cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

Fantasy lovers

لینک گروه چت رمان @SaraTranslate1

Больше
Рекламные посты
385
Подписчики
-124 часа
-117 дней
-4630 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

دوستانی که می‌خوان رمان و جلوتر بخونن می تونن با پرداخت مبلغ ۷۰,۰۰۰ تومان عضو کانال خصوصی رمان بشن به آیدی زیر پیام بدید لطفاً @Ailin2010 رمان ها چون ترجمه هستن در انتهای کار برای چاپ کتاب دیگه کانال خصوصی عضوگیری نمیکنم.
Показать все...
3
مبلغ عضویت این رمان 70,000 تومن هست.
Показать все...
#پارت43 #طعمه_شب وقتی زن پشت میز ناهار خوری نشست، ایو از کارش دست کشید و به سمت او رفت و با دقت شروع به ماساژ دادن شانه‌هایش  کرد. ـ نمی‌خواستم دردسر درست کنم. لیدی اوبری نمی توانست ایو را سرزنش کند زیرا اتفاقی که افتاد غیرقابل اجتناب بود. پرسید: ـ این آدم و از کجا پیدا کردی؟ بگذریم. ژنوی تو باید مواظب باشی. مخصوصاً در مورد مردم   اسکلینگتون ـ اگه مردم بفهمند که تو به یک شهروند به اصطلاح محترم اسکلینگتون سیلی زدی، باید شغل معلمی رو برای همیشه فراموش کنی. شانه های ایو آویزان شد چون می‌دانست که حق با عمه اوبری است. هیچ کس به او این شغل را نمیدهد چون مردم شهر اسکلینگتون همگی آدمهای ثروتمند و مشهوری بودند‌. شب هنگام خاطره تیره و تاری از گذشته به سراغش آمد. رویایی که او را به دوره کودکی‌اش می‌برد. به زمانی که او و مادرش در «میدو» زندگی می‌کردند. ایو کوچولو که روی زمین چمباتمه زده بود با صدایی پر از شوق گفت: _ مامان! مامان! ببین چی پیدا کردم!  مادر که مشغول چیدن گلها بود پرسید: ـ چی عزیزم؟  ایو از جایش تکان نخورد و مادر از میان بوته‌ها و‌ علف‌های سرسبز به سوی او آمد. با یک دست گل‌ها و با دست دیگرش جلوی لباسش را گرفته بود.  گونه های ایو از شادی سرخ شده بود و با چشمان آبی‌اش که از شوق برق می‌زد، به دستش که بی‌حرکت نگه داشته بود چشم دوخته بود.  مادر با تعجب به پروانه‌ای که کف دست ایو نشسته بود نگاه کرد و گفت: ـ وای ببین چی روی دست دخترم نشسته؟  پروانه به آرامی بال هایش را تکان داد انگار که با کوچکترین حرکتی آماده پرواز بود. بال‌های پروانه آبی تیره بود. با خال‌های سیاهی که انتهایش را پوشانده بود. ایو که بال زدن پروانه را تماشا می‌کرد با هیجان برگشت و مادرش را صدا زد.  ـ مامان، خوشگله نه؟ پروانه پرواز کرد و از آنجا دور شد. اما مادر با چشمانی بی‌روح به او نگاه می‌کرد.  ـ مامان؟  ناگهان حفره‌ای در سینه مادرش پدیدار شد که هر ثانیه بزرگ و بزرگتر می‌شد. سراسر لباسش نیز پر از لکه‌های خون بود. ـ مامان... مامان !  ایو با گریه مادرش را صدا میزد، اما او همچنان بی‌حرکت ایستاده بود و با چشمان بی‌روحش به او نگاه میکرد.  نفس بلندی کشید و چشمانش را باز کرد و در تاریکی به سقف خیره شد. عرق روی پیشانی‌اش نشسته بود. نشست و احساس کرد صورتش خنک شده است.  دستی به گونه‌هایش کشید. خیس اشک بودند.
Показать все...
7👍 1
اینقدر نت بد و کند شده که شاید کلا به تلگرام کوچ کنم هربار به فیلتر شکن وصل شدن واقعاً وقتم و میگیره 🥲
Показать все...
👍 7
من اگه جای خواننده های بلوط بودم از کانالی کسی که از من دزدی کرد لفت میدادم دلیلش هم نمیگم ولی مواظب امنیت مجازیتون باشید.
Показать все...
لینک گروه چت رمان https://t.me/SaraTranslate1
Показать все...
