Iron Flame | شعلهی آهنین
«تو سال اول بعضی از ما جونشون رو از دست میدن، تو سال دوم بقیهمون انسانیتمون رو از دست میدیم.»
Больше2 843
Подписчики
+1224 часа
+477 дней
+10530 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
«درسته.» لبخند زورکیای میزنم و خنجر بعدیام را با قدرتی بیشتر از حد لازم پرتاب میکنم. زمان عوض کردن بحث است. شاید او میداند، یا شاید هم نمیداند، اما قطعاً چیزی به من نمیگوید. «حالا که صحبت اطلاعات محرمانه شده، تو تاحالا توی مأموریت بررسی مقدار تخریب و نابودی شهرهای پورومیلی بودی؟» وقتی او به من نگاه میکند دستهایم را بالا میبرم. «اونها تو کلاس تحلیل نبرد در موردش بهمون گفتن. این دیگه چیز محرمانهای نیست.»
او جواب میدهد: «نه. اما وقتی من و تاین در حال گشتزنی بودیم، یکی از دستهها رو دیدیم که به پرواز دراومد تا این کار رو بکنه.»
شکمم به هم میریزد. «کسی رو میشناسی که تو این ماموریت بوده باشه؟»
«نه.» یک خنجر دیگر، یک ضربه دقیق دیگر. «اما من گزارشها رو خوندم. اونها رو به شما ندادن؟»
سرم را تکان میدهم. «و تو به گزارشها اعتماد داری؟» سعی میکنم لحنم ساده و آرام باشد اما آنقدرها هم موفق نیستم.
«معلومه.» او در چشمانم به دنبال پاسخی که نمیتوانم به زبان بیاورم میگردد. «چرا نباید باور کنم؟ چرا نباید باور کنی؟» دستان او یک حرکت سریع و روبهبیرون انجام میدهند و صدای جفتی که مبارزه میکنند، قطع میشود. این یک سپر صوتی است، درست مثل همانی که در مونتسرات پیش من و زیدن و دین استفاده کرده بود، جادوی ساده، اما همچنان یک مورد چالشبرانگیز که هنوز به آن مسلط نشدهام. «بهم بگو چته. همین حالا.»
من وارد نبردی با اعمالگران جادوی تاریک شدم، یکی از نزدیکترین دوستانم را از دست دادم، با یک ونین واقعی در پشت اژدهایم جنگیدم و سپس توسط برادر اصلا نمردهمان درمان شدم. «هیچی.»
میرا نگاهی بهم میاندازد. از آن نگاههایی که وقتی بچه بودیم همیشه زبانم را شل میکرد.
دودل میشوم. اگر فقط یک نفر در قاره وجود داشت که میتوانستم به آن حقیقت را بگویم، آن میرا بود.
میپرسم: «فقط فکر میکنم عجیبه که کسی رو تو مأموریتهای مربوط به پورومیل نمیشناسی. تو همه رو می شناسی. و از کجا میدونی اون دستهای که دیدی جزو دستهی شناسایی و اکتشاف بوده؟»
«چون اون سمت مرز بیشتر از دوازده اژدها تو دوردستها و سمت جنوبی وجود داشت. چه کوفت دیگهای میتونست باشه، وایولت؟» او نگاهی شکاکانه به من میاندازد.
خودشه. این فرصتی است برای گفتن حقیقت به او. فرصتی برای آوردن او به جناح درست این درگیری، تا بتواند برادرمان را ببیند. وایورن. او وایورن را دیده. اما با گفتن حقیقت به میرا فقط زندگی خودم به خطر نمیافتد. قلبم فرو میریزد، اما مجبورم.
زیدن هیچوقت نمیتواند حالم را درک کند، او خواهر ندارد.
زمزمه می کنم: «نمیدونم. اگر اونا وایورن باشن چی؟» بالأخره. گفتمش. تقریبا.
