cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

زندگی روزانه

ابراهیم موسی‌پور بِشِلی

Більше
Рекламні дописи
943
Підписники
-124 години
-37 днів
-1030 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

آدم‌ها و تصویرها ۳ علی پاکباز نوار اندی را از توی ضبط‌صوت مینی‌بوس در می‌آورد و به من هدیه می‌دهد؛ حاجی‌ذات‌الله با وانتش از ییلاق بار لبنیات را به شاهی می‌برد؛ ناطق‌الله و افراسیاب از جاده‌ی دکانسر می‌گذرند؛ افراسیاب هیکل و قیافه‌ی پهلوانی دارد؛ حاجی‌رضا خیس عرق، با شور و حرارت نوحه‌ی مخصوص شب تاسوعایش را می‌خواند؛ استاد‌قربان با کت گشادش با چهره‌ای غرق در فکر جواب سلامم را می‌دهد و حال خواهرش، مادربزرگم را می‌پرسد؛ علی ابراهیمی دارد توی حیاط خانه‌ی مهدی‌داش که تازه شهید شده، سخنرانی می‌کند، و رباعیِ در مسلخ عشق... را می‌خواند؛ جان‌ننه دارد ردپای گاوها را توی زمین گلی معاینه می‌کند؛ خانم طلایی دارد از کنار غازهای نگهبان حیاط خانه‌ی گنّا عبور می‌کند؛ زلیخا کل نوار سخنرانی پسرش، شهید علی، را که از بس گوش داده، سخنرانی را حفظ شده، برای من و مادرم تکرار می‌کند؛ باب‌علی، دازی را از پشت کمرش بین دو تا ساعد دست‌هاش نگه داشته و توی جاده‌ی ده قدم می‌زند؛ خانم معصومه هاشمی، دستکش مشکی دستش کرده و دارد دم دروازه‌ی خانه‌ی جان‌برار با مشتی‌خیرون صحبت می‌کند؛ عذراخاله و علی‌خان‌عمو دارند با پدرم نیشکر درو می‌کنند؛  نجیبه‌آبجی به ما می‌گوید روز قتل (عاشورا) نباید بازی کنید و بخندید؛ ابوالقاسم که در گرمای وسط مرداد دارد توی باغ پرتقالش بیل می‌زند، وارد حیاط می‌شود و برایش آب سرد می‌آورم، پشت سر هم لیوان را جلوی پارچ می‌گیرد که آب بریزم، می‌نوشد، از گرما صورتش سرخ سرخ است؛ رمضان قاسمی، بیل‌به‌دوش به سمت مزار می‌رود؛ بموندی‌خاله و حاجی‌امیر سر سفره نشسته‌اند، بموندی‌خاله دارد توصیه‌های غذایی می‌کند که آدمی با طبع سرد باید چه بخورد، حاجی‌امیر دست‌هایش را روی دو زانویش گذاشته و به افاضات طب سنتی همسرش گوش می‌دهد؛ آقای جعفری به پدرم توصیه می‌کند که توی باغ قلم‌های اونشو بکارد، یافا به درد نمی‌خورد؛ صادق از تحلیل‌ برنامه‌ی رادیوهای بیگانه حرف می‌زند؛ ماه‌روزه‌خاله مثل هر سال یک جوراب پشمی برایم بافته؛ مش‌ساره چارزانو روی زمین کنار خانه‌ی گلی‌اش نشسته تا ازش عکس بگیرم؛ علی جوادی به مادرم توضیح می‌دهد که گوسفندتان چگونه از دره افتاد پایین؛ دایی‌احمد درباره‌ی زعیم عالی‌قدر می‌گوید که مملکت را خراب کرده؛ دایی‌صمد، برایم شعر مادر را می‌خواند؛ اصغر اسدی، با اندام ورزیده و با سینه‌ی سپر وارد حیاط می‌شود و با تامل به اطراف نگاه می‌کند و بعد از پله‌ها پایین می‌آید؛ زندایی‌فاطمه توی پستو شیرینی می‌پزد و بلند‌بلند می‌خندد؛ زندایی‌صدیقه دارد خاطرات سفر سوریه‌اش را تعریف می‌کند؛ نوابه‌خاله، کیک درست کرده و حلوای برنجی سفید؛ گنّا به الهام می‌گوید ندو، زمین می‌خوری (دوو نَی وچه بِنه خِنّی)؛ پدرم دارد قرآن می‌خواند: الرحمن، علّم القرآن،... فبای آلاء ربکما تکذبان... .
