cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

🍂 پاییزخوانی 🍂

پاییز رحیمی و دیگر هیچ... @rahimi_paeiz

Більше
Рекламні дописи
1 574
Підписники
Немає даних24 години
-67 днів
-4630 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

💠♦💠♦💠♦💠♦ #ملاصدرا_در_کوچه_های_دلیجان شماره ی (۵): گاهی پنج دقیقه خواب بیشتر وسوسه م می کنه بخوابم و بعدش مجبور می شم بدو بدو با آژانس برم مدرسه.. وقتی ساعت رو نگاه کردم و حس مطبوع خواب بیشتر خزید پشت پلکام، آروم سریدم زیر پتوی گرم زرشکی م و تمام سلول هام یک نفس زندگی رو سرکشید و بلند گفتم خدایا شکرت از شروع یه خورشید دیگه که بی مقدمه چشمای پسربچه نشست توی مردمکام... به سرعت برق، پتو رو کنار زدم و ظرف چند دقیقه آماده شدم و پریدم توی خیابون و به سمت مدرسه راه افتادم.. هوای ملس صبح پاییز و اشتیاق اون چشم های غمگین شیرین، به پاهام قدرت مضاعفی می داد و درگیر با بیتی که اول صبح از حافظ دیده بودم، تمام خیابون و اجزاش توی ذهنم روشن می شد: به روي يار نظر کن ز ديده منت دار، که کار ديده، نظر از سر بصارت کرد! چرا حافظ همیشه می زنه توی برجک من و یه جورایی گوشمو می پیچونه؟ چقدر این آدم بی رودرواسی و ضایع کنه واقعا! بچه گربه ی لنگی پیچید جلوی پام و از شدت گرسنگی ناله کشید. هر چی گشنم توی کیفم چیز مناسبی نبود بهش بدم.نونی، شیری،پنیری چیزی... یه خانمی داشت از روبرو می اومد با یه کیسه زباله دستش که بریزه توی سطل سر خیابون. نگهش داشتم، سلام و علیک کردم و گفتم اگه میشه داخل کیسه زباله شو بگردم بببینم چیزی واسه گربه ی لنگ پیدا میشه؟ تلخ و وحشی نگام کرد. کیسه زباله رو هل داد توی دستم و گفت، من سرویسم داره میرسه مثل تو هم بیکار و خجسته نیستم.... خنجر همیشگی رفت توی قلبم و همون وسط واستاد، چیزی نگفتم و با لبخندگفتم؛ برید به سلامت، خودم آشغالا رو میندازم توی سطل. و در ادامه و توی نسیم صبح پاییز گفتم؛ روز خوبی داشته باشید! زن برگشت و با تمسخر چیزی گفت که از روی آوا ش می شد حدس زد این باشه: خدا شفات بده! توی دلم گفتم؛ آآمین. و دست کردم لای آشغالا و یه تیکه پوست مرغ پخنه شده پبدا کردم، گذاشتم جلوی بچه گربه ی بی حال چسبیده به کف پیاده رو و رفتم سمت سطل آشغال که کیسه رو بندازم داخلش.. بچه گربه از ذوق ناله کرد و من فکر کردم گفت: متشکرم پاییز جان! از فانتزیای مغزم، خنده م گرفت، لبخند ضعیفی اومد روی لبم که شنیدم یه صدای ظریف معصومی پشت سرم گفت؛ سلام!... دعای بچه گربه مستجاب شد و من پاسخ محبتمو یک قدمی خودم دیدم. برگشتم و گفتم؛ به به. سلام دوست من! خوبی؟ جواب سوالمو نداد،اما گفت؛ از گربه نمی ترسی؟ گفتم؛ نه. چرا بترسم؟ من که زورم ازش بیشتره، تازه من زبون حرف زدن دارم که اون نداره.. از جوابم خوشش اومد و لباش به خنده نشست. چشمای نجیبش رو دو بار به هم کوبید و انگار یادش اومد؛چرا خندیده و نباید صمیمی بشه. توی چشمش دیدم از این چند تا جمله ای که گفت پشیمون شد. بلافاصله اخم کرد و شروع کرد به دویدن اما هی برگشت و منو نگاه کرد. توی نسیم گفتم: به حرفت میارم عمیق جان! و خودم خنده م گرفت. چه اصرار ی بود برای دیدن این بچه و ارتباط گرفتن باهاش؟ شابد جای خالی یه حس مادرانه... شاید هم سماجت عجیب من در ادامه ی ماجراهایی که طرف مقابل هم پا به پای من ادامه میده و مثل من کوتاه نمیاد.. و گاهی هم پر و بال دادن به این حس که حضور هیچ کس در زندگی ما عادی نیست و ما در برابر حضور هم مسئولیم.. هر کدام از اینها که باشه قطعا یه سرش به چشم های پسر اخمو ربط داره و من باید بفهمم ته این آسمون بارونی چی می گذره؟ گفته بودم که، فضولم 😉 با دست کثیف و دلهره ی دیر شدن و با تأخیر رسیدم مدرسه و خدا را شکر صبحگاه ادامه داشت... رفتم دستامو بشورم و در همهمه ی دخترا حل شدم. بمونید ببینیم چی میشه؟! #پاییز_رحیمی @paeizrahimi #ودیگر_هیچ 💠♦💠♦💠♦💠 ممنون از دوستانی که یادآوری کردندکه؛ بخشی از داستان را نگذاشته اید! از همراهی و دقتتون سپاسگزارم و پوزش از بی دقتی من...
Показати все...
💠♦💠♦💠♦💠 #ملاصدرا_در_کوچه_های_دلیجان شماره ی (۶): آسانسور خراب بود. فاصله ی طبقه ی سوم تا بیرون رو یک دقیقه ای اومدم.. این روزها علاقه ای به گرفتن آژانس یا سرویس برای رفتن به مدرسه ندارم. به نظرتون به اون پسر بچه ی اخموی عمیق ربط داره؟ چه می دونم؟!.. خودمو زیر و رو کردم تا بفهمم این روزا علت این بی میلی به گرفتن آژانس و زود بیرون اومدن و دیر رسیدن و شرمندگی پیش مدیر و همکاران چیه؟ منی که در طول سالهای خدمتم نه دیر رفتم هرگز نه زود اومدم هرگز و ذره ای از قانون تخطی نکردم چرا این گونه شده ام؟ به چشمای غمگین و عمیق پسر بچه فکر می کنم و قانع میشم. ته اون چشما چیه که مناسبات زندگی منو داره بهم می ریزه؟ حالا من هیچ.. نکنه مدرسه، پسر بچه رو توبیخ و تنبیه کنه که هر روز دیر می رسه؟! و بعد در کسری از ثانیه، عذاب وجدان هم به حال خراب اول صبحم اضافه شد و گفتم: توو روحت پاییز که هنوز بزرگ نشدی! و همزمان با این افکار به سر کوچهه رسیدم و افکارم متلاشی شد،وقتی دو چشم خیس اشک آلود در مقابلم قرار گرفت.. عین روز اول می گریست، فقط وقتی سمتش رفتم، فرار نکرد..یکی در درونم گفت: بالاخره اعتماد کرد! گفتم سلام دوست من! اسمت چیه؟ نگام کرد،چشماشو با دستش پاک کرد و آروم و گریه آلود، گفت: صدرا گفتم؛ عجب! یعنی تو صد تا (را)یی؟؟... صد تا از (من) داری و من یکی از توام و یکی از تو دارم؟ آخه من فقط (رحیمی)ام و یه دونه (ر)های تو رو دارم...خیلی کمم پیشت،نه؟ تا 99 تای دیگه خیلی مونده و بلند خندیدم. می خواستم بخندونمش و از اون حال درش بیارم.. نخندید، اما عین موسای شبنم زده در طور، عجیب نگام کرد که یعنی چی میگی؟ خیلی متفاوت و عجیب حرف می زنی و من نمی فهمم اما همین تفاوت باعث. میشه هر روز اینجا واستم تا بیایی و هر روز دیر بشه. اینها رو از همون چشم های عمیق خوندم..شایدم چون دوست داشتم اینا رو بشنوم،از سکوت چشماش برداشت آزاد و تفسیر به رأی کردم. صدرا گنگ و عجیب نگام می کرد و من حواسم نبود که اینجا جای طنازی کردن ادبی نیست.. به خودم تشر زدم؛ بسه نمکدون!! الان بچه رو می پرونی. خودمو جم کردم و گفتم؛ اسم منم پاییزه... رحیمی هم هستم و می تونی خانم رحیمی هم صدام کنی... کمرنگ خندید و گفت؛ همون پاییزی که هوا سرد میشه بارون میاد؟ برگا زرد میشن،همه جا قشنگ میشه؟(اینو خاص و ظریف گفت، طوری که دلم ضعف کرد به چشمای عمیقش زل زدم و خندیدم).بی هدف به ساعتم نگاه کردم،نباید این کارو می کردم. آدم که کسی رو دوست داره وقتی می بیندش که نباید به ساعت نگاه کنه که طرف فکر کنه مزاحمه یا قراری داره،وقت نداره و... خلاصه این خروس بی محل بازی من کار خودشو کرد و صدرا استرس گرفت و یهو شروع کرد به دویدن. انگار یادش افتاد مدرسه ش دیر شده... بازم توی نسیم گفتم؛ مراقب خودت باش دوستم! برنگشت. اما می دونم شنید و من از پشت سرش می دیدم که چشماش ذوق کرده و می خنده. منم قدمهامو تند کردم و همزمان حس می کردم سمت چپ سینه م داغ شده.. حس آشنای قدیمی غریبی که مدتی بود، طعمش رو از یاد برده بودم.. قشنگه این حس. مزه ی شربت موهیتوی خنک میده وسط ظهر مرداد.. آره درسته؛ دوست داشتن، طعم شربت نعنا و لیموی خنک داره ، معطر و شیرین و کمی تلخ و آرام بخش... اونم وسط مثلا پیاده روهای کاشون ساعت 4 عصر مرداد.. هوا دااااغ، قلب تو داااااغ و جانت خنکککک و شیرین و معطر.. با همین طعم به مدرسه رسیدم و در ویرانی حسی که داشتم به حافظ در صدای شجریان پناه بردم؛ ای صبا نَکهَتی از خاکِ رَهِ یار بیار بِبَر اندوهِ دل و مژدهٔ دلدار بیار... و دوباره صدرا در ازدحام روزمرگی ها، گم شد.. اما هم داستان صدرا هم خود او ادامه دارد.. بامن باشید #پاییز_رحیمی @paeizrahimi #ودیگر_هیچ 💠♦💠♦💠♦💠♦
Показати все...
👍 1 1
Фото недоступнеДивитись в Telegram
به مناسبت روز قلم نهاد کتابخانه های استان مرکزی با همکاری اداره کل کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان برگزار می کند: آیین رونمایی از کتاب " پیراهن شهر" اثر جدید مریم صابری نسب مکان: اراک_پارک شهر .خیابان فداییان اسلام سالن جلسات عارفی نژاد کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان زمان: پنج شنبه ۱۴ تیرماه _ ساعت ۶ عصر
Показати все...
👍 2 1
💠💢💠💢💠💢💠💢 ✅ کم‌حرفی ناپسند اگرچه در عموم ادیان و مکاتب اخلاقی و عرفانی، کم‌حرفی یک فضیلت بزرگ به شمار می‌آید و افراد کم‌حرف در مقایسه با اشخاص پرحرف و وراج، از ارج و احترام بیشتری برخوردارند، بااین‌همه باید بدانیم که هر نوع کم‌حرفیی پسندیده و ارزشمند نیست و همیشه کم‌حرفی یک فضیلت به شمار نمی‌آید. باید سرچشمۀ کم‌حرفی را بشناسیم و بفهمیم که آیا کم‌حرفی از انتخاب و اقتدار انسان سرچشمه می‌گیرد یا از ضعف و بیماری او. هم‌چنین باید آثار و نتایج کم‌حرفی را به دقت بررسی کنیم. به این ترتیب می‌توانیم دریابیم که برخی از کم‌حرفی‌ها و سکوت‌ها پسندیده نیستند؛ برای مثال به این نمونه‌ها توجه کنید. گاهی شخص در مجالس و محافل ساکت است و به ندرت سخن می‌گوید؛ زیراکه دارای اعتماد به نفس و عزت نفس نیست. او به تواناییِ فکری و روحی خود اعتماد ندارد و از حرف زدن می‌ترسد. چنین شخصی درواقع خجالتی است، اما ممکن است خجالتی بودن او به عنوان شرم و حیا تلقی شود. گاهی هم شخص از طرد شدن می‌ترسد و همین باعث می‌شود از اظهار نظر و ابراز وجود پرهیز کند. او دچار این ترس درونی است که سخن گفتن باعث می‌شود دیگران او را از خود