میرا پلک میزند و سرش را عقب میکشد: «یه بار دیگه تکرار کن؟»
«اگر وایورن دیده باشی چی؟ چی میشه اگه اونها باشن که دارن شهرهای پورومیلی رو خراب می کن، چون هر دومون میدونیم که این کار اژدهاها نیست؟» دسته آخرین خنجرم را محکم میگیرم. «چی میشه اگه یه جنگ تمومعیار اون بیرون در جریان باشه که ما هیچی در موردش نمیدونیم؟»
شانههایش فرو میافتند و چشمانش لبریز از همدردی میشوند. «وایولت تو باید زمان کمتری رو صرف خوندن اون افسانهها کنی. بعد از حمله گریفونها به اندازه کافی استراحت کردی؟ چون بهنظر میرسه که احتمالا خواب کافی نداشتی.» نگرانی در لحنش جوری مرا به هم میریزد که چیز دیگری نمیتوانست. «و دیدن نبرد واقعی برای اولینبار به خودی خود سخته، چه برسه برای یه سالاولی، اما اگه به اندازه کافی نخوابی و کنترلشده و باثبات ظاهر نشی... وایولت، سوارها باید محکم باشن. میفهمی چی میگم؟»
واضحه که او حرفم را باور نمیکند. خودم هم بودم باور نمیکردم. اما میرا تنها کسی است در این جهان که مطلقاً و بدون قید و شرط مرا دوست دارد. برنان به من اجازه داد باور کنم که مرده است، اگر آن اتفاق نمیافتاد هنوز هم داشت اجازه می داد فکر کنم مرده است. مادرم هرگز مرا چیزی جز یک سربار ندیده. زیدن؟ حتی نمیتونم دربارهاش چیزی بگویم.
«نه.» سرم را به آرامی تکان میدهم. «نه، زیاد خوب نخوابیدم.» این یک بهانه است و من آن را قبول میکنم. قفسه سینهام سنگین میشود.
او آهی سر میدهد و آرامشی که در چشمانش مینشیند کمی از سنگینی قلبم کم میکند. «پس دلیلش همینه. میتونم بهت چندتا چای واقعا عالی توصیه کنم که حالت رو بهتر کنه. حالا بیا این خنجرها رو بیرون بکشیم و بعدش به رختخواب ببرمت. تو پرواز طولانیای داشتی و منم چند ساعت دیگه مأموریت دارم.» او مرا به سمت اهداف هدایت میکند و ما یک بار دیگر خنجرها را بیرون میآوریم.
برای شکستن سکوت درحالی که خنجرها را یکی پس از دیگری از چوب بیرون میکشیم، میپرسم: «مأموریت تو و زیدن یکیه؟»
«نه. اون تو مرکز عملیاته، که...»
«مقامم درحدی نیست که درموردش بگی. میدونم.»
#پارت_۱۳۳
❤ 44👍 3❤🔥 1
او دوباره به سوارهایی که درحال مبارزهاند نگاهی میاندازد. «من فکر میکنم اونا نگران حملاتی که به اینجا میشهان، این پایگاه یکی از بزرگترین ذخیرهگاهها رو برای قدرت سپرها داره. اگر اینجا سقوط کنه، بخش عظیمی از مرز مستعد آسیب میشه.»
«چون سپرها مثل دومینو قرار گرفتن؟» خنجر دیگری پرتاب میکنم، وقتی آنطور که باید مراقب زانوی دردناکم نیستم، از درد بهخود چهرهام در هم میرود.
«نه دقیقا. تو چی در موردشون میدونی؟» او یک خنجر دیگر را بدون نگاه کردن پرتاب میکند و درست به هدف میزند.
زمزمه میکنم: «همهش در حال خودنماییای. اصلا چیزی هست که توش مهارت نداشته باشی؟»
او جواب میدهد: «سم.» و خنجر دیگری را به سمت هدف میاندازد. «هیچوقت مثل تو و برنان علاقهای بهش نداشتم. یا شاید فقط به خاطر اینه که هیچوقت نتونستم یه جا بند بشم تا به درسهای بابا گوش کنم. حالا بهم بگو در مورد سپرها چی میدونی.» و از گوشه چشم به من نگاه میکند. «بافندگی سپرها تا سال سوم بهتون آموزش داده نمیشن، و هر چیزی فراتر از اون اطلاعات محرمانهست.»
«من زیاد مطالعه میکنم.» شانههایم را بالا میاندازم و به درگاه زینال متوسل میشم که بیتفاوت بهنظر برسم. «میدونم که اونها از سنگ سپرساز توی دره سرچشمه میگیرن، چون زمینهای جوجهکشی اژدهاها اونجا قرار داره، و با منبع قدرتی که در امتداد پایگاههای مرزیمون وجود داره تقویت شدن تا فاصله طبیعی قدرتشون رو گسترش بدن و لایه دفاعی قویای داشته باشن.» همه اینها اطلاعات عمومی یا حداقل قابلتحقیق هستند.
