دامنگیـــــر|هانیه وطن خواه
🌈به نام خداوند رنگین کمان🌈 پارت گذاری : از شنبه تا سه شنبه ، روزانه یک پارت.
Больше9 558
Подписчики
-7624 часа
+1 0407 дней
+2 92630 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
Repost from دامنگیـــــر|هانیه وطن خواه
⭕️تعداد خیلی محدودی عضویت وی ای پی دامنگیر فعال شده است‼️
⭕️شنبه تا پنج شنبه هر شب ۲ پارت در وی ای پی‼️
جهت عضویت مبلغ ۳۹ هزار تومان را به
شماره کارت ( 6280231314130393 ) بهنام هانیه وطن خواه واریز کنید و رسید رو به ای دی @HanieVatankhah1 بفرستید.
برای اون دسته از دوستان که گفتند واریز به کارت مسکن براشون ممکن نیست ، شماره کارت سپه رو خدمتتون میذارم🫀
🌱
جهت عضویت مبلغ ۳۹ هزار تومان را به
شماره کارت ( 5892101537249951 ) بهنام هانیه وطن خواه واریز کنید و رسید رو به ای دی @HanieVatankhah1 بفرستید.
❤ 1
2600
Repost from N/a
_ راهمون رو از همین جا باید از هم جدا کنیم!
کنار در اتاقش ایستادهام؛ با بهت و ناباوری...
وقتی دقایقی قبل مرا به اتاقش احضار کرد گمانم بر این بود که با یک سورپرایز عاشقانهی دیگر منتظرم است.
اتاق ریاستی که دیوارهایش شاهد لحظههای عاشقانهی زیادی هستند... چرا که در تک تک لحظههایی که سوگولیاش بودم؛ وقت و بیوقت مرا به این اتاق میکشاند تا هر بار پشت در بستهاش حبسِ آغوشش با استرس زیر گوشش بگویم ممکن است کسی سر برسد و او هم با همان صدای بم و جدی همیشگیاش قبل از بوسیدنم با تحکم جواب دهد؛ "به درک بذار همه بفهمن رئیس با مدل تبلیغاتی جدیدش؛ ریخته رو هم!"
_ همین امروز وسایلت رو جمع کن. مستقیم هم برو حسابداری؛ سپردم درست و درمون باهات تسویه حساب بشه.
امروز اما من هم در ذهن سورپرایز داشتم برایش؛ میخواستم آن تکه کاغذ لعنتی را نشانش دهم...
همان تکه کاغذی که حالا در مشتم مچاله شده.
_ میتونی بری.
بالاخره صدایم را پیدا میکنم؛ اگر چه ضعیف و لرزان...
_ همین! میتونم برم؟
قدمی پیش میروم و او نشسته پشت میز بزرگ اتاقش؛ خونسرد و بیتفاوت و البته جدی فقط نگاهم میکند.
_ اگر شوخیه که خیلی شوخی مزخرفیه!
_ شوخی نیست! دارم ازدواج میکنم!
تیرهایش یکی پس از دیگری به طرف قلبم نشانه میروند!
قصدش جان به لبم کردن است!
صدایم هزار تکه میشود وقتی حین جلو رفتن و نزدیک میزش شدن میگویم.
_ نمیتونی این کار رو انجام بدی! نمیتونی اینقدر راحت منو زیر پا له کنی!
پوزخند میزند!
دارم میمانم زیر یک آوار وحشتناک...
همه چیز خیلی ناگهانی دارد اتفاق میافتد!
_ خیلی بیشتر از اون چیزی که باید از بغل من بهت رسید! زندگیت بهشت شد. هم من رسیدم به چیزی که میخواستم و هم تو رسیدی به چیزی که میخواستی. این وسط کمی هم تو جاده خاکی گرد و خاک به راه انداختیم.
چند قدم فاصله دارم با میزش وقتی میایستم.
شوک دارد کنار میرود و خشم دارد بر جانم شبیخون میزند.