5
#طعمه_شب #پارت42 لایک و کامنت شرط ادامه کار منه🦋🦋🦋 لباس هایش را عوض کرد و با حوله موهایش را خشک کرد. اکنون که به چهره‌اش با موهای باز نگاه می‌کرد شبیه دخترهای هجده ساله بود. به طراوت و زیبایی دخترانی که در این سن بودند‌ و صورتش بی‌خط و خال و صاف بود. او که مادرش را از سن کم از دست داده بود. هرگز این فرصت را نداشت که از او بپرسد چرا چهره‌اش تا این حد جوانتر از سنش به نظر می‌رسد. وقتی به یاد حرف آن مرد بی‌ادب افتاد که به او گفته بود «دختر کوچولو » دندانهایش را بهم فشار داد. من خانم هستم  نه دختر کوچولو. لیدی اوبری که به خانه برگشت باران قطع شده بود. یوجین به استقبال زن رفت و کتش را گرفت: ـ خوش اومدید خانم. لیدی اوبری لبهایش را نازک کرد و پرسید: ـ ایو کجاست؟ ـ توی آشپزخونه است داره سنگ نمک‌ها رو آسیاب می‌کنه. به سمت آشپزخانه رفت و ایو را دید که با هاون مشغول خرد کردن سنگها بود. قبل از اینکه ایو بتواند به او سلام کند، پرسید: ـ این درسته ایو؟ ایو  سرش را کج کرد. ُـ چی؟ ـ تو امروز توی شهر اسکلینگتون به یک نفر سیلی زدی؟ آهی از لبهای زن خارج شد و پرسید: ـ چرا؟ چرا این کار رو کردی؟ گویی زن مسن‌تر نمی‌دانست که با ایو چکار کند؟ چند دقیقه قبل از این که خانه‌ی لیدی هنلی را ترک کند، یک نفر از آشنایان لیدی هنلی به دیدنش آمده و به او گفته بود که در شهر اسکلینگتون زن فقیری به صورت یکی از مردهای شهر سیلی زده است. ابتدا شک کرده بود اما اکنون می‌توانست بگوید که مطمئن شده است. ـ از کجا شنیدید؟ ـ این که از کجا شنیدم اصلا مهم نیست. غیرعمد بود دیگه نه؟ ایو احساس می‌کرد الان است که لیدی اوبری از اضطراب و نگرانی زیاد غش کند. سرش را تکان داد و گفت: ـ نه. عمدی بود. ـ اوه خدای من. زن بیچاره با ناباوری دستش را روی پیشانی گذاشت. ایو که با حرص سنگ‌ها را خرد می‌کرد پاسخ داد: ـ لیاقتش همین بود. شاید هم بیشتر. تازه باید خدارو شکر کنه بعد از اون رفتار زشتی که با من داشت با چترم کتکش نزدم. ابروهای زن گره خورد و آه کشید. اکنون دیگر می‌توانست حدس بزند که چه اتفاقی افتاده است. یوجین که انگار تازه متوجه موضوعی شده بود وسط حرفشان پرید: ـ ها... تازه فهمیدم که چرا گفتید نزدیک بود چترم آسیب ببینه! وقتی زن پشت میز ناهار خوری نشست، ایو از کارش دست کشید و به سمت او رفت و با دقت شروع به ماساژ دادن شانه‌هایش  کرد. ـ نمی‌خواستم دردسر درست کنم. بچه ها خصوصی الان ۳۰ پارت بیشتره برای عضویت میتونید دایرکت بدید.
Показать все...
9
دوستانی که می‌خوان رمان و جلوتر بخونن می تونن عضو کانال خصوصی رمان بشن برای عضویت به آیدی زیر پیام بدید لطفاً @Ailin2010 رمان ها چون ترجمه هستن در انتهای کار برای چاپ کتاب دیگه کانال خصوصی عضوگیری نمیکنم.
Показать все...
9👍 1
#پارت41 #طعمه_شب مرد به طرز خطرناکی چشمانش ریز کرد. و به آرامی و با لحنی تمسخرآمیز گفت: ـ دختر کوچولوها باید زود برگردند خونه‌شون. شاید هم دوست داری بقیه تو رو ببینن. رنگ از چهره اش پرید، با خود گفت شاید با خیس شدن صورت و گردنش زیر باران فلس‌هایش ظاهر شده‌اند. به خودش گفت نه امکان ندارد. از مدتها پیش یاد گرفته بود که چگونه ظاهرش را پنهان کند. اما الان باران می‌بارید. به سرعت دو قدم به عقب برداشت اما مواظب بود این بار نیفتد و خودش را مسخره نکند. یوجین با چتر ایو که روی زمین افتاده بود به سمتش آمد: ـ لیدی ایو! با پیدا شدن سر و کله یوجین مرد بدون کلمه ای عذرخواهی به سمت دیگری رفت. ـ شما خوبید؟ ایو که هنوز احساس خطر می‌کرد از یوجین پرسید: ـ این مرد و نمی‌شناسی؟ بعد، صورتش را این ور و آن ور کرد و گفت: ـ چیزی توی صورتم معلومه؟ یوجین کمی گیج پاسخ داد: ـ خیس آب شدید. بیایید چترتون و بگیرید. چتر را از یوجین گرفت و به جایی که مرد چند لحظه‌ی پیش زیر باران ایستاده بود نگاه کرد. چرا چنین حرفی به او زده بود؟ نکند فلس‌هایش یک لحظه ظاهر و بعد ناپدید شدند؟ ـ مثل این که بارون نمی‌خواد به این زودی بند بیاد. بیایید سریع برگردیم خونه. موقع برگشت به خانه ایو چترش را تا کرد و به دیوار تکیه داد و از پله‌ها بالا دوید. یوجین عطسه‌ای کرد و گفت: ـ لیدی ایو مواظب باشید. ایو به سرعت از پله‌ها بالا رفت و خودش را به اتاق رساند. در را پشت سرش بست و جلوی آینه ایستاد. همانطور که انتظار داشت شبیه گربه ولگردی بود که زیر باران مانده باشد. چشمهای آبی‌ و درشتش برق می‌زدند درست برخلاف پوستش که سرد و مرطوب شده بود. فوراً صورت و گردنش را وارسی کرد. اما اثری از فلس نبود. اما نگاهش که پایین‌تر رفت متوجه شد که لباس خیسش به بدنش چسبیده است. لباسی که امروز پوشیده بود کرم رنگ بود و با رنگ پوستش چندان تفاوتی نداشت. وقتی فهمید قضیه از چه قرار بود صورتش از شرم سرخ شد. او حتی کار را خراب‌تر هم کرده بود، چون دو قدم به عقب برداشت و اجازه داد تا تمام برجستگی های زنانه اش از زیر لباس خیس و نازکش در معرض دید باشند. دوستان خصوصی به پارت 64 رسیدیم رمان توی خصوصی کاملا بدون سانسور ترجمه شده.
Показать все...
11
#پارت40 نگاهش به چشم‌های مسی رنگ مرد افتاد که زیر تارموهای نقره‌ای به او خیره شده بود. وقتی قدمی به عقب برداشت مچ پایش پیچ خورد و چتری که در دستش بود روی زمین افتاد‌. با دست دیگرش سعی کرد لباس مرد را بگیرد. مرد سرش را کج کرد و ایو همان لحظه با چشمان گرد شده و با باسن به زمین خورد. ـ آخ!!! وقتی روی زمین خیس سقوط کرد از درد نالید‌. بدون چتر، همه‌ی لباسهایش خیلی زود خیس شدند و موهایش به هم چسبیدند.  با اخم به مرد نگاه کرد. بلند شد و روبرویش ایستاد. مرد چتر سیاهی بالای سرش نگه داشته بود. با شنل سیاه و بلندی که پوشیده بود ایو نمی‌توانست بفهمد که از کجا آمده است. اخم هایش را درهم کشید و پرسید: ـ چرا جلوی افتادنم و نگرفتید؟ مرد پاسخ داد: ـ ازم نخواستی. صدایش از صدای فرود آمدن قطرات باران بلندتر بود. ـ ازت ن‍...نخواستم؟ چندتار از موهای طلایی‌ ایو به پیشانی‌اش چسبیده بودند. ـ هیچ جنتلمنی در این مواقع منتظر درخواست کمک نمی‌مونه. مرد که به او چشم دوخته بود لبخند محوی زد و گفت: ـ کی گفته من جنتلمن هستم؟ یوجین که چند قدم جلوتر راه می‌رفت وقتی برگشت و ایو را پشت سرش ندید چشمانش باز شد. چپ و راست و پشت سرش را نگاه کرد تا این که متوجه شد ایو با چهره‌ای عصبانی روبروی غریبه‌ای ایستاده و انگار جر و بحث می کند. پیشانی ایو از عصبانیت چین خورد. ـ تو مرد بی‌ادبی هستی؟ مرد قدمی به جلو برداشت و فقط در آن موقع بود که با چترش به ایو پناه داد. خصوصی 30 پارت جلوتریم ❤️
Показать все...
8
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.