برانند. گاهی اوقات هم افسردگی باعث می‌شود شخص از سخن گفتن خودداری کند. چنین کسی فاقد نیرو و نشاط زندگی است و به همین سبب انگیزه‌ای برای سخن گفتن و مشارکت در تعاملات اجتماعی ندارد. مهرطلبی و وابستگی هم از جمله عواملی است که باعث می‌شود شخص از سخن گفتن پرهیز کند. این مسأله به ویژه در زمانی خود را نشان می‌دهد که شخص ناگزیر است با کسی که به او وابستگی دارد، مخالفت کند. در چنین مواردی ممکن است شخص مهرطلب و وابسته برای این که تکیه‌گاه خود را از دست ندهد، ساکت بماند و خود را سانسور کند. اضطراب هم می‌تواند باعث سکوت و کم‌حرفی شود. این قبیل سکوت‌ها و کم‌حرفی‌ها نه تنها ارزشمند نیستند، بلکه ناپسند و نادرستند و شخص باید خود را درمان کند تا از کم‌حرفی بیمارگونۀ خود رهایی یابد. این گونه کم‌حرفی‌ها و سکوت‌هایی از آسیب‌های درونی سرچشمه می‌گیرند و آنها را با نشانه‌هایی می‌توان شناخت. یکی از مهم‌ترین نشانه‌های کم‌حرفی ناپسند این است که شخص در مواردی که باید سخن بگوید و از حق خود دفاع کند، یا احساسات و اندیشه‌های خود را بیان کند، قادر به سخن گفتن نیست. چنین کسی معمولاً پس از پایان یافتن ملاقات‌ها یا جلسات، از این که نتوانسته است سخن بگوید، احساس ناراحتی و پشیمانی دارد. یکی دیگر از نشانه‌های کم‌حرفی بیمارگونه ناتوانی شخص در پاسخ دادن به رفتارهای عاطفی دیگران است. در اینجا شخص به سبب این که هوش عاطفی رشدنیافته‌ای دارد، یا از عزت نفس و اعتماد به نفس کافی برخوردار نیست، نمی‌تواند به محبت‌های دیگران پاسخ بدهد و بنابراین در بده و بستان‌های عاطفی خاموش می‌ماند. همان گونه که گفتیم، چنین کم‌حرفی‌ها و سکوت‌هایی باید درمان شود. گاهی هم شخص کم‌حرف است به خاطر غرور و خودبرتربینی. او به سبب این که خود را از دیگران برتر می‌داند و از موضع بالاتر به انسان‌ها نگاه می‌کند، در محافل و مجالس معمولاً ساکت است و کم‌حرف. ناگفته پیداست که چنین رفتاری نیز ارزشی ندارد. کم‌حرفی ناشی از درون‌گرایی نیز چندان ارزشی ندارد. اشخاصی که به شدت درون‌گرا هستند، معمولاً از فقدان مهارت‌های ارتباطی رنج می‌برند. آنها به زحمت می‌توانند سرِ سخن را با دیگران باز کنند و در دنیای درونیِ خود غوطه‌ورند. سکوت‌های طولانی‌مدت آنها ممکن است باعث رنجش اطرافیانشان شود. چنین کسانی هم باید کم‌حرفی خود را نشانۀ فضیلتمندی به شمار نیاورند و با تقویت مهارت‌های ارتباطی و تمرینِ سخن گفتن، درون‌گرایی خود را متعادل کنند. کم‌حرفی ناشی از بی‌سوادی نیز ارزشی ندارد. فراوان می‌بینیم افرادی را که در جمع‌ها ساکتند و سخنی بر زبان نمی‌آورند، اما منشأ سکوت آنها این است که بسیار بی‌سوادند و اهل تفکر نیستند. چنین سکوتی هم ارزشی ندارد. ازآنجاکه در بسیاری از فرهنگ‌ها به افراد ساکت و کم‌حرف احترام می‌گذارند، چنین کسانی ممکن است به مرور دچار این توهم شوند که افرادی فاضل و فرزانه‌اند. غرض از این بحث مختصر آن است که معلوم شود هر گونه کم‌حرفی و سکوتی پسندیده نیست و بلکه برخی از کم‌حرفی‌ها نشانۀ بیماری یا رذیلتمندی هستند و باید درمان شوند. ✍🏼 #دکتر_ایرج_شهبازی @paeizrahimi #ودیگر_هیچ 💠💢💠💢💠💢💠
Показати все...