_ این یکی چقدر قراره برات سود داشته باشه؟ این دختر قراره چه جور برگ برندهای برات باشه کیارش شایگان؟
اخم میکند.
_ تو اون سر کوچولوت خواب و خیال عروسی با منو مرور میکردی؟ واقعا فکر میکردی قراره باهات ازدواج کنم؟
جانم را دارم بالا میآورم و قلبم آتش گرفته است.
_ بهت قول ازدواج داده بودم؟
اشکی که در چشمانم موج میشود خودِ نفرت است.
_ نه! ولی از عشق زیر گوشم گفته بودی! از دوست داشتن!
باز هم پوزخند میزند!
_ قرار نیست هر کس حتما با معشوقهاش ازدواج کنه!
لرزان و خشمگین قدمی جلو میروم.
_ درسته! آدمهای شیادی مثل تو به ازدواج هم به چشم معامله و بُرد جدید نگاه میکنن.
اخمش پر رنگتر میشود و روی صندلی به حالت نیم خیز در میآید.
_ وقتی یه روز به رابطه با من به چشم معامله و بُرد نگاه کردی پس امروز و این لحظه دهنت رو ببند!
به نفس نفس افتادهام وقتی خودم را به میزش میرسانم؛ وقتی خم میشوم به طرفش و از فاصلهی نزدیکی خیره به چشمان نافذش فریادم را آزاد میگذارم.
_ پشیمونت میکنم!
مشتم؛ همان مشتی که تکه کاغذ سونوگرافی را در خود مچاله دارد را روی میزش میکوبم و دوباره فریاد میکشم.
_ تو رو پشیمون میکنم کیارش شایگان!
نمیداند از او باردار هستم؛ نمیداند که با شوقِ این خبر قدم در اتاقش گذاشته بودم اما او خبر ازدواجش با دختری دیگر را به من داده بود...
پس او را پشت سرم میگذارم و میروم تا چند سال بعد که با من رو به رو میشود حتی به فکرش هم نرسد پدر بچهی خفته در آغوشم است...
میروم تا یک روز پی انتقام از او برگردم؛ دست در دست بچهاش!
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
پای "کیارش شایگان" از ناکجاآباد وسط کثافت زندگی من و خانوادهام باز شد و تا به خود آمدم یک معشوقهی دروغین بودم!
#روایتی_جنجالی_از_عشقی_پرهیجان🔥
کافیه فقط پارت های جنجالی و طوفانی اولش رو بخونی🫣🥹
#توصیه_ویژه
44610
Repost from N/a
- یا منو ارضا میکنی یا میرم با امیرعلی میخوابم!
کلافه دستی به گوشهی چشمهاش کشید و روی تخت نشست.
- چی داری بلغور میکنی واسه خودت؟
دخترک زانویش را روی تخت گذاشت و با ناز گفت:
- خواستهی زیادی ندارم اصلان! نگفتم که باهام سکس کنی که...
اخم های اصلان جمع شد و دستش داخل موهایش فرو رفت.
کلافه گفت:
- هیچ میفهمی ازم چی میخوای؟
نمیشه...
برو تو اتاقت بخواب گیلا!
دستانش را در سینه جمع کرد و سر بالا انداخت.
تا امشب به مرادش نمیرسید از تخت او بیرون نمیرفت.
به دروغ و برای در آوردن حرص اصلان گفت:
- نمیرم.
نمیخوام امشبم با ویبراتور خودمو ار.ضا کنم! با دو سه تا انگشتتم کارم راه میوفته.
چشم های اصلان تنگ شد و با عصبانیت از بازوی دخترک گرفت.
سمت خودش کشید و از لای دندان های بهم چسبیدهاش گفت:
- تو چه غلطی کردی گیلا؟
دستش را تکان داد و غرید:
- رفتم ویبراتور خریدم چون میدونستم وقتی به تو بگم منو پس میزنی!
دخترک را روی تخت پرتش کرد و رویش خیمه زد بدون این که سنگینی تنش را رویش بیندازد.
