این خطه داده است. گفته میشود لباس زنان ترکمن یکی از جذابترین لباسهای سنتی در منطقه آسیای مرکزی است. این لباسها اغلب بافتهشده و با نقوش و طرحهای زیبا و منحصربهفرد تزئین میشوند. ما این توفیق را داشتیم که از یک کارگاه شخصی سادهٔ پارچهبافی دیدن کنیم. دستگاه پارچهبافی در کنار اتاق یک خانواده ترکمن گذاشته شده بود و زن خانواده با آن پارچه میبافت. میگفت اگر خوب پای کار بنشیند روزی دو متر میبافد. عرض پارچهای که با ظرافت تمام میبافت حدود چهل سانتیمتر بود. او خود خیاط هم بود و گفت تمام لباسهایش را که خیلی هم زیبا بودند و در رنگهای مختلف تهیه شده بودند، خودش بافته و خودش هم سوزندوزی کرده است.
نکتهای در پوشش لباس زنان ترکمن هست که بسیار جالب است. زنان متأهل باید در زیر روسری خود یک حلقه به اندازه کف دست قرار دهند که از دور معلوم میشود. این حلقه نشانهٔ تأهل آنهاست. کارکردی شبیه حلقهٔ ازدواج در انگشت ولی خیلی برجسته و واضحتر.
در یک کلام، فرهنگ غذا و لباس ترکمن بسیار غنی است و تنوع و زیبایی و دلپذیری در آنها هر دلی را میرباید و به خود معطوف میسازد. انسانها با همینها زندگیشان را زیبا میکنند و چه خوب است ما خود را از این همه شکوه و زیبایی زندگی اقوام مختلف در سرتاسر سرزمین پهناورمان بهرهمند سازیم.
( ادامه دارد)
|#ترکمن|#غذای_ترکمن|#لباس_ترکمن|
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran | 957 | 4 | Loading... |
10 🔹️فروید-اندروید
دانشجوی دانشکده کشاورزی باشی و تأتری را کارگردانی کنی که تماشاچیها یک ساعت روی صندلیهایشان میخکوب شده و آن را با شوق تماشا کنند، کاری کردهای کارستان.
اولین بار وقتی دریافتم رشتیباف هنرپیشه است که سر کلاس غایب بود. بعد آمد و گفت در حال تمرین نمایشنامهایست که به زودی بر روی صحنه خواهد رفت، نمایشنامه ایوانف. وقتی بازیاش را در آن نمایش دیدم که نقش اول را هم داشت، فهمیدم هم عاشق تأتر است و هم استعدادی شگرف در این رشته دارد. امروز پس از یک سال و نیم دوباره مرا به اجرایی دعوت کرد که خودش کارگردانی کرده بود، نمایشنامه "فروید-اندروید".
هم متن نمایشنامه قوی نوشته شده بود، هم بازیگران به زیبایی نقشهایشان را اجرا کردند و هم کارگردان در کارش سنگ تمام گذاشته بود. بیگمان اجرای یک متن علمی-تخیلی به صورت تأتر دشواریهای بسیار دارد. بهخصوص که امکانات صحنه سالن رودکی دانشگاه بسیار محدود است. با اینحال استفاده از نورپردازی و جانمایی بازیگران و سایر عناصر صحنه چنان خوب انجام شد که حتی پرشهای زمانی را هم به خوبی توانستند نمایش دهند.
به محتوای نمایشنامه نمیخواهم بپردازم که تقابل و تعامل انسان و تکنولوژی دستساخت خودش را نشان میدهد. موضوعی که از "عصرجدید" چارلیچاپلین آغاز شده و با صدها فیلم مانند Matrix ، Interstellar و she و... ادامه یافته و همچنان موضوع بسیار مورد علاقه هنرمندان است در سرتاسر دنیا و مورد اقبال تماشاگران. اما نمیتوانم از دیالوگهای زیبای متن صرفنظر کنم. دیالوگهایی چون: "زندگی باید مثل یک لاکپشت آرام یش برود" و "فقط دلش میخواد یک شب به صدای ارگ زدن پدرجین گوش بده".
به هر حال هر بار که به تماشای یک تأتر دانشجویی میروم بسیار به این نسل دل میبندم که راهشان را درست تشخیص داده و خوب پیش میروند. پرتوان باشید و سرفراز دانشجویان خوب من.
#ثنایی_نژاد
@yek_harf_az_hezaran | 1 286 | 16 | Loading... |
11 🔹️و اکنون شش از هشتاد!
بالاخره شورای نگهبان از هشتاد نفر داوطلب ریاستجمهوری فقط شش نفر را تایید کرد. تائیدیهای که سخنهای بسیار در آن هست. لاریجانی و احمدینژاد که قبلا رئیسقوه بودهاند برای بار دوم تایید نشدهاند. جالب اینکه هردونفر عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام هستند. نامه حمایت تعدادی از اعضای هیئت دولتی که مجری انتخابات است نیز نتوانست برای همکارشان اسماعیلی مهر تایید بگیرد. سایر افراد که غالبا وزیر و وکیل بودهاند همه مردود شدهاند.
از مجموع ۸۴ نفر داوطلب ثبتنام کرده ۵۵ نفر اصولگرا، ۱۵ نفر اصلاح طلب، ۷ نفر با گرایش مستقل و ۳ نفر بدون گرایش خاص سیاسی بودند. با این حساب شورای نگهبان حداقل ۵۰ نفر از وفادارترین شخصیتهای سیاسی به خطمشی مطلوبش را مورد تایید قرار نداده است. اینکه چنین اتفاقی چه تاثیری بر سپهر سیاسی داخلی اصولگرایان میگذارد، باید منتظر ماند و دید.
آیا چنانچه احمدینژاد مدعی شده، قرار است بزودی اتفاقات مهمی بیافتد و یا این فراز از تاریخ سیاسی هم به سرعت سپری خواهد شد و همهچیز به روال عادی برخواهد گشت.
در صحنه انتخابات نیز اوضاع چندان واضح نیست. یک کاندیدای اصلاحطلب در صحنه مانده است که چنانچه قبلا در یادداشتی عنوان کردم یا رای نمیآورد و یا با رای کم به پیروزی خواهد رسید. اگر دکتر پزشکیان رای نیاورد اصلاحطلبان آخرین تیرشان را هم پرتاب کردهاند و در جایی بسیار دورتر از هدف فرو نشسته است.
چنانچه این مرد با اراده و خوشسخن بتواند باقیمانده رایهایی که در سبد اصلاحطلبی کشور هنوز وجود دارد، بگیرد و از پراکندگی آرای آن پنج اصولگرا بهره جسته و پیروز شود، همهچیز فرق خواهد کرد. با اینحال اگر اراده اصلاح در کانونهای اصلی قدرت نباشد، بسیار بعید است بتواند پس از استقرار در پاستور، کارهای مهمی انجام دهد.
در بین پنج کاندیدای اصولگرا اما بعید است وحدتی شکل بگیرد که آنها را نهایتا به یک کاندیدا برساند. در اینصورت اردوگاه اصولگرایان شرایط بسیار سختی را تجربه خواهد کرد. شرایطی که ممکن است کار را به انشقاقهای بسیار بزرگ بکشاند که معادلات سیاسی را برای همیشه در فضای سیاسی جمهوری اسلامی تغییر خواهد داد. نمونههایی از چنین انشقاقهایی را در انتخابات مجلس دوازدهم دیدیم.
در هر حال با اوجنگرفتن هلیکوپتر آقای رئیسی در ۳۰ اردیبهشت امسال، دعواهای سیاسی بسیاری در حال اوج گرفتن است که نتایج حاصل از آن را به دشواری میتوان پیشبینی کرد.
#ثنایی_نژاد
@yek_harf_az_hezaran | 3 049 | 43 | Loading... |
12 🔹لب بر نی و پنجه بر دوتار
🔸در دیار ترکمن (قسمت پنجم)
(قسمت۱، قسمت۲، قسمت۳، قسمت۴)
بَخشیِ قصهٔ ما، پنجه بر تارها کشید و نالهٔ دوتارش را به زیبایی سحرانگیزی در گوش جانِ ما طنینانداز کرد. نواخت و نواخت و بهناگاه صدای آوازش هم بلند شد. نوایی از حنجرهاش برمیخاست که برای من کاملاً جدید بود و شبیه هیچکدام از آوازها و تصنیفها و ترانههایی که تاکنون گوش داده بودم نبود. شعری را که میخواند به زبان ترکمن بود و من معنیاش را نمیفهمیدم اما ترکیب نوای او با صدای دوتارش بهشدت مرا جذب میکرد و حالی خوش میبخشید آن بخشی توانا و ماهر.
وجه اصلی کار او اما مهارتش نبود که حال و هوایی میآفرید بس شورانگیز، بلکه حال خوش و غرق شدن خودِ «بخشی» بود در نوازندگی و خوانندگیاش. چشمانش را میبست و سرش را همرا با پنجههایش تکان میداد و چنان مینمود که جز خود هیچکس را در اطرافش حس نمیکند. در همان حال و هوا و در فرازهایی از آوازش ضربههای صوتی غمگینی در آوازش نمایان میگشت که بسیار تکاندهنده بود.
آقای مرادی بیادعا همچنان خواند و نواخت. چندی بعد دوتار بر زمین گذاشت و نی را بر لبانش نهاد و نینوازی کرد. میگفت آن را خودش ساخته است، تکهای از یک نی را از نیزاری جدا کرده و سپس سوراخهایی بهتناسب در جدارهٔ آن تعبیه کرده است. میگفت آن نی را زمانی ساخته که چوپان بوده است. او را چوپان افسانههای کودکیام دیدم که در کنار گوسفندانش بر تکهسنگی نشسته و نی مینوازد.
در کجای جهان میتوان چنین خط تولیدی یافت؟! چوب از همان درختان کنار دستشان برمیگیرند و نی از نیزارهایی در همان نزدیکی و ساز میسازند و با آن آواز میخوانند. چنین خالصانه با طبیعت عجین است نوای نایشان.
دقایقی بعد «دیدار» هم دوتارش را آورد و همراه با آقای مرادی همنوازی جانانهای را اجرا کردند. آن دو با نگاه به پنجههای یکدیگر نُت یکسانی را درنهایتِ هماهنگی مینواختند و طنین آن را در جان ما میافکندند. آن شب «بخشی» و «سازنده» ما تا پاسی از شب نواختند و خواندند در زیر آسمانی پرستاره و بر بالای درهای که از نور نقرهفام مهتاب پر بود.
از آقای مرادی پرسیدم چند «بخشی» و «سازنده» در آن دره هست. گفت تقریباً هر روستا یک بخشی دارد ولی «سازنده»ها خیلی بیشترند و تقریباً در هر خانواده میتوان یک «سازنده» یافت که دل در گرو موسیقی ترکمن دارد و چنگ بر تارهای دوتار و نغمه مینوازد برای دل و دلدارش.
من از گفتگوهایم با آقای مرادی چنین دریافتم که موسیقی و بهویژه دوتار ترکمنی جزئی از زندگی ترکمنهاست و «سازنده»ها و «بخشی»ها بخش جداییناپذیر جامعهٔ آنهاست که در هر مراسمی مینوازند و میخوانند. اگرچه اخیراً گویا «دیجی»ها مراسم عروسی را در دست گرفتهاند و این خطر هست که در آینده جای دوتارنوازی را بگیرند. بر اهالی فرهنگوهنر ترکمن است و بلکه ایران و حتی وظیفه سازمانهایی نظیر یونسکو که با اجرای برنامههای ترویجی از نابودی این میراث فرهنگ بشری جلوگیری کنند.
( ادامه دارد)
|#ترکمن|#موسیقی_ترکمنی|#دوتار_ترکمنی|#بخشی|#سازنده|
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran | 1 095 | 2 | Loading... |
13 🔹«بَخشی» و دوتار ترکمنیاش
🔸در دیار ترکمن (قسمت چهارم)
(قسمت۱، قسمت۲، قسمت۳)
وقتی گفتند قرار است فرداشب یک «بَخشی» به اقامتگاه بیاید، اول متوجه منظورشان نشدم. برایم توضیح دادند که «بخشی» لقبی است برای برخی از نوازندگان دوتار در میان ترکمنها که همراه با نوازندگی آواز هم میخوانند. نوازندگان دوتاری که همراه با تارنواختن خود آواز نمیخوانند «سازنده» نامیده میشوند.
بیصبرانه منتظر ماندیم تا شب موعود فرا رسید. دره در هوای گرگومیشِ پساز غروب شبی آرام را انتظار میکشید که وارد اقامتگاه شدیم. پیرمردی موقر و خندان روی بالکنی نشسته بود و نی و دوتاری در کنارش. دستانش را بهگرمی فشردیم و خوشآمدش گفتیم. از نگاهش صمیمیت و مهر میبارید. گویا موسیقی در جان هرکس باشد روحش را صیقل میدهد و جانش را جلا میبخشد. آقای مرادی از چنان آرامش صیقلخوردهای برخوردار بود که همه را تحتتأثیر قرار میداد.
چهارزانو روی قالیچه ترکمنی کنارش نشستم و بلافاصله سخن را به وادی موسیقی کشاندم و از روزی پرسیدم که اولبار دستش به ساز رفته و حنجرهاش به آواز گشوده شده است. به روزهای خیلی دور بازمیگشت، در ایام جوانی. به روزگاری که «بخشی»های زیادی در آن حوالی نبودهاند. گفت روزی در کنار یک بخشی نشسته بوده که او استعدادش را کشف کرده است. سپس به او سازی داده و آوازش را به خواندن بلند ساخته است.
