✔ عشق
پیرامون عشق (هر آنچه از عشق می خوانید و می بینید برایم ارسال کنید)👇 ارتباط با ادمین: 🆔 @soleymani63 📷Instagram: 👇👇👇 https://instagram.com/_u/soleymani63 کانال های دیگرم👇 📌لینک کانال فلسفه اخلاق: @filsofak 📌لینک کانال مشاوره: @menbarak
Більше208
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
🔸️چرا وقتی برخی کودکان بزرگ میشوند، بدرفتاریِ کلامی را میپذیرند؟
#مصطفی_سلیمانی
#تربیت_فرزند
+ به والدین بفرستید
🍀❤️ @The_meaningoflife
آدمها یکوقتهایی، گیر میکنند توی جبر زمانه.
جبر یعنی زور؛ یعنی تن دادن به یک نخواستنی.
آدمها بیشتر وقتها، برای لمس یک خوشی، باید هزار و یکجور ناخوشی را به جان بخرند.
به جان خریدن، یعنی آگاهانه پا گذاشتن روی دلخواه.
#مصطفی_سلیمانی
❤️🍀 @The_meaningoflife
𝐂𝐡𝐚𝐧𝐧𝐞𝐥_@𝐇_𝐀𝐌𝐈𝐒𝐇𝐄𝐆𝐈𝐌𝐈.mp34.72 MB
تا حالا نادیده گرفته شدی؟
.
«حتی به مردنش هم فکر کردهام. با اینکه دلم نمیخواست هيچوقت رابطهمان این شکلی بشود، ولی به احتمال زیاد، حتی اگر بمیرد هم دیگر برایش گریهام نمیگیرد»
اینها حرفهای دختری هفده ساله است که اولین بار، در اوایل ده یازده سالگی، حس کرده از طرف پدرش نادیده گرفته شده.
قدِ بلندی داشت با یک ظاهر کاملن معمولی.
میگفت اولین باری که احساس کردم دارد عَمدَن به من بیاعتنایی میکند، همانطوری رفتهام توی اتاق و تا شب، توی تنهاییِ خودم گریه کردهام.
مادرش را توی نُه سالگی از دست داده و سه تا خواهر بزرگتر از خودش داشت.
اینطور که میگفت توی بچگی خیلی کمحرف و بیآزار بوده. همیشه هم دلش میخواسته دل همه را به دست بیاورد.
نمیدانست باباش دقیقن سرِ چه چیزی باهاش لج افتاده.
کلماتی که موقع تعریفِ تغییرِ رفتار پدرش گفت دقیقن این بودند: تا وقتی بچه بودم، باهام خوب بود و دوستم داشت، نمیدانم چرا یکهو از من بدش آمد. به این خاطر، تا یکی دو سال مدام دنبال عیب و ایراد توی رفتارهای خودم میگشتهام و مدام خودم را با خواهرهام مقایسه میکردهام.
اما بعدتر که رفتم توی سن بلوغ و قیافهام کمی به هم ریخت، فکر میکردم به خاطر بدشکلیام است که تحویلم نمیگیرد و دوستم ندارد.
خلاصه، تا برسد به حالی که الآن داشت، کلی راه را طی کرده بود.
از انزوا و افسردگی رسیده بود به گریه و بعدترش به اعتراض.
«آن موقعها خیال میکردم اگر اعتراض کنم، به رفتارهاش با من فکر میکند. اما هيچوقت فکر نکرد»
و حالا هم یکسالی میشد که با هم قهر بودند.
میگفت حتی تایم رفتوآمدم به هال و آشپزخانه و دستشویی را هم طوری تنظیم کردهام که هيچوقت چشممان توی چشم هم نیفتد. راستش هیچکداممان هم پیگیر هم نیستیم.
پای چپش را مدام تکان میداد و تقریبن آخرِ همه جملههاش یک پوزخند کوتاه میزد و هر چند دقیقه یکبار هم گوشه لُپ راستش را با دندان میجوید.