- دلیل نمیشه چون من نه میگم تو بخوای بری هر غلطی بکنی!
دیگه سمت اون کوفتی نمیری... فهمیدی؟
گیلا با تخسی گفت.
- اگه میخوای سمت ویبراتور نرم پس خودت باید دست به کار بشی!
وگرنه پیش امیرعلی برمیگردم.
فکش منقبض شد و دندان هایش را روی هم سایید.
چانهی ظریف گیلا را در دستش گرفت و بهش توپید:
- تو غلط میکنی اسم اون بیناموسو به زبونت میاری!
یادت رفته چه غلطی کرده؟
گیلا ابرو بالا انداخت و خیره شد در چشمان عصبی او...
- خودت که انگشتتم بهم نمیزنی، میخوامم با کس دیگهای باشم نمیذاری.
حتی با ویبراتورم مشکل داری.
خب من چه غلطی با نیازم بکنم؟
اصلان با عصبانیت غرید:
- تو هنوز هفده سالته...
چه میفهمی نیاز جنسی چیه؟
ابروهای دخترک جمع شد و عصبی در صورتش غرید:
- من با این که بچهام نیاز جنسی دارم ولی تو با سی و سه سال سن فکر کنم حتی بدونی سکس چیه!
بین پاهای دخترک جا گرفت.
با عصبانیت گفت؛
- الان بهت نشون میدم سکس چیه... جوری که دیگه پیش من حرفی از نیاز جنسی نزنی دیگه!
https://t.me/+G-htvwEgVec4ZGNk
https://t.me/+G-htvwEgVec4ZGNk
https://t.me/+G-htvwEgVec4ZGNk
https://t.me/+G-htvwEgVec4ZGNk
https://t.me/+G-htvwEgVec4ZGNk
https://t.me/+G-htvwEgVec4ZGNk
https://t.me/+G-htvwEgVec4ZGNk
60700
Repost from N/a
_قربان شما مطمئنین میخواین روی زنتون شرط ببندین؟
داریوشِ مست با گیجی خندید و بیتعادل پشت میز قمار جا گرفت:
+آره امشب میخوام روی زنم شرط ببندم مشکلی داری؟
بعد برای اینکه ثابت کند در انجام این کار هیچ تردیدی ندارد، با صدای بلند فریاد کشید:
+اصلا داد میزنم که همه بشنون! من داریوش محمودی، امشب روی زنم قمار میکنم... هر کی بتونه من رو ببره این جواهر سکسی امشب توی تختشه!
صدای داریوش باعث شد نگاههای کنجکاو و هیز مردان و زنانی که در کازینو بودند سمت او و زمرد کشیده شود.
زمرد که با دست و پای بسته کنار میز و روی زمین افتاده بود، با حس آن همه نگاه سنگین که جز به جز آنالیز و بررسیاش میکردند، در خودش جمع شد و هق هقهایش پشت چسبی که داریوش روی دهانش زده بود، خفه شدند.
لباسش به خاطر کتکهایی که از داریوش خورده بود، همه پاره بودند و با سخاوتمندی تن سفید و ظریفش را در معرض نمایش قرار میدادند.
تقریبا همهی کسانی که در آنجا حضور داشتند داریوش را میشناختند، رییس مافیای سقوط کردهای که به تازگی برگشته بود و همین باعث شد که در پا پیش شدن شک داشته باشند، معلوم نبود اگر در شرطبندی ببازند داریوش چه بلایی بر سرشان بیاورد، به هر حال او داریوش بود، همه میدانستند که هیچ کس تا به حال موفق نشده شکستش بدهد، حتی اگر مست باشد!
در همین حین که همه بین دو راهی گیر کرده بودند، مردی که تا به آن لحظه در تاریکی ایستاده بود و معرکهی داریوش را تماشا میکرد، جلو آمد و به سمت میز قدم برداشت.
صدای قدمهای محکمش سکوت حاکم بر سالن را شکست و نگاهها از زمرد به سمت او جلب شد.
مرد جلوی داریوش ایستاد، با لبخند سلام کرد و دستش را جلو آورد.
داریوش سرش را بالا گرفت و اول از همه ماسک سیاه رنگی که چشمها و قسمت اعظمی از صورت مرد را پوشانده بود توجهش را جلب کرد.
صدای مرد به نظر داریوش آشنا میرسید اما الکلی که در رگهایش جریان داشت مانع از این میشد که درست فکر و نام مرد را پیدا کند.
داریوش با مرد دست داد و از او خواست که خودش را معرفی کند.
لبخند مرد عمق گرفت و داریوش را ترساند:
_من اسمهای زیادی دارم، شما میتونین فانتوم صدام کنین!
اخمهای داریوش با شنیدن این اسم در هم شدند، اسمش هم آشنا بود اما هیچ چیزی به خاطر نمیآورد.
فکرهای داریوش سرش را به درد میآوردند، پس بیخیال پیدا کردن هویت فانتوم شد و به او اشاره کرد تا روی صندلی رو به رویش جا بگیرد:
+تو روی چی شرط میبندی؟
فانتوم همانطور که خیرهی صورت غرق در اشک زمرد بود، گفت:
همهی داراییم رو!
صدای افراد حاضر در آنجا از شدت تعجب بلند شد و داریوش بهتزده خندید:
+اگه توی این کازینو هستی پس یه مولتیمیلیاردی! یعنی واقعا میخوای به خاطر این دختر روی تمام داراییت قمار کنی؟ این هرزه هیچی جز خیانتکاری که اطلاعات محرمانهی من رو دزدیده نیست.
فانتوم نگاه سردش را به داریوش داد:
_من ارزش هر چیزی رو با یه نگاه میفهمم، و ارزش این دختر خیلی بیشتر از همهی دارایی منه!
داریوش با بیخیالی خندید و به این فکر کرد که فانتوم احتمالا یکی از آن احمقهای تشنهی جنس مخالف است که به خاطر زیبایی زمرد تحت تاثیر قرار گرفته و تمام زندگیاش را میبازد، پس با اعتماد به نفسی کاذب بازی را شروع کرد...
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
فانتوم کارت آس را جلوی چشمان ناباور داریوش روی میز پرتاب کرد:
_من شرط رو بردم.
بهت و سکوت تمام سالن را برداشته بود، هیچ کس باورش نمیشد داریوش بزرگ، هیولای دنیای خلاف از یک فرد ناشناس باخته.
داریوش نگاه شوکهاش را به فانتوم دوخت:
+تو... تو کی هستی؟
فانتوم نیشخندی زد، دستش را بالا برد و ماسک را از روی صورتش برداشت که داریوش با دیدن چهرهاش یکهای خورد و با صدایی که گویا از ته چاه بیرون میآمد گفت:
تو... تو...
فانتوم پوزخندی زد و همانطور که از روی صندلی بلند میشد و سمت زمرد میرفت گفت:
آره من... داریوش محمودی... تو زنت رو به بزرگترین دشمنت باختی بدون اینکه بدونی...
کت سیاه رنگش را درآورد و در حالی که خم میشد آن را روی شانههای لرزان زمرد انداخت.
دستش را جلو برد که زمرد بیچارهوار در خودش جمع شد، فانتوم لبخندی زد و چسب را از روی دهانش کند، با سر انگشتانش اشکهایش را از روی صورتش پاک کرد و جلوی چشمان مبهوت داریوش زمرد را در آغوش کشید و بلند شد.
زمرد پیراهن سفید فانتوم را چنگ زد و گریهاش شدت گرفت که فانتوم با صدایی گرفته کنار گوشش پچ زد:
_این دنیا کثیفتر از اونه که با اشکهای تو پاک بشه. جای گریه کردن قوی شو و انتقام بگیر.
زمرد سرش را بالا گرفت و در چشمان سبزِ فانتوم خیره شد:
_کمکم کن قوی بشم فانتوم! کمکم کن انقدر قدرتمند بشم که بتونم از داریوش محمودی انتقام بگیرم...
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
❌پارت واقعی رمان❌
رقــص بــا اوهــام⚚
﷽ هشدار: خواندن این رمان به افراد زیر 18 سال توصیه نمیشود📵 پارتگذاری روزانه، به جز روزهای تعطیل و پنجشنبه🍷 به قلم: Miah
28200
Repost from N/a
پرند پژمان
یه نویسنده مشهور اما ناشناس با همه پولش یه ویلا میخره و همینکه پاش و توی ویلا میذاره میفهمه سرش کلاه رفته و پاش به کلانتری باز میشه و پای صاحب اصلی خونه میاد وسط
سردار درخشان
صاحب شرکت داروسازی درخشان
یه مرد مغرور و جدی که هیچ جوره رضایت نمیده و ادعا داره پرند قصد دزدی داشته
اما با شنیدن اسمش تازه میفهمه همون دختریه که...🔞💦
https://t.me/+OaQp-zmVec41YzQ0
https://t.me/+OaQp-zmVec41YzQ0
https://t.me/+OaQp-zmVec41YzQ0
داستان از روزی شروع شد که بیرون مدرسه دیدمش
یه مرد قد بلند با چشمهای مشکی؛ مثل تاریکی شب...
اومده بود دنبال دوست دخترش! دوست صمیمم! همونجا دلم و باختم!
اما اون دلم و شکستو تحقیرم کرد.
گفت کثیفم... هرزهام... خیانتکارم.... نمیدونست دوستم به برادرش دل داده و حالا بعد سالها...🔥
https://t.me/+OaQp-zmVec41YzQ0
https://t.me/+OaQp-zmVec41YzQ0
20810
Repost from دامنگیـــــر|هانیه وطن خواه
⭕️تعداد خیلی محدودی عضویت وی ای پی دامنگیر فعال شده است‼️
⭕️شنبه تا پنج شنبه هر شب ۲ پارت در وی ای پی‼️
جهت عضویت مبلغ ۳۹ هزار تومان را به
شماره کارت ( 6280231314130393 ) بهنام هانیه وطن خواه واریز کنید و رسید رو به ای دی @HanieVatankhah1 بفرستید.
برای اون دسته از دوستان که گفتند واریز به کارت مسکن براشون ممکن نیست ، شماره کارت سپه رو خدمتتون میذارم🫀
🌱
جهت عضویت مبلغ ۳۹ هزار تومان را به
شماره کارت ( 5892101537249951 ) بهنام هانیه وطن خواه واریز کنید و رسید رو به ای دی @HanieVatankhah1 بفرستید.
3810
Repost from N/a
_ سیگار آرومت میکنه؟
جلوتر میروم و شجاعت به خرج میدهم؛ دست پیش میبرم و آرام فیلتر نیمه سوختهی سیگار را از میان انگشتانش بیرون میکشم.
گرهی ابروهایش تنگتر میشود و با نگاه جدی و سرد مختص به خودش فقط نگاهم میکند.
_ پرسیدم سیگار آرومت میکنه؟
نیشخند میزند و مستقیم به چشمهایم نگاه میکند.
سکوتش که میشکند؛ صدایش زیادی گرفته و خشن است.
_ وقتی یه مرد برای آروم کردن خودش میره سراغ سیگار یا هر کوفت دیگهای؛ نباید بپری وسط خلوتش!
آخرین کلمه را تقریبا با حرصی آشکار جویده است و آرام از جایش بلند میشود؛ جلو که میآید نیشخندش هم پررنگتر شده!
_ دیگه هیچ وقت سیگار رو از دست هیچ مردی بیرون نکش!
مسخ چشمانش هستم که در کمترین فاصله از صورتم قرار دارد؛ فیلتر نیمه سوختهی سیگار میان انگشتهایم مچاله مانده.
_ فقط تو...
برق خطرناک چشمهایش قلبم را میلرزاند. صورتش را جلوتر میآورد و نفسش میخورد به لبهایم.
_ فقط من چی؟
انگار خودم نیستم که این چنین جادو شدهام و راحت حرف دلم را بر زبان میآورم! انگار خودم نیستم...
_ من فقط سیگار از دست یه مرد بیرون میکشم... اون مرد هم فقط تویی!
برق چشمهایش بیشتر میشود و نیشخندش عمیقتر!
انگشتان دست راستش دور چانهام تاب میخورند و همان نقطه را عجیب به آتش میکشد...
_ پس کارت سخت میشه خانوم کوچولو!
بیاختیار میپرسم.
_ چرا؟
نیشخند لعنتیِ روی لبش مثل میخ دارد فرو میشود درون چشمهایم!
_ چون باید بتونی مثل همون سیگار آرومم کنی!
فرصت درک کردن منظورش را به من نمیدهد و لبهایم را به کام میکشد! درست مثل سیگارش که آرام؛ عمیق و پیوسته از آن کام میگرفت!
همان سیگاری که از میان انگشتان سست شدهام حالا کنار پاهایمان افتاده و من باید نقشش را ایفا کنم...
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
برای نجات خونوادهام مجبور شدم خودم رو اسیر تور اون آدم کنم. اسیر تور کیارش شایگان؛ صاحب کمپانی معروف برند... غافل از اینکه اون از اولش هم به چشم یه طعمه نگاهم میکرد و نقشههای زیادی برام توی سر داشت...
#روایتی_جنجالی_از_عشقی_نفسگیر❤️🔥
کافیه فقط پارت های جنجالی و طوفانی اولش رو بخونی🫣🥹
42700
Repost from N/a
_قربان شما مطمئنین میخواین روی زنتون شرط ببندین؟
داریوشِ مست با گیجی خندید و بیتعادل پشت میز قمار جا گرفت:
+آره امشب میخوام روی زنم شرط ببندم مشکلی داری؟
بعد برای اینکه ثابت کند در انجام این کار هیچ تردیدی ندارد، با صدای بلند فریاد کشید:
+اصلا داد میزنم که همه بشنون! من داریوش محمودی، امشب روی زنم قمار میکنم... هر کی بتونه من رو ببره این جواهر سکسی امشب توی تختشه!
صدای داریوش باعث شد نگاههای کنجکاو و هیز مردان و زنانی که در کازینو بودند سمت او و زمرد کشیده شود.
زمرد که با دست و پای بسته کنار میز و روی زمین افتاده بود، با حس آن همه نگاه سنگین که جز به جز آنالیز و بررسیاش میکردند، در خودش جمع شد و هق هقهایش پشت چسبی که داریوش روی دهانش زده بود، خفه شدند.
لباسش به خاطر کتکهایی که از داریوش خورده بود، همه پاره بودند و با سخاوتمندی تن سفید و ظریفش را در معرض نمایش قرار میدادند.
تقریبا همهی کسانی که در آنجا حضور داشتند داریوش را میشناختند، رییس مافیای سقوط کردهای که به تازگی برگشته بود و همین باعث شد که در پا پیش شدن شک داشته باشند، معلوم نبود اگر در شرطبندی ببازند داریوش چه بلایی بر سرشان بیاورد، به هر حال او داریوش بود، همه میدانستند که هیچ کس تا به حال موفق نشده شکستش بدهد، حتی اگر مست باشد!
در همین حین که همه بین دو راهی گیر کرده بودند، مردی که تا به آن لحظه در تاریکی ایستاده بود و معرکهی داریوش را تماشا میکرد، جلو آمد و به سمت میز قدم برداشت.
صدای قدمهای محکمش سکوت حاکم بر سالن را شکست و نگاهها از زمرد به سمت او جلب شد.
مرد جلوی داریوش ایستاد، با لبخند سلام کرد و دستش را جلو آورد.
داریوش سرش را بالا گرفت و اول از همه ماسک سیاه رنگی که چشمها و قسمت اعظمی از صورت مرد را پوشانده بود توجهش را جلب کرد.
