8 599
Подписчики
-4124 часа
-3237 дней
+1 16830 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
تو وی آی پی رفتیم سراغ کاپل دوممون و قراره بردیا زیر هاکات پاره بشه💃😍
نخ و سوزن آماده کردیم تا بدوزیمش😁😁😁
👏 45🔥 9😐 6👀 5🤣 4❤ 2🥰 1😭 1
1 80620
Repost from N/a
از شدت درد ملحفهی روی تخت را چنگ زد و لبهای بیرنگش را روی هم فشرد تا صدای جیغش در بیمارستان نپیچد.
پرستار با نگرانی کمی به سمتش خم شد و پچ زد:
_بچهی نامشروعه، نه؟ برای همینه که کسی باهات نیومده؟ میگم... میخوای اگه میدونی باباش کیه شمارهاش رو بدی باهاش تماس بگیرم بیاد هزینهی سزارین رو بده، اینجوری پیش بری نه خودت و نه بچهات دووم نمیارینا...
اشک در چشمان زمرد حلقه زد، او تنها به بیمارستان آمده بود چون یتیم بود... او تنها بود چون شوهرش او را با تهمت خیانت از عمارت بیرون انداخته بود...
داریوش محمودی، همسرش میتوانست با یک اشاره کل این بیمارستان را بخرد اما او حالا بیکس و بیچاره اینجا روی تخت افتاده بود و درد میکشید.
کاش داریوش حرفش را باور میکرد، کاش باور میکرد که صحنهای که دیده تنها یک سوتفاهم بوده، آن وقت دیگر او را نیمه شب، در سرما با لباس نامناسب از خانه بیرون نمیانداخت.
لبهایش را به سختی از یکدیگر فاصله داد و خطاب به پرستار که منتظر و با ترحم نگاهش میکرد، گفت:
یه... یه شماره از همسرم بهتون میدم... لطفا باهاش تماس بگیرین و... بگین که... بگین که به خاطر من نه... به خاطر پسرش... وارث خاندان محمودی که انقدر منتظرش بودن... لطفا بیاد... بیاد بیمارستان...
پرستار سرش را به نشانهی تائید تکان داد و شمارهای که زمرد به سختی به یاد میآورد را یادداشت کرد و بعد هم رفت تا تماس بگیرد.
زمرد نمیدانست چند ساعت گذشت، دقایق به اندازهی یک ساعت کش میآمدند و او در درد و اشک خودش غرق شده بود.
دکتر میگفت لگنش کوچک است و طاقت زایمان طبیعی را ندارد... آخر او یک دختر 18 ساله با جثهی ظریف بیشتر نبود، همین 9 ماه را هم که دوام آورده بود، جای تعجب داشت.
دستش را روی شکمش گذاشت، نمیدانست داریوش میآید یا نه اما نمیخواست امیدش را از دست بدهد اما در واقع هیچ امیدی برایش باقی نمانده بود.
پلکهایش کم کم سنگین شدند، حفظ کردن هوشیاری سخت شده بود، دلش میخواست بخوابد و برای مدتها بیدار نشود، خسته بود... از رفتارهای عجیب داریوش، از آزار و اذیتهای خانوم بزرگ، از حرف مردم... از همه چیز خسته بود.
به محض اینکه پلکهایش روی هم فرود آمدند، صدای رفت و آمدها اطرافش بیشتر شد، گویا دکتر و پرستارها به هیاهو افتاده بودند.
اما دیگر مهم نبود، حداقل زمان مرگش تنها نبود، با فرزندش از این دنیا میرفت. همان بهتر که پسرکش پا به این دنیا نگذاشت، وگرنه او هم مجبور بود مثل مادرش تحقیرهای دیگران را تحمل کند...
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
با درد و سوزشی که در زیر دلش پیچید پلکهایش را باز کرد و به سقف سفید رنگ اتاق خیره شد.