او یک خنجر دیگر پرت میکند و در حالی که سوارهای پشتسرمان به مبارزه ادامه میدهند، به آرامی میگوید: «اون سپرها اینجا به زمین بافته شدهان. یه چتر رو درنظر بگیر. سنگ سپرساز دستهشه و سپرها به شکل گنبدی دور و روی ناوار قرار میگیرن.» او دستانش را حرکت میدهد و شکل چتر را شبیهسازی میکند. «اما درست مثل پرههای چتر که توی قسمتی که به دسته میرسن قویترن، وقتی سپرها از اطراف به زمین میرسن، ضعیفتر از چیزی هستن که بتونن کار خاصی رو بدون نیروی تقویتکننده انجام بدن.»
زمزمه می کنم: «نیرویی که توسط آلیاژ به وجود میاد.» قلبم شروع به کوبیدن میکند.
«و اژدهایان.» سری تکان میدهد، دو خط بین ابروهایش ظاهر می شود. «در مورد آلیاژ میدونی؟ الان اینم یاد میدن؟ یا اینکه بابا..»
ادامه میدهم: «این آلیاژ ذخیرهشده تو پایگاههاست که تعدادی از اون پرههای چتر رو به جلو هل میده. بعضی مواقع هم سپرها رو تا دوبرابر جایی که معمولاً میرسن گسترش میده، درسته؟» و خنجر را تماما با حافظه عصلاتم و ناخودآگاه پرت میکنم.
«درسته.»
«و اونها از چی ساخته شدن؟»
با لحن تمسخرآمیزی میگوید: «این اطلاعات قطعا بالاتر از مقامته.»
«باشه.» اینکه راضی نمیشود به من درموردش بگوید کمی اذیتم میکند. «اما چجوری میشه سپرهای جدید درست کرد؟ مثلاً اگر بخوایم از مکانهایی مثل آتباین محافظت کنیم؟»
تق. تق. تق. من پرت کردن خنجر ادامه میدهم و امیدوارم که او آن را عادی ببیند.
«نمیشه درست کرد.» میرا سرش را تکان میدهد. «ما فقط گسترششون میدیم. مثل ادامه دادن قالیچهایه که قبلا بافته شده. تو فقط به چیزی که از قبل وجود داشته رشته اضافه میکنی، و ما نمیتونیم سپرها رو تا آتباین گسترش بدیم. قبلاً امتحانش کردیم. اما کی بهت گفت که...»
«طرز کار سیگنتت اینطوریه؟» از بازی کردن با خنجر دست برمیدارم. «چون تو اساساً یه سپری، درسته؟»
«نه دقیقاً. یه جورایی من با خودم سپرها رو میکشم. گاهی اوقات میتونم به تنهایی فعالشون کنم، اما باید نزدیک یه پایگاه باشم. مثل اینکه من فقط یه رشته دیگه از اون قالیچهام. چه خبر شده؟» او یک خنجر دیگر را پرتاب میکند و درست وسط هدف فرود میآید.
میپرسم: «تو میدونی که سنگ سپرساز چجوری کار میکنه؟» و صدایم را تا حد زمزمه پایین میآورم.
«نه.» چشمانش برق میزند. «قبل از اینکه گوشهای کنجکاو اینجا شروع به سرک کشیدن تو مکالمهمون کنن به پرتاب کردن ادامه بده.»
از سر وظیفهشناسی خنجری پرت میکنم.
«این اطلاعات خیلی محرمانهتر از مقام من و توئه.» خنجر بعدی او درست در کنار خنجر قبلیاش فرود میآید. «چرا داری میپرسی؟»
«فقط کنجکاوم.»
«نباش. این اطلاعات به یه دلیلی محرمانهان.» مچ دستش خنجر دیگری را به سمت هدف پرتاب میکند. «تنها افرادی که میدونن، کسایی هستن که باید بدونن، درست مثل هر اطلاعات محرمانه و طبقهبندی شدهی دیگه.»
#پارت_۱۳۲
❤ 24🔥 4👍 1
میرا شروع میکند: «من آخرین کسیام که اینکه با کی میخوابی رو قضاوت کنه–»
«پس نکن.» خنجر یکیماندهبهآخرم را تکانی میدهم، از نوک میگیرمش و پرتابش میکنم که به گردن هدف برخورد میکند.