تصمیماش را گرفته بود. نمیخواست توی آن خانه بماند. به چند تا بهزیستی هم سر زده بود، که هیچکدامشان قبولش نکرده بودند. نمیخواست از خانه فرار کند تا انگ دخترِ فراری بخورد به پیشانیاش.
سردرگم بود و کلافه. آخر حرفهاش هم با حالی نامعلوم از من پرسید: شما فکر میکنید من چطور میتوانم توی آن خانه، زندگی بکنم؟ راهی مانده که نرفته باشم؟
من اما به عزت نفسی فکر کردم که به سختی ترمیم میشود؛ به حفره عمیقی از مهرطلبی توی سینهاش، که به آسانی پر نمیشود و به شخصیت ویران شدهای که به این آسانیها خودش را پیدا نمیکند...
#مصطفی_سلیمانی
#خاطرات_من_و_مراجعین
#طردشدگی
❤️🍀 @filsofak
من صبورم اما سنگ نیستم
.
میگفت «من، صبح که از خواب پا میشم، دلم میخواد کسی نباشه باهام حرف بزنه. میخوام از خونه که میرم بیرون، کسی منتظر نباشه برگردم. دلِ کسی تنگ نشه واسهم. کسی منو نخواد».
.
بریده بود از همه؛ و پیش از همه، به گمانم از خودش.
حالا من نشستهام روبهروی یک آدم ناامید و خسته، که حواسش نیست منی که نشستهام روبهروش هم خیلی وقتها، همان دردهایی را حس میکنم که او حس میکند. که من هم زیاد پیش آمده که دلم آشوب باشد، که گرهی افتاده باشد توی زندگیم، اما اشکهایم را نگذاشته باشم که بریزند، بغضهایم را فرو دادهام و گوش شدهام برای حرفهای آنکه سفره دلش را پهن کرده جلوم.
که من هم، روزهای زیادی آمده و رفته، که حوصله خودم را نداشتهام؛ که دلم میخواسته یک کنج پیدا کنم که توی خلوتش برای حال خودم زار بزنم با صدای بلند؛ اما سرپا ماندهام، دوام آوردهام، خیسیِ چشمهام را دور از چشمِ امیدوار آنکه مرا تنها روزنه امیدش میدیده، پاک کردهام، فکر کردن به غمهام را گذاشتهام برای بعد و تنها به او اندیشیدهام.
به اینکه چطور شادی را بدوانم توی سینهاش. به اینکه چطور دستاش را بگیرم و از تاریکیای که گم شده توش بیرونش بیاورم و برش گردانم به زندگی.
من صبورم اما سنگ نیستم.
من همان شانه محکمام به وقت بیپناهیِ آدمهای روز، و همان اشکهای بیصدای بیوقفهام، هنگامه قدم زدنهای تنهاییهای بزرگ شبانه.
تناقض عجیبی است. دست میبری توی بطن آنکه نشسته روبهروت، دردهاش را از عمق جانش بیرون میکشی، یک مرهم درمیآوری و میبندی روی تکتک زخمهاش؛ اما به خودت که میرسی، یک دستمال خونین از جیبات بیرون میآوری، میگذاری لای دندانهات، فریادت را خفه میکنی، چشمهات را میبندی و زخمهات را ندیده میگیری و دردت را انکار میکنی.
آهای آدمها! این روزها، اگر کسی را دیدید که روزها میخندد و راه میافتد توی بیراههها، و هر که را که راه گم کرده کول میکند و برمیگرداند سرِ جاده، و شبها با خودش حرف میزند و برای خودش مرثیه میخواند، بدانید آن منام.
چیزی نگویید و بگذرید...
#مصطفی_سلیمانی
#خاطرات_من_و_مراجعین
.
پانویس:
رفیق! حواست به منم هست؟
🍀❤ @The_meaningoflife
جهان بر محور احساس میچرخد!
انگار فقط آمده بود بدبختیاش را به من اثبات کند و برود. از اینکه ناخواسته به دنیا آمده شروع کرد تا رسید به اینجا که الآن هم قاچاقی زنده است. بیستوهشت ساله بود و به قول خودش، فوقلیسانس، بیکار و افسرده.
اصل حرفش این بود که هر چه سنگ است مال پای لنگ است. و هی راه به راه دستش را میکوبید به پیشانیش و میگفت آدم باید پیشانی داشته باشد وگرنه تا آخر دنیا هم سگدو بزند هیچ گُهی نمیشود.
نیامده بود که حرف بشنود وگرنه حرف زیاد داشتم براش.
میخواستم بگویم که جهانِ به این بزرگی، آنطوری هم که او فکر میکند شیر تو شیر نیست. باور کند یا نه، تک تک آدمها نان دلشان را میخورند و این یعنی جهان روی محور احساسات میچرخد. اصلن قوانیناش هم بر پایه احساسات کار میکند و سرنوشت هیچ کس از پیش تعیین نشده است. و مثالش هم، به قول خودش، «بدبختزاده»هایی هستند که زندگیشان را با دستهای خودشان کنفیکون کردهاند.
رد خور ندارد که هر کس به هر دلیلی احساس خوبی نداشته باشد، اگر همین احساساتش را کش بدهد، از در و دیوار هم برایش حالِ بد میبارد. نمیشود جو بکاری و توقع گندم داشته باشی.
یک روانشناس، تحقیقی انجام داده که بفهمد چرا بعضیها، بخت و اقبال مدام در خانهشان را میزند و بعضی دیگر پشت سر هم بدشانسی میآورند. و پژوهشاش را روی افرادی که خودشان را خوششانس یا بدشانس میدانستهاند اجرا کرده. توی یکی از آزمایشهاش، روزنامهای را داده به آزمونشوندهها، که ورقش بزنند و بگویند چند عکس توش میبینند؛ و درست وسط یکی از صفحهها، یک آگهی با فونت بزرگ و رنگ خیرهکننده چاپ کرده با این عنوان که، هر کس این آگهی را دید زنگ بزند به فلان شماره و بعدش فلان مقدار جایزه بگیرد. همین و تمام. نتایج ثبت شده نشان دادهاند که غالب افرادی که خودشان را خوششانس میدانستهاند آن آگهی را دیدهاند.
کسی که خودش را بدشانس میداند، عموماً آدم عصبیای است؛ و همین فشار عصبی کافی است تا تواناییاش برای توجه به فرصتهای غیرمنتظره مختل شود.
حس خوب، حال خوب میآورد و حال خوب تنها چیزی است که میتواند زنجیره احساسات بد و اتفاقات ناخوشایند را قطع کند.
بله، مشکلات وجود دارند؛ اما توجه به آنها هیچ دردی را دوا که نمیکند هیچ، کشدارشان هم میکند.
حس خوب را باید ساخت و تزریقاش کرد به زندگی. باید تداومش داد با انتخابِ عمدی.
حسِّ دلانگیز نوشیدن یک فنجان چای، دوش گرفتن، آواز خواندن، قدم زدن، نوشتن، بوییدن یک میوه و یا راز و نیاز با خدا.
امتحان کنیم. شده برای یک بار. میارزد.