برای چند دقیقهای ذهنش از همه چیز خالی بود که با حس بوی الکل ناگهان همه چیز در ذهنش سرازیر شد.
دستش را به میلهی تخت گرفت و خواست خودش را کمی بالا بکشد که درد وحشتناک زیر دلش مانعش شد، آخی از میان لبهایش فرار کرد که صدای خشدار مردی از کنارش بلند شد:
_بهتره که مراقب باشی... تازه به هوش اومدی و اگه به خودت فشار بیاری ممکنه بخیههات باز بشن...
زمرد با شنیدن صدای ناآشنای مرد سرش را سریع به سمت او چرخاند، مرد با کت و شلوار تیرهرنگی روی صندلی کنار تختش نشسته و پا روی پا انداخته بود.
اخم ظریفی بین ابروهای زمرد جا گرفت و کمی فکر کرد، از زخمی که روی شکمش بود، میتوانست حدس بزند که کسی هزينهی بیمارستان را پرداخت کرده و خب چه کسی غیر از داریوش این کار را انجام میداد.
_شما از طرف همسرم اومدین؟ فکر کنم اون بهتون گفته که...
حرفش با صدای خندهی بلند مرد قطع شد و چشمانش گرد شدند.
مرد همانطور که میخندید گفت:
همسرت؟ داریوش محمودی؟ نه من از سمت اون نیومدم... پول بیمارستان رو هم اون نداده، بهتره بگم وقتی پرستار بهش خبر داد و گفت که تو داری اینجا جون میدی گفت که اون زن هرزه و بچهی حرومزادهاش برام ذرهای ارزش ندارن...
زمرد با شنیدن این حرف از درون شکست، چطور میتوانست به حاصل عشقشان بگوید حرامزاده؟
مرد زمانی که بهت و تعجب زمرد را دید، از روی صندلی بلند و به سمت زمرد خم شد:
_برخلاف داریوش من میدونم که تو پاک و بیگناهی و اومدم که کمکت کنم...
زمرد مردمکهای پر اشکش را به چشمان سبز رنگِ مرد دوخت:
_چه کمکی؟
مرد با انگشت اشاره گونهی زمرد را لمس کرد:
_من کمکت میکنم که از داریوش محمودی انتقام بگیری... کاری میکنم آرزوی دیدن تو و بچهات بشه تنها چیزی که از دنیا میخواد. باهام همکاری میکنی جواهر؟
تنفر عمیقی جایش را به عشقِ درون قلب زمرد داده بود، به حدی که تمام علاقهاش به داریوش را کنار گذاشت و گفت:
میتونی از من و بچهام برای انتقام از داریوش محمودی استفاده کنی. من مشکلی ندارم...
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
‼️پارت واقعی رمان‼️
👍 1
1 41430
Repost from N/a
روز دهمی بود که تو مسجد میخوابیدم!
جایی برای رفتن نداشتم و اگه حاجی بیرونم میکرد باید کارتون خواب میشد.
گوشه ی محراب نشستم و تو خودم جمع شدم و صدای گریم تو کل مسجدی که کسی تپش نبود پیچید و نالیدم:
-خدایا خیلی از دست ناراحتم، بچمو ازم گرفتی منو آواره ی کوچه خیابونا کردی چیکار کردم مگه؟ خدایا خستم... دوست دارم باهات قهرم کنم اصلا دوست دارم دیگه صدات نکنم
هق هقم شکست و سرمو روی پاهام گذاشتم و یاد بچه ی مرده ای افتادم که از رحمم بیرون کشیدن... نوزادی که به خاطر کتکای شوهرم زنده نموند
شوهری که به خاطر زنده نموندن بچش منو نازا دونست و بیرونم کرد و اگه حاجی نبود الان کارتون خواب بودم...
جوری گریه میکردم که دلم به حال خودم میسوخت و به یک باره صدای مردونه ای تو مسجد پیچید: - همشیره؟!