«مقررات به کنار، چون آره، کاری که تو داری انجام میدی دوستی با دشمنه...» او خنجر بعدیاش را بدون اینکه حتی نگاه کند پرتاب میکند و درست به وسط سینه هدف میزند.«اون هم با یه افسر، فقط از این بابت میگم که اگر تو رابطهتون مشکلی پیش بیاد، شماها تا آخر عمرتون به همدیگه وابستهاید.»
«اما تو گفتی قضاوتم نمیکنی.» آخرین خنجرم را پرتاب میکنم و به گردن هدف میرا اصابت میکند.
«باشه، شاید دارم قضاوت میکنم.» او شانهای بالا میاندازد و ما به سمت اهداف چوبی میرویم. «اما تو تنها همخونم هستی. حق دارم نگرانت باشم.»
نه نیستم. او و برنان در کودکی همیشه با هم بودند. اگر قرار باشد یکی از ما بداند که او زنده و سالم است، اون میراست. «لازم نیست نگران من باشی.» خنجرهایم را یکی یکی از چوب بیرون میکشم و آنها را به داخل غلافهای ران و دندههای پهلویم وارد میکنم.
«تو الان یه سالدومی هستی. معلومه که نگرانتم.» او نیز خنجرهایش را بیرون میکشد و از بالای شانهاش به جفت سواری که روی تشک پشتسرمان در حال مبارزهاند، نگاه میکند. بعد صدایش را پایین میآورد و میپرسد: «آرسیاس چطور پیش میره؟»
«تو اولین تمرین یه سوار رو از دست دادیم. دوتا نقشه؟»
«آره، خیلی پیچیده و آزاردهندهست.» میرا لبهایش را میفشارد و بهحالت یک خط باریک در میآورد. «اما منظورم این نبود.»
حدس میزنم: «تو نگران بخش بازجویی هستی.» خنجر یازدهم را وارد غلاف دندههایم میکنم.
«اونها به قدری میزننت که سیاه و کبود بشی تا ببینن قدرت تحملش رو داری یا نه.» او خنجر مرا از گلوی هدفش بیرون میآورد. «و جوری که تو آسیبپذیر هستی‐»
«من تحملش رو دارم.» به سمتش برمیگردم. «من تو درد زندگی میکنم. عملاً یه خونه اونجا ساختم و یه سیستم اقتصادی کامل هم راه انداختم. باور کن میتونم هر چیزی که مد نظرشونه رو تحمل کنم.»
میرا آهسته اعتراف میکند: «بعد از آزمون نهایی، آرسیاس جاییه که بیشتر سالدومیها میمیرن. اونها یک یا دو تیم رو همزمان برای تمرین میبرن، برای همین تو واقعاً نمیتونی متوجه افزایش آمار کشتهشدهها بشی، اما واقعیت همینه. اگر تسلیم نشی، میتونن خیلی تصادفی تو رو تا حد مرگ شکنجه بدن، و اگه تسلیم بشی، تو رو به خاطرش میکشن.» نگاه او به خنجرم میافتد و خیلی نگران به نظر میرسد.
«قراره چند روز خیلی مزخرف بگذره، اما من وا نمیدم. تا اینجاش رو که تونستم بیام.» شکستن استخوانهایم چیز عادیای برایم است.
«از کی تاحالا از خنجرهای تایریشی استفاده میکنی؟» او خنجرم را بالا نگه میدارد، دسته سیاه و طلسم تزئینی در سر خنجر را بررسی میکند. «چند وقتی میشه که همچین طلسمهایی ندیدم.»
«زیدن اونها رو بهم داده.»
«بهت داده؟» خنجر را به من پس میدهد.
«من اونا رو پارسال از زیدن تو یه مبارزه برنده شدم.» در حالی که میرا از روی شک ابرویی را بالا میبرد، خنجر را وارد غلاف دندههایم میکنم و میخندم. «و خب آره، اون تقریباً اونها رو بهم داد.»
«عجب.» او سرش را به پهلو خم میکند و با دقت مرا زیر نظر میگیرد، مثل همیشه بیشتر از آنچه را که میخواهم میفهمد. «اونها سفارشی به نظر میرسن.»
«همینطوره. سبکترن و نسبت به مدلهای سنتی به راحتی از دستم در نمیرن.»
همانطور که به نقطهی پرتاب برمیگردیم، او نگاهش را از خنجرم نمیگیرد.
«چیه؟» سرخ شدن گونههایم را حس میکنم. «اون فقط علاقه ی زیادی به زنده نگه داشتنم داره. میدونم ازش خوشت نمیآد و میدونم بهش اعتماد نداری--»
میرا میگوید: «اون یه رایورسانه. تو هم نباید بهش اعتماد داشته باشی.»
«ندارم.» بعد از اعترافی که در حد یک زمزمه است، نگاهم را میدزدم.
«اما عاشقشی.» او ناامیدانه آهی میکشد و خنجری پرت میکند. «این... حتی نمیدونم چی بگم. اما "ناسالم" اولین کلمهایه که به ذهنم میرسه.»
«این ماییم.» من زمزمه میکنم و بحث را تغییر میدهم. «حالا چرا اینجا مستقرت کردن؟» نقطه ای در بالای شکم هدف را انتخاب میکنم و بعد با خنجر آن را میزنم. «تو یه سپر زندهای که راه میره و سامارا خودش سپر داره. اینجوری سیگنتت هدر نمیره؟» او واقعا یک سپر است.
چرا زودتر به ذهنم نرسید که از او درمورد سپرها بپرسم؟ شاید جوابم در کتاب ها نباشد. شاید جوابم میراست. هر چه باشد، سیگنت او توانایی گسترش سپرهاست، که بتواند حتی در جایی که نباید سپرها گسترش یابند آنها را فعال کند.
#پارت_۱۳۱
❤ 15👏 7👍 2
مثل اینکه پارتها از دیروز جا به جا اومده. ببخشید من تنظیم میکنم خودش بیاد مثل اینکه چون نتم ضعیفه بهم میریزه. الان درستش میکنم.
❤ 20👍 7
او دوباره به سوارهایی که درحال مبارزهاند نگاهی میاندازد. «من فکر میکنم اونا نگران حملاتی که به اینجا میشهان، این پایگاه یکی از بزرگترین ذخیرهگاهها رو برای قدرت سپرها داره. اگر اینجا سقوط کنه، بخش عظیمی از مرز مستعد آسیب میشه.»
«چون سپرها مثل دومینو قرار گرفتن؟» خنجر دیگری پرتاب میکنم، وقتی آنطور که باید مراقب زانوی دردناکم نیستم، از درد بهخود چهرهام در هم میرود.
«نه دقیقا. تو چی در موردشون میدونی؟» او یک خنجر دیگر را بدون نگاه کردن پرتاب میکند و درست به هدف میزند.
زمزمه میکنم: «همهش در حال خودنماییای. اصلا چیزی هست که توش مهارت نداشته باشی؟»
او جواب میدهد: «سم.» و خنجر دیگری را به سمت هدف میاندازد. «هیچوقت مثل تو و برنان علاقهای بهش نداشتم. یا شاید فقط به خاطر اینه که هیچوقت نتونستم یه جا بند بشم تا به درسهای بابا گوش کنم. حالا بهم بگو در مورد سپرها چی میدونی.» و از گوشه چشم به من نگاه میکند. «بافندگی سپرها تا سال سوم بهتون آموزش داده نمیشن، و هر چیزی فراتر از اون اطلاعات محرمانهست.»
«من زیاد مطالعه میکنم.» شانههایم را بالا میاندازم و به درگاه زینال متوسل میشم که بیتفاوت بهنظر برسم. «میدونم که اونها از سنگ سپرساز توی دره سرچشمه میگیرن، چون زمینهای جوجهکشی اژدهاها اونجا قرار داره، و با منبع قدرتی که در امتداد پایگاههای مرزیمون وجود داره تقویت شدن تا فاصله طبیعی قدرتشون رو گسترش بدن و لایه دفاعی قویای داشته باشن.» همه اینها اطلاعات عمومی یا حداقل قابلتحقیق هستند.
او یک خنجر دیگر پرت میکند و در حالی که سوارهای پشتسرمان به مبارزه ادامه میدهند، به آرامی میگوید: «اون سپرها اینجا به زمین بافته شدهان. یه چتر رو درنظر بگیر. سنگ سپرساز دستهشه و سپرها به شکل گنبدی دور و روی ناوار قرار میگیرن.» او دستانش را حرکت میدهد و شکل چتر را شبیهسازی میکند. «اما درست مثل پرههای چتر که توی قسمتی که به دسته میرسن قویترن، وقتی سپرها از اطراف به زمین میرسن، ضعیفتر از چیزی هستن که بتونن کار خاصی رو بدون نیروی تقویتکننده انجام بدن.»
زمزمه می کنم: «نیرویی که توسط آلیاژ به وجود میاد.» قلبم شروع به کوبیدن میکند.
«و اژدهایان.» سری تکان میدهد، دو خط بین ابروهایش ظاهر می شود. «در مورد آلیاژ میدونی؟ الان اینم یاد میدن؟ یا اینکه بابا..»
ادامه میدهم: «این آلیاژ ذخیرهشده تو پایگاههاست که تعدادی از اون پرههای چتر رو به جلو هل میده. بعضی مواقع هم سپرها رو تا دوبرابر جایی که معمولاً میرسن گسترش میده، درسته؟» و خنجر را تماما با حافظه عصلاتم و ناخودآگاه پرت میکنم.
«درسته.»
«و اونها از چی ساخته شدن؟»
با لحن تمسخرآمیزی میگوید: «این اطلاعات قطعا بالاتر از مقامته.»
«باشه.» اینکه راضی نمیشود به من درموردش بگوید کمی اذیتم میکند. «اما چجوری میشه سپرهای جدید درست کرد؟ مثلاً اگر بخوایم از مکانهایی مثل آتباین محافظت کنیم؟»
تق. تق. تق. من پرت کردن خنجر ادامه میدهم و امیدوارم که او آن را عادی ببیند.
«نمیشه درست کرد.» میرا سرش را تکان میدهد. «ما فقط گسترششون میدیم. مثل ادامه دادن قالیچهایه که قبلا بافته شده. تو فقط به چیزی که از قبل وجود داشته رشته اضافه میکنی، و ما نمیتونیم سپرها رو تا آتباین گسترش بدیم. قبلاً امتحانش کردیم. اما کی بهت گفت که...»
«طرز کار سیگنتت اینطوریه؟» از بازی کردن با خنجر دست برمیدارم. «چون تو اساساً یه سپری، درسته؟»
«نه دقیقاً. یه جورایی من با خودم سپرها رو میکشم. گاهی اوقات میتونم به تنهایی فعالشون کنم، اما باید نزدیک یه پایگاه باشم. مثل اینکه من فقط یه رشته دیگه از اون قالیچهام. چه خبر شده؟» او یک خنجر دیگر را پرتاب میکند و درست وسط هدف فرود میآید.
میپرسم: «تو میدونی که سنگ سپرساز چجوری کار میکنه؟» و صدایم را تا حد زمزمه پایین میآورم.
«نه.» چشمانش برق میزند. «قبل از اینکه گوشهای کنجکاو اینجا شروع به سرک کشیدن تو مکالمهمون کنن به پرتاب کردن ادامه بده.»
از سر وظیفهشناسی خنجری پرت میکنم.
«این اطلاعات خیلی محرمانهتر از مقام من و توئه.» خنجر بعدی او درست در کنار خنجر قبلیاش فرود میآید. «چرا داری میپرسی؟»
«فقط کنجکاوم.»
«نباش. این اطلاعات به یه دلیلی محرمانهان.» مچ دستش خنجر دیگری را به سمت هدف پرتاب میکند. «تنها افرادی که میدونن، کسایی هستن که باید بدونن، درست مثل هر اطلاعات محرمانه و طبقهبندی شدهی دیگه.»
#پارت_۱۳۲
🔥 27❤🔥 3👍 3❤ 1
میرا شروع میکند: «من آخرین کسیام که اینکه با کی میخوابی رو قضاوت کنه–»
«پس نکن.» خنجر یکیماندهبهآخرم را تکانی میدهم، از نوک میگیرمش و پرتابش میکنم که به گردن هدف برخورد میکند.
«مقررات به کنار، چون آره، کاری که تو داری انجام میدی دوستی با دشمنه...» او خنجر بعدیاش را بدون اینکه حتی نگاه کند پرتاب میکند و درست به وسط سینه هدف میزند.«اون هم با یه افسر، فقط از این بابت میگم که اگر تو رابطهتون مشکلی پیش بیاد، شماها تا آخر عمرتون به همدیگه وابستهاید.»
«اما تو گفتی قضاوتم نمیکنی.» آخرین خنجرم را پرتاب میکنم و به گردن هدف میرا اصابت میکند.
«باشه، شاید دارم قضاوت میکنم.» او شانهای بالا میاندازد و ما به سمت اهداف چوبی میرویم. «اما تو تنها همخونم هستی. حق دارم نگرانت باشم.»
نه نیستم. او و برنان در کودکی همیشه با هم بودند. اگر قرار باشد یکی از ما بداند که او زنده و سالم است، اون میراست. «لازم نیست نگران من باشی.» خنجرهایم را یکی یکی از چوب بیرون میکشم و آنها را به داخل غلافهای ران و دندههای پهلویم وارد میکنم.
«تو الان یه سالدومی هستی. معلومه که نگرانتم.» او نیز خنجرهایش را بیرون میکشد و از بالای شانهاش به جفت سواری که روی تشک پشتسرمان در حال مبارزهاند، نگاه میکند. بعد صدایش را پایین میآورد و میپرسد: «آرسیاس چطور پیش میره؟»
«تو اولین تمرین یه سوار رو از دست دادیم. دوتا نقشه؟»
«آره، خیلی پیچیده و آزاردهندهست.» میرا لبهایش را میفشارد و بهحالت یک خط باریک در میآورد. «اما منظورم این نبود.»
حدس میزنم: «تو نگران بخش بازجویی هستی.» خنجر یازدهم را وارد غلاف دندههایم میکنم.
«اونها به قدری میزننت که سیاه و کبود بشی تا ببینن قدرت تحملش رو داری یا نه.» او خنجر مرا از گلوی هدفش بیرون میآورد. «و جوری که تو آسیبپذیر هستی‐»
«من تحملش رو دارم.» به سمتش برمیگردم. «من تو درد زندگی میکنم. عملاً یه خونه اونجا ساختم و یه سیستم اقتصادی کامل هم راه انداختم. باور کن میتونم هر چیزی که مد نظرشونه رو تحمل کنم.»
میرا آهسته اعتراف میکند: «بعد از آزمون نهایی، آرسیاس جاییه که بیشتر سالدومیها میمیرن. اونها یک یا دو تیم رو همزمان برای تمرین میبرن، برای همین تو واقعاً نمیتونی متوجه افزایش آمار کشتهشدهها بشی، اما واقعیت همینه. اگر تسلیم نشی، میتونن خیلی تصادفی تو رو تا حد مرگ شکنجه بدن، و اگه تسلیم بشی، تو رو به خاطرش میکشن.» نگاه او به خنجرم میافتد و خیلی نگران به نظر میرسد.
«قراره چند روز خیلی مزخرف بگذره، اما من وا نمیدم. تا اینجاش رو که تونستم بیام.» شکستن استخوانهایم چیز عادیای برایم است.
«از کی تاحالا از خنجرهای تایریشی استفاده میکنی؟» او خنجرم را بالا نگه میدارد، دسته سیاه و طلسم تزئینی در سر خنجر را بررسی میکند. «چند وقتی میشه که همچین طلسمهایی ندیدم.»
«زیدن اونها رو بهم داده.»
«بهت داده؟» خنجر را به من پس میدهد.
«من اونا رو پارسال از زیدن تو یه مبارزه برنده شدم.» در حالی که میرا از روی شک ابرویی را بالا میبرد، خنجر را وارد غلاف دندههایم میکنم و میخندم. «و خب آره، اون تقریباً اونها رو بهم داد.»
«عجب.» او سرش را به پهلو خم میکند و با دقت مرا زیر نظر میگیرد، مثل همیشه بیشتر از آنچه را که میخواهم میفهمد. «اونها سفارشی به نظر میرسن.»
«همینطوره. سبکترن و نسبت به مدلهای سنتی به راحتی از دستم در نمیرن.»
همانطور که به نقطهی پرتاب برمیگردیم، او نگاهش را از خنجرم نمیگیرد.
«چیه؟» سرخ شدن گونههایم را حس میکنم. «اون فقط علاقه ی زیادی به زنده نگه داشتنم داره. میدونم ازش خوشت نمیآد و میدونم بهش اعتماد نداری--»
میرا میگوید: «اون یه رایورسانه. تو هم نباید بهش اعتماد داشته باشی.»
«ندارم.» بعد از اعترافی که در حد یک زمزمه است، نگاهم را میدزدم.
«اما عاشقشی.» او ناامیدانه آهی میکشد و خنجری پرت میکند. «این... حتی نمیدونم چی بگم. اما "ناسالم" اولین کلمهایه که به ذهنم میرسه.»
«این ماییم.» من زمزمه میکنم و بحث را تغییر میدهم. «حالا چرا اینجا مستقرت کردن؟» نقطه ای در بالای شکم هدف را انتخاب میکنم و بعد با خنجر آن را میزنم. «تو یه سپر زندهای که راه میره و سامارا خودش سپر داره. اینجوری سیگنتت هدر نمیره؟» او واقعا یک سپر است.
چرا زودتر به ذهنم نرسید که از او درمورد سپرها بپرسم؟ شاید جوابم در کتاب ها نباشد. شاید جوابم میراست. هر چه باشد، سیگنت او توانایی گسترش سپرهاست، که بتواند حتی در جایی که نباید سپرها گسترش یابند آنها را فعال کند.
#پارت_۱۳۱
🔥 16👍 3❤🔥 2
Repost from Info
ترجمه بدون سانسور کتاب. امیدوارم از خوندنش لذت ببرین🧡
خردم کن ترجمه پریسا اسکندری.pdf34.63 MB
❤ 81🔥 11🎉 4👌 3🙏 1
میرا شروع میکند: «من آخرین کسیام که اینکه با کی میخوابی رو قضاوت کنه–»
«پس نکن.» خنجر یکیماندهبهآخرم را تکانی میدهم، از نوک میگیرمش و پرتابش میکنم که به گردن هدف برخورد میکند.
«مقررات به کنار، چون آره، کاری که تو داری انجام میدی دوستی با دشمنه...» او خنجر بعدیاش را بدون اینکه حتی نگاه کند پرتاب میکند و درست به وسط سینه هدف میزند.«اون هم با یه افسر، فقط از این بابت میگم که اگر تو رابطهتون مشکلی پیش بیاد، شماها تا آخر عمرتون به همدیگه وابستهاید.»
«اما تو گفتی قضاوتم نمیکنی.» آخرین خنجرم را پرتاب میکنم و به گردن هدف میرا اصابت میکند.
«باشه، شاید دارم قضاوت میکنم.» او شانهای بالا میاندازد و ما به سمت اهداف چوبی میرویم. «اما تو تنها همخونم هستی. حق دارم نگرانت باشم.»
نه نیستم. او و برنان در کودکی همیشه با هم بودند. اگر قرار باشد یکی از ما بداند که او زنده و سالم است، اون میراست. «لازم نیست نگران من باشی.» خنجرهایم را یکی یکی از چوب بیرون میکشم و آنها را به داخل غلافهای ران و دندههای پهلویم وارد میکنم.
«تو الان یه سالدومی هستی. معلومه که نگرانتم.» او نیز خنجرهایش را بیرون میکشد و از بالای شانهاش به جفت سواری که روی تشک پشتسرمان در حال مبارزهاند، نگاه میکند. بعد صدایش را پایین میآورد و میپرسد: «آرسیاس چطور پیش میره؟»
«تو اولین تمرین یه سوار رو از دست دادیم. دوتا نقشه؟»
«آره، خیلی پیچیده و آزاردهندهست.» میرا لبهایش را میفشارد و بهحالت یک خط باریک در میآورد. «اما منظورم این نبود.»
حدس میزنم: «تو نگران بخش بازجویی هستی.» خنجر یازدهم را وارد غلاف دندههایم میکنم.
«اونها به قدری میزننت که سیاه و کبود بشی تا ببینن قدرت تحملش رو داری یا نه.» او خنجر مرا از گلوی هدفش بیرون میآورد. «و جوری که تو آسیبپذیر هستی‐»
«من تحملش رو دارم.» به سمتش برمیگردم. «من تو درد زندگی میکنم. عملاً یه خونه اونجا ساختم و یه سیستم اقتصادی کامل هم راه انداختم. باور کن میتونم هر چیزی که مد نظرشونه رو تحمل کنم.»
میرا آهسته اعتراف میکند: «بعد از آزمون نهایی، آرسیاس جاییه که بیشتر سالدومیها میمیرن. اونها یک یا دو تیم رو همزمان برای تمرین میبرن، برای همین تو واقعاً نمیتونی متوجه افزایش آمار کشتهشدهها بشی، اما واقعیت همینه. اگر تسلیم نشی، میتونن خیلی تصادفی تو رو تا حد مرگ شکنجه بدن، و اگه تسلیم بشی، تو رو به خاطرش میکشن.» نگاه او به خنجرم میافتد و خیلی نگران به نظر میرسد.
«قراره چند روز خیلی مزخرف بگذره، اما من وا نمیدم. تا اینجاش رو که تونستم بیام.» شکستن استخوانهایم چیز عادیای برایم است.
«از کی تاحالا از خنجرهای تایریشی استفاده میکنی؟» او خنجرم را بالا نگه میدارد، دسته سیاه و طلسم تزئینