فــــانــــوئــــل
"اگر شیطان تورا میدید، چشمانت را میبوسید و توبه میکرد" محمود درویش
Больше19 443
Подписчики
+40324 часа
+8917 дней
+1 12530 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
Repost from N/a
- یا بیوه برادرت یا من !
این را درحالی می گویم که پشتم را کردم به او، اژ پشت تن به تنم می چسباند مرد بی رحم من.
- چی داری می گی؟ پشتتو کردی من ، رودرو حرف بزن ببینم چی تو اون مغز فندقیت می گذره جوجه طلایی!
اشک چشمم بالشت سرم را خیس کردم.
- شنیدم خانوم تاج چی می گفت ! می خوای عقدش کنی مبارکه ولی باید قید منم بزنی توکا بی توکا !
دست می پیچد به تنم.
- ببینمت ، فالگوش وایساده بودی ؟
- می رم پشت سرمم نگاه نمی کنم مهبد به جان خودت مرگ خودم میرم فکر نکنی می مونم ها !
موهایم را بو می کشد.
- در حد حرفه! خانوم تاج رو که می شناسی!
هق می زنم.
- در حد حرفه و خانوم تاج وقت محضر گرفته ؟ فکر کردی من خرم ؟
لاله گوشم را می بوسد.
- جوجه طلایی مهبد گوش بده بذار دو کلوم هم اقات زر بزنه!
- دیگه خامت نمی شم ، تموم شد ، موندم پات با پشت چشم نازک کردن های خانوم تاج طعمه فامیل ولی دیگه تموم شد ، عقدش کنی منو نمی بینی !
من را به زور برمی گرداند سمت خودش ، به هرکجا نگاه می کنم الا چشم هایش، خامم می کرد آن چشم ها.
- تو چشم هام نگاه کن وقتی حرف می زنی، تو دلشو داری بذاری بری؟ بعدشم وقتی فالگوش واستادی تا تهش واستا نه وسطش بذار برو !
فین فین می کنم.
- هرچی که لازم بود بشنوم و شنیدم.
- فرمالیته ست، فقط قراره اسمم بره تو شناسنامش ...
پوزخند میزنم.
- امروز اسمت میره تو شناسنامش فردا شکمش میاری بالا!
- تا تو هستی چرا اون ؟
می خواست تحرکم کند که خودم را پس می کشم.
- حقم نداری به من دست بزنی !
- دست چیه می خوام شکمتو بیارم بالا !
https://t.me/+6IqzWlWPttE0ODE0
https://t.me/+6IqzWlWPttE0ODE0
دو ماه بعد.
امروز بیوه برادرش را عقد می کرد، به خیالش آتشم خوابیده بود، حتی روحش هم خبر نداشت که چمدان بسته ام .
خانوم تاج با دمش گردو می شکست.
- بیا تو قند بساب توکا !
می خواست من را بچزاند، از همان روز اول هم خواهان من نبود، زورکی لبخند می زنم ، دنباله لباسم را می گیرم می روم سمت جایگاه عروس داماد، مهبد سرش را می اندازد زیر من را که می بیند ولی هوویم به من نیشخند می زند.
از همان اول چشمش دنبال زندگیم بود و حالا دو دستی صاحب شده بود.
قند را می گیرم توی خواب هم نمی دیدم بالای سر شوهرم و هووم قند بسابم.
عاقد شروع می کنم،طعنه های فامیل نگاهاشان داشت من را له می کرد، بشرا بله را می دهد، چشم همه به دهان مرد من است ومن چشمم سیاهی می رود.
همینکه بله را می دهد نمی دانم چرا دیگر چشمم جایی را نمی بیند، نقش زمین می شوم و گرمی خون را میان پایم حس می کنم.
من بچه ای که از این مرد بود را سقط کرده بودم.
- این خون چیه؟
- بلا به دور نکنه طفل معصوم حامله بود؟
مهبد سرم را می گیرد به زانو من را صدا می زند.
بعدچند وقت به چشم هایش زل می زنم.
- سقطش کردم، بچتو سقط کردم دامادیت مبارک عشقم.
https://t.me/+6IqzWlWPttE0ODE0
https://t.me/+6IqzWlWPttE0ODE0
https://t.me/+6IqzWlWPttE0ODE0
https://t.me/+6IqzWlWPttE0ODE0
20510
Repost from N/a
جدیدترین رمان سامان شکیبا 😍
_ استاد میشه بلند شید؟ جزوههام زیر باسنتون مونده!
کیسان با تعجب تکونی به خودش داد و پروا جزوههای مچاله شده رو برداشت.
_ کجا؟
پروا آب دهنشو پر صدا قورت داد و به طرز احمقانهای خندید.
_ اووممم چیزه... میرم براتون نوشیدنی بیارم...
کیسان بیحوصله گفت:
_ نمیخواد، بیا سکسمون رو بکنیم بابا!
وقت ندارم باید برم جلسه.
پروا زود پرید تو آشپزخونه و تو آبمیوه استادش پنج تا قرص خواب آور ریخت.
_ خدایا این چه غلطی بود من کردم...
گوه خوردم گفتم اگه پاسم کنی بهت میدم...
تند تند آبمیوه رو هم زد و کنار کیسان برگشت.
_ بفرمایید نوش جان.
_ چرا برای خودت نریختی؟!
از بس دستپاچه شده بود خودشو کامل فراموش کرده بود.
_ ها؟! آها!
من... چیزه، دوست ندارم شما بخورید!
قلبش داشت میومد تو دهنش و کیسان مشکوک نگاهش میکرد.
_ ازت خوشم میاد، خوشگلی!
تو این خونه تنها زندگی میکنی؟
همه حواس پروا به آبمیوه تو دستای کیسان بود که کمی ازش رو نوشید.
_ بله...
لیوان رو کنار گذاشت.
به نظرش طعم آبمیوه یه جوری بود.
_ بیا جلو!
ناچار شد اطاعت کنه.
بوسه ای روی گردنش زد و بوی خوش تن پروا رو به مشام برد.
_ اگه بخوای، صیغهت میکنم!
نمیدونست تو اون شرایط چی بگه...
دست کیسان هر لحظه بیشتر بدنش رو فتح میکرد.
روی مبل درازش کرد و روش خیمه زد.
_ آبمیوهتون رو کامل نکردید...
دلیل این همه اصرار رو نمیفهمید.
از روی پروا بلند شد و با دقت به آب پرتقال نگاه کرد.
حالا میتونست دونه سفید قرص که حل نشده بودن رو ببینه!
برای چند ثانیه سکوت سنگینی بینشون حاکم شد و یکباره کیسان غرید:
_ میخواستی چیزخورم کنی توله سگ؟!
رنگ از رخش پرید.
_ چی؟ من؟ نه...
میخواست از روی مبل بلند شه اما کیسان مجال نداد.
_ نه؟ پس این چیه توش؟
_ این... باید لیوان رو خوب نشستم کثیف بوده...
شرمنده الان یکی دیگه براتون درست میکنم.
اما کیسان دست بردار نبود.
_ نه! اگه چیزی توش نریختی خودت ازش بخور!
چشمای پروا گرد شد و به لکنت افتاد
_ استاد... من... من که گفتم دوست ندارم...
کیسان عصبی شده بود.
میخواست با شاگرد زیبا و لوندش یه سکس آروم داشته باشه ولی حالا...
دیگه نمیخواست بهش رحم کنه...
_ بلایی سرت میارم که تا عمر داری، هر وقت اسم سکس بیاد، تمام بدنت از درد تیر بکشه پروا مهرگان!
از مادر زاده نشده کسی که بخواد سر من کلاه بذاره!
https://t.me/+NjPlM9yYVeU0NjBk
https://t.me/+NjPlM9yYVeU0NjBk
https://t.me/+NjPlM9yYVeU0NjBk
هشدار: این رمان حاوی پارتهایی با محتوای باز و #سکس_خشن هستند.
اگر روحیه مناسبی برای خوندن چنین پارت هایی ندارید، تو این چنل عضو نشید❌❌🔞
https://t.me/+NjPlM9yYVeU0NjBk
https://t.me/+NjPlM9yYVeU0NjBk
قهقرا
جدیدترین رمان سامان شکیبا ✨ آثار دیگر: ریکاوری (فایل رایگان) بیهیچدردان (فایل فروشی) تو رو در بازوان خویش خواهم دید (فایل فروشی) قلبتزار ( آنلاین) هویان (آنلاین) لینک همه رمانهای نویسنده: @samanshakiba_novels کپی نکنید❌
❤ 1
46600
Repost from N/a
00:04
Видео недоступно
پاشا مرد دو رگه ایرانی و عرب!
پاشا شیخ طایفه عرب و رئیس مافیای عربستان!
کسی که با وجود مشکلات جنسیش تختش پر از دخترای رنگارنگی که نمیتونن راضیش کنن...
اما با سفرش به کردستان و دیدن اون دختر افسونش میشه و سعی میکنه اونو به دست بیاره و...
https://t.me/+4ekRnYzBzcA3NDY0
1.13 MB
18200
Repost from N/a
_اون آدم خطرناکیه نفس،نباید نزدیکش بشی..بابا پسره میخواست پشت تلفن باهاش صحبت کنه ازش میترسید.ازت خواهش می کنم نرو!
حرف های لاله درون سرم چرخ میخورد اما برای پنهان کردن استرسم محکم سر تکان میدهم.
من مجبور بودم.چندین سال بود که پدر داروسازم مفقود شده بود و حالا که یک نفر را برای کمک پیدا کرده بودم نمیتوانستم عقب بکشم.
به ساختمان بزرگ و لوکس مقابلم چشم دوختم.گفته بود راس ساعت ۱۲ شب در آخرین واحد این ساختمان منتظرم است.اویی که هیچکس از هویتش خبر نداشت.
او یک هکر معروف بود.به قول لاله،در این چند سال حتی یک نفر نتوانسته بود چهره اش را ببیند و من خودم هم نمیدانستم چرا خواسته به اینجا بیایم.
گفته بود تنها بیایم و من از ترس آنکه دست رد به سینه ام بزند حتی به لاله هم نگفته بودم امشب با او قرار دارم.
آسانسور با صدای تیکی باز شد و درب نیمه باز واحد مقابلم یعنی آدرس را درست آمده ام.
پر تشویش دست بند انتهای شالم میکنم و با دم و بازدمی عمیق بلاخره وارد خانه میشوم.
تمام چراغ هایش خاموش بود و همین ترس در دلم میانداخت.نکند آمدنم اشتباه باشد!
_بِ..ببخشید..کسی..کسی اینجا نیست؟!
کتونی های آلاستارم روی زمین کشیده شدند و همانکه چند قدم جلوتر رفتم،درب با صدای مهیبی پشت سرم بسته شد.
شانه هایم محکم تکان خوردند و با ترس به عقب برگشتم اما خاموشی اجازه نمیداد هیچ چیز ببینم:
_آ..آقا..من..من با یک آقای هکر..قرار داش..داشتم..
صدایم لرز گرفته بود و همان وقت،دستی از پشت دو طرف صورتم حلقه شده و چشم بندی را روی چشمانم بست.
نفس در سینه ام حبس شد و صدای بم و مردانه ای نزدیک گوشم لب زد:
_از عکسات هم کوچولو تری که!
فاصله که گرفت فورا دست تا چشم بند بالا آوردم که گفت:
_دختر خوبی باش و به اون چشم بند دست نزن
فهمیدم.فهمیدم که اجازه نداشتم صورتش را ببینم اما من ترسیده بودم.یک دختر ۱۹ ساله،نیمهشب در خانهی شخصیِ یک هکر خطرناک..و او چه گفته بود؟عکس های مرا از کجا دیده بود؟
_من و...من و از کجا میشناسی؟
به دنبال صدا سر میچرخانم که از پشت دستی روی شانهام نشست و روی صندلی نشاندم.بدنم نامحسوس لرزید و صدای تک خندهی جذاب او سکوت را شکست:
_میشناسمت؟من تو رو بزرگت کردم دختر!
گیج بودم.صدایش که جوان بنظر میرسید پس،میخواست من را بترساند؟
_آقا..من..من نمیفهمم از چی حرف میزنید لطفا کمکم کنید من..باید پدرم و پیداکنم..نیاز به کمک دارم..
ترسم آنقدر زیاد شده بود که دوباره دست تا چشم بند بالا آوردم و لرزان پچ زدم:
_میشه..میشه اینو در بیارم قول میدم از قیافتون به کسی نگم.اینطوری همه چی خیلی ترسناکه!
نفس تنگی ام داشت به سراغم میآمد و عجیب بود که او میدانست وقتی دستم را گرفت:
_آروم.نیاز نیست بترسی کاری باهات ندارم،فکر نکنم اِسپریت همراهت باشه پس سعی کن نفس عمیق بکشی
مسخ شده از لحن عجیبش آهسته نفس گرفتم و او گویی با یک دختربچه طرف است که لب زد:
_آفرین دختر خوب!
در این لحظات او دیگر ترسناک و خطرناک بنظر نمیرسد.دلم میخواست ببینمش.
_واسه شناختنم تلاش نکن کوچولو.یکم باهوش باشی کم کم من و میشناسی.وقتی برگشتی فلشی که بهت میدم بزن به لپ تاپ کاریِ بابات.اونقدر عاقل هستی که از ملاقات امشب با کسی حرف نزنی.پایین یه پاترول مشکی منتظرته باهاش برگرد خونه.بهتره این ساعت تنها نری
آن شب من برگشتم.بدون ترس از اویی که نگران تنها رفتن من به خانه بود با همان پاترولی که راننده اش حتی آدرس خانه ی من را هم میدانست.
دوماه بعد...
دامنهی بلند لباس آبی رنگم را در دست گرفتم.امشب عروسیِ داییام با دوست صمیمی ام مریم بود.نگاهم به آنها و ذهنم پیش ایمیلی بود که از آن هکر به دستم رسید.
او واقعا داشت کمکم میکرد و من نمیدانم چرا انقدر به حضورش و وجودش علاقه مند شده بودم.
_وای اون پسر خفنه رو که پیش داماد ایستاده بود میشناسی؟
بی حوصله از جمع فاصله گرفتم اما لحظهی آخر صدای هیجان زدهاشان را شنیدم:
_بابا داداشه مریمه دیگه نیویورک بوده بخاطر عروسی مریم تازه برگشته!
من هم شنیده بودم برادر مریم قرار است برگردد اما آنقدر درگیرِ نبود بابا بودم که هیچ چیز برایم مهم نبود.
با همان فکر پا روی پلهی مقابلم میگذارم که همان لحظه پاشنهی کفشم سر میخورد و درست پیش از افتادنم دستی دورم کمرم پیچیده میشه
شکه سر بالا میآورم و همان وقت صدایی آشنا نزدیک گوشم پچ میزند:
_یواش کوچولو.حواست کجاس؟
به عقب بر میگردم و با یک جفت چشم و ابروی جذاب مشکی رو به رو میشوم.خدایا چرا انگار میشناسمش؟صدایش،کوچولو گفتنش!
_تو..تو..هَم..همونی؟!
_پس علاوه بر کوچولو بودن،باهوشم هستی!
_داداش کجایی؟اعع نفسس چی شدی؟
مات میمانم.چه شد؟یعنی..این مردی که من خیال میکردم همان هکر است..برادر مریم بود؟همان برادر از خارج برگشته اش؟
https://t.me/+_n1PQKJvzKg4OGVk
https://t.me/+_n1PQKJvzKg4OGVk
"او بَرایِ مَنْ اَست🖇🌱"
به نام آنکه رهایت نمیکند🕊 به قلم مها کپی ممنوع نظراتتون رو در باره ی رمان میخونم💚👇 http://t.me/HidenChat_Bot?start=6215469699
👍 1
49030
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.