ترسیده سر بالا گرفتم و با دیدن حاجاقا آروم شدم اما مرد چهار شونه ی کنارش که با ترحم نگاهم میکرد باعث شد سریع دستی زیر چشمام بکشم: - حاجی؟! ببخشید من...
وسط حرفم پرید:
- بیا دخترم بیا باهات حرف دارم بیا دلآرا اگه زندگیت و زیر و رو کرد حتما حکمتی داشته
بلند شدم از جام که مرد کنارش اشاره ای کرد:
- ایشون آقا امینه خیر محله آشنای بنده و بنده ی خوب خدا
نیم نگاهی به مرد کنار انداختم و سر تکون دادم که ادامه داد:
-همیشه ایشون به بقیه کمک کرده اما من احساس میکنم اینبار کمک میخواد توام کمک میخوای برای همین امید وارم بتونید بهم کمک کنید
با تعجب به مردی که تیپ و ظاهرش نشون از وضعیت مالی خوبش میداد گفتم:
-من من کمک کنم؟
مرد دستی تو موهاش کشید و حاجی ادامه داد:
- ایشون خانومشون سر زا فوت شده الان یه بچه ی شیر خوار داره منم بهشون گفتم شما هم موقع زایمان بچتون فوت شده و شیر دارید!
شوهرتونم طلاقتون داده پس ایشون دایه میخواد برای بچش...
سر انداختم پایین: - من من زیاد شیر ندارم
شیر نداشتم چون چیز زیادی نمیخوردم موقع بارداری و اینبار خود مرد صداش درومد:
- من یکیو میخوام از بچم کلا مراقبت کنه کسیو ندارم بچمو بهش بسپرم حاجی گفتن شما مورد اطمینانی فقط چند سالتونه سنتون کم میزنه
نگاه آبی رنگمو به چشمای مشکیش دادم که آب دهنشو قورت داد و سریع نگاه گرفت اما من جواب دادم:
-نوزده سالمه آقا من سنم کم بود شوهرم دادن
سری به تایید تکون داد که حاجی ادامه داد:
-خب اگه هر دو راضی باشید یه صیغه محرمیت بینتون بخونم بالاخره تویه خونه قرار برید هر دو هم مجرد شدید
دستام مشت شد و سر پایین انداختم که حاجی سریع ادامه داد:
-البته که حق نزدیکی رو میدم به خودت دخترم
بغض کردم و سرمو بیشتر انداختم پایین که مردی که اسمش امین بود گفت:
- حاجی شاید خب راضی نباشند یعنی... یکم خب فکر کنن حتی اگه قبولم نکنن من حاضرم هزینه هاشون رو به عهده بگیرم
نگاهم و بالا آوردم و حاجی سری به چپ و راست تکون داد:
- آخه تا کی تو مسجد میخوای بمونی دخترم؟
میزارم به عهده ی خودت تصمیم بگیری اما این به صلاح دوتاتون کمک میکنید بهم شما دوتاتون آدمای خوبی هستید مناسب همید
و حالا امین به من نگاه میکرد انگار که ازم خوشش اومده بود و جوابش مثبت بود و حالا منتظر من بود.
منی که از مرد جماعت فراری بودم و دو دلیم رو که دید گفت:
-من به خدا فقط برای بچم اومدم اینجا نیت من چیز دیگه ای نیست با این حال براتون مهریه تعیین میکنم تمام حق زحماتتون به عنوان دایه پسرمم میدم اگه قبول کنید
با گوشه چادرم بازی کردم باشه ی خیلی آرومی گفتم چون چاره ای نداشتم این تنها راه من بود و حاجی با خوشحالی گفت:
- عاقبت به خیر بشید هر دوتاتون امین جان شما فردا بیا برای صیغه
هر چند که تاکید میکنم حق نزدیکی با خانمت!!