Показати все...
آدمها و تصویرها ۲ ...خوبانه با لبخند حال مادرم را می‌پرسد؛ خیرالله، دارد کار تکیه را راست‌وریس می‌کند، مش‌ذات‌الله دارد از شالی‌زار برمی‌گردد به شاهی، پاچه‌ی شلوارش گلی است؛ خاتون‌عمه دارد قربان‌صدقه‌ی ما می‌رود و هزار تا ماچ آبدار از ما می‌گیرد و مثل هر بار بلااستثنا حتی بعد از بیست سال برای برادرش میرزانعمت، اشک می‌ریزد؛ مشتی‌ولی، ما و بچه‌هایش را که توی باغ گودرزی مشغول بازی و میوه‌خوردنیم، دنبال می‌کند؛ مش‌ممدآقا به‌آهستگی تمام دارد قند را توی ترازو می‌کشد و بعدش یک شکلات تافی هم به من می‌دهد؛ خانم‌گل با صورت بشّاش و مهربان لبخند می‌زند؛ زمان توی تکیه کنار مش‌ممدآقا نشسته؛ ملاسلیمان پاهایش را دراز کرده و دارد مطالعه می‌کند و ریشش را می‌خاراند؛ گل‌خاتون کنار جاده نشسته و از من می‌خواهد کمکش کنم تا از جایش برخیزد، پاهایش خیلی درد می‌کند؛ مشت‌آقا از دکانسر آمده به تکیه‌ی نارنجکتی برای شنیدن روضه‌ی شیخ‌مجیدی؛ شیخ‌مجیدی روضه‌ای می‌خواند که همه‌ی ما بچه‌ها از حفظ شده‌ایم؛ آقای رضایی و همسرش دارند از باغ‌شان در تپه‌ی اَتِر پایین می‌آیند؛ عیسی‌امیری با گرمی و لبخند به سلام ما بچه‌ها جواب می‌دهد؛ خانم‌ش شرف‌نسا، یک چارقد گل‌گلی قشنگ روی سرش کرده و می‌پرسد حال مادرت خوبست؟ عیسی اسدی اذان می‌گوید؛ جان‌مار دارد با شیرین‌عموزن و طاهره حرف می‌زند؛ ابراهیم سیفی دارد سقف اتاق پذیرایی‌مان را روغن جلا می‌زند و به قطعه‌ای از کاوه دیلمی گوش می‌دهد و هم‌زمان پشت سر پیرمردهای محل صفحه می‌گذارد و با هم می‌خندیم؛ مهدی‌داش با موتورش مثل تندباد از جاده‌ی ده عبور می‌کند؛ عیسی جهانتاب سیگاربه‌لب از کنار شرکت تعاونی می‌گذرد؛ نصیر‌عمو دارد با ملاسلیمان شوخی می‌کند و می‌خندند؛ منصور  دارد دودستی سینه می‌زند؛ قنبرعمو و صنم دم شرکت تعاونی ایستاده‌اند؛ مش‌نوابه با جان‌ننه که دارد گاوش را پیش می‌کند، حرف می‌زند؛ زینب از خانه‌ی همسایه آمده و سراغ مادرم را می‌گیرد؛ حجت‌الله لب جاده سیگار‌به‌دست منتظر مینی‌بوس است؛ عبدالکریم دارد سرنگ استیل را روی چراغ الکلی ضدعفونی می‌کند؛ صدیقه دارد سیرباغ‌شان را که کنار خانه‌ی ماست، وجین می‌کند؛ رحمت دارد توی باغ بیل می‌زند؛ یاسر کوچولو دارد کنارش بازی می‌کند؛ حاج‌آقا با ماشینش که ما بهش می‌گفتیم شورلت کامارو، کنار باغ گودرزی ایستاده؛ حاجعلی دارد می‌رود سر خاک افشین؛ آقای