صدای مرد به نظر داریوش آشنا میرسید اما الکلی که در رگهایش جریان داشت مانع از این میشد که درست فکر و نام مرد را پیدا کند.
داریوش با مرد دست داد و از او خواست که خودش را معرفی کند.
لبخند مرد عمق گرفت و داریوش را ترساند:
_من اسمهای زیادی دارم، شما میتونین فانتوم صدام کنین!
اخمهای داریوش با شنیدن این اسم در هم شدند، اسمش هم آشنا بود اما هیچ چیزی به خاطر نمیآورد.
فکرهای داریوش سرش را به درد میآوردند، پس بیخیال پیدا کردن هویت فانتوم شد و به او اشاره کرد تا روی صندلی رو به رویش جا بگیرد:
+تو روی چی شرط میبندی؟
فانتوم همانطور که خیرهی صورت غرق در اشک زمرد بود، گفت:
همهی داراییم رو!
صدای افراد حاضر در آنجا از شدت تعجب بلند شد و داریوش بهتزده خندید:
+اگه توی این کازینو هستی پس یه مولتیمیلیاردی! یعنی واقعا میخوای به خاطر این دختر روی تمام داراییت قمار کنی؟ این هرزه هیچی جز خیانتکاری که اطلاعات محرمانهی من رو دزدیده نیست.
فانتوم نگاه سردش را به داریوش داد:
_من ارزش هر چیزی رو با یه نگاه میفهمم، و ارزش این دختر خیلی بیشتر از همهی دارایی منه!
داریوش با بیخیالی خندید و به این فکر کرد که فانتوم احتمالا یکی از آن احمقهای تشنهی جنس مخالف است که به خاطر زیبایی زمرد تحت تاثیر قرار گرفته و تمام زندگیاش را میبازد، پس با اعتماد به نفسی کاذب بازی را شروع کرد...
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
فانتوم کارت آس را جلوی چشمان ناباور داریوش روی میز پرتاب کرد:
_من شرط رو بردم.
بهت و سکوت تمام سالن را برداشته بود، هیچ کس باورش نمیشد داریوش بزرگ، هیولای دنیای خلاف از یک فرد ناشناس باخته.
داریوش نگاه شوکهاش را به فانتوم دوخت:
+تو... تو کی هستی؟
فانتوم نیشخندی زد، دستش را بالا برد و ماسک را از روی صورتش برداشت که داریوش با دیدن چهرهاش یکهای خورد و با صدایی که گویا از ته چاه بیرون میآمد گفت:
تو... تو...
فانتوم پوزخندی زد و همانطور که از روی صندلی بلند میشد و سمت زمرد میرفت گفت:
آره من... داریوش محمودی... تو زنت رو به بزرگترین دشمنت باختی بدون اینکه بدونی...
کت سیاه رنگش را درآورد و در حالی که خم میشد آن را روی شانههای لرزان زمرد انداخت.
دستش را جلو برد که زمرد بیچارهوار در خودش جمع شد، فانتوم لبخندی زد و چسب را از روی دهانش کند، با سر انگشتانش اشکهایش را از روی صورتش پاک کرد و جلوی چشمان مبهوت داریوش زمرد را در آغوش کشید و بلند شد.
زمرد پیراهن سفید فانتوم را چنگ زد و گریهاش شدت گرفت که فانتوم با صدایی گرفته کنار گوشش پچ زد:
_این دنیا کثیفتر از اونه که با اشکهای تو پاک بشه. جای گریه کردن قوی شو و انتقام بگیر.
زمرد سرش را بالا گرفت و در چشمان سبزِ فانتوم خیره شد:
_کمکم کن قوی بشم فانتوم! کمکم کن انقدر قدرتمند بشم که بتونم از داریوش محمودی انتقام بگیرم...
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
❌پارت واقعی رمان❌
رقــص بــا اوهــام⚚
﷽ هشدار: خواندن این رمان به افراد زیر 18 سال توصیه نمیشود📵 پارتگذاری روزانه، به جز روزهای تعطیل و پنجشنبه🍷 به قلم: Miah
23510
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.