295
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
راه دیگری که سخت تر است و طبعا دارای رهروان کمتر، بافرهنگ بودن خواننده است و فهمیدن آنچه که می خواند: این کمی بهتر است، چرا که فرهنگ موسیقی ما فرهنگیست که به جای آواز خوب(که نتیجه آموزش است)صدای خوب(که احتیاجی به آموزش ندارد و فاقد ارزش فرهنگی است) ستایش می شود و اخیرا صداسازی(که دستکاری بی جا و غیرمنطقی در طبیعت است و نه ارزش فرهنگی دارد و نه ارزش ناشی از طبیعت). در بهشت زهرا سر قبر گل آقا بودیم که فرد بعدی گفت: آقای شهیدی کسی بود که اگر دکتر هم می شد بهترین دکتر می شد. یاد تیتر درگذشت گل آقام در روزنامه همشهری افتادم که نوشته بودم: دوکلمه حرف حساب دومتر زیر خاک. این دو کلمه اما حرف حسابی بود که یک آدم زنده می گفت که شاید تنها فرد زنده ای است که در ایران امروز به اندازه آقای شهیدی بابت موسیقی اذیت شده است. کمی توضیح:
فرهنگ گرایی، آن تیغه مهم تر قیچی ای که درسوی دیگر آن عوام قرار دارد و به اسم هرس سعی می کند مردم معمولی را اگر قطع هم نمی کند، آنها را به موجودات بی بو و خاصیت و حال و انرژی و خیز تقلیل دهد یک اصل اساسی بشری را ندید می گیرد، منکر آن می شود و خلاف واقع را نظریه پردازی می کند. اساس سلسه مراتب قدرت، اساس هیارشی بر عرضه است(در ادبیات سیاسی این روزها به جای عرضه از اصطلاح هایی مانند کاربلدی و کارآمدی استفاده می شود). فرهنگ گرا ها گاه تقدیر و بخت و چرخش چرخ و اخیرا مثلث زر و زور و تزویر را عامل تعیین کننده در سلسله مراتب اجتماعی معرفی می کنند. نتیجه های مستقیم و غیر مستقیم این جعل واقعیت همه دردناک و مخوف و بی نهایت آزارنده اند(جوردن پیترسون به تفصیل درباره آنها صحبت می کند). موضوع مربوط به این مطلب، حذف شدن، دیده نشدن، تقلیل یافتن کیفی و کمی و دلسردی عمومی باعرضه هاست. دلیل نخبه کشی این است. نخبه ها(همان هوراس اسطوره اوزیریس) عموما این مجال را در این فضا پیدا نمیکنند که رشد کنند و ببالند و معمولا توسط میان مایه ها سرکوب می شوند. اما همان طور که قسمت بزرگی از زندگی و زندگانی در فرهنگ ایران توسط آدمهای معمولی حفظ شده، واکنش طبیعی و بدون پیش فرض این آدم های معمولی باعپ بقای نخبه ها شده است. مثال تفاوت بین فرهنگ گرا ها با مردم معمولی یکی از همین مردم معمولی به نام علیرضا افتخاری است که جمله مزبور را با همان ادبیات آدم های معمولی در ستایش آقای شهیدی گفت(و موقع مثال زدن گفت دکتر، که بین عموم محترم ترین شغل است). دشمنی سال های اخیر عارف و عامی با افتخاری همیشه بوده است و دقیقا به دلیل همین تفاوت است، نابخردی افتخاری باعث شد این مشکل خودش را نشان بدهد. این تفاوت برای آقای شهیدی هم تبعاتی داشت، ایشان دقیقا از نوک هیارشی بود اما آن روحیه ضعیف و کتک خورده و بازنده و بی عرضه مورد تقدیر بین فرهنگ گراها را نداشت. هوشنگ پزشک نیا که به تعبیر ابراهیم گلستان "برخی بغض بی سروپایان" شد هم مانند آقای شهیدی و مانند خود گلستان چوب روحیه و کاراکتر برنده و توانا و باعرضه خود را خورد.
این باعرضه بودن معمولا همراه با بی انصافی هم هست. فرهنگ ایرانی اما برای این مشکل راه حل دارد: رشد کاراکتر هنرمند در فرهنگ ایران به اندازه احاطه او بر جزییات اهمیت دارد و نتیجه این است که در فضای سنت هنر ایرانی فردی که از نظر شخصیتی دارای کمالات باشد می تواند دیده شود. این ایده آل گرایی مشکل را حل می کند اما خودش مشکلات جدید ایجاد می کند. اصل پیرتو ثابت می کند که درصد بسیار کمی از هر جمع به اندازه قسمت بزرگی از آن جمع کارایی دارند. برای مثال از نه کارمند یک مجموعه سه نفر به اندازه شش نفر کار می کنند و از ده هزار کارمند مجموعه ای دیگر، صد نفر به اندازه نه هزار و نهصد نفر کارایی دارند. این قاعده دارای فرمول ریاضی مشخصی است که در هنر به دلیل بزرگ بودن جامعه، درصد بسیار کمی را شامل می شود. (اینطور است که یک صدم بالای هیارشی موسیقی امریکا نود و نه درصد فروش را دارند) . این قاعده در بالیدن هنرمندها هم جاریست و این طور است که تعداد واقعا کمی هنرمند میشوند. در کسب فضایل انسانی هم این قاعده صادق است. افراد واقعا معدودی نایل به کسب فضایل عالی انسانی می شوند. کسانی که وجه مشترک این کسرهای بی اندازه ظریف اند، انگشت شمارند. من از اینهمه آدمی که به عمرم دیده ام فقط می توانم عبدالوهاب شهیدی، قاسم هاشمی نژاد ،رضا سیدحسینی، و باب دیلن را فصل مشترک نوک قله های انسانی و هنری برشمارم. به نظرم همین هم بود که در بدرقه آقای شهیدی از علی تجویدی نقل شد:"من نمیتوانم وقتی شهیدی آواز میخواند در چشمش نگاه کنم، گریه ام می گیرد". این حس
انسانی از یک سیر و سلوک شخصی بر می آید که خبر چندانی از آن نداریم، من فقط اینکه آقای شهیدی سال ها در تیاتر بود و نوزده سال برای موسیقی نواختن روی صحنه نرفت را موثر می دانم.
علمی نشدن جامعه و حتی علمستیزی، رایج بود و به این ترتیب، موسیقی هم مثل هنرهای دیگر، از علمی نشدن آسیب دید. به طرز خاص هم از دوشقه شدن و تقلیل.
نمیتوان به یقین گفت که چه نوآوریهایی در موسیقی شده و حذف شده؛ اما به قرینه میتوان فهمید چه بر سر نوآوران موسیقی آمده. با بررسی آنچه بر سر «طرزی افشاری» آمد: الان دیدهاید که بچهها قلیان را میچاقند؟ یا برای ابراز دوست نداشتنِ عصر جمعه مینویسند: عصر جمعه نَدوست! طرزی هم مینوشت:
تو را طرزیا صدهزار آفرین
که طرزِ غریبی جدیدیدهای
همین امروز هم مسترتیسترهای شعر معاصر، او را مسخره میکنند. ببینید اگر کسی تغییری در موسیقی ایجاد میکرد، با او چه میکردند.
جامعه ایران دستکم الان سوگواری بلد نیست. هنوز زندهاند کسانی که در قحطی ۱۲۹۶ تا ۱۲۹۹ به دنیا آمدهاند. یک قحطی که به مرگ بیست الی پنجاه درصد مردم انجامید. (برای مقیاس دادن، میگویم که کرونا جان نیمدرصد مردم دنیا را گرفت.) من خود این قحطی را در کتابها خواندهام و ابعاد مصیبت وسیعتر از فقط مرگها بود و منحصربهفرد نبود. مصیبتهای ملی قبل از آن هم هیچوقت واقعاً پذیرفته نشدند و مراحل لازم سوگواری طی نشد.
این اتفاق تاریخی در فرهنگ و هنر به چه تبدیل شد؟ کلبیمسلکیِ «خیام» که ناشی از عمق دانش او به جهان بود، بدل به بدبینی بیسوادها شد. اشک شوق (تعبیر مفضال عبدالوهاب شهیدی) ناشی از اجرای درست موسیقی، خودش را در اجراهای بیسوادها به شکل غم و غصه و نوحه و لابه نشان داد.
جامعه ایران به این تقلیل فرهنگ و هنر و حتی تمدن، سه جور واکنش نشان داد. یکی واکنشِ همان تقلیلدهندگان بود که انگار بخواهند اینهمه شکست و مصیبت را با عَرضه و برجسته کردنِ چیزهای ارزشمند جبران کنند، تکهای از فرهنگ عمومی را که سبک، سخیف، پیش پا افتاده، عادی، بیمعنی و بیارزش میدانستند میکوبیدند و آنچه را که سنگین، فخیم، فاخر، پرمغز، باهویت، کمالگرا و اصیل مینامیدند ستایش میکردند.
من به این گروه میگویم «فرهنگگرا»، در گرایش به فرهنگ هیچ اشکالی نیست، همان طور که احساس مشکلی ندارد اما، احساساتی بودن واقعا مشکل بزرگیست و فرهنگ گرایی-به تشریح میبینید-مصیبتی بزرگتر. گروه دوم که فرهنگگراها اسمشان را «عوام» گذاشتند، همین نگاه تقلیلی را پذیرفته بودند و خودشان هم برتریِ همان اصیلها را پذیرفته بودند. مطربها جزء این گروه بودند و کلاه مخملیها هم، بعداً.
گروه سوم مردم معمولی بودند که بیادعا و بیتحقیر و بیتقلیل، جانِ این بیت سعدی را گرفته بودند:
در این مدت که ما را وقت خوش بود
ز هجرت، ششصد و پنجاه و شش بود
سعدی داشت میگفت در بدترین سال تاریخ ایران، همان موقع که آن مرثیه جانسوز را به بهانه سقوط بغداد (که چون شهر دانشجوییاش بود، خیلی دوستش داشت) نوشت، حالش خوش بوده. یعنی در بدترین شرایط، خودت خوشی خودت را بساز. مردم معمولی این را فهمیدند و عمل کردند. بافرهنگها و بیفرهنگها هر دو نفهمیدند.
موسیقی و رقص، هر دو در این تاریخِ درددار، داغان شدند؛ اما نیروهایی که این تقلیل را پیش میراندند، وا نماندند و با قدرتِ بیشتر هم کار کردند. موسیقی ایران، با نبودِ موسیقیِ مطربی، نیمی از جانش را از دست داده بود و با تصنیفهای دوره مشروطه، داشت جانی میگرفت که با افول مشروطه، هم تصنیف و هم مصنف، از دست رفتند.
ترانه به میان آمد و مثلث مضحکِ خواننده/ترانهسرا/آهنگساز. موسیقیای که حد و حدود مشخصی برای ابراز حسها داشت، حالا چندتکه و محدود به حسهای مشخصی شده بود. آرامآرام خوانندهها بهجای حس خودشان، آن حسی را آواز میخواندند که مخاطب میطلبید. بعد، حسها محدود شد به اجرای یک حس مبهمِ غم و یک حس مبتذل شادی که هیچکدام واقعی نبودند. در موسیقیِ سنتی و فرزندِ کمکارِ تنبلِ ترسویش (که موسیقی پاپ باشد) ارتباط شخصی هنرمند و مخاطب از عمل و اجرا حذف شد. سهل است، حتی از فهرست خواستهای مخاطب از هنرمند هم حذف شد.
راهحل، کماکان در تقلیل بود. چیزی به نام صداسازی جعل شد. همین پنجاه سال قبل، نورعلی برومند به شاگرد مشهورش میگفت: «با صدا دُزده نخوان.» منظورش این بود که از تمام توان خواندنت استفاده کن، نه فقط از قسمتی از آن. آنوقتها اصطلاح «صداسازی» نیامده بود. الان یک دهه است که تقلیل به تهِ مسیر رسیده.
این روال به موزیسین ها یک مجموعه فضا برای بالیدن را پیشنهاد می کرد. ساده ترین کار این بود در صناعت/تکنیک/فن را یاد بگیرند. یکی از سخنرانان ِ بدرقه آقای شهیدی به همین اشاره کرد و در ادامه نطق غرایی علیه موسیقی پاپ هم کرد که طبعا نتیجه آن نگرش است.
حس شاگردی، اضطراب غلط ننواختن و نخواندن قاتل ابراز حس انسانیست، و فاصله دوران شاگردی آقای شهیدی با زمان اجرایش به اندازه کافی بود که اضطراب نق زدن های مرسوم را نداشته باشد. در کنار آدم های باشخصیت بودن، در دوران آخرین قدبلندها زیستن هم (برغم بر خوردن میان مایه ها بخصوص در مدیریت فرهنگی آن روزها)موهبت کمی نبود.
بیشتر نوشته ها درباره موسیقی ایران یا متنهای فنی است یا انشاهای احساساتی. من اینجا سعی کردم دلیل بزرگی آقا شهیدی را توضیح بدهم، اما بجز اسطوره راهی برای گنجاندن بعضی بزرگی ها وجود ندارد. اسطوره اوزیریس اول جمع اوزیریس و هوراس را در شخص فرعون آورد، سپس طی فرایند دموکراتیزاسیون مردان عادی(نه زنان/ نه بردگان) قدری از این شخصیت رادر خود داشتند. این اسطوره در مسیحیت به همه انسانها منتقل شد، همه انسانها دارای ویژگی های خداگونه شدند و با هشیاری(هوراس) و فرهنگ(اوزیریس) سهمی از نظم دادن این جهان به آنها واگذار شد(حتی به وظیفه آنها بدل شد). مفضال شاهرخ مسکوب در "ارمغان مور" با آن زبان بی بدیل تشریح می کند که همان طور که در اسلام خدا از روح خویش در انسان دمید، در آیین زردشت و اسطوره زروان نیز فره یا فروهر در انسان وجود دارد. در این دو آیین انسان وسیله/کمک/دستیار اهورا در نبرد با اهریمن است، و بسیاری فقط همینند. بعضی تجلی آن روح اعلا می شوند.
ادامه مقاله درباره آقای شهیدی
T.me/asamandadib
اوزیریس شوهر خدای مرگ و هاویه،آیسیس است. اوزیریس مرد است و پایه گذار مصر و تمام ویژگی های خوب و بد مردسالاری-فرهنگ را داراست. برای مثال به عمد نابیناست و نمی خواهد ببیند برادرش به اسم سث(که واژه شیطان برآمده از اسم اوست) در جست و جوی فرصتست تا او را ناکارکند و فرمانروا شود. سث اوزیریس را تکه تکه می کند و در مناطق مختلف مصر می گذارد. نظم از بین رفته، آیسیس که خود ِ هرج و مرج یا هاویه است به قصد بازگرداندننظم کشور را میگردد تا از تکه ای از تن اوزیریس باردار می شود و هوراس را می زاید. هوراس صورت عقاب را دارد، تنها حیواناتی که از بشر بهتر میبینند پرنده های شکاری اند. هوراس با سث می جنگد. قبل از شکست خوردن در جنگ، سث یک چشم هوراس را در می آورد و سث وقتی این چشم را پس می گیرد آنرا درچشمخانه خودش نمی گذارد. او پدرش را می یابد و چشمش را به او می بخشد و هر دو با هم فرمانروای مصر می شوند. نتیجه قصه مشخص است که واقعیت های اصلی و اصیل وجود بشر اگر منهدم بشوند و بمیرند هم باز زنده می شوند. خود قصه یک دور تکراری را که هم در زندگی شخصی تک تک ما ممکن است وجود داشته باشد و هم در زندگی اجتماع ها و فرهنگ ها، نشان می دهد: نظم-فرهنگ-مرد-مرگ بعد از سامان دادن به این جهان چشمش را میبندد. در برخی از اسطوره ها می میرد. مادر-طبیعت-هاویه-زندگی به برگشت او محتاج است، پس می زاید فردی را که بتواند بر بدی-ظلم-فسادفرهنگی-شیطان غلبه کند. ویژگی مهم فرد اخیر(اینجا: هوراس) هشیاری است. ویژگی مهمتر وی، جرات یا شجاعت است. اینکه او یک چشمش را از دست می دهد(در ارباب حلقه ها فرودو در آخر انگشتش از بین میرود)اشاره به خطر بسیار واقعی ای است که آن فرد را که جرات رودررویی با هیولا را دارد تهدید می کند. ژنتیک انسان این خطر را، آن درد را، خطر و احتمال عدم موفقیت را درون خود دارد. همان ژنتیک قسمتی از بدن بشر به نام روان را محل آن خدایان و آن ترس و ستیز دایم بین فرهنگ و طبیعت کرده است. دو کلمه حرف حساب: این ستیز روان-نظم-فرهنگ-مرد-مرگ با ژنتیک-مادر-طبیعت-هاویه-زندگی واقعی ترین واقعیت بشریست.
ردیف کردن اتفاقات تقریبا غیرقابل باور ناشی از چیرگی فرهنگ ایران بر واقعیتهای زندگی کار آسانی است، کاری است که تقریبا همه می کنند. بوی عفن تحقیر و توهین و تقلیل و تذلیل می دهد. به جای آن فقط به اندازه لازم برای بحث حاضر، برای فهمیدن و فهماندن ارج و قرب والای مفضال عبدالوهاب شهیدی تاریخ موسیقی ایران از صفویه به بعد را با استفاده از کتاب موسیقی و جشن دکتر ساسان فاطمی مرور کنیم:
بر خلاف باور عمومی در موسیقی ایران، مُغَنی و مطرب، هر دو به یک معنی به کار برده میشده است. مشخصاً بعد از حمله مغول، این دو بهتدریج از هم جدا شدند. ناباروری فرهنگ/تمدن ایرانی بیشتر شد و توجه به ظواهر، فراگیرتر.
ادبیات، مثال عالیای از این ستروَنی است. کشوری که ظرف چند قرن، شاعران برجستهای مانند مولوی، سعدی، عبید و حافظ را پرورانده بود و نثر فارسی را در متنهای خواجه عبدالله، بیهقی، عطار و سعدی به قلههای بینظیری رسانده بود، طی چندین قرن، تعدادی شاعرِ مسلط بر فنون را آفرید که گاه میتوانستند چندصد بیت بدون حرف الف یا بدون استفاده از حروف منقوط (نقطهدار) بنویسند؛ اما در گفتن حرف تازه یا مهمتر از آن، آوردن روشهای تازه برای حرف زدن موفق نبودند.
این تکیه بر فن در شعر، حتی به آنجا رسید که یکی از صنایع شعری، نوشتن شعری شد که وقت خوشنویسی شدن روی کاغذ، خوشگلتر باشد. معماری، از ساخت بنا بدل شد به کشیدن روکشی زیبا و پر از جزئیات روی دیوار. کاشیکاری، جای معماری را گرفت. در موسیقی، تقلیل به این شکل صورت گرفت که اول مطرب و مغنی دو دسته شدند و بهتدریج، مطربها اول در دوره صفویه و زندیه بهعنوان شر لازم پذیرفته شدند و بعد، بهعنوان قشر فرودست اجتماعی، در نیمه اول قاجاریه پس زده شدند و بعد از ترکمانچای و غم بزرگِ همهگیر ایران، تحقیرتر شدند و در دوره پهلوی، کاملاً به پستوها رانده شدند و بعد، تمام شدند.
این جریان تاریخیِ تقلیل هنر موسیقی، تعادلِ طبیعی این هنر را مخدوش کرد. مجموعهای از ظرافتهای بیحد در فرمهایی ساده که بهعنوان سنت موسیقی منتقل میشد، برای یاد گرفته شدن، نیازمند موسیقیِ مطربی هم بودند. پس هنرمند، هر دو را یاد میگرفت؛ اما رعایت شأن اجتماعی خودش، او را وادار میکرد از اجرای قسمت مهمی از هنرش صرفنظر کند. این سانسورِ درونی، به همهچیز آسیب میزد.
طی همه این قرونی که موسیقی به قهقرا میرفت، وضع علم هم بهتر نبود. تحقیر و تقلیلِ علم، در مورد موسیقی شدیدتر بود اما زوال، محدود به موسیقی نبود. در متون قبل از حمله مغول، بهوضوح در کنار بحثهای دیگر، سعیهای جدی برای علمیشدن موسیقی دیده میشد.
مقاله من در مجله آگاهی نو، شماره سوم: بدرود با بلندبالای ِ برخی ِ بغض ِ بی سروپاها-روتیتر
-تیتر- بی آزرمی بر نیکومنشی دست بالا یافت
ادیب وحدانی آمل
خدایان اسطوره های باستان نمی توانند بمیرند چون قسمت هایی از وجود انسانند و این اجزا امکان نبودن را ندارند. اسطوره جمع خرد بشر بسیار عاقل کهن است که با دقت نگاه کرده و معمولا بی آن که بتواند تحلیل کند چه اتفاقی افتاده، توانسته با موفقیت نه تنها واقعیت رابطه بشر و جهان را در ساختار روایی نشان بدهد، بلکه راه درست و دقیق بهبود رابطه پیچیده و فی الذاته متناقض این دو را پیش چشمان صدها نسل بیاورد. بشرکهن را متصف به صفت بسیار عاقل کردم، به این دلیل ساده که عرضه داشت در تاریخی به آن سختی و با آن امکانات اندک بقاکند، دلیل پیچیده اش هم اینکه در روایتهایی که برجای مانده مفهوم های بسیار بسیار کلیدی و مهم فلسفی و روانشناسی را آورد، یعنی به ترتیب در طبیعت و در فرهنگ موفق بود. اسطوره های بشری راوی موفق تعامل بین این دو بودند: بین طبیعت-هاویه-زندگی-زن و فرهنگ-نظم-مرگ-مرد. برای شرح دادن میشود از تیامت و مردوک شروع کرد که احتمالا قدیمی ترین اسطوره یافته شده و تولید بین النهرین اند اما آن اسطوره در قصه ای که می خواهم خلاصه کنم به شکل پیشرفته تری که در تناسب با حوصله متن حاضر است آمده.
T.me/asamandadib
بازی بازی با گیتار و بلوز.
برند عشقم نبوغه
سایپوسکسوالیتیت دروغه
باز راز ناز خاص خاص ناز راز باز
ساکسوفون شیپور بوقه
عشق من برندش خوبه
حسش عالی مرغوبه
پاخورش عالی تن بزن
آهنگه سنگه چوبه
برند عشقم بی رنگه
کروکودیل نیست نهنگه
بردمش خونه بسکه خوبه
همه همه همه همه برای من تنگه
برند عشقم بوی ارزن
مناسب سر تن و گردن
مرغوب محبوب معتبر
همه بی ترس می لرزن
برند عشقمو یادم رفت
پاشد نشست خوابش رفت
باز ناز راز خاص خاص راز ناز باز
حواسم نبود یادم رفت
T.me/asamandadib
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.