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
در حالی که شیرمو میخورد تند تند سرش رو بوسه زدم و زمزمه کردم:
- قربونت برم من مامان فدات بشم من خدا
دو ماهی میشد که تو خونه ی امین زندگی میکردم زندگی که هیچ وقت فکرشم نمیتونستم کنم! پسر کوچولوش و مثل بچهی خودم دوست داشتم...
تو فکر بودم که در خونه باز شد و امین وارد شد دستش پر میوه بود و روی میز گذاشت و با دیدن من لبخندی زد:
-به چطوری دردونه؟
لبخندی زدم و سینمو از دهن پسرش با خجالت بیرون کشیدم و خودمو پوشوندم که با شوخی لب زد:
-چرا غذا بچمو حروم میکنی حالا؟
-سلام زود اومدید
-کارام زود تموم شد گفتم بیام پیش زن و بچم
از لفظ زن و بچه خیلی خوشم میاومد، هر چند من براش هنوز زنانگی نکرده بودم و سکوتمو که دید ادامه داد:
-میگم که حالا کی قرار اجازه نزدیکی یعنی خب آخه..
دستی پشت سرش کشید: - میدونی داره برام سخت میشه، هی میام تورو میبینم با این همه خوشگلی
باز حرفشو خورد و میدونستم مرد برای سخت پس سر پایین انداختم زمزمه کردم: - اجازه میدم
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
👍 1
1 39840
Repost from N/a
-کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟
-کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟
ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و بشقاب میوه ای جلوی خود کشید
میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند
اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت
-زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!!
-دیدی؟ عروسکه...عروسک!
-وای مامان فکرشم نمیکردم رونهای دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه!
مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید:
-ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه!
-خب بشنوه...آقداداشم خودش گفت دیار بچهست...
شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود
سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید
-با این تعریفایی که تو از دخترهی طفلمعصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه
نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد:
-هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوشکمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟
باید بیرون میرفت
هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند
اما...
-خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری!
نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد
وارد آشپزخانه که شد، نگین بیتوجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آبوتابدار پچ زد:
- تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟
آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید
چه گفت نگین؟
درست شنید؟
بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت:
-چی شده چی شده؟ درست نشنیدم!
فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد:
-داشتم درمورد دیار حرف میزدم.
شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است
-خب؟ بعدش!
-عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم !
بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت:
-همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟
عزیز دست روی دست گذاشت :
-نباید میبردم؟ صلاحدارش تویی مگه پسرم؟
نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید
فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند
یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ
آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و...
-عه وا...نگاهش میکنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست !
گوشی از لای انگشتانش کشیده شد
اما تنش گرم شده بود
آن تصویر
او بچه نبود
یک زن تمام و کمال و زیبا بود
یک تندیس نفس گیر
-پسرت ماتش برد مامان!
نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد
شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد:
-اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟
ابروی فخرالسادات بالا رفت
خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش
-چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه!
شیرزاد باز دست به گردنش کشید
آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود
نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید
-عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه!
چشمان مادرش به برق نشستند
آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود
میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات
یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد:
-چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه
آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار
هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد:
-میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم
-چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده
خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنهخانم لعنتی نشان داده باشند
دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید:
-همین که گفتم. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه!
گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد
-این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟
شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید
-نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی میکنم!
❌❌❌
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
93630
Repost from N/a
#پارت_۱
#پارت_واقعی
انگشتر خانم بزرگ نیست .... برید اون دختره بی همه چیزِ دزد رو بیارین !
پشت تنه تنومند درخت توت انتهای باغ مخفی شده ام .
.
صدای پای نگهبان ها می آید
پیدا میکردند مرا ....
باز هم مرا پیش آن زن میبردند و او در مقابل همگان ، مرا میزد ....
تهدیدم میکرد که یزدان می آید .
که می آید و مرا از موهای کوتاهم آویزان میکند .
× پیدات کردم موش کوچولو
سر بالا می اورم
چشم های مملو از اشکم را به نگهبانِ بد قیافه عمارت می اندازم
_ ل...لطفا من...منو نبر
میخندد
صدایش را بلند میکند طوری که به گوش دیگران هم برسد
× پیداش کردم دزد عمارتو !
دست زیر بازویم می اندازد و با لحن ترسناکی زمزمه میکند
× میدونی یزدان خان نمیگذره از این کارِت ، نه ؟
هق میزنم
از ناچاری به دست هایش چنگ میزنم
_ م..من ندزدیدم .... توروخدا نَبَر منو
مرا میکشاند
به مقابل درِ بزرگ عمارت که میرسیم ، مرا روی زمین پرت میکند
کبری خانم میخندد و با تمسخر میگوید
× نندازش این دردونه رو ...... میدونی که یزدان خان چه حساسه .... نباید روی تنش ، خط بیوفته !
کنایه میزد
یزدانِ گرشاسب عاشق خط انداختن روی تنِ من بود .
با بهانه و بی بهانه ، آن تیزیِ چاقوی کوچک و جیبی اش را نشانم میداد .
خانم بزرگ به ایوان می آید
عصایِ خاصش را به زمین میکوبد و میگوید
× بی چشم و رو ......... جای خواب بهت دادیم ..... سیرِت کردیم ..... چشمت رو نگرفت ؟!
باز اومدی دزدی ؟
_ د..دزدی نکردم خانوم بزرگ .... به خدا ... من دست نزدم .
به عباس آقا ، سر نگهبانِ عمارت اشاره میزند و بلند میگوید
× بندازش انباری پشتِ عمارت ..... تا شب که یزدانم بیاد ، کسی اجازه ورود به اتاقش رو نداره
https://t.me/+yav-xst7o4M4NDg5
https://t.me/+yav-xst7o4M4NDg5
https://t.me/+yav-xst7o4M4NDg5
https://t.me/+yav-xst7o4M4NDg5
نمیدانم چه قدر طول میکشد
یا اینکه اکنون روز است یا شب ...
پلک هایم روی هم افتاده اند .
اما من خوب میشناسم صدای قدم هایش را .
او خاص ، راه میرود
قدم هایش از فرسنگ ها دور تر ، یزدان خان بودنش را به عالم و آدم میفهماند
پلک میگشایم
تار میبینم
مشکی پوشیده ..... به مانندِ همیشه .
اهل عمارت میگفتند او عزادار برادرش است ...
میگفتند سال ها از قتلِ برادرش میگذرد ، او اما سیاه از تن در نیاورده .
ابروهای مشکی اش را در هم میکشد
و بالاخره ، لب باز میکند
+ باز چیکار کردی نبات ؟
هق میزنم
_ ی...یزدان خان !
م..من ندزدیدم .
پورخند میزند
میدانم باورش نمیشود
+ به نظرت شبیه کسی ام که اومده بپرسه دزدیدی یا نه ؟!
فریاد میزند
+ دلت تنگ شده نه ؟!
جایِ کمربند قبلی دیگه روی تن و بدنت نیست لعنتی ؟؟؟
هق میزنم
_ ن..نکردم م...من
+ لعنت بهت نبات ...... لعنت بهت که یک روز ، آرامش توی زندگیم نمیذاری !
من آن موقع ، نفهمیدم منظورش از این حرف چیست ...
من که نمیدانستم سال ها پیش خود را از روی بام انداخته ام و حافظه ام را از دست دادم
من که نمیدانستم ، من ... نبات میرسلیمی ، همسر این مرد زخم خورده ام
من فکر میکردم خدمتکارِ حقیرِ این عمارت و این مَردَم ..
زنجیر که روی استخوان پایم فرود می آید ، نفس در گلویم میمیرد
او میزند
از حال میروم
فریاد میزنم بی صدا
جان میدهم
و در ثانیه هایی که بی شک اگر ادامه پیدا میکرد ، روح از تنم میگریخت ، صدای ماه خاتون می آید
× نزن مادر ..... نزن دردت به سرم ..... پیدا شد ..... انگشتر خانم بزرگ پیدا شد
https://t.me/+yav-xst7o4M4NDg5
https://t.me/+yav-xst7o4M4NDg5
https://t.me/+yav-xst7o4M4NDg5
https://t.me/+yav-xst7o4M4NDg5
زنش رو میزنه اونقدر که از حال میره
دختره وقتی به هوش میاد تازه حافظه اش رو بدست میاره و .....🥺🥺🥺🥺🥺
👍 1
85850
Фото недоступно
من ولیعهد ایدن ویپرام🔥
تک فرزند یک خاندان و آلفا و پادشاه قدرتمند آینده #اژدهاها هستم...کسی که جرات مقابله با قدرت و نفوذ من رو نداشت ، سالهای زیادی گذشت و بین انسانها زندگی کردم تا اینکه دلم بند دختری شد که از نسل #انسانها...دختری که بطور تصادفی یا تقدیر طبیعت اون رو بعنوان جفت حقیقی من برگزیده بود اون کسی نبود جزء…🔥🤐
خوووب خوووبب یه رمان فوقالعاده این سری براتون اوردم... یعنی من یچیزی میگم از فوقالعاده هم اونورتره طوریکه من رو هم معتاد خودش کرده برای همین تصمیم گرفتم این رمان عالی رو هم برای شما دوستان گل معرفی کنم واقعا عالیه. خیلیاتون ازم پرسیده بودین، من چه رمانیو دوس دارم منم میگم این خوشگله رو😍👇🏿
https://t.me/+Z-ju_nJVCUM1Njg0
https://t.me/+Z-ju_nJVCUM1Njg0
فقط متاسفانه لینکش برای ۲۰۰ نفر فعاله بعد باطل میشه پس برای جوین عجله کنید تا جا نمودین😉
#تمام_پارتهای_هیجانی_و_عاشقانه_ناب
👍 1
84910
Repost from N/a
_آخه زن حامله مشروب میخوره مست میکنه دختر جون؟!…
با مشت محکم به شکمم می کوبم:
_وقتی نخوامش آره مست میکنم که بمیره…
جمیله خانوم دستی نوازش گونه روی صورتم میکشد:
_نگو اینجوری…بچته…از گوشت و خونته…همه بچه ها عزیزن واسه مادراشون…
بغض داشت خفه ام میکرد:
_عزیز بود جمیله خانوم…بچم عزیز بود تا زمانی که شوهرم سرم هوو نیاره…الان دست و پامو بسته…اگه نبود خیلی وقت بود که رفته بودم…الان واسه این لخته خون…باید گوشه ی این خونه دق کنم بمیرم…
اشکم می چکد:
_دیدی چی خریده بود واسه تولد نیلوفر جمیله خانوم؟!…برق سنگای گردنبنده چشم آدمو میزد…یه نگاه به سرو وضع من بکن…از زمانی که اومدم همین یه دست لباس سهمم بوده از زندگی با کوروش که اونم تو لطف کردی خریدی…وقتی میخوام برم حموم …ترس برمیداره…باید نصف روز و با حوله بچرخم تا اینا خشک بشه…حالا تو بهم بگو…این بچه چرا باید به دنیا بیاد؟!…یا من چرا باید تو این زندگی بمونم؟!…
جمیله خانوم هم با حرف هایم بغض میکند:
_صبور باش مادر…کوروش خان مرده…خام دلبریای نیلوفر خانوم شده…
حرف از صبر میزند و نمیداند که من آدم صبوری نیستم…
جشن دیشب و کادوی چشمگیر کوروش به نیلوفر…پوزخندهای نیلوفر و در آغوش کشیدن های کوروش…بالاخره صبرم را لبریز کرده بود…
انقدری لبریز که بخواهم با سی قرص خواب تا ابد بخوابم…
گیج شده بودم…
آرام روی تخت دراز میکشم …
مشروب و قرص ها کار خودش را کرده بود…
چشم میبندم:
_حلال کن جمیله خانوم…
زن با تعجب لب میزند:
_این حرفا چیه میزنی ماهور خانوم؟!..آدم ترس برش میداره…
کف دستم روی شکمم می نشیند:
_توام حلال کن مامانو…کوچولو…
دیگر زبانم توان چرخیدن درون دهانم را هم نداشت…
احساس سبکی میکردم…قلبم درد نمیکرد دیگر…
تکان های جمیله را متوجه میشدم…تنم را تکان میداد:
_ماهور خانوم…چشات چرا اینجوری شد…چیکار کردی با خودت؟!…ماهور خانوم…
حتی صدای پاهایش را هم می شنیدم…سمت اتاق دیوار به دیوارم می دوید…اتاق کوروش و نیلوفر…
چقدر خوشحال بودم که دیگر محکوم به شنیدن صدای معاشقه هایشان نیستم…
دستانم کم کم سرد می شوند…
_اینجا کوروش خان…یهو گرفت خوابید…
کوروش خان؟!…مگر مهم بود برایش…الاناست که یک به جهنم بگوید و برود اما…
صدایش را میشنوم که نامم را صدا میکند:
_ماهور…ماهور…
پس فهمیده بود که ماهور با کسی شوخی ندارد…
_ماهور به هوشی؟!….لباسای بیرون منو بیار جمیله خانوم،..ماهورررر….نخوابی….جوابمو بده….
دوست داشتم بخوابم!!!
برای اولین و آخرین بار لبخند پیروزمندانه ای میزنم و بی توجه به فریادهای کوروش…راحت چشم می بندم…
ادامه🥺🥺🥺🥺👇🏿
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
👍 1
1 06040
Repost from N/a
#پارت۹۳
_ موجودی ندارید که خانم!
دستگاه بوق زد. حس کردم یک سطل آب داغ روی سرم ریختند. از خجالت نمیدانستم چه کنم.
گرسنه بودم. تب هم داشتم، ولی نتوانسته بودم بروم دکتر. مثلا پول ویزیت را نگه داشته بودم برای هزینههای مهمتر.
همهی خریدها را که مایحتاجِ خانه بود، گذاشتم روی میز پیشخوان.
کارت دیگری از کیف درآوردم.
دستگاه دوباره بوق زد. مردم محله زیرچشمی و با نگاه بدی زل زده بودند به صورتم.
از کجا به کجا رسیده بودم…
آقا مرتضی گفت:
_ میتونید نقدی حساب کنید خانم.
حتی تک هزار تومن هم توی کیف نداشتم. آخرین اسکناسها را برای اجارهی پانسیون داده بودم. دوباره کیف را زیر و رو کردم.
جز یک پانصدتومانی چیزی نمانده بود. تنها امیدم همین مارت بود که آن هم مسدود شده بود. کارِ دایی بود میدانم!
میخواستم لهم کند. میخواست ثابت کند که بدون آنها و بدونِ پسرش، من هیچم…
یاد امیرپارسا قلبم را مچاله کرد…
آخرین بار، حلقهاش را داده بودم به بیبی و گفته بودم بدهد به صاحبش!
نمیدانم حلقه به دستش رسید یا نه، ولی میدانم از همان شب، برای جای خالش در انگشتم اشک ریختم…
به یاد آغوشهایش، بوسههامان، سر چسباندن به سینهی ستبرش بعداز هر بیداری…
زنی به مرد همراهش گفت:
_ این همونه که فیلمش پخش شد، شوهرش انداختش بیرون؟ لیاقت خونوادهی جواهریانو نداشت. یه پاپاسیام ندادن بهش!
صدای ترک خوردن قلبم را خودم شنیدم.
محکم پلک زدم. دردم آمده بود. چشمهایم پر شد. چه کسی میدانست من چهها کشیدم؟
زن دیگری خریدهایش را در بغل گرفت و آرام پچ زد:
_ با خرابیام نتونست به جایی برسه!
_ شنیدم آقا امیر امشب عقدشه.
همهچیز را تار میدیدم. نایلکسها و قفسههای فروشگاه جلوی چشمم بزرگ و کجوکوله شده بود.
آقا مرتضی کلافه پرسید:
_ چی کار کنم پناه خانم؟ مشتریهام منتظرن!!
هنوز فرصت نکرده بودم حرفی بزنم، که کسی درست پشت سرم با لحن قاطع و یخی گفت:
_ چی شده؟؟
صدای محکم امیرپارسا بود. جا خوردم. فکر کردم اشتباه میشنوم…
برگشتم…
اشتباه نبود. خودش بود. در یکی از همان کتشلوارهای خوشدوخت مشکیاش.
آقا مرتضی با احترام به او سلام و خوشامد گفت و تمام حاضران توی فروشگاه بهش سلام دادند.
هرچه من اعتبار و آبرو نداشتم،
او همیشه در چشم همه، عزیزکرده و محترم بود.
دستهایم میلرزید.
همهی جانم میلرزید وقتی پس از هفتهها دوری و بداخلاقی، آمد کنارم ایستاد و پرسید:
_ چی شده؟
ولی دیر آمده بود. بعداز آن همه درد و آن همه تنهایی، خیلی دیر بود…
امشب هم که عقدش بود.
_ چیزی نشده!
این را گفتم و آخرین چیزی که برایم مانده بود، یعنی لنگه گوشوارهام را درآوردم. گذاشتم روی پیشخان و خریدها را برداشتم.
پشت سرم چند تراول از کیفش روی میز گذاشت، گوشواره را برداشت و رو به بقیه گفت:
_ از سن و سالتون خجالت نمیکشید، پشت سر یه دختر جوون چرندیات میگید؟! پناه زن منه! نمیشینم سر جام اگه زبونی دربارهش اضافه و غلط بچرخه!
«زن من»؟؟
لابد یادش رفته بود که ما دیگر نسبتی نداشتیم. بغضم پررنگتر شد. باورم نشد. بعداز ماهها قهر و دعوا وجدایی، برای اولین بار شبیه امیرپارسای خودم شده بود…
ماشین سیاهش جلوش فروشگاه بود.
بازویم را کشید:
_ بشین تو ماشین کارت دارم.
_ من کاری ندارم.
_ پناه! بشین گفتم.
_ چرا اومدی دنبالم؟ حتی محرمتم نیستم دیگه. واس تومحرمنامحرمی مهم بود! نه؟؟؟ واس تو آبرو و حرف مردم مهم بود! دیگه پسرداییمم نیستی…
دستم را میان مشت گرمِ خود گرفت.
قلبم ریزش کرد.
_ تو هنوز زن منی! نبخشیدم باقی مدت صیغه رو! هفت روز ازش مونده. امشبم دائمی میشه!!
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
کعبهی من، چشمای دختری بود که از بچگی تو خونهی شاهبابام قد کشید و جلوی چشمم بزرگ شد. خانم شد. شبیه هیچکدوم از ما نبود. زبون درازی داشت و اطاعت کردن نمیدونست.
گفته بودن تنِ ظریفش، واس من خط قرمزه!
گفته بودن ممنوعه!
ولی من دل بستم بهش!
تبدیل شد به فکرِ روزهام و خواستهی شبهام…
تبدیل شد به دعای سر نمازم و دین و ایمانم!
وقتی همهی دنیا تلاش میکردن ازم بگیرنش و همهچی تموم شده بود، رفتم سراغش!
نشوندمش سر سفرهی عقد و این جرقهی شروع یه انفجار بزرگ شد….
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
👍 7
1 44560
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.