میگفت با اندک آموزشی بهروش سینهبهسینه و بدون نت، پای به سرزمین جادویی موسیقی نهاده است. پساز آن هرگز ساز بر زمین ننهاده و اکنون قریب به ۵۰ سال شده که همچنان مینوازد و میخواند. یکی که او را میشناخت گفت بیشاز ۸۰ شعر از مختومقلی شاعر مشهور ترکمن را از حفظ است و میتواند آنها را به آواز بخواند. سازش را بهآرامی از پوشش آن خارج کرد و در دستان من گذاشت. سازی که میگفت در تمام این سالها همدمش بوده و با تمام وجود از آن مراقبت کرده است.
دوتار عتیقه او را در دستانم گرفتم. لمس آن ساز حال مرا کوک کرد، اگرچه حتی نمیدانستم چگونه آن را در دستانم نگهدارم. با حوصله و همراه با لبخندهای پیاپی و مهرآمیز به من آموخت و گفت چگونه با سرانگشتانم بر تارها ضربه بنوازم. بیهیچ مهارتی برای اولینبار انگشتانم را چنانکه گفته بود بر روی سیمها کشیدم. صدایی نرم و زیبا برخاست و تاروپود وجودم را همراه با آن تارهای ظریف مرتعش کرد. دوباره و چندباره همان حرکت را تکرار کردم و از شوقی بینظیر لبریز شدم. اما بیگمان او باید خود مینواخت آن ساز پرراز را. بنابراین با احترام سازَش را به او برگرداندم و بیصبرانه منتظر ماندم او خود دست به نواختن برد و حنجره به خواندن باز کند.
از او پرسیدم دوتارش را چه کسی ساخته است. گفت کسانی هستند در همان روستاهای اطراف که کارگاه دوتارسازی دارند. چوب از درخت توت میگیرند برای کاسهٔ دوتار و از درخت عناب یا زردآلو که محکمتر است و استوارتر برای دستهاش. چنین گفته شد که برخی از آن تکهچوبها را تا سه سال در زیر خاکستر پنهان میکنند تا آماده شود. درخت توتی که چوبش برای ساختن تار مناسب است باید حداقل ۸۰ یا ۹۰ سال عمر داشته باشد. بدین معنی که دوتار نوایی برمیِآورد از عمق زمان. و نیز باید دقت شود درخت توت چند سال پیاپی را در خشکسالی نگذرانده باشد و درخت نر و بیبر هم نباشد و بهتر است در کنار جوی آب روان باشد! چه اسرارآمیز بودند این همه شرایط. گویا کسی آمده و تمام ظرایف و دقایق را یکجا جمع کرده است تا این ساز سحرآمیز پدید آید.
اگرچه دوتار بهطور گستردهای در بسیاری مناطق بهخصوص خراسان ساخته و استفاده میشود ولی دوتار ترکمن سازیست مخصوص ترکمنها که البته مطلع شدم در یونسکو بهعنوان میراث معنوی بشریت کشور ترکمنستان به ثبت رسیده است.
در پست بعدی از حال و هوای تارنوازی «بَخشیِ» ترکمن، آقای مرادی و یک «سازنده» خواهم نوشت که حالی دیگر داشت و هوایی دیگر برای ما ساخت.
ادامه دارد)
|#ترکمن|#موسیقی_ترکمنی|#دوتار_ترکمنی|#بخشی|#سازنده|
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran | 1 323 | 3 | Loading... |
14 🔹️تبلیغ یا التماس؟!
اغلب نگاهها به نامه جمعی از اعضای دولت به شورای نگهبان از این زاویه است که آنها بیطرفی خود را به عنوان مجری انتخابات زیر پا گذاشتهاند و نیز تبلیغ نابهنگام و نابجا داشتهاند و نظایر اینها.
اما یک وجه دیگری نیز این نامه دارد. اینکه آنها نگران هستند شورای نگهبان کاندیدای مطلوب آنها را رد صلاحیت کند. بنابراین با ارسال چنین نامهای به این شورا التماس کردهاند صلاحیت او را تایید کند.
این کار هم دخالت در کار شورای نگهبان است و هم این سوال را در ذهن ایجاد میکند که شیوه تصمیمگیری در شورای نگهبان چگونه است که عالیترین مقامات دولت گمان میبرند میتوانند بر تصمیم این نهاد اثرگذار باشند؟
#ثنایی_نژاد
@yek_harf_az_hezaran | 1 331 | 10 | Loading... |
15 طفلکیا جبهه اصلاحات!
پ.ن: برای توضیح بیشتر این یادداشت را اگر قبلا مطالعه نفرمودهاید ببینید.
#ثنایی_نژاد
@yek_harf_az_hezaran | 1 070 | 5 | Loading... |
16 🔹از چشمهسار گرگانرود تا سد گلستان
🔸در دیار ترکمن (قسمت سوم)
(قسمت۱، قسمت۲)
در بعدازظهری نهچندان گرم جادهٔ باریکی را گرفتیم در میان گندمزارهای طلاییرنگ و مزارع آفتابگردانی که هنوز به گُل ننشسته بودند و در امتداد درهای سرسبز پیش رفتیم. روستایی در پاییندست جاده بود و درست در کتار روستا شیب تند دره بالا میرفت و به صخرههای ستبری میرسید که چونان تختهای باشکوهی بر لبهٔ بلندترین ارتفاع گذاشته شده بودند. «دیدار» که راهنمایمان بود گفت آن روستا همواره در معرض سنگهایی است که از آن بالا بر آن شیب تند میغلطند و بر روی خانهها میافتند. کمی بالاتر از درختان ستبر و بلندِ جنگل گلستان چون دیوار بلند سبزی در برابرمان قد برافراشت و جاده از میانهٔ آنها به درون جنگل خزید. در آنجا بهوضوح میتوانستی تخریب جنگل و تبدیل آن به مزرعه را ببینی. چندصدمتر در درون جنگل راندیم تا به محوطهای رسیدیم در کنارهٔ جویباری نهچندان پرآب که یکی از سرشاخههای گرگانرود است، چشمه «زاو». لولهٔ فولادی قطوری را دیدم که بخش عمدهای از آب گوارای آن چشمهٔ زلال را به دوردستها میبرد، به روستاهایی در پاییندست. گفته شد دورترین نقطهای که آن لوله آب چشمه را به تشنگان میرساند در مرز اینچهبرون است.
چندصدمتری هم پیاده طی کردیم تا دقیقاً به نقطهای رسیدیم که آب با دبی نسبتاً زیاد از دل کوه میجوشید و خروشان از آبشاری نهچندان بلند پایین میریخت. دست و رویی در چشمه فروشستیم و از زلال آن نوشیدیم و گوش به آوای آرامشبخشش سپردیم در زیر سایههای خنک آن درختان بلند و استوار جنگلی. مردمانی چند از اطراف و اکناف نیز بدانجا شتافته بودند تا تن و جانِ خستهٔ خود را به سایهسار درختان و زلال چشمه و نوای آبشار بسپارند. تا نزدیک غروب در آنجا ماندیم و سپس همان راه را از میانه جنگل و گندمزارها و مزارع برگشتیم به اقامتگاهمان.
روز بعد از جادهای میرفتیم که از کنار سد گلستان میگذشت. چشمم که به گسترهٔ سبزرنگ آب سد افتاد بهیاد آوردم سالها قبل این سد و نیز سد بوستان در بالادست آن، موضوع پایاننامه یکی از دانشجویان دکترای من بود برای بررسی نقش آنها در کنترل سیلاب. با خانم صادقی تماس گرفتم تا از او بپرسم آیا بعد از اتمام تحصیل تحقیقش را دربارهٔ این موضوع ادامه داده است یا نه. مهربانانه برایم توضیح داد: «ما در پایاننامه به این نتیجه رسیدیم که این سدها درصورتی نقش کنترل سیلاب را خواهند داشت که هفتاد درصد آنها آبگیری نشده باشند. اما اکنون بهدلیل رسوبگیری فراوان هم ظرفیت کل سد کاهش یافته و هم دلتای بزرگی از رسوب در قسمت ورودی سد ایجاد شده است.»
توضیحات خانم صادقی سیل سال ۱۳۹۸ را بهیادم آورد. تصمیم گرفتم اکنون که تا آنجا رفته بودم سری به ورودی سد بزنم و آنچه را خانم صادقی توضیح داده بود از نزدیک ببینم. با راهنمایی راهنمای جوان و مهربانمان راهمان را در میانه گندمزارهای آن دشت وسیع کج کردیم و پس از طی مسافتی حدود ۱۵ کیلومتر به پل بایلر رسیدیم. در کمال شگفتی دیدم تمام پل قدیمی در زیر رسوب دفن شده بود. در آنجا با نگهبان پروژه احداث پل جدید هم گفتگو کردم. گفت حدود دو سالی میشود که در آنجا مشغول کار است. از او خواستم کف تقریبی رودخانه را در دو سال پیش نشانم دهد، نشانم داد که نشان از حجم بسیار عظیم رسوبی داشت که در همین مدت کوتاه جمع شده بود. با وضعیتی که من در آنجا دیدم بهگمانم باید نقش کنترل سیلاب دو سد گلستان و بوستان دوباره مورد مطالعه قرار گیرد. من نگرانم با بارندگی کمتر از سال ۱۳۹۸ سیلاب دوباره ترکمنصحرا را درنوردد.
|#ترکمن|#گرگان_رود|#سد_گلستان|
(ادامه دارد)
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran | 1 566 | 3 | Loading... |
17
🔹گورستان رازآلود خالدنبی
🔸در دیار ترکمن (قسمت دوم)
(قسمت۱)
هرساله تپهماهورهای آبرفتی حاشیه گرگانرود در دامنه کوههای باباشاهملک با مخملی یکدست از سبزههای بهاری پوشانده میشوند. شکوه این زیبایی خیرهکننده چنان است که هزاران گردشگر را بدانسو میکشاند. در یک جاده پر پیچوخم کمی که بالاتر بروی آرامگاهی میبینی با گنبدی ساده که بر بلندترین قله بنا شده و نام خالدنبی را بر خود دارد. اینکه نبی و پیامبری بدین نام بوده یا نه چندان روشن نیست اما در مجاورت آرامگاه خالدنبی یک گورستان باستانی رازآمیزی وجود دارد که مرکز اصلی توجه گردشگران قرار میگیرد.
از محلیها شنیدم در نیمه اول فصل بهار که همهٔ آن ارتفاعات پوشیده از گلوسبزه است و هوا هم ملایم و دلپذیر، آن منطقه بیشاز اندازه شلوغ است و گردشگران بسیاری بدانجا میآیند. در این روزها که ما عزم آنجا کردیم البته هوا گرم بود و زمین خالی از گل و سبزه. با اینحال همچنان گردشگرانی بودند که برای تماشای آن گورستان عجیب و رازآلود رنج راه و گرما بر خود هموار میکردند. در آن روز، آفتابی گرم وقتی به گورستان رسیدیم هنوز جز ما کسی بدانجا نیامده بود.
از آرامگاه خالدنبی پای در راهی خاکی و ناهموار میگذاری، در افتوخیزهایی تند تا پساز حدود بیست دقیقه پیادهروی به درگاه گورستانی برسی. عجیب است! در طول تاریخ فقط گورهای شاهان و قدیسان مورد توجه بودهاند و یا زیارتگاه. بهندرت میتوان سراغ از قبرهایی گرفت که خفتگان در آن بی هیچ نام و نشانی در کانون توجه و تماشا قرار بگیرند. بهگمانم این گورستان یکی از همان نمونههای نادر باشد. بر هیچ قبری نامی نیست اگرچه نشانی هست. نشانی که اگرچه به ما دربارهٔ صاحب گور چیزی نمیگوید ولی حدیثهای بسیار دارد از جامعهای که صاحبان ناشناختهٔ آن گورها در آن میزیستهاند. هر نشانهای که بر هر آرامگاهی هست بهآسانی میگوید که صاحب آن زن است یا مرد. اما بهسادگی نمیتوان دریافت که بلندی و قطر هر نشانه هم آیا به مشخصات شخصی و یا جایگاه اجتماعی صاحب گور اشارهای دارد یا خیر. مسلماً برای دستیابی به چنین اطلاعاتی باید پژوهشهای باستانشناسی انجام شوند.
اما یک چیز کاملاً آشکار است که رد آن را میتوان در سایر فرهنگها هم یافت؛ از جمله در معابدی در کشور هندوستان که در آنها آلت جنسی مورد پرستش قرار میگیرد. با اینحال تماشای این گورستان سؤالات بسیاری را در ذهن بیپاسخ میگذارد. اینکه چرا در چنان جای دورافتادهای واقع شده است که هیچ اثری از آبادی و سکونتگاه در اطرافش دیده نمیشود. اینکه ردی از چنین آئینهایی در تاریخ و فرهنگ این دیار پیدا نیست. اینکه چگونه و با چه وسایلی سنگهایی با آن بزرگی و سنگینی به آنجا حمل شدهاند و با چه ابزارهایی در آن روزگار دور تراشیده شدهاند. و نیز دانش سنگشناسی که آن مردمان را قادر میساخته تا نوع سنگی را استفاده کنند که هم با آن ظرافت قابل حجاری باشد و هم آنقدر مقاوم که چند هزارسال دوام آورد.
مدتی در آن گورستان دورافتاده قدم زدیم و به دقایق و ظرائفی که در آن نشانههای ایستاده بر گورها بودند چشم دوختیم و تأسف خوردیم از اینکه بسیاری از آنها را شکستهاند، در روزگاری که تحت حفاظت نبودهاند. این را هم باید اضافه کنم که تکگورهایی نیز بودند با همان نشانهها که در کناره درههای کمی دورتر قرار داشتند. معلوم نبود آن قبرهای جداافتاده از گورستان اصلی نشان از وسعت گورستان تا آن محدوده دارند و یا اینکه دلایلی دیگری برای دورافتادن صاحبان آن قبرها وجود داشته است.
در راه بازگشت چند گروه بازدیدکننده را دیدیم که با خنده و شوخی و سخنان کنایهآمیز، خودشان را آماده میکردند تا وقتی با آن نشانههای سنگی مواجه شدند اندکی از بار شرمگینی خود دربرابر یکدیگر بکاهند.
از همان راه پرشیب خاکی، به پارکینگ آرامگاه خالدنبی برگشتیم. لختی استراحت کردیم و سپس از بازارچه کوچکی در همان کنار پارکینگ چیزهایی مانند کلاه سوزندوزی ترکمنی و زیرانداز نمدی برای یادگاری خریدیم که همه دستساز و نشاندهنده فرهنگ ترکمنهاست.
در راه بازگشت وقتی ماشین از بلندای آن ارتفاعات عبور میکرد امتداد نگاهمان به آسانی از مرز ایران میگذشت و خاک کشور ترکمنستان در افق دیدمان قرار میگرفت.
#ترکمن |#خالدنبی|
(ادامه دارد)
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran | 1 767 | 10 | Loading... |
18 🔹️اگر کاندیداهای اصلاح طلب تایید شوند
بیایید فرض کنیم آنگونه که آقای خاتمی در بیانیه امروز خود آرزو کرده است، کاندیدهای اصلاحطلب تایید شوند. در آن صورت چه سناریوهایی محتمل هستند؟!
۱. بهترین حالت این است که همه کاندیداهای اصلاحطلب بر روی یک نفر به توافق رسیده و همه برای انتخاب او تلاش کنند و کاندیدای مورد اتفاقشان با اختلاف نه چندان زیادی نسبت به کاندیدای اصولگرایان رای بیاورد.اختلاف زیاد آرا مستلزم شرکت گسترده مردم در انتخابات است که بسیار بعید بهنظر میرسد.
۲. کاندیدای مورد اتفاق اصلاحطلبان به دلیل مشارکت پایین قشر خاکستری رای نیاورد. مانند آنچه برای آقای همتی در دوره سیزدهم رخ داد.
۳. کاندیداهای اصلاحطلب همه در صحنه باقی بمانند و انتخابات را به اصولگراها ببازند.
در دو حالت دوم و سوم اصولگرایان با اقتدار خواهند گفت که در یک رقابت سالم انتخاباتی اصلاحطلبان را شکست دادهاند. چنین وضعیتی برای تداوم وضع موجود بهترین شرایط سیاسی را در اختیار اصولگرایان قرار میهد.
اما در حالت اول که کاندیدای اصلاح طلبان رای بیاورد، در بهترین شرایط همه چیز برخواهد گشت به ابتدای دور دوم دولت آقای روحانی! زیرا رئیسجمهور منتخب، اصلاحطلبی است که با رای کم به قدرت رسیده است. چنین رئیسجمهوری چندان قادر نیست مشی اصلاحطلبیاش را پیش ببرد و در بهترین حالت شرایط دور دوم خاتمی را تجربه خواهد کرد که ایشان از آن به "هر ۹ روز یک بحران" نام برد.
بنابراین آبرومندانهترین حالت این است که کاندیداهای اصلاحطلب همه ردصلاحیت شوند. در این صورت اصلاحطلبان میتوانند همچنان در لاک مظلومنمایی خود فرو بروند.
#ثنایی_نژاد
@yek_harf_az_hezaran | 1 847 | 29 | Loading... |
19 🔹اوغلمایا
🔸در دیار ترکمن (قسمت اول)
ساعت از ۹ شب گذشته بود. از جنگل انبوه «تنگراه» که سبزیاش را تاریکی شب ربوده بود، گذشتیم. کمی آنطرفتر از پلیسراه، سر یک سهراهی فرعی، مرد ترکمنی را ملاقات کردیم. آقای سمیعیزاده لبخندبرلب دستانمان را به گرمی فشرد و خوشآمدمان گفت. بیش از یک ساعت راه را در جاده پرپیچوخم کوهستانی طی کرده بود تا به استقبال ما بیاید. چنین مهماننوازی را بهندرت دیدهام. پشت سرش راه افتادیم تا در جادهای باریک از یک کوه بلند پوشیده از جنگل عبور کنیم و در آنسو به داخل درهای پایین برویم بهسمت قوشهچشمه (چشمهدوقلو).در آن دره وسیع پساز عبور از چند روستای ترکمننشین به مزرعهای رسیدیم در دامنهٔ یک کوه، مشرف به رودخانهٔ «بیبیگنداب» که یکی از سرشاخههای گرگانرود است. از میانهراهی کوتاه عبور کردیم که یکسوی آن را ردیفی از درختان انار آذین بسته بودند. در آنسوی دروازهای از نردههای آهنی آبیرنگی چراغهایی سوسو میزدند و در تاریکروشن آن چراغها، نزدیک یک ساختمان سادهٔ روستایی بانویی موقر با لبخندی مهرآمیز به انتظارمان ایستاده بود؛ خانمدکتر «اوغلمای».
دکترایش را در رشتهٔ ادبیات ترکمن در ترکمنستان گرفته و چند سالی را هم در همانجا به کار آکادمیک مشغول بوده است. سالهاست اما در همین منطقهٔ ترکمننشین زندگی میکند، بههمراه همسرش و فرزندانی که اکنون بزرگ شدهاند و هریک به سرِ خانه و زندگیشان رفتهاند. تامهای زیبایی هم برای فرزندانش انتخاب کرده. پسرش «دیدار» است و دخترش «ماهِم» یعنی ماه من. او اگرچه شغل رسمی آکادمیک ندارد اما در پژوهش و تألیف بسیار پُرکار است.
میزی در بالکنی قرار دارد و چند صندلی سبز در کنارش. به همان میز دعوت شدیم و همه دور آن نشستيم. مانند هر خانواده ایرانی ابتدا با چای از ما پذیرایی کردند و سپس سمبوسهٔ ترکمنی بر سفرهٔ محبتشان گذاشتند برای شام.
در آن هوای ملایم و در میان صدای غوکها و جیرجیرکها که بیوقفه میخواندند شام خوردیم و گفتگو کردیم. پدر خانواده کشاورز است و زادگاهش روستای «یلچشمه» در پشت کوهی که ما در اینسویش دور هم نشسته بودیم. پسرشان فوقلیسانس روابطبینالملل دارد از دانشگاه آنکارا و بیشاز دیگر اعضای خانواده به زبان فارسی مسلط است. بانو مایا زبان روسی میداند و میگوید کمی هم آلمانی بلد است. یک شعر آلمانی را به زیبایی برایمان خواند. اما گاهی برای بیان مقصودش به زبان فارسی مجبور میشود از پسر و همسرش کمک بگیرد. با اینحال در مکالماتمان به زبان فارسی مشکل جدی نداشتیم.
فرازی از رمان تاریخی مادر چادرنشینان را که به زبان ترکمن نوشته است، برایمان خواند و ترجمه کرد: «مادر، یار و همسرش را در خواب میبیند. همسرش به او میگوید فراق بس است عزیزم! بیا پیش من. مادر آهی میکشد و در حالیکه قلبش از عشقی پاک میتپد جواب میدهد: در جدایی از یار هفت سال میگریند و در جدایی از وطن برای همیشه و راه وطن را در پیش میگیرد.»
غیر از این رمان دوجلدی، چهار عنوان دیگر هم کتاب نوشته است. جوایزی را نیز برای نویسندگی دریافت کرده است. جایزه «کوراوغلو» را در ترکیه، جایزهای در ترکمنستان برای نوشتن سه مقاله مرتبط با وطن و لوحهای تقدیری هم در ایران بهخاطر نویسندگی متن نمایشنامه و آثار دیگر.
از ترکمنها میگوید و از اینکه مادربزرگ عثمان، بنیانگذار امپراطوری عثمانی، ترکمن بوده و خاستگاه سلسلهٔ سلجوقیان را نیز همین منطقهای میداند که در آن زیست میکند. ترکمنصحرا همواره در نگاه من هم رازآمیز بوده است و هم دوستداشتنی. اکنون که اولین سفر گردشگریام را به این منطقهٔ زیبا و اصیل انجام دادهام این هر دو ویژگی برجستهتر شدند. بهویژه که حلقهٔ اتصال من با این سرزمین بانوییست دانا، مهماننواز و مهربان و بسیار سخاوتمند در کلام و طعام.
#ترکمن |#گرگان_رود|
(ادامه دارد)
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran | 2 029 | 9 | Loading... |
20 🔹️"مشهورفلهای"های داوطلب!
در دورههای قبل آدمهای مشهور در حد انگشتان دست ثبتنام میکردن و یک عالمه هم آدم معمولی که هر کدومشان هم سوژه طنزی میشدن برا خبرنگارا! در این دوره آدمای مشهور راه افتادن بهصورت فلهای ثبتنام میکنن و از اون آدم معمولیها دیگه کمتر خبری هست.
اینبار همین "مشهورفلهای"ها خودشون طنزی شدهان قابل توجه! به گمونم این پست به چنان سطحی رسیده که هر کسی یک عنوان وزیر یا وکیلی داشته، خیال ورش داشته که چرا اون نتونه خودشه به این کرسی برسونه! ولی از حق نگذشته همشون شجاعن! چون اصلا نگران فرود سخت نیستن!
#ثنایی_نژاد
@yek_harf_az_hezaran | 2 484 | 50 | Loading... |
21 🔹️بازی مافیا!
یکی بگوید چه فرقی است بین محمدرضا صباغیان، عباس مقتدایی، قدرتعلی حشمتیان، سعید جلیلی، علی لاریجانی، محمود احمدینژاد، محمد خوشچهره، احمد رسولینژاد، وحید حقانیان، علیرضا زاکانی، حبیبالله دهمرده، محمدرضا میرتاجالدینی، و فداحسین مالکی؟!
مگه قراره مافیا بازی کنند که هرچه تعداد بیشتر بهتر؟!
#ثنایی_نژاد
@yek_harf_az_hezaran | 2 991 | 35 | Loading... |
22 🔹️تسلیت به ما نیشابوریان
متاسفانه افتخار آشنایی نزدیک با هنرمند شهیر و فقید شهرم زندهیاد رضا مقصودی نداشتم. درگذشت نابهنگام آن عزیز بسیار تاثرانگیز است. جامعه هنری شهر من یک عضو باسابقه را از دست داده و پیکر نحیف فعالیتهای هنری در نیشابور طاقت چنین داغهایی را ندارد.
بیگمان عشق و شور میخواهد برای اینکه یک هنرمند بتواند هنرش را برای مردم ارائه کند، در این روزگار بیمهری به هنر و مقصودی عمری چنین زیسته است.
فقدان این هنرمند را به خانواده گرامیاش، جامعه هنری نیشابور و عموم مردم این دیار هنردوست تسلیت میگویم.
#ثنایی_نژاد
@yek_harf_az_hezaran | 1 753 | 5 | Loading... |
23 🔹️شور و شیرین( قسمت آخر، سدّ بیآب)
🔸سفر به کرانههای دور نیشابور
(قسمت۱، قسمت۲، قسمت۳، قسمت۴ ، قسمت۵)
در همان گوشه دور، کمی دورتر از حصار سرخ به طرف جنوب، روستای کوچکی در کنار تپههای خشک و بیآب قد برافراشنه و مردمانی را زیر سقفهای قناعت در آغوش خود دارد، روستای «پاباز». یک نفر در حصارسرخ به ما گفت سدی در نزدیکی این روستا هست. از چند نوجوان که سرخوشانه در جلو روستا به بازی مشغول بودند، سراغ آن سد را گرفتیم. گفتند اگر در همان راهی که هستیم جلوتر برویم آن را خواهیم دید. رفتیم و به سد رسیدیم. البته آنچه دیدیم نه سد که یک بند خاکی کوچک بود و با همه سیلابهای بهاری اندکی آب در ته آن جمع شده بود. ماشین را کنار تاج سد (اگر بتوان چنین واژه زیبایی را به آن نسبت داد) پارک کردیم. سایهای نبود تا سرمان را به دامنش بگذاریم و لختی بیاساییم. وضعیت پوشش گیاهی هم نشان میداد میزان بارندگی در آن پایین دشت چندان بالا نیست. بساطمان را همانجا در آفتاب روی ریگها پهن کردیم و دست به کار درست کردن چای شدیم. به عباس ردّ داغآب سد را نشان دادم و گفتم به نظر میرسد هرگز آب چندانی پشت این بندخاکی جمع نشده!
چای را در لیوان نریخته بودیم که یکی از روستائیان سوار برموتور از راه رسید. به چای تعارفش کردیم، گفت تازه چای نوشیده است. تا رفتم در باره سد چیزی از او بپرسم، آه از نهادش برآمد و نالید که این سد را بد ساختهاند و به هیچ دردی نمیخورد. وقتی گفتم استاد دانشگاه هستم خیلی بی تعارف طعنه زد که مثل مهندس این سد بیعقل که نیستید؟! به دل نگرفتم چون دانستم دلی پردرد دارد.
آن روستایی عاقل ما را به خروجی سد برد و نشانمان داد که چه فاجعهای رخ داده است. گودالی را نشان داد که شیرفلکه قطوری در آن بود و معلوم میشد مدتهاست دست نخورده و گفت: مهندس بیعقل لولهای از کف بند به اینجا آورده و این شیرفلکه را گذاشته برای تخلیه آب به کانالی پر از گراویههای درشت. انتهای آن کانال چند صد متر پایین تر به چاه قنات روستا وصل میشود. او با این شیوه میخواسته آب این سد را به داخل قنات بریزد و از آن طریق وارد شبکه آب روستا نماید. سپس با عصبانیت ادامه داد که: «آنقدر عقلش نمیکشید که بفهمد هم آن سر لوله در کف سد زیر رسوب مدفون میشود و بند میآید و هم این کانال را رسوب میگیرد و آب به قنات نمیرسد.»
میگفت وقتی این اتفاقات افتاده و به مهندس گفتهایم، از ما گله کرده چرا اول کار این مشکلات را به او گوشزد نکردهایم! و زیر لب مینالید که: «ما گفتیم تو مهندسی و لابد بهتر از ما میدانی!»
با او اظهار همدردی کردیم و همراهش تاسف خوردیم. تنها کاری که از ما برآمد این بود که خربزهای را که همراه داشتیم به او هدیه دادیم تا شاید اندکی حال همان لحظهاش بهتر شود. از ما تشکر کرد و ما را در برگشت تا روستا همراهی کرد. سپس از ما دعوت کرد به خانهاش برویم. تشکر کردیم و با افسوس و تاسف جاده را در پیش گرفتیم برای بازگشت.
در بازگشت از میان گندمزارهای سرسبزی گذشتیم و راه جاده «عشقآباد» را گرفتیم تا به نیشابور برسیم. وقتی از میان شهر عشقآباد رد میشدیم من در این اندیشه بودن که چه نام با مسمایی دارد این شهر. آن کویر تشنه بجز با عشق، آباد نمیشده است و دلم لرزید! نکند در ما عشق به آبادی مرده باشد که اینگونه آبادیهایمان خراب میشوند! و اکنون که این مجموعه یادداشت را به پایان میبرم وقتی این چند سطر آخر را نوشتم چشمانم در نمی از اشک نشستند!
#ثنایی_نژاد
@yek_harf_az_hezaran | 2 162 | 6 | Loading... |
24 🔹️انتخاب انتخاباتی اصلاحطلبان
از گوشه و کنار شنیده میشود که برخی از اصلاحطلبان به دنبال انتخاب نامزدی هستند تا یک بار دیگر بخت خویش را برای رسیدن به پاستور بیازمایند. اما به گمان من ایشان ابتدا باید به چند سوال پاسخ دهند:
۱. آیا اصلاح طلبان هنوز بر همان باورند که آقای خاتمی در سالهای آخر دوره ریاستش بر دولت بیان کرد که "رئیس جمهور یک تدارکاتچی بیشتر نیست؟"
۲. اگر بر همان باورند آیا به همان تدارکاتچی بسنده کردهاند که دوباره به دنبال تصاحب کرسی ریاست بر پاستور برآمدهاند؟
۳. اگر چنین باوری ندارند کدام واقعیتها نسبت به آن زمان تغییر کرده که باورشان را تغییر داه است؟
۴. آیا میخواهند با تصاحب کرسی ریاستجمهوری اصلاحاتی را انجام دهند که در فرصت قبلی نتوانستند؟ یا اینکه فقط خود رسیدن به پاستور هدف اصلی است و دم از اصلاحات زدن فقط یک شعار انتخاباتی است؟ مانند برخی از شعارهای اصلاحطلبانه آقای روحانی که هیچ کاری در جهت تحقق آنها نکرد!
۵. آیا تصور میکنند نامزد اصلاحطلب و یا حتی اعتدالگرا میتواند رایهای خاموش را به پای صندوق بکشاند و دوم خرداد دیگری بیافریند؟ اگر چنین تصوری دارند بر اساس کدام مطالعه و نظرسنجی قابل اتکایی به این نتیجه رسیدهاند؟!
۶.آیا روی فرمولی حساب باز کردهاند که کاندیداهای اصولگرایان متعدد خواهند بود و در نتیجه رای آنها پراکنده خواهد شد و حادثه سال ۸۴ به صورت معکوس به نفع آنها روی خواهد داد؟
۷. آیا نمیدانند که اصولگرایان اگر ببینند انتخابات را به خاطر تعدد کاندیداها میبازند مثل دوره قبل روز آخر همه به نفع یکنفرشان کنار خواهند کشید؟
و "آیا"های بسیار دیگری که "تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی"
#ثنایی_نژاد
@yek_harf_az_hezaran | 3 870 | 64 | Loading... |
25
🔹شور و شیرین (قسمت پنجم: آب و قنات و عروسی)
🔸سفر به کرانههای دور نیشابور
(قسمت۱، قسمت۲، قسمت۳، قسمت۴)
جاده تمام شده است و ما در مرز بیمرزبانی هستیم که شهرستان سبزوار و نیشابور را از هم جدا میکند. چهرهای آفتابسوخته و رنجکشیده بر موتورسیکلتی سوار است که خستهتر از خودش ناله میکند و در زیر آفتاب نیمروز از کنار گندمزاری خودش را به طرف ما میکشد. برایش دستی تکان میدهیم. از نگاهمان قصدمان را درمییابد. موتورش را متوقف و بلافاصله آن را خاموش میکند. همانطور که بر زین موتور نشسته احوالپرسی میکنیم و دست پینهبستهاش را بهگرمی میفشریم و خودمان را معرفی میکنیم.
از آب آشامیدنیاش میگوید، آبی که از چاهی میآید از فاصلهای دور در نزدیکی فدیشه. با اینحال شور است و از طعم آن راضی نیست. میگوید در روزگار قدیم از قناتی آب مینوشیده که پرآب بوده است و گوارا. با اندوهی در نگاه و افسوسی در کلام میگوید: «تمام قناتها خشک شدند.» در روزگار رونق قناتها خودش مقنی بوده است، «من خودم چاهخویی کردم» [چاهخویی در لهجهٔ محلی یعنی مقنی]. میگوید قناتشان آنقدر بزرگ بوده که او هرگز انتهایش را ندیده است. «صد من زمین را در شبانهروز آب میداد.» این جمله را با حسرتی عمیق بیان کرد. یک من زمین تقریباً برابر ۲۰۰ مترمربع است. بعد به خاک اشاره میکند و از کیفیت آب چاههای عمیق هم مینالد که خاک را هم نابود کرده است. میگوید: «به این خاک نگاه کنید! این خاک از آب چاه است که اینگونه سفت شده است! آب کاریز خاک را مثل دنبه نرم نگاه میداشت.»
چشمانم در چشمانش گره میخورد. گویی از غصهٔ آب خیس شدهاند. سعی میکنم موضوع گفتگو را عوض کنم. از وضیت خانوادگیاش میپرسم. چهار فرزند دارد. همه به شهر مهاجرت کردهاند؛ میوهفروشی میکنند و کارگری. در روستا خودش مانده است و همسرش و تحت پوشش کمیته امداد هم هست. امروز هر کس که سر راهمان قرار گرفت تحت پوشش کمیته امداد بود. اگرچه کمکهای این کمیته کمی بار سنگین معیشت را برای این مردم سبک میکند، اما این خاک و این دشت و این سرزمین نباید «کمیتهامدادی» اداره شود.
سعی میکنم گفتگو را با شادی تمام کنم. از عروسها و دامادش میگوید و از جشنهایی که در همین روستا برایشان گرفته است. من اما میخواهم ازعروسی خودش بگوید. گویی بلافاصله به سالهای جوانیاش برمیگردد. لحن گفتارش کمی خجالتآمیز میشود و برایمان از مراسم خواستگاریاش میگوید و از اسبی که در روز عروسی بر آن سوار شده و با دهل و سرنا به خانه عروس رفته تا عشقش را به خانه ببرد.
قصهٔ عشق را از هر زبان که میشنوی نامکرر است و شیرین. از حنابندان و از جشن میگوید و ما را در شیرینی آن داستان شریک میسازد. خوشحالم که با یک سؤال او را به شادترین روز زندگیاش بردم و غرق در لبخند و شادمانی شد.
آنقدر شیرین و صمیمی سخن میگفت که دلم نمیخواست از او خداحافظی کنم. نامش را میپرسم تا بار دیگر که به آنجا رفتم باز به دیدارش بروم.
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran | 1 953 | 7 | Loading... |
26 🔹شور و شیرین (قسمت چهارم: خانههای خشتی حصارسرخ)
🔸سفر به کرانههای دور نیشابور
(قسمت۱، قسمت۲، قسمت۳)
بالاخره در انتهای جاده، جایی که سرخی غروب به سرخی خاک میپیوندد در دشت وسیع نیشابور، به حصارسرخ رسیدیم. به تنها روستایی که در آن خطه بود و مردمش هنوز در خانههایی میزیستند با سقف گنبدی از خشت خام. ظاهر روستا چندان آباد بهنظر نمیآمد. با اینحال دلگرم شدیم وقتی جوانی ۲۸سالهای را دیدیم که میگفت از شهر به روستا برگشته تا کشاورزی کند. او البته نه زمینی از خود داشت و نه آبی و نه تراکتور و ماشینآلاتی برای کشاورزی. همهٔ اینها را اجاره میکرد و در آن بذر میکاشت و محصول برمیداشت و زندگیاش را اداره میکرد و از درآمدش راضی بود.
در همان ورودی روستا، درست زیر پایمان یک سقف آجریای بود که ساختمانی را در زیر زمین پوشانده بود. از چند سرسرایی که داشت به داخل آن سرک کشیدیم. معلوم شد حمامی است قدیمی که اکنون متروکه است. ساختمان این حمام عمومی قدیمی بجز چند تخریب جزئی سالم و قابل بازسازی بود. درست در کنار دیوار حمام یک سولهٔ فلزی بلند و بدقواره و نامتجانس با بافت روستا خودنمایی میکرد. و کمی آنطرفتر خانههای گلی با سقف گنبدی دوباره آرامش را به نمای روستا بازمیگرداند. اما افسوس که برخی از آن خانههای گلی زیبا کاملاً تخریب شده بودند و برخی دیگر در حال فروریختن. با اینحال، همچنان کوچههای آن قسمت از روستا حال و هوای یک روستای قدیمی را داشت. کوچههایی که وقتی در میان آنها قدم برمیداری تو را در آغوش میگیرند و طعم شیرین سادگی را در کام جانت میریزند. دیوارهای کاهگلی و درهای کوتاه چوبی تواضع را به تو هدیه میدهند و هر پنجرهٔ کوچک اتاقی «رو به تجلی باز است».
همان جوان روستایی که ما را در بازدید از روستایشان همراهی میکرد گفت: «این روزها کسی این خانههای گلی را نمیپسندد و همه میخواهند آنها را خراب کنند و سرپناهی نو بسازند از آجر و سیمان!» تعداد زیادی از چنین خانههایی را میتوان کمی آنطرفتر دید. افسوسم را که دید خندید و گفت: «اینها برای شما تازه و جالباند و نه برای ما». به او یادآور شدم که اگر بتوانند آن بافت سنتی روستا را حفظ کنند، شاید در آینده منبع درآمدی باشد برایشان از طریق بومگردی و گردشگری. نگاه معناداری به ما انداخت و چنین مینمود که چشماندازی برای چنین نوع بهرهبرداری نمیبیند.
وارد یکی از خانههای خشتی مخروبه شدیم. دیوارها از گل ساخته شده بودند و سقف از خشت. خشتهای سقف خفته-راستهچینی شده بودند و بدون هیچ تزئین و نمایی زیبا در نگاهت مینشستند. دلم میخواست ساعتها به آن معماری ساده و محکم چشم بدوزم و در آرامشش غرق شوم. طاقچههای و پنجرهای کوچک و ساده نیز در دیوارها تعبیه شده بودند و همه زیبا.
مهمترین ویژگی این خانههای گلی عایق بودنشان دربرابر سرما و گرماست. آن دیوارهای قطور گلی و سقفهای کوتاه خشتی با پوشش بیرونی کاهگل بهترین عایق را برای چنان سکونتگاهی فراهم میسازند.
در آن کوچههای تنگ وقتی به سر یک سهراهی رسیدیم، اتاقک گِلی دیگری بود و در داخل آن تنوری گِلی تعبیه شده بود که روزگاری تنورخانهٔ آن محله بوده است. جوان روستایی برایمان گفت اکنون همهٔ مردم روستا تنور گازی دارند و دیگر کسی از آن تنورخانه استفاه نمیکند.
بهیاد آوردم روزگاری را که شغل و حرفهای بود به نام تنورمالی. تنورمال از یک هفته قبل میآمد و با خاک رس مخصوصی که قبلاً تهیه شده بود، گِل درست میکرد. بعد میگذاشت تا آن گِل چند روزی استراحت کند. دوباره میآمد و گِلِ تنور را ورز میداد و پس از آن بهطرز ماهرانهای نوارهای ضخیم و پهنی از گل را میساخت. سپس آن نوارهای پهن را خمرهوار روی هم میگذاشت تا از آن تنوری بسازد استوار.
آن روزها چقدر آرام بود آهنگ زندگی و تا چهاندازه برای یک لقمهنان زحمت میکشیدند مردمانی که طعم نان را با حوصله تمام در دل آتش و گل میپروراندند و برای هیچ کاری عجله نداشتند. زندگی گهوارهای بود که در نسیم آرامش تاب میخورد و آدمها را در خلسهٔ زیباییهایش غرق میکرد.
|#نیشابور|#حصارسرخ|
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran | 2 407 | 8 | Loading... |
27
🔹شور و شیرین (قسمت سوم: چوپان راستگو)
🔸سفری به کرانههای دور نیشابور
(قسمت۱، قسمت۲)
در جادهای خلوت آهسته میراندیم بهسوی حصارسرخ. چوپانی جوان با عجله میکوشید گلهٔ بزرگ گوسفندانش را از یک طرف جاده به طرف دیگر ببرد. تا ما برسیم گلهاش را عبور داده بود. ما ولی توقف کردیم. برایش دست تکان دادم و از ماشین پیاده شدیم. جلو رفتم و دستم را به دوستی دراز کردم. صورتش را با پارچهای پوشانده بود. دستم را بهگرمی فشرد و چاقسلامتی. خواستم چند دقیقه از وقتش را به من بدهد برای یک گفتگوی کوتاه. بیدرنگ پذیرفت. چیزی گفت و چوبش را به طرف گوسفندان جلوی گله پرتاب کرد. گله بلافاصله از حرکت ایستاد و سپس گوسفندان جلوی گله برگشتند تا همه در یکجا جمع شوند. حتی بزها هم مثل گوسفند مطیع بودند. تقریباً همهٔ آنها به ما زل زده بودند. از نگاهشان کاملاً معلوم بود ما را غریبه میدانند و لابد به چوپانشان اعتماد کامل داشتند که مراقب ما هست تا حرکت نابجای تهدیدکنندهای از ما سر نرند. بیچاره گوسفندها به همان کسی بیشترین اعتماد را دارند و از او پیروی میکنند که آنها را پرورش میدهد تا وقتی چاق شدند به قصاب بسپاردشان!
از او دربارهٔ رضایت شغلیاش پرسیدم. گفت راضیست ولی شغل اصلیاش چوپانی نیست. نگهبان بود در یکی از ایستگاههای پمپاژ شرکت گاز. لهجهاش سبزواری بود. پرسیدم آیا از حصارسرخ است، گفت از روستایی کمی آن سوتر به نام شامکان؛ درست در آن طرف مرز شهرستان سبزوار. عجیب بود! دو روستا با فاصلهای حدود شش کیلومتر چون در دو سوی یک مرز قراردادی واقع شده بودند هر کدام لهجهٔ مرکز شهرستان خودشان را داشتند که دهها کیلومتر دورتر از آنها بود.
مجید، چوپان قصهٔ ما برای خرید و انجام کارهای اداریاش به شهر سبزوار میرفت و گوسفندانش را در شهرستان نیشابور میچراند. حتی عشق و نامزدش را هم از سبزوار برگزیده بود. او نجیبانه ولی بیپروا از عشقش حرف میزد و نام او را هم بر زبان میآورد. اگرچه هنوز تا تشکیل زندگی فاصله زیادی داشت. میگفت تا یک ماه دیگر باید به سربازی برود. پدرش تصادف کرده و از کارافتاده بود و او که تنها فرزند باقیمانده در خانهٔ پدریاش بود از والدینش مراقبت میکرد. البته پدر و مادر مجید نیز مانند آن پیرمرد پنبهکار تحت پوشش کمیته امداد بودند و کمکهزینهٔ ماهانه دریافت میکردند. گوسفندها متعلق به یکی از روستاییان بود و چوپان اصلیِ گله فرد دیگری بود. او روزهای جمعه بهجای آن چوپان میآمد و در واقع اضافهکاری میکرد.
مجید چوپان صاف و صادق بود. بیریا و بیپیرایه با ما سخن میگفت. درست مانند آن کودک راننده تراکتور و پیرمرد پنبهکار. اینجا همهچیز ساده است؛ از آسمان تا زمین، از ماه تا چاه و از کوههایی در آن دوردست تا همین خاک و بوتههای پراکندهِ کمجانی که با اندکی باران تاجی سبز بر سرشان نهادهاند و فردا جز بادهای تند و غبارهای غلیظ چیزی نصیبشان نمیشود. با اینحال زندگی را دوست میدارند.
|#نیشابور|#حصارسرخ|
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran | 1 876 | 8 | Loading... |
28
🔹شور و شیرین (قسمت دوم، پیرمردی بر زمین بی آب)
▫️قسمت ۱
سفری به کرانههای دور نیشابور
از کنار امامزادهای عبور میکنیم. در آن بیابان بیرونق ساختمان مجللی است. نیروگاه خورشیدی هم دارد. کمی جلوتر پیرمردی تنها، بیلبهدست در مزرعهاش مشغول کار است. به قصد گفتگو با او توقف میکنیم. عباس دوربین گوشی را آماده میکند فیلم بگیرد. تصمیم میگیریم قبلاز کسب اجازه فیلم و عکسی نگیریم. سلام و چاقسلامتی. روی باز پیرمرد و لبخند ما. خودم را معرفی میکنم و از او میخواهم لحظاتی از وقتش را به ما بدهد. با مهربانی میپذیرد. بیلبهدست روی پشتهٔ کوتاهی که از رد شیار بیل تراکتور ایجاد شده، مینشینیم. خاک هنوز سرد است و دشت تا دوردست در هر طرف گسترده. در جایجای آن زمینها باغهای پراکنده پسته دیده میَشوند. بیشترشان تازهاحداث. سعی میکنم با طرح پرسشهایی باب گفتگو را با پیرمرد باز کنم. در نگاه پیرمرد هم پرسشهایی را میخوانم و نپرسیده به او پاسخ میدهم. میگویم از دانشگاه آمدهام و قصد دارم دربارهٔ منطقهٔ آنها بنویسم. با همین توضیح خیالش راحت میشود. لحنش صمیمی و نگاهش آرام.
میگوید زمین زیاد دارد ولی آب نیست. سه ساعت آب از چاه عمیق داشته که اخیراً شرکت آب منطقهای یک ساعتش را کسر کرده. گویا ساماندهی چاههای آب متمرکز شده است. بهطوریکه حتی خاموش و روشن کردن آنها نیز با کنترل آب منطقهای انجام میشود.
پیرمرد وقتی از مشکلات آب میگوید، به یاد روزگاری میافتد که قنات روستایشان پرآب بوده. مینالد که چاهعمیق اول قنات را خشکانده و حالا هم خود در حال خشکیدن است. زمینی را شخم زده برای کشت پنبه. میگوید پنبهدانه را کیلویی ۱۵۰هزارتومان میخرد و پنبه را کیلویی ۶۰ هزارتومان میفروشد. از گرانی کود هم مینالد. درآمد پارسالش از پنبهکاری ۷ میلیون تومان بوده. هرماه یک میلیون تومان هم کمکهزینه از کمیتهامداد دریافت میکند. این کمک از درآمد سالیانهاش بیشتر است.
هشتادساله است. چهار فرزندش همه از روستا مهاجرت کردهاند و در شهر کارگری میکنند. از گرانی کالا بخصوص گوشت بهجان آمده و میگوید هر سه یا چهارماه یک بار گوشت قرمز میخورد. برای مصرف شخصی مرغ محلی پرورش میدهد. میگوید بره گران است و از پس هزینههای خرید و پرورش آن برنمیآید.
با همه فقر و تنگدستی که دارد ترکیب لبخندهای پرمهر و انبوه چینوچروکهای صورتش چهرهٔ مصمم و آرامی از او در نگاهم مینشاند. میپرسم چرا وقتی با چنین سختی در روستا روزگار میگذراند، به شهر نمیرود تا در کنار فرزندانش باشد. میگوید با این سنوسال کسی در شهر به او کاری نمیدهد و از پس هزینههای مسکن در شهر برنمیآید.
موضوع گفتگو را عوض میکنم. از او میخواهم کمی از خاطراتش بگوید و از گذشته حرف بزند. چیزی ندارد بگوید. اما خوب بهخاطر دارد روزگاری تمام زمینهای روستایشان مِلک یک ارباب بوده و روستاییان همه برای او کار میکردهاند. از اصلاحات اراضی خشنود است ولی افسوس میخورد آب چندان دوام نیاورده که زمینهای تصرفشده از ارباب آنقدر محصول بدهد که به کامشان خوش آمده باشد.
رنگ آبی آسمان شفاف است و تکههایی ابر آن را به زیبایی آراستهاند. نسیمی ملایم صورتمان را نوازش میدهد. در گوشهوکنار گلهای ریز زرد و سپید زیباییشان را به نگاهت میبخشند و پیرمرد مهربانی اش را. یک بسته آبنبات به او هدیه میدهیم و در میان نگاه صمیمانهاش او را بدرود میگوییم تا راهمان را در پیش میگیریم و از حسینآباد جنگل به حصارسرخ برویم.
|#نیشابور|#کال_شور|
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran | 1 927 | 4 | Loading... |
29 👌 | 79 | 0 | Loading... |
30 🔹شور و شیرین (سفری به کرانههای دور نیشابور)
قسمت اول: کودک راننده تراکتور
بوسههای گرم آفتاب صبح نیشابور تازه بر لبان افق این دشت زیبا نشسته است. در جادهای روستایی میرویم که از میان گندمزارهای سرسبز و فراخ میگذرد. کمی دورتر، جایی نزدیک به پایینترین سطح تراز این دشت حاصلخیز میرسیم. ارتفاعسنج ۱۰۵۸ متر از سطح دریا را نشان میدهد. پهنههایی از سپیدی بر خاک سرخ و لابلای بوتههای سبز، بانمکتر از هر منظرهای که در نگاهت مینشیند. صدای پای آب نمنمک از زیر «پل هجدهحلقه» در انتهاییترین دشت نیشابور گوش را مینوازد. آبی که از میان بوتههای تاق آرامآرام میرود که در انتهاییترین نقطهٔ دشت پهناور این جلگه حاصلخیز را ترک کند.
دستم را به آب میزنم. طراوتی سبک در لابلای انگشتانم میریزد. زلال است و در بستر کالشور جاری. مشتم را پر میکنم تا طعم آن را با چشیدن چند قطرهای از آن بچشم. شور نیست. به مرد کشاورزی که بر تراکتورش سوار است و از سر مزرعهاش میآید نزدیک میشوم. سلام و لبخندی. میگویمش این آب کالشور چندان هم شور نیست. میخندد و میگوید: «این آب از باران روزهای اخیر جاریست وگرنه در حالت معمولی آب کال یا به اینجا نمیرسد یا شورتر از این است». صدای خستهٔ موتور پمپ آبی به گوش میرسد که کمی دورتر همین آب را بالا میکشد و به مزارع گندمی میریزد که در ساحل کال زیر آفتاب خود زا پهن کردهاند.
زخمهای بسیار پایههای پل بتونی نگاهم را در همین اول صبح زخمی میکند و همراه با پل ناله سرمیدهم که چرا پروژههایی از این دست چنان بیکیفیت ساخته شدهاند. بهنظر میرسد آبشستگی خاک در کنار پل هم استحکام آن را در آینده تهدید میکند.
جاده اما آسفالت یکدست و باکیفیتی دارد و ما را بهآسانی به فدیشه میرساند. راهمان را از آن روستای بزرگ به طرف حصارسرخ کج میکنیم تا خود را به آخرین نقطهٔ افق نیشابور برسانیم، در مرز شهرستان سبزوار.
در راه تراکتوری را میبینیم که خرامانخرامان از روبهرویمان میآید. از کنارمان که میگذرد، نگاهم به رانندهاش میافتد. به عباس میگویم: «راننده تراکتور یک پسربچه بود! دور بزن ببینیم چیه ماجرا؟». صبوری عباس یکی از مهمترین ویژگیهای این سفرهاست. دور میزند. از کنار تراکتور که رد میشویم به رانندهاش نگاه میکنم. کودکی حدود دهساله را میماند با قدی کوتاه. برایش دست تکان میدهم و لبخند. او هم لبخند میزند و دست تکان میدهد. کمی جلوتر ماشین را کنار جاده پارک میکنیم. پیاده میشوم. با اشاره از کودک راننده خواهش میکنم توقف کند. برای جلب اعتمادش لبخندم را بر لبهایم حفظ میکنم و دستم را برایش تکان میدهم. خیلی ماهرانه توقف میکند. طوری که تانکرِ بستهشده به تراکتور هم در کنار جاده قرار بگیرد.
کنار تراکتور میایستم. لبخندبرلب سلام میکنم. از روی صندلیاش بلند میشود و به طرف در کابین میآید. وقتی ایستاده سرش به سقف آن کابین کوتاه نمیرسد. خودم را معرفی میکنم مبادا بترسد که میخواهم با او برخورد خاصی داشته باشم. اگرچه بهنظر میرسد از دیدن موهای بلند و تیپ ظاهرم خودش به این نتیجه رسیده. دست میدهیم. بهگرمی دستم را میفشرد و لبخند همچنان بر صورتش که کمی از شرم برافروخته شده و زیبا.
سنش را میپرسم. چهاردهساله است. میگوید از ۹سالگی به اینکار مشغول است. مهارتش چنین تجریهای را کاملاً تأیید میکند. میگوید از عملیات سمپاشی مزرعه پنبهشان برمیگردد. درس هم میخواند. کلاس نهم. در تمام مدت لبخند بر لب دارد و با شوق حرف میزند. برایش آرزوی موفقیت میکنم و دوباره دست میدهیم. دوباره پشت فرمان مینشیند چنانکه گویی آن تراکتور یک اسباببازی بزرگ است. با اعتمادبهنفس لِوِل دندهٔ تراکتور را که تقریباً همقد اوست جا میاندازد. پایش را روی پدال میفشارد و لبخندزنان از ما دور میشود. با نگاهم او را دنبال میکنم. کودکی خودم را میبینم که بهسرعت از من دور میشود.
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran | 2 213 | 20 | Loading... |
31 برای مجتبی، شهید خرمشهر
از کتاب «نه برای جنگ»
گردان آسیبدیدهٔ ما را از خط مقدّم ترخیص کردند، به اهواز و سپس با قطار به شهرمان برگشتیم. تمام مردم غرق شادی آزادی خرمشهر بودند و با گل و شیرینی آن را جشن میگرفتند ولی ما از جنگبرگشتگان را اندوهی عمیق فراگرفته بود. جنگ همین است. آنها که پیروزی میآفرینند و جشن به ارمغان میآورند، خود درد میکشند و به عزا و ماتم مینشینند. در ایستگاه راهآهن نیشابور چون همه از آمدن ما باخبر نشده بودند، تعداد کمی از خانوادهها به استقبالمان آمده بودند. پدر محمّد طبیعی هم در میان آنها بود. قطار ایستاد، قلبم تند میزد. نمیدانستم وقتی خانواده دوستان شهیدم را میبینم چه بگویم! دلم میخواست قطار حرکت کند و برود و در یک ایستگاه دورافتاده ما را پیاده کند. حدود یک ماه قبل در همین ایستگاه با مجتبی و مجید و علیرضا و محمود و حسین و منوچهر غرق در شوخی و خنده سوار قطار شده بودم و اکنون تنها اندوه نبودنشان با من بود.
قدمهای سنگینم را روی پلههای آهنین قطار گذاشتم و پدر محمّد طبیعی را دیدم که با دیدن محمّد و چند نفر دیگر از بچهها که زودتر از من پیاده شده بودند، با شتاب به طرف ما میآمد. دلم ریخت. وقتی سراغ پسر دیگرش علیرضا را از محمّد بگیرد، او چه جوابی خواهد داد؟! مگر میتواند به آن پیرمرد بگوید برادرم علیرضا دیگر نخواهد آمد؟! اگر بگوید شهید شده، چگونه بگوید جنازهاش نیست و در خاک عراق مانده است؟ در چنین نگرانی، ساکت و آرام پیش میرفتیم تا آن پیرمرد ریزجثه به پسرش رسید. محمّد را در آغوش گرفت. بعد نگاهش را به ما انداخت. بهگمانم یکایک ما را ورانداز کرد، مگر پسر دیگرش علیرضا را هم ببیند. با نگرانی از محمّد سراغش را گرفت، محمّد سکوت کرد. شاید هم چشمهایش پُر از اشک شدند. پیرمرد که سکوت پسرش را دید و اشکهایش را، بیآنکه چیز دیگری بپرسد صدای شیونش در ایستگاه پیچید. همراه با نالههای دلخراش او اشکهای ما هم سرازیر شد. قطار رفت و ما را در آن ایستگاه غرق در ماتم با جای خالی دوستانمان تنها گذاشت.
پسر خواهرم، حسین خوردو، تنها کسی بود که از خانواده به استقبال من آمده بود. با چشمانی گریان یکدیگر را در آغوش گرفتیم. با او برای مجتبی و محمود گریستیم که آخرین شب قبل از اعزام را همراه این دو در خانهٔ حسین گذرانده بودیم. بعد با همان چشمان خیس به خانهٔ خواهرم رفتیم. اتفاقاً همان روز مراسم تشییع جنازهٔ چند شهید بود. پس از استراحتی کوتاه همراه با حسین خوردو به تشییع جنازه رفتیم. در میان جمعیت حاجآقای توحیدی پدر مجتبی را دیدم که روحانی سرشناسی بود. او علاوه بر اینکه مجتهد بود و در حوزهٔ علمیه نیشابور از مدرسین بنام بهشمار میرفت، دبیر آموزشوپرورش هم بود. از قضا همان سال آخر دبیرستان که من و مجتبی کلاس درس را رها کرده و به جبهه رفته بودیم، دبیر درس «بینش دینی» ما بود. من و مجتبی در ردیف آخر، کنار هم سر کلاسش مینشستیم. طفلکی مجتبی سر کلاس پدرش خیلی مظلوم و ساکت مینشست. پیش رفتم و به او سلام کردم. مرا گرم در آغوشش گرفت. هیچوقت هیچ یک از معلّمانم مرا بغل نکرده بودند. اکنون در آغوش دبیر دینیام و پدر دوست شهیدم اشک میریختم. او هم کمی گریست ولی خیلی زود بر خودش مسلّط شد و مرا در غم شهادت پسر خودش دلداری داد.
بعدازظهر همان روز همراه با حسین خوردو به خانهٔ شهید توحیدی رفتیم. چقدر سخت و دلگیر بود که اکنون دیگر «مجتبی» نبود، آن مجتبی سرشار از مهربانی و شوخوشنگ و پُر از انرژی، اینک «شهید توحیدی» بود نشسته در قاب عکسی. هیچگاه هیچ قاب عکسی چنان زنده در نگاهم خودنمایی نکرده بود. آنقدر زنده که گاه میخواستم بروم و دستش را بگیرم و بگویم: «مجتبی! چرا اینجا نشسته و به من زل زدهای پسر؟! بلند شو! باید بریم درس بخونیم.» دوستان دیگر هم بهتدریج رسیدند و تا شب حجلهای برایش درست کردیم. آن را سر کوچه گذاشتیم و با گل و چراغ آذینش بستیم. مردم گروهگروه میآمدند و به خانوادهاش تسلیت میگفتند و میرفتند. گاهی هم مرا به یکدیگر نشان میدادند. بعضیهایشان جلو میآمدند و میپرسیدند:
شما همان دوست مجتبی هستید که با هم در جبهه بودین؟
بله.
چه حیف که مجتبی شهید شد! شما طوری نشدین؟!
نه من سالمم.
و در دلم آرزو میکردم کاش من هم شهید شده بودم. بعد تسلیت صمیمانهتری به من میگفتند و میرفتند. آخر شب که رفتوآمدها تمام شد. خواهر مجتبی آمد و ما دوستانش را برای شام به داخل خانه دعوت کرد. بعد از شام بیبی مرا به گوشهای صدا زد و در حالی که دیگر اشکی برایش نمانده بود، که حتی نمی به چشمان غمزده عزادارش بدهد با صدایی حزنآلود و لرزان پرسید: «حسینآقا! لطفاً بگین مجتبی چطور شهید شد؟ چرا جنازهاش رو نتونستین بیارین؟! جنازهٔ پسرم کجاست؟» سه سؤال کوتاه که جواب هر کدامش داستان بلندی را میطلبید.
سوم خرداد روز آزادی خرمشهر مبارک
@yek_harf_az_hezaran | 2 238 | 23 | Loading... |
32 سخنان نسنجیده بسیار
محسن رضایی: شهادتش هم دستاورد بزرگی برای ملت ایران بود.
اسماعیلی: در فاصله سه تا ۴ ساعت چندین بار با تلفن حاج آقای آلهاشم | 2 589 | 22 | Loading... |
33 🔹️توروبولانس و ویندشیر عامل احتمالی سقوط هلیکوپتر رئیسجمهور
اگر عامل سقوط هلیکوپتر را شرایط جوی بدانیم، بر اساس نظر استاد اردکانی(استاد اینجانب و پدر علم هواشناسی سینوپتیکی کشور) که هماکنون در آمریکا بسر میبرند، توربولانس شدید و wind shear یا تغییر شدید قائم سرعت باد میتواند عامل سقوط هلیکوپتر رئیسجمهور بوده باشد. باید این موضوع بهدقت مورد توجه گروه تحقیق حادثه قرار گیرد. در این صورت باید گزارش هوای مسیر پروازی که به خلبان داده شده حاوی چنین اطلاعاتی میبوده است.
#ثنایی_نژاد
http://t.me/yek_harf_az_hezaran | 4 111 | 49 | Loading... |
34 "معاون رئیس جمهور و تعدادی از اعضای هیئت دولت عازم تبریز شدند!"
"رئیس هلال احمر عازم تبریز شد!"
آقا! قرار نیست شما خودتون برین دنبال هلیکوپتر بگردین! باید تو دفترتون بمونید و درست مدیریت کنید بحران رو! تا شما به تبریز برسین کلی از زمان طلایی تلف شده رفته! مدیریت بحران میدونید چیه اصلا؟!
#ثنایی_نژاد
@yek_harf_az_hezaran | 3 260 | 24 | Loading... |
35 میشه برای هر حادثه یک واژه اختراع نکنید؟! فرود سخت دیگه چه صیغهایست؟!
#ثنایی_نژاد
@yek_harf_az_hezaran | 2 736 | 22 | Loading... |
36 خبرها در باره حادثه هلیکوپتر حامل آقای رئیسی چرا اینقدر غیر دقیق است و مبهم؟! عصر ارتباطات است مثلا! آن هم هلیکوپتر رئیس دولت! چگونه است که حتی معلوم نیست در چه وضعیتی هست این هلیکوپتر و سرنشینانش؟!
#ثنایی_نژاد
@yek_harf_az_hezaran | 3 432 | 33 | Loading... |
37 🔹️سیل حاصل از توسعه شهری کور!
مفایسهای بین دو تصویر ماهوارهای در دو سال ۱۹۷۰ با امروز نشان میدهد شهر مشهد در محله سیدی چگونه در یک بستر سیلابی گسترش بیرویه یافته است. اگر در بارندگی.هایی از ایم دست در چنین منطقهای سیل نیاید جای تعجب دارد.
به گمانم همکارانم در گروه جغرافیای شهری بتوانند تحلیل دقیقتری از این گسترش شهری بیحساب و کتاب و نادرست ارائه نمایند.
ماخذ ویدئو: https://t.me/Mahdi_Motagh
#ثنایی_نژاد
@yek_harf_az_hezaran | 2 566 | 26 | Loading... |
38 🔹️کاش کانالهای انتقال آب باران در سطح مشهد چنین بودند!
چندین کانال را در بلوار نماز و دیگر آبراهههای جنوب شهر مشهد دیدهام. اگر در طراحی و اجرای آنها از دانشگاه فردوسی مشهد الگو میگرفتند و مانند شکل فوق کانالهای روباز متناسب با جریانهای حاصل از حداکثر بارش محتمل(PMP) احداث میشدند، این فاجعهها رخ نمیدادند.
لازم به ذکر است اینجانب شخصا شاهد بودم در سال ۱۳۷۱ وقتی این کانالهای انتقال آب در داخل پردیس دانشگاه احداث نشده بودند، یک بارندگی نظیر همین چند روز گذشته رخ داد و سیل مخربی محوطه پردیس دانشگاه را فراگرفت و خسارتهای زیادی به وجود آمد. از زمانی که این کانالها احداث شدهاند دیگر هیچوقت چنان اتفاقی نیافتاده است.
#ثنایی_نژاد
@yek_harf_az_hezaran | 2 342 | 25 | Loading... |
39 📽گزارش تصویری از همایش
«عمرجاودانی»
ویژه روز ملی و نخستین روز جهانی
«حکیم عمر خیام نیشابوری»
۲۶ اردیبهشت ماه جلالی ۱۴۰۳
سالن همایش های جهاد دانشگاهی
این همایش با حمایت مالی و معنوی شرکت
«پولاد پرویز خراسان» سامان یافت.
سخنرانان ارجمند همایش:
جناب استاد سیدعلی میرافضلی
جناب دکتر محمدرضا خسروی پور
با همکاری و همراهی بیش از ۱۵۰ نفری که در این همایش حضور یافتند
بخشهایی از سخنرانی ها در روزهای آتی همرسانی می شود...
🔳پنجره ای برای دیدن
پنجره ای برای شنیدن
@PanjarehGallery
با پنجره در اینستاگرام همراه باشید👇
https://instagram.com/panjareh_gallery?igshid=NGVhN2U2NjQ0Yg== | 1 360 | 3 | Loading... |
40 🔹️لامصب! خانه اگر نیستی بیرون که باش!
در روزگار گذشته پشتبام خانهها را کاهگل میکردند. بعضی اوقات (مثل امروز) کاهگلها کهنه بودند و آب باران از درز و دروز آن به داخل خانه چکه میکرد. بدیهی است که با بند آمدن باران چکهکردن آب هم بند میآمد. اما گاهی که باران زیاد میبارید کاهگل اشباع میشد و چکه کردن آب به داخل خانه همچنان پس از بندآمدن باران ادامه مییافت.
یک روز ملانصرالدین از اینکه باران بند آمده بود و چکهکردن آب از سقف همچنان ادامه داشت حوصلهاش سر رفت. خانهاش را خطاب قرار داد و با عصبانیت داد زد: لامصب! اگر خانه نیستی، بیرون که باش! کنایه از اینکه خانه باید آدم را از برف و باران محافظت کند. اکنون بیرون از باران خبری نیست ولی داخل خانه همچنان باران میبارد!
کوچه ما هم کم از خانه ملانصرالدین ندارد. بیش از دو ساعت است که باران بند آمده ولی اینجا همچنان مملو از آب است. یک نمونه زیبا از رعایت استاندارهای مدیریت آبهای سطحی معابر شهری!
#ثنایینژاد
@yek_harf_az_hezaran | 2 006 | 32 | Loading... |
🔹دیدار غروب با «دیدار»
🔸در دیار ترکمن (قسمت هشتم)
(قسمت۱، قسمت۲، قسمت۳، قسمت۴، قسمت۵، قسمت۶، فسمت۷)
از همان روز اول، «دیدار» نوک قلهای را در آنسوی دره نشانمان داد و گفت در یکی از روزها ما را به آنجا خواهد برد. من کوهنوردم و عاشق قلهنوردی، اما بهدلیل کمبود وقت قرار شد با ماشین به آنجا برویم. بعداً برنامه مفصلتر شد. در بعدازظهرِ آخرین روز اقامتمان بهراه افتادیم. همهٔ خانواده سمیعزاده بودند؛ آقای مرادی هم بود. هنداونه و خربزهای هم برداشتند.
راهی پرپیچوخم را بر دیواره درهای پوشیده از جنگل و مزارع گندم و آفتابگردان در پیش گرفتیم و آهستهآهسته بالا رفتیم. بر سر یک پیچ تند که چشمانداز زیبایی داشت توقف کردیم. نور زردِ نزدیکِ غروب تمام دره را پر کرده بود. گندمزارها مثل فرشهای تکهتکهای از طلا در آن پرتو پرتلالؤ میدرخشیدند. محو تماشای آنهمه زیبایی، پیشنهاد کردم تا غروب همانجا بمانیم. دیدار لبخندی زد و گفت: «غروبی زیباتر از این برایتان دارم». دوباره بهراه افتادیم. مزارع تمام شدند و جنگلی پرشکوه از درختانی ستبر و انبوه، تمام جاده را دربرگرفت. در راهی خاکیِ پرشیب که دالان سبز و درازی را میمانست بهپیش میرفتیم. عطر جنگل فضا را پر کرده بود و ما محو تماشای آنهمه زیبایی.
رفتیم و رفتیم تا به بالاترین نقطه رسیدیم در میانه جنگل انبوه. درختان مهربانانه ما را دربرگرفته بودند و نور زرد خورشید راهش را از میان شاخوبرگها باز میکرد تا همچنان پرچم روز را بر بلندای آن قلههای بلند برافراشته نگاه دارد. از ماشینها پیاده شدیم و خود را به سکوت رازآمیز جنگل سپردیم که گهگاه با صدای پرندهها رازآمیزتر میشد. من رانندگی را به عباس سپردم و خودم با پای برهنه پیاده روی را در امتداد آن راه خاکی نمناک ادامه دادم. نزدیکترین تماس با طبیعت را در حال تجربه بودم.
آقای سمیعزاده گفت در جایی نزدیک همان نقطه متولد شده است. میگفت آن روزها خانوادهاش دامهایشان را برای چَرا به داخل جنگل میبردهاند و تمام فصلِ چَرا را شبانهروز در کوه و جنگل سپری میکردهاند. او در ضمن یکی از همین کوچها در میانه همان درختان و بر بالای همان کوه چشم به جهان گشوده، بهکمک یک مامای محلی که کارش را تجربی آموخته بوده است. وه! که در چه جهان با صفایی پای به عرصه هستی نهاده بود.
یکی دو نفر را دیدیم در میانه درختان به جستجوی چیزی بودند. معلوم شد به جمعآوری قارچ مشغولاند. شنیدهام آن قارچها مشتریان خاصی دارند و قیمت گزافی بابتشان میدهند. به دیدار گفتم مبادا تماشای غروب شکوهمند را از دست بدهیم. با همان لبخند همیشگیاش سری تکان داد که به غروبمان هم خواهیم رسید. بلافاصله سوار ماشینهایمان شدیم و بهراه افتادیم. کمیکه پایینتر آمدیم جاده باریکی را در همان ارتفاع بالا در پیش گرفتیم و به سمت مغرب راندیم.
دیگر شعاعی از نور خورشید از میانه درختان انبوه جنگلی بهچشم نمیرسید. اما دیدار همچنان لبخندبرلب میگفت ما را به دیدار غروبی شکوهمند خواهد برد. کمی جلوتر ناگهان افقی باز از تمام دره در نگاهمان نشست و بر لبهٔ درختان جنگلی قلهٔ آنسوی دره، خورشید، سرخفام، نشسته بود. گویی با دیدار قراری داشتند که تا یکدیگر را نبینند روز را به شب تحویل ندهند.
با دیدن آن صحنهٔ بسیار زیبا و شکوهمند چنان ذوقزده شدم که دیدار را در آغوشم گرفتم و با شوقی بسیار از او تشکر کردم. خورشید را که به پشت کوههای مغرب بدرقه کردیم دیدار ما را به بلندای یک پرتگاه عظیم و هولناک برد که مشرف بر دره بود. روی تختهسنگی بر لبهٔ پرتگاه ایستاد و گفت این مکان را من برای خودم انتخاب کردهام و هر وقت فرصتی پیدا کنم میآیم و برروی همین تختهسنگ مینشینم به تماشا. روی تختهسنگ که ایستاده بود سلطانی را میمانست که از تخت پادشاهیاش بر آن سرزمین حکم میراند و چه قلمرو زیبایی داشت.
(ادامه دارد)
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran
Фото недоступнеДивитись в Telegram
حکایتی از شیخ اجل، سعدی
#ثنایی_نژاد
@yek_harf_az_hezaran
00:10
Відео недоступнеДивитись в Telegram
🔹️هدیه بهار
پس از مدتها امروز پای بر رکاب کوهستان نهادم به قصد چشمه اوشک. وه! که چه زیباست همهچیز! قدمبهقدم گلهای رنگارنگ و سبزهها پهن روی زمین. در چشمانداز دشت فرشی الوان در نگاهم نشسته است. شاخههای چنار در نسیمی آرام با ناز میرقصند و از لابلای برگهایش گاه نغمه پرندهای به گوش میرسد، سرمست از بهار. آفتاب بر تن عرقکردهام میتابد و آبی زلال از زیر پایم زمزمهکنان در شیب تپه سرخوشانه میرود.
من پس از ساعتی کوهنوردی جانانه، روی تختهسنگی بر لبه چشمه نشستهام. دستم را در خنکای آب خیس میکنم و چند مشتی هم بر صورتم میپاشم تا هرم گرمای تنم را بگیرد و آب مینوشم، گوارا و شیرین. لقمهای نان و کمی کوکوسبزی همراهم هست. همینجا صبحانه میخورم.
بهار در آخرین روزهایش چه هدیه زیبایی به من داد. دستانم را به نشانه سپاس میگشایم. کوه با همه شکوهش اینجاست و من با همه لبخندهایم بر شانهاش. زندگی مگر چیزی بیش از همینهاست؟!
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran
3.44 MB
🔹️چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون شو
دیشب در یکی از گروههای تلگرامی دوست اصلاحطلبی که خود فعالانه برای دکتر پزشکیان فعالیت میکند نوشت: "من هم امروز رفتم ستاد پزشکیان، امروز امده اند خیابان فاطمی یک ساختمان چند طبقه ، میانگین سنی۶۰ به بالا میانگین جنسیتی ۹۹ درصد آقا! زنگ زدم به همسرم گفتم نیا فکر نکنم راه بدهند تو را! پزشکیان نتواند دهه ۷۰ و ۸۰ را راه بیندازد نتیجه نمی گیرد."
به گمان من هردو طیف اصلاحطلب و اصولگرا باید بدانند که پیر شدهاند و جامعه بسی جوان است. بنابراین با فرمولهای سالهای ۱۳۷۶ و ۱۳۸۸ و ۱۳۹۲ نمیتوان موج ایجاد کرد. این جامعه جوان خواستار تحولات کارسازتریست و باید بدانها پاسخ داده شود.
#ثنایی_نژاد
@yek_harf_az_hezaran
🔹به تماشای بلندترین برج آجری جهان
🔸در دیار ترکمن (قسمت ششم)
(قسمت۱، قسمت۲، قسمت۳، قسمت۴، قسمت۵، قسمت۶)
راهنمایمان «دیدار» دو راه برای رفتن به گنبد پیشنهاد کرد، راهی که از انتهای دره میرفت به طرف کلاله و بعد گنبد و راه دیگر جادهٔ پرپیچوخمی که از یک جبهه کوه بالا میرفت و از سوی دیگرش پایین میآمد تا ما را به پلیسراه تنگراه برساند. از آنجا در جاده اصلی میرفتیم تا به گنبد برسیم. ما راه دوم را برگزیدیم.
وقتی از آن جاده باریک و زیبای پوشیده در جنگلهای سرسبز پیچ میخوردیم و بالا میرفتیم نگاههایمان غرق در زیبایی بود. مناطق زیبایی را در جهان دیدهام. از جنگلهای آلپ تا درههای عمیق آریزونا، از کوهستان آبی سیدنی تا جزیرهٔ سرسبز بالی. همه آنها زیبا بودند و شگفتانگیز. اما بهجرأت میگویم مناظری را که من در این مسیر تماشا کردم از هیچکدام از آنها که در سایر نقاط دنیا دیدهام کمتر نبود. در نیمههای راه توقف کردیم تا با حوصلهٔ بیشتر به آن همه زیبایی خیره شویم.
در یک راه خاکی که از میان مزارعی میگذشت کمی پیاده رفتیم. در یک طرفمان مزرعه آفتابگردان بود و در طرف دیگر گندمزار. نسیمی خنک میوزید و افق دره پر بود از رنگهای سبز و طلایی در یک طیف گسترده و نغمههای پرندگان که همراه با صدای خفیف باد بهترین ارکستر موسیقی طبیعت را در گوشمان مینواخت.
دوباره راه افتادیم و در جاده پرپیچ و خم جنگلی به سمت قله راندیم. زیباییهای اطراف جاده و نیز چشمانداز وسیع و پرمنظره چنان شوقی ایجاد میکرد که چند بار دیگر هم توقف کردیم برای تماشا و گرفتن چند عکس. همچنان آرام و با حوصله پیچوتاب خوردیم و از میان درختان تنومند و بلندقامت میگذشتیم تا در آن سوی قله به جادهٔ اصلی رسیدیم.
به گنبد که رسیدیم، یکراست به باغ ملی و برج قابوس رفتیم. برجی تماشایی که در زمان آلبویه ساخته شده است. میگویند این برج بلندترین ساختمان آجری جهان است. ارتفاع ساختمان آن ۵۲ متر از پای برج است و بر روی تپهای به بلندای ۱۵ متر قرار دارد که بخشی از پایه در داخل همین تپه است. برج قابوس از درون به صورت مخروطی ناقص است و از بیرون به صورت استوانه دَهپری دیده میشود. بر جداره این برج کتیبههایی به زبان عربی و خط کوفی نوشته شدهاند.
بلیط خریدیم و وارد محوطه برج شدیم. دورتادور برج را داربست بسته بودند و چنان مینمود که آن داربستها سالهاست به همان صورت هست، بی آنکه کسی بر روی آنها مشغول کار باشد. هوا در بیرون گرم بود ولی وارد فضای داخل برج که شدیم بسیار خنک و دلپذیر شد. بازدیدکننده دیگری هم نبود و خلوت. در گوشهای از آن فضای بیگوشه ایستادم و نگاهم را به تکتک آجرهایی دوختم که استادانه و با دقت بسیار زیاد روی هم چیده شده بودند تا انتهای آن که به کلاهکی مخروطی میرسید. همان کلاهک مخروطی هم از آجر ساخته شده بود.
ساختمان برج چنان بود که گویی نگاهت را میخواست به نقطهای در آسمان بکشاند و تو را به سویی راه بنماید. چه کسی میداند مهندس سازنده آن چنان دانش و فن پیچیدهای را بهکار بسته چه در سر داشته و به چه منظور آن همه عظمت را خلق کرده است. میگویند قابوس وشمگیر آن را ساخته برای آرامگاهش. این فرضیه برایم قابل قبول است وقتی به اهرام مصر میاندیشم و به تاجمحل و مسجد اکبرشاه در هند نیز که سازندگانشان به همین منظور آنها را ساختهاند. اما هیچ اثری از آرامگاه در این برج نبود.
دقایقی را در آنجا به حیرت و تماشا گذراندیم و سپس بیرون آمدیم تا در کوچه و بازار آن شهر ترکمننشین دلنشین قدم بزنیم و به تماشای مردم و فضای عمومیاش بپردازیم.
(ادامه دارد)
|#ترکمن|#گنبد|#برج_قابوس|
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran
Repost from تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
«اصلاحطلبان و امید به پزشکیان»
با کمال بیمیلی این مطلب را مینویسم و به خودم قول دادهام این واپسین نوشتهام دربارۀ انتخابات باشد؛ اما حقیقتاً نگفتن این حرفها به روانم فشار میآورد. برخی حرفها را هم در زمانش باید گفت و بیانش در آینده هیچ ارزشی ندارد.
متحیرم که اصلاحطلبان در حال ارتکاب همان اشتباه دوران روحانی به شکل حادتریاند. اصلاحطلبان در دور دوم روحانی به معنای واقعی کلمه آچمز شده بودند؛ نه راه پس داشتند نه راه پیش؛ نه در بالا گوش شنوایی داشتند و نه در پایین چشمی حاضر به دیدنشان بود و مقصر این وضع هم بیشتر خودشان بودند. آنها بدون هیچ تضمینی چک سفیدی به روحانی داده بودند و حالا هیچ فشاری نمیتوانستند به روحانی بیاورند، جز اینکه نظارهگر اقدامات دولت باشند. این بیعملی اصلاحطلبان بدنۀ رأیدهندهشان را سال به سال عصبانیتر میکرد، اما کاری نمیتوانستند بکنند، چون هیچ پیوند ارگانیک و سیستماتیکی میان روحانی و اصلاحطلبان وجود نداشت. بر اساس مصالح موقت انتخاباتی ائتلافی شفاهی میان افرادی شکل گرفته بود و دیگر هیچ! نتیجه این شده بود که تعدادی از اصلاحطلبان به کرسیهای اداری میانرتبه رسیده بودند و اگر هم جامعه غر میزد و مطالبهای داشت میگفتند هیس! روحانی هر کاری بتواند میکند.
دوباره همان آرایش پرهزینه و بیفایده در حال تکرار است: هیچ پیوند ارگانیکی میان پزشکیان و اصلاحطلبان وجود ندارد. دوباره چک سفیدی تحویل نامزدی میدهند و فردا آن نامزد هر چرخشی بخواهد میکند و دلیلی هم برای پاسخگویی ندارد. فردای پیروزی در انتخابات، اصلاحطلبان هیچ سازوکاری برای مشارکت در تصمیمها و اِعمال نظرات خود درون دولت نخواهند داشت، جز اینکه دوباره شماری از اعضای منتسب به اصلاحات اینجا و آنجا مشغول کار شوند و دوباره جامعه لب فرو ببندد تا دولت کارش را بکند. اینکه شما یک اشتباه مهلک را دوبار میکنید تقصیر زور زیاد حکومت نیست، تقصیر ندانمکاری خود شماست.
از دیگر سو، میبینم امید بستهاند که برخی از هموطنان عزیز ترکمان به دلیل همذاتپنداری و علاقۀ زبانی یا ولایتی به آقای پزشکیان رأی دهند. متر و معیاری ندارم که این عامل چقدر مؤثر است. اینکه هموطن عزیزی بخواهد به این دلایل به آقای پزشکیان رأی بدهد صاحباختیار است و نظرش محترم ــ گرچه نظر مرا بخواهید، معیار قرار دادن چنین چیزهایی حرکت رو به جلو به شمار نمیآید؛ ترقی نیست؛ پسرفت است.
اما اینکه اصلاحطلبان چشمشان را به روی این واقعیت بستهاند یا اینکه بسیار بدتر، به چنین احتمالی دل بستهاند، سراسر تناقض است. اصلاحطلبی یک پروژۀ ملیــاجتماعی است (البته وجه اجتماعی بودن آن به مراتب بیشتر است). یعنی یک بدنۀ اجتماعی نیرومند باید وجود داشته باشد که با اهداف مدنی یکسان پشت یک کادر همصدا و قوی باشد تا بتوان رَه به جایی برد. اینکه عزیز هموطنی به دلایل زبانی و ولایتی به آقای پزشکیان رأی بدهد ارتباطی با ایدههای پروژۀ اصلاحطلبی ندارد. این یعنی اصلاحطلبان خیال میکنند میتوانند با اسب دیگران به نبرد بروند.
راهبرد اصلی اصلاحطلبان ــ روزگاری که در اوج بودند، نه در دورانِ بلاتکلیف و بیبخار روحانی ــ خلاصه شده بود در تئوریِ «چانهزنی از بالا ــ فشار از پایین». وقتی بخش بزرگی از بدنۀ رأیدهنده به جناب پزشکیان تابع دغدغههایی متفاوت از اصلاحطلبان رأی داده باشد، یعنی آرمان مشترکی وجود ندارد. چگونه ممکن است فردای انتخابات این بدنۀ مردمیِ ناهمگن به اصلاحطلبان در جهت تحقق ایدههایشان کمک کند وقتی اصلاً دغدغهها مشترک نیست!؟ این یعنی «پایۀ راهبرد شما میلنگد». اگر این لنگی را نمیبینید که وای بر شما، اگر میبینید و به روی خود نمیآورید که وای بر همۀ ما!
در دوران روحانی فشار از پایین وجود داشت و چانهزنی در بالا نبود، در این دوره نه فشار از پایین خواهد بود (فشار مورد نظر اصلاحطلبان... شاید فشارهای دیگری باشد که خدا میداند چیست) و نه چانهزنی در بالا! این نمایی از رویکرد نسنجیدۀ اصلاحطلبان است. اینک که ۲۷ سال پس از خرداد ۷۶ با سواد سیاسی و تاریخی ناچیزی به عقب مینگرم این حرکات هیجانی و نسنجیده را در رفتار کلی آنها میبینم ــ گرچه هرگز منکر تلاشهای صادقانۀ برخی از آنها و لطماتی که متحمل شدهاند نیستم.
اگر کسی در این برهه دغدغۀ اصلاح و بهبود وضع موجود را دارد، باید منتقد این سازوکار انتخاباتی باشد، باید بپرسد چه شد که این تأیید شد و آن نشد... داستان چیست، ما کجای کاریم و شما چه کارهاید؟ نه اینکه نسنجیده جفت پا بپرد در هر به زعم خودش روزنهای. وقتی در روزنه گیر کردید و راهکاری نداشتید، یا سطح فهم جامعه را زیر سوال میبرید یا با مظلومنمایی از پاسخگویی میگریزید.
اما چنانکه گفتم این آخرین حرف من با شما و کلاً آخرین حرف من در این انتخابات است.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر برخی کتابها: عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد) فاشیسم و کاپیتالیسم نظریههای فاشیسم جنبشهای فاشیستی لیبرالیسم بوروکراسی اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii🔹️سبد رای اصلاحطلبان
استدلالها و تحلیلهایی که تمام تحلیلگران اصلاحطلب از آقای عبدی تا همین دوستانی که گوشهوکنار میبینیم دقیقا از همان نوعی است که برای جلب رایهای خاکستری به آقای همتی ارائه میکردند.
اتفاقا نمای بیرونی آقای پزشکیان و همتی هم بسیار به هم شبیه است. مردم از آنها سوسابقه خاصی ندارند و حرفهای قشنگی هم در گذشته زدهاند.
بنابراین دوستان اصلاحطلب باید نگاهی به انتخابات سهسال قبل بیاندازند و ببینند از آن تبلیغ و تحلیل چه نتیجهای حاصل آمد.
#ثنایی_نژاد
@yek_harf_az_hezaran
🔹غذا و لباس ترکمنها
🔸در دیار ترکمن (قسمت ششم)
(قسمت۱، قسمت۲، قسمت۳، قسمت۴، قسمت۵)
خوششانس بودیم که میزبان ما در اقامتگاهمان آشپزی ماهر بود و علاوه بر آن با عشق و علاقه غذا میپخت و بر سفرهٔ ما میگذاشت. در همان شب اول با «بوروک» خوشمزهای پذیرایی شدیم. بوروک ترکمن از غذاهای سنتی و مشهور استان گلستان میباشد. برای تهیه این غذای خوشمزه ابتدا خمیری آماده میکنند و در میان آن، گوشت یا سبزیجات قرار میدهند و سپس در روغن فراوان سرخ میکنند؛ چیزی شبیه پیراشکی. دوبار هم ناهار «چکدرمه» خوردیم که خیلی خوشمزه بود. گفته میشود این غذای ترکمنی بیشاز هزار سال قدمت دارد. چکدرمه با پخت همزمان برنج، گوشت، رب گوجه یا گوجه و پیاز به همراه روغن، آب و افزودنیهایی مانند نمک و فلفل آماده میشود، چیزی شبیه به استانبولیپلو. این غذا بهطور سنتی در نوعی دیگ چدنی به نام قازان تهیه میشود.
یک روز ناهار به یک رستوران غذاهای ترکمنی رفتیم در گنبدکاووس. تنوع غذاهای ترکمنی بسیار زیاد است اما مایه اصلی همهٔ غذاها خمیر، گوشت، لبنیات و برنج است. در آنجا هم غذاهای «مانتی»، «کاشیرلیپلو»، «فیدجی» و «قوطاب» سفارش دادیم و چهارنفره آنها را بهصورت مشترک میل کردیم. برای تهیه غذای مانتی خمیر را با مخلوط پیاز و گوشت پر میکنند و در مخلوطی از ماست و نمک و فلفل روی حرارت کم پخته میشوند. پساز پخته شدن، مانتیهای ترکمنی را با ماست و سس گوجهفرنگی مصرف میکنند. «کاشیرلیپلو» شبیه استانبولی است و البته خیلی خوشمزه. قوطاب بهعنوان غذای جانبی و غذای خیابانی سرو میشود و غذایی خوشطعم و ترد بهشکل نیمهٔ ماه است. آشپز قطاب را از گوشت یا اسفناج، کدوتنبل با پیاز خردشده و نمک و فلفل درست میکنند. این مواد را ابتدا در میان خمیر لولهشده قرار میدهند و سپس بهشکل ماه نیمه تا کرده و همراه با کمی روغن سرخ میکنند. البته وقتی گفتند قوطاب من گمان کردم همان شیرینی یزدی مشهور است که احتمالاً برای دسر سفارش داده شده ولی بعد معلوم شد خود غذایی است مفصل.
لباسهای سنتی ترکمنها نیز بسیار زیبا و پرجلوه و پرکار هستند؛ هم زنانه و هم مردانه. مردان ترکمن اما مانند مردان خراسان که لباسهای اصیل سنتی خود را کنار گذاشتهاند بهندرت این لباسها را میپوشند. اگرچه آنها یک گام از ما جلوتر هستند و هنوز یک یا چند دست لباس ترکمنی را در خانه نگهداری میکنند تا در مراسم و مهمانیهای خاص بپوشند. آقای مرادی ما را به خانهاش دعوت کرد و یک دست لباس فاخر ترکمنی را بر تن ما پوشاند که بسیار زیبا و برازنده بود. بیگمان نوع لباسی که آدمها میپوشند بر رفتار آنها مؤثر است و نیز نشاندهنده شخصیتشان. من خود وقتی آن لباسها را با آن کلاه پشمیِ پرابهت پوشیدم احساس شکوهمندی خاصی به من دست داد.
در زیر قبایی که جلو آن باز میماند و با کمربندی محکم میشود، یک پیراهن سپید پوشیدم که یقه آن روی سینه چپ با نخ زیبایی بسته میشد. بهنظرم آمد طراحی این لباسها بهگونهای بوده که از دکمه در آن استفاده نمیشده است.
برعکس مردان، زنان ترکمن به زیبایی تمام لباسهای سنتیشان را حفظ کردهاند. یکی از ویژگیهای بارز شهرهای ترکمننشین لباسهای ساده و زیبایی است که بانوان ترکمن میپوشند. لباسهایی رنگارنگی که سرتاپای آنها را میپوشاند. تنوع رنگ در میان لباسهای زنان جلوهای بینظیر به ظاهر شهرها و روستاهای این خطه داده است. گفته میشود لباس زنان ترکمن یکی از جذابترین لباسهای سنتی در منطقه آسیای مرکزی است. این لباسها اغلب بافتهشده و با نقوش و طرحهای زیبا و منحصربهفرد تزئین میشوند. ما این توفیق را داشتیم که از یک کارگاه شخصی سادهٔ پارچهبافی دیدن کنیم. دستگاه پارچهبافی در کنار اتاق یک خانواده ترکمن گذاشته شده بود و زن خانواده با آن پارچه میبافت. میگفت اگر خوب پای کار بنشیند روزی دو متر میبافد. عرض پارچهای که با ظرافت تمام میبافت حدود چهل سانتیمتر بود. او خود خیاط هم بود و گفت تمام لباسهایش را که خیلی هم زیبا بودند و در رنگهای مختلف تهیه شده بودند، خودش بافته و خودش هم سوزندوزی کرده است.
نکتهای در پوشش لباس زنان ترکمن هست که بسیار جالب است. زنان متأهل باید در زیر روسری خود یک حلقه به اندازه کف دست قرار دهند که از دور معلوم میشود. این حلقه نشانهٔ تأهل آنهاست. کارکردی شبیه حلقهٔ ازدواج در انگشت ولی خیلی برجسته و واضحتر.
در یک کلام، فرهنگ غذا و لباس ترکمن بسیار غنی است و تنوع و زیبایی و دلپذیری در آنها هر دلی را میرباید و به خود معطوف میسازد. انسانها با همینها زندگیشان را زیبا میکنند و چه خوب است ما خود را از این همه شکوه و زیبایی زندگی اقوام مختلف در سرتاسر سرزمین پهناورمان بهرهمند سازیم.
( ادامه دارد)
|#ترکمن|#غذای_ترکمن|#لباس_ترکمن|
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran
🔹️فروید-اندروید
دانشجوی دانشکده کشاورزی باشی و تأتری را کارگردانی کنی که تماشاچیها یک ساعت روی صندلیهایشان میخکوب شده و آن را با شوق تماشا کنند، کاری کردهای کارستان.
اولین بار وقتی دریافتم رشتیباف هنرپیشه است که سر کلاس غایب بود. بعد آمد و گفت در حال تمرین نمایشنامهایست که به زودی بر روی صحنه خواهد رفت، نمایشنامه ایوانف. وقتی بازیاش را در آن نمایش دیدم که نقش اول را هم داشت، فهمیدم هم عاشق تأتر است و هم استعدادی شگرف در این رشته دارد. امروز پس از یک سال و نیم دوباره مرا به اجرایی دعوت کرد که خودش کارگردانی کرده بود، نمایشنامه "فروید-اندروید".
هم متن نمایشنامه قوی نوشته شده بود، هم بازیگران به زیبایی نقشهایشان را اجرا کردند و هم کارگردان در کارش سنگ تمام گذاشته بود. بیگمان اجرای یک متن علمی-تخیلی به صورت تأتر دشواریهای بسیار دارد. بهخصوص که امکانات صحنه سالن رودکی دانشگاه بسیار محدود است. با اینحال استفاده از نورپردازی و جانمایی بازیگران و سایر عناصر صحنه چنان خوب انجام شد که حتی پرشهای زمانی را هم به خوبی توانستند نمایش دهند.
به محتوای نمایشنامه نمیخواهم بپردازم که تقابل و تعامل انسان و تکنولوژی دستساخت خودش را نشان میدهد. موضوعی که از "عصرجدید" چارلیچاپلین آغاز شده و با صدها فیلم مانند Matrix ، Interstellar و she و... ادامه یافته و همچنان موضوع بسیار مورد علاقه هنرمندان است در سرتاسر دنیا و مورد اقبال تماشاگران. اما نمیتوانم از دیالوگهای زیبای متن صرفنظر کنم. دیالوگهایی چون: "زندگی باید مثل یک لاکپشت آرام یش برود" و "فقط دلش میخواد یک شب به صدای ارگ زدن پدرجین گوش بده".
به هر حال هر بار که به تماشای یک تأتر دانشجویی میروم بسیار به این نسل دل میبندم که راهشان را درست تشخیص داده و خوب پیش میروند. پرتوان باشید و سرفراز دانشجویان خوب من.
#ثنایی_نژاد
@yek_harf_az_hezaran