#مصطفی_سلیمانی
#خاطرات_من_و_مراجعین
#حال_خوب
#شانس
🍀❤️ @The_meaningoflife
از متن: مبارزه با خشم اغلب مستلزم خودآزمایی انفرادی است. خواه خشمِ مورد نظر شخصی باشد، و خواه حرفهای و سیاسی، این مبارزه مستلزم مقابله با عادات خود فرد و نیروهای فرهنگیِ غالب است. بسیاری از رهبران بزرگ به درک معنای این مبارزه رسیدهاند، و نلسون ماندلا در این میان به عمیقترین درک دست یافته است. ماندلا اغلب میگفت که خشم را خوب میشناسد، و ناگزیر بوده با تمایل به تلافیجویی در درون شخصیت خود بجنگد. گفته است که در طول 27 سال حبس خود، باید در نوعی مراقبهی منضبط ممارست میکرده تا روند رشد شخصیت خود را حفظ کند و از دام خشم بگریزد. اکنون، روشن شده است که زندانیان در جزیرهی روبن مخفیانه به نسخهای از کتاب #تأملات #مارکوس_اورلیوس، فیلسوف رواقی، دسترسی پیدا کرده، و از آن به عنوان الگویی برای مقاومت بردبارانه در برابر زنگار خشم بهره میگرفتند.
مارتا نوسبام:
اگر در خشم دقیقتر شویم، به تدریج میتوانیم به جواب این سؤال برسیم که چرا زندگی را بر مدار خشم سپری کردن کار احمقانهای است. تعریفی که ارسطو ارائه میکند، میتواند یک سرآغاز مناسب باشد؛ تعریفی نه کامل اما مفید، و سرآغازی برای یک سنت مدید تأمل در غرب. ارسطو میگوید که خشم واکنشی به یک آسیب جدی به کسی یا چیزی است که آدم به او یا به آن اهمیت میدهد، و این آسیبی است که فرد خشمگین عقیده دارد به خطا و به شکل ستمگرانه وارد شده است. ارسطو اضافه میکند که خشم رنجآور است، اما در بطن خود حامل نوعی امیدواری به تلافی هم هست: آسیب جدی، مرتبط بودن با ارزشها یا حلقهی دغدغههای فرد، و ستم. همهی اینها هم درست به نظر میرسند و هم بیچونوچرا. آنچه چونوچرای بیشتری دارد، احتمالاً، این ایدهی او است (ایدهای که با این حال مورد موافقت همهی فیلسوفان غربیای است که دربارهی خشم قلم زدهاند) که فرد خشمگین میخواهد به نوعی تلافی کند، و این بخشِ مفهومیِ چیزی است که خشم میخوانیم. به عبارت دیگر، اگر خواهان تلافی نباشید، احساسی که به شما دست میدهد واقعاً خشم نیست، چیز دیگری است (شاید اندوه).
واقعاً این طور است؟ من این طور فکر میکنم. ما باید به درک این نکته برسیم که تلافیجویی میتواند خواست بسیار ظریفی باشد: فرد خشمگین نیازی ندارد که به شخصه خواهان انتقام گرفتن باشد. این احتمال وجود دارد که خواست او صرفاً این باشد که قانون چنان انتقامی بگیرد، یا حتی نوعی عدالت آسمانی چنین کند. یا به شکلی ظریفتر، خواستهی او فقط این باشد که زندگی فرد ستمگر در آینده دچار مصیبت شود و برای مثال، امیدوار باشد که ازدواج دوم همسر خیانتکارش واقعاً افتضاح از کار در بیاید. تصور میکنم اگر این خواسته را در معنای وسیع کلمه درک کنیم، حق با ارسطو است: خشم حامل نوعی تمایل به تلافی کردن است. روانشناسان معاصری که خشم را مورد مطالعه قرار دادهاند عملاً با ارسطو موافق اند که در چنین احساسی جریان دوگانهای وجود دارد: از رنج به امید.
#خشم #نوسبام #ارسطو
متن کامل:
http://www.aasoo.org/fa/articles/180
فراسوی خشم | آسو
خشم از احساساتی است که عرصههای سیاست و فرهنگ را در نوردیده و آنها را در هم تنیده است. در این مقاله، یک فیلسوف برجسته ما را در واکاوی این احساس و درک خاستگاهها و پیآمدهای آن یاری میکند.
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.