گودرزی با کت آبی قدیمی‌اش دارد کلید می‌اندازد درِ پیکانش را باز کند؛ نورعلی یوسفی دارد قولنج پدرم را می‌شکند و درباره‌ی معاون مدیرعامل ذوب‌آهن با پدرم حرف می‌زند؛ ستاره دارد از کنار نانوایی رد می‌شود؛ کبوتر و فرخنده با لبخند دارند توی شالی‌زار ما نشا می‌کنند؛ هر دو تا بالای زانو توی گل هستند و هم‌زمان کمر راست می‌کنند و در حالی‌که دسته‌ی نشا توی دست‌شان است به من لبخند می‌زنند که هندوانه‌ای برای شالی‌کارها برده‌ام سر شالیزار خِنِه‌بِن؛ جهان و شعبان دارند می‌روند شاهی؛ رسول شعبانی به ما بچه‌های دبستان میرزارضا می‌گوید که چکمه‌هامان را بشوییم و گل‌و‌لای را نبریم توی کلاس؛ آقای مرادی با وانت‌پیکان رد می‌شود و در جواب سلام ما بوق مشتی‌ای می‌زند؛ حاج‌عابدین با عینک توی ایوان ایستاده مثل هر روز صبح؛ مش‌طاووس، زن حاج‌عابدین، یک برگ انجیر روی پیاله‌ی بزرگ کره می‌گذارد و می‌دهدش به ما که ببریم خانه؛ جان‌آقا با عصا وسط جاده نشسته و خستگی در می‌کند و من که به او می‌رسم می‌گوید خدا میرزانعمت را بیامرزد، از دور که می‌دیدمت عیناً مثل پدربزرگت راه می‌روی (عَین وِنه‌واری راه شونی دیاری دیمِه)؛ ابراهیم یعقوبی از خاطراتش می‌گوید؛ اسکندر ماشین‌خانه را روشن می‌کند که شلتوک‌های مردم را دانه‌ کند؛ علی‌محمد به پدرم سلام می‌رساند و می‌گوید بابات از آش‌ ترش بدش می‌آید و می‌خندد؛ روح‌الله بدخشان لباس ورزشی به تن دارد می‌رود فوتبال؛ ابراهیم رجبی و پدرش کدخدامحمدعلی از جلوی مدرسه رد می‌شوند؛ ننه‌مار از شاهی خرید کرده و به خانه بر‌می‌گردد؛ ننه‌باجی از شالیزار آمده خانه‌ی ما چایی بخورد و برود لَلِبند؛ خیرالله حق‌پرست نصیحتم می‌کند که بیشتر بیا به ده سر بزن؛ تمناخاله دارد از سربالایی خانه‌ی مش‌رحیمه بالا می‌آید؛ حاجی‌فاطمه سبد خرید در دست از جاده می‌گذرد؛ حاج‌حسین توی تکیه دعای ماه رمضان می‌خواند با لهجه‌ی غلیظ مازندرانی؛ حاج‌ابراهیم توی صف نانوایی با جوان‌ها شوخی می‌کند؛ خسرو مدیر مدرسه است و درباره‌ی من می‌گوید سن این بچه خیلی کم است و نمی‌شود که در کلاس اول ثبت‌نامش کنیم؛ آقاعمو کلاه بافتنی روی سرش و میرزاعمو با شلوار پاچه‌گشاد شیکش از جلوی مدرسه می‌گذرند؛ اسماعیل دفتری، یک خشاب کلاش را توی تاریکی به سمت یخچال‌دره خالی می‌کند و همه‌ی ما بیدار می‌شویم؛ حسن می‌خواهد به جبهه برود ولی واقعاً سنش کم است؛
Показати все...
آدم‌ها و تصویرها #ابراهیم_موسی_پور_بشلی قسمت اول وقتی سن‌مان به پایان دهه‌ی پنجمش می‌رسد، بیشترِ آدم‌هایی که بخشی از خاطره‌ی زیسته‌مان را تشکیل می‌دهند، مرده‌اند و از این‌رو، وقتی در خلوت خود به مرور خاطرات‌مان می‌پردازیم با انبوهی از یادها و تصویرها مواجه می‌شویم از آنان که رفته‌اند. حافظه‌ی انسانی، بیشتر آن آدم‌ها را با یک یا چند تصویر کوتاه کدگذاری می‌کند و این کدهای تصویری مرتب در خاطره‌ی ما مرور می‌شوند.  همه‌ی آدم‌هایی که می‌شناسیم یا رفته‌اند، بخشی از حافظه‌ی عاطفی و اصلاً بخشی از هویت و شخصیت ما را تشکیل می‌دهند. بنابراین حتی سال‌ها پس از مرگ‌شان هم در ذهن و ضمیر ما حضوری کم‌رنگ یا پررنگ دارند و حتی اگر خاطراتی دقیق و تفصیلی از ایشان نداشته باشیم، کدهای حافظه‌ای، همواره آن‌ها را در ذهن ما زنده نگاه می‌دارند. یکی از مباحث قابل مطالعه در تاریخ اجتماعی عواطف، مطالعه‌ی همین کدهایی است که ما را در یک شبکه از خاطرات به آدم‌های زیست‌جهان و زیست‌مکان‌مان پیوند می‌دهد.  من کودکی و نوجوانی‌ام را در روستای بشل شیرگاه گذرانده‌ام؛ بیشتر تعامل روزمره‌ام با کودکان هم‌سالم بود و با بزرگ‌ترهای روستا چندان آشنا نبودم و متاسفانه بسیاری از اهالی روستا را که در بخش دوم روستا (آ‌ن‌سر‌محله/ اونسَرمَلِه) ساکن بودند، با نام و یاد نمی‌شناختم. مناسبات روزانه‌ی من با مردم روستا محدود به مسیر مدرسه یا در هنگام خرید از شرکت تعاونی یا در مراسم محرم در تکیه‌ی نارنجکتی بشل و مشاهده‌ی کارشان در شالی‌زارها بود و طبعاً این افراد و به‌ویژه کسانی که برای دیدن پدرم به منزل ما می‌آمدند، بیشتر در خاطرم مانده‌اند. وقتی خیلی زود برای تحصیل و سپس کار و زندگی به تهران آمدم، ارتباط اندکی با بشل برایم باقی ماند ولی تصویرهای کدگذاری‌شده‌ی ذهنی‌ام از مردم بشل هرگز کم‌رنگ نشد. در یک خودآزمایی از حافظه‌ی عاطفی‌تصویری‌ام از مردم بشل، دیشب تمام آدم‌هایی را که در طول زندگی و ارتباطم با مردم هم‌ولایتی‌ام دیده بودم و اکنون دیگر این آدم‌های نازنین در میان ما نیستند، بر اساس کدهای تصویری از خاطر گذراندم. تجربه‌ی بسیار تلخ و سختی بود ولی در نوع خودش بسیار جالب. با این آزمایش می‌شود زمینه‌ای برای مطالعات تاریخ اجتماعی عاطفی فراهم کرد؛ این‌که ما از چه زاویه و منظری با آدم‌های اطراف‌مان در زیست‌جهان و زیست‌مکان‌مان تعامل داریم و چه مولفه‌های دیداری یا شنیداری یا به‌طور‌کلی حسی‌ای، بیش از دیگر مولفه‌ها در شکل‌دادن به شبکه‌ی عاطفی ذهن‌مان نقش ایفا می‌کنند و البته باید دید که چرا چنین است. این تجربه را با شما به اشتراک می‌گذارم و پیشاپیش به دو علت از هم‌ولایتی‌های عزیزم عذر می‌خواهم؛ اول برای این‌که باعث می‌شوم به یاد عزیزان درگذشته بیفتند و ممکن است این باعث زنده‌شدن غم از دست‌دادن آن عزیزان بشود و دوم این‌که چون بچه‌ی گوشه‌گیری بودم و زیاد اهل بیرون‌رفتن نبودم، ممکن است نام و یاد برخی از آدم‌های مهربان بشل را که اکنون از میان ما رفته‌اند، فراموش کرده باشم یا خطایی در ذکر یادشان رخ داده باشد. نمی‌دانم بعد از رفتن ما، مردم ما را با چه کدهای دیداری یا شنیداری‌ای در حافظه خواهند داشت... جان‌برار، همسایه‌مان، پشت به پنجره‌ی اتاق پذیرایی‌مان نشسته، پرتقال می‌خورد و به حرف‌های پدرم گوش می‌دهد؛ میرزاباجی دست‌هایش را پشت کمرش قفل کرده و دارد از پایین باغ به سمت خانه‌ی ما بالا می‌آید؛ لیلاخاله، روی ایوان خانه‌ی روبه‌رو نشسته، پاهای ناتوانش را دراز کرده که توی آفتاب گرم بشوند؛ علی‌ایمانی، غرق‌درفکر، دارد از سر کار بر می‌گردد، خورشید نان خریده و دارد با گرمی و با چشم‌هایی که می‌خندند، به خانه برمی‌گردد، بی‌بی‌خاله از در حیاط وارد می‌شود، هر دو دستش را توی کمر چادرش کرده و متلکی بامزه می‌گوید؛ عموامرالله یک نهال انجیر سه‌فصل آورده و دارد بالای باغ ما می‌کاردش؛ علی بهمنی با زیرپوش سفید، دم دروازه‌ی حیاط، از گرما قرمز شده؛ کلثوم‌عموزن دم در ایستاده و با دقت به دشت نگاه می‌کند؛ اصغر عابد دارد وسط تعریف کردن خاطره‌ای، توی نعلبکی چای می‌نوشد و با لبخند چشمکی می‌زند و می‌گوید خدا شاهده! علی‌گدا‌عمو با یک دست، چپقش را به لب گذاشته، جعبه‌ی کبریت را زیر زانویش می‌گذارد و با دست دیگرش چوب کبریت را به دیواره‌ی جعبه می‌کشد و روشنش می‌کند؛ مش‌رحیمه کنار بخاری نشسته و یک قوطی خالی کنار دستش؛ مرتضی‌‌عمو با عصا توی ایوان به افق خیره شده؛ مارجان، همسرش، دم در با عصا برای هزارمین بار از ما بچه‌دبستانی‌ها می‌پرسد: از کدام قبیله‌اید (کِنِه قبیلونی)؟ علی‌نقی با یک پشته‌ی عظیم شاخ‌و‌برگ توت بر پشت، از جاده‌ی ده می‌گذرد؛ نادعلی می‌خواهد سر صبح‌گاه مدرسه‌ی طالقانی، دعا بخواند؛ علی‌بابا مُشتی گچ از استنبولی به دیوار می‌زند و نگاهش می‌کند و می‌گوید: نه، خوب درست نشده، به درد نمی‌خورد (کار نَشونِه)؛
Показати все...
Фото недоступнеДивитись в Telegram
کارگاه فشردهٔ دانش‌های ادبی - دکتر رضا خبازها • جلسه اول - روش‌های یادگیری و یادآوری - اصول آسان‌کنندهٔ املا (ازجمله توجه به ساختار واژه‌ها، هم‌خانواده‌ها و عربی‌بودن یا نبودن کلمات) • جلسه دوم وزن ۱ (اصول عروض سماعی) • جلسه سوم وزن ۲ (قافیه و تمرین‌های وزن) • جلسه چهارم درست‌نویسی و ویرایش ۱ (فاصله‌گذاری، علائم سجاوندی و ویرایش صوری) • جلسه پنجم اصول درست‌نویسی و ویرایش ۲ (اصول رفع اشتباهات زبانی رایج) • جلسه ششم آرایه‌های ادبی ۱ (آرایه‌ها در سطح دبیرستان ۱) • جلسه هفتم آرایه‌های ادبی ۲ (آرایه‌ها در سطح دبیرستان ۲) • جلسه هشتم آرایه‌های ادبی ۳ (نگاه زبان‌شناختی، علم معانی، ادامهٔ آرایه‌های بدیعی) • جلسه نهم خلاصه دستور زبان •جلسه دهم خلاصه تاریخ ادبیات و سبک‌‌ها * هدیهٔ ویژه صد ساعت شرح و بررسی و زیبایی‌شناسی فشرده و روشمند متون نیز تقدیم شرکت‌کنندگان خواهد شد تا مرور مطالب و کاربرد عملی‌شان در بررسی نظم و نثر آسان‌تر شود. * هزینهٔ ثبت‌نام پانصد هزار تومان است. * برای نام‌نویسی و عضویت در گروه تمرین کارگاه به حساب زیر در ایتا، تلگرام یا اینستاگرام پیام دهید: @adabamooz_admin https://t.me/adabamooz_com
Показати все...
داشتم حساب می‌کردم که از سال ۱۳۸۰ تا الان (۱۴۰۳)، یازده بار اسباب‌کشی کرده‌ام. اگر فرض کنیم کل فرآیند خانه‌پیدا‌کردن و قرارداد بستن و اسباب‌کشی و جاگیرشدن در هر خانه دو ماه طول کشیده باشد، یعنی تقریبا دو سال از ۲۳ سال اخیر عمرم را صرف اسباب‌کشی کرده‌ام. کسانی که در این مدت، هر سال جا‌به‌جا شده‌اند، یعنی حدود چهار سال از این زمان را در حالت اسباب‌کشی بوده‌اند. از این زاویه نگاه کردن به مقوله‌ی اسباب‌کشی، واقعا وحشتناک است، حتی از خود اسباب‌کشی هم وحشتناک‌تر! آدم توی دو یا چهار سال، چه کارهایی می‌تواند بکند؟ چه سفرهایی...، چه کتابهایی می‌شد خواند... یا نوشت! جهان و کارِ جهان جمله فاک در فاکست هزار بار من این نکته کرده‌ام تفکیک! #خنگ_دزوی_حکیم #در_حال_ورق_زدن_سایت_دیوار_و_فحش_دادن_های_بسیار
Показати все...
عجب! به دریایش افکند به دستِ بسته به او گفت زنهار! تا تَر نگردی! طرف رو با دستِ بسته میندازن توی آب، و می‌گن نباید خیس بشی. ناراحت هم نشو! #خنگ_دزوی_حکیم #چبدونم_های_حکیم
Показати все...
#درنگ الزاهد یقول کیف اصنع و العارف یقول کیف یصنع؟ زاهد از ترس گفته من چه کنم در میانِ چنین محن که منم عارف از عشق گفته او چه کند عجب از بهر من خدا چه تند؟ زاهد می‌گوید: آه آه چه کنم من؟ عارف می‌گوید: آه تا او چه کند؟ #مولوی، مجالس سبعه، مجلس سوم. @AndoneMila
Показати все...
معماریِ بی‌قرار، شهرسازیِ مضطرب: فقدان حافظه‌ی مشترک میان‌نسلی درباره‌ی زیست_مکان #یادداشتهای_زندگی_روزانه #ابراهیم_موسی‌_پور_بشلی روشن است که به‌صِرفِ دیدن این چند قطعه عکس نمی‌خواهم بگویم که مردم در فرنگ، ابداً به بناها و کوچه‌ها و خیابان‌هاشان دست نمی‌زنند ولی این هم معلوم است آن‌ها مثل ما عطشِ نوسازی یا شاید نیازی به هر روز عوض کردنِ ساختمان‌ها و معابر ندارند. چرایش بماند که مایه‌ی هزاران ساعت بحث است. من این عکس‌ها را به‌عنوان نمونه‌هایی از معماری باثبات و شهرسازی پایدار آورده‌ام که علی‌الحساب نشان می‌دهند که دست‌کم در این مکان‌ها، با گذشت هشتاد سال، و البته پس از جنگی ویرانگر، ساختمان‌ها و کوچه‌ها بلکه درخت‌ها و باغچه‌ها و گل‌ها و حتی برخی از کوچک‌ترین عناصر صحنه، سر جای‌شان ثابت و دست‌نخورده مانده‌اند. ساکنان این مکان‌ها با این ثبات در ساختار شهری، دچار تشویش و فقدان حافظه‌ی دیداری در خاطره‌ی هویتی‌شان از مکان و طبعاً از این لحاظ، درگیر عاطفه‌پریشی هم نمی‌شوند و نسل امروزشان همان منظره‌هایی را از محل تولد و رشد و زیستش می‌بیند که پدران و مادران‌شان و چند نسل قبل‌شان دیده‌اند. اما در ایران، معماری و شهرسازی آن‌چنان پریشان و دایماً در حال دگرگونی‌ست که گاه حتی یک نسل هم از بافتار معماری دوران کودکی‌اش خاطره‌‌ی مشخصی ندارد چه برسد که با نسل‌های قبل از خودش، خاطره‌ی مشترکی از مفهوم زیست_مکان داشته باشد. نسلی که با نسلهای پیشینش، بسترهای حافظه‌ایِ مشترک ندارد، در پیوستار هویتی‌اش دچار فقدان و نقصی تعیین‌کننده است. تصویر عاطفی مشترک از مکان، در دسترس‌ترین بافتاری است که این اشتراک در حافظه‌ی جمعیِ میان‌نسلی را تامین می‌کند، اما ما در ایران، چه در شهرها و چه در روستاها، تقریباً از این امکان محرومیم از آن‌رو که هر ساختمان قدیمی‌ای باید به ساختمانی چندطبقه و هر باغی باید به برجی تبدیل بشود، هر کوچه‌ای باید تعریض بشود، هر خیابانی باید بلوار، هر بلواری، اتوبان و هر زمین خالی‌ای باید به یک شهرک تبدیل بشود. چشم‌های مدیران و سرمایه‌سالاران بزرگ و خُردکِ ایرانی بسیار گرسنه است. این گرسنگی، مجال درک اهمیتِ حافظه‌ی مشترک میان‌نسلی از زیست_مکان را به آن‌ها نمی‌دهد. پدر ایرانی (شاید به‌ناچار) خانه‌ای را که کودکانش در آن به دنیا آمده و بزرگ شده‌اند، می‌کوبد و به جای آن، چهار طبقه ساختمان می‌سازد و به پسرها و دخترهایش می‌دهد و دست به کمر می‌زند که: "هاااا به هر کدام‌تان یک آپارتمان دادم"، بچه‌هایش هم خوشحال که صاحب خانه‌ شده‌اند. به‌سلامتی. اما این پدر البته از فاصله‌ و شکاف عمیق میان خود با فرزندانش هم هم‌زمان گله‌مند است! کار به جایی رسیده که تصویری را که ما از زیست_مکان دوران کودکی‌مان در ذهن داریم،  فقط می‌توانیم در عکس‌ها یا در خواب ببینیم و هرگز نمی‌توانیم به فرزندان‌مان بگوییم که در روزگار کودکی‌مان، محله‌ی ما، کوچه‌ی ما، خانه‌ی ما چگونه بوده است. این تغییرات پی‌در‌پی، عامل گسست حافظه‌ی زیست_مکانیِ ما با نسل جدید است که به‌نوبه‌ی خودش عامل گسست عاطفی و هویتی ما با نسل جدید هم هست. باید قدری بیندیشیم و ببینیم که برای به دست آوردن چه چیزهایی، داریم چه چیزهایی را قربانی می‌کنیم و برای تامین چه نیازهایی داریم چه نیازهای مهم‌تری را نادیده می‌گیریم. انسان به‌عنوان فرد، برای زیستن درست، به مسکن و ساختارهای شهری مناسب نیاز دارد اما انسان‌ها در یک جامعه، سخت نیازمند حافظه‌ی مشترک هم هستند. #تاریخ_اجتماعی_معماری #تاریخ_اجتماعی_عواطف #تاریخ_فرهنگی_معماری @AndoneMila
Показати все...
مربوط به یادداشت زیر👇
Показати все...
Показати все...
داستان گلها

Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.