👍 2
❣️🍁❣️🍁❣️🍁❣️ وصل در غیر از زمان خویش، هجر تازه ایست؛ می رسی روزی که من آن روز ، این «من» نیستم! #پاییز_رحیمی @paeizrahimi #ودیگر_هیچ 🍁❣️🍁❣️🍁❣️🍁
Показати все...
👍 5 1
💢💠💢💠💢💠💢 #ملاصدرا_در_کوچه_های_دلیجان شماره ی (5): یه حسی ته وجودم قلقلکم می داد که ماجرای این پسربچه ادامه داره و من چون معمولا روی پدیده ها و نشونه ها قفلی می زنم، چیزی هم نباشه چیزهایی ساخته میشه و اینو می دونم که به سادگی رها کننده ی موضوعات نیستم مگر این که خودشون منو رها کنند. خلاصه اون روز صبح با ته ذوقی از دیدن پسر بچه ی اخموی شیرین، از خونه رفتم بیرون. هوا نسبتا سرد بود و من سرمایی بالاپوشی هم نداشتم، از تنبلی نرفته بودم توی کمد پیدا کنم و حالاسردم شده بود، به خودم فحش می دادم... خلاصه درهم فشرده و پیچیده و تند تند می رفتم سمت مدرسه. به ابتدای خیابون روبرو نرسیده بودم که از دور ازدحام چندتا ماشین دیدم و ترافیک_ طوری که در شهر کوچیک ما و اول صبح پاییز و توی این خیابون نسبتا پرت، غیرعادی بود. جلوتر که رفتم دیدم یه ماشین خورده به یه موتوری که گویا داشته با موبایل پیامک می زده و حواسش نبوده. موتوری افتاده بود روی زمین و همه هم توی ماشیناشون پشت سر هم وایساده بودن و حتی راننده ای که بهش زده بود پیاده نبود و نشسته بود پشت فرمون. البته نمی تونم قضاوت کنم، شاید قبلش اومده و دیده مصدوم رو، اما الان که من رسیده بودم اون داخل ماشین بود و من یه مقدار ژست آدم حسابی ها رو هم گرفتم و غرغر کردم که عجب ملت بی عاطفه ی بدرد نخوری! و از شما چه پنهان غروری هم بهم دست داد که چقدر آدم انسان دوست خوبی ام و برم ببینم چش شده جوون مردم؟! خلاصه من فضول واون لحظه مغرور،از جلوی صف ماشینها با تبختر رد شدم، در حالی که توی دلم می گفتم: شماها هم مردید؟!! یه زن باید بره بالای سر تصادفی!؟ و با همین سیس، رفتم جلو بالای سر موتوریه، فکر کردم حالش خیلی بده و مثلا بیهوشی چیزی شده که دیدم خدا را شکر حالش خوبه و همونجور دراز به دراز خوابیده وسط خیابون و همچنان داره پیامک می زنه!!! 😉 راننده ها همه عصبانی بوق می زدند، راننده ی اصلی پیاده شد و بهشون گفت؛ منتظر پلیسم،شماها از کوچه فرعی بغلی رد بشید و جوون موتوری نقش زمین، غرق در شادمانی عجیب و عمیقی، از این هوای سرد پر استرس لذت می برد. با خودم فکر کردم حتما پیام خاص شیرینی از طرف مقابل دریافت کرده، که حس اون پیام به تمام این صحنه و افراد پشتش، می ارزه... من که خیالم از بابت حالش راحت شده و خنده مم گرفته بود به نفوذ و تاثیر عشق در بحرانی ترین لحظات زندگی، می اندیشیدم و به سرعت به سمت دبیرستان راه افتادم، بدون توجه به نگاه های تمسخر آمیز راننده ها و بی اون که دیگه تصویری و یادی از پسر بچه ی اخمو در ذهنم باشه... غرق در حال خوش مرموزی که از موتوری مدهوش بهم دست داده بود می رفتم که، ناگهان سر همون کوچه ی همیشگی دیدمش.. تا من برسم بهش به سرعت شروع به رفتن کرد، انگار فقط منتظر بود من برسم و منو ببینه و بره. بهش گفتم، عه! سلام دوست من.. خب وایسا ببینمت... به نرمی و خجالت و برای اولین بار خندید. از سرعتش کم کرد اما رفت و من چون دیرم شده بود پی اش رو نگرفتم و با طعم همون لبخند اومدم مدرسه... اگر حوصله کنید و با من همراه باشید خوشحال میشم و می دونم که خودتون هم خوشتون میاد بدونید این اخم و لبخند به کجا می کشه؟! #پاییز_رحیمی @paeizrahimi #ودیگر_هیچ 💠💢💠💢💠💢💠💢💠
Показати все...
👍 2
🍂☘️🍂☘️🍂☘️🍂☘️ به به.... خیلییییی زیبااااااااااااست: هدیه به آنان که دوستشان دارم ❣️ #مولانا #همایون_شجریان @paeizrahimi #ودیگر_هیچ ☘️🍂☘️🍂☘️🍂☘️
Показати все...
Homayoun Shajarian Az Man Chera Ranjidei.mp310.12 MB
3
♦💠♦💠♦💠♦💠 #ملاصدرا_در_کوچه های_دلیجان شماره (3): چند روز از ماجرای اون پسر بچه و چشم هاش گذشت و دیگه ندیدمش.. کم کم داشت باورم می شد که حالا یه چیزی بوده تموم شده رفته... اون روزم صبح دیر آماده شدم و دیر راه افتادم و با سرعت و دلشوره می رفتم سمت مدرسه_ا لبته کسی برای دیر رفتن چند دقیقه ی ما چیزی نمیگه و کاری نداره اما پیرو همون اخلاق مزخرفی که قبلا گفته م، من از دیر رسیدن به قرار و تلف شدن وقت بقیه بیزارم_ ماجرای اون بچه هم تقریبا یادم نبود و به کارایی که باید امروز انجام بدم، فکر می کردم، که یهویی سر همون کوچه و کنار همون دیوار اون دوتا چشم نجیب خیس رو دیدم در حالی که سردش هم بود گویا... با لبخند رفتم جلو و گفتم؛ کجا بودی این چند روز؟ بازم رفت عقب، اما کمتر از سری قبل.. نگاش کردم و خندیدم. اخم کرد. گفتم؛ کلاس چندمی؟ کدوم مدرسه میری؟ اسمت چیه؟ که دیدم دوباره راهشو گرفت و بی اعتتا به من و سوالام رفت سمت ته خیابون. گفتم چرا جواب نمیدی؟ بلد نیستی حرف بزنی؟ و بازم نگام کرد و رفت. اما اینار ته چشماش اون همه ترس نبود. بهش لخند زدم، ایروهاشو کشید بهم و پلکاشو پایین انداخت و رفت.. 💢اما شما باشید با من تا بقیه شو بگم.. #پاییز_رحیمی @paeizrahimi #ودیگر_هیچ 💠♦💠♦💠♦💠
Показати все...
👍 3
💠💢💠💢💠💢💠💢 پیغام دوست، امروز: پیل باید تا چو خسپد او ستان خواب بیند خطهٔ هندوستان خر نبیند هیچ هندستان به خواب خر ز هندستان نکردست اغتراب جان هم‌چون پیل باید نیک زفت تا به خواب او هند داند رفت تفت ذکر هندستان کند پیل از طلب پس مصور گردد آن ذکرش به شب اذکروا الله کار هر اوباش نیست ارجعی بر پای هر قلاش نیست لیک تو آیس مشو هم پیل باش ور نه پیلی در پی تبدیل باش... #مثنوی_دفتر_چهارم @paeizrahimi #ودیگر_هیچ 💠💢💠💢💠💢💠💢
Показати все...
4👍 1
4_5805435808567528169 (1).mp39.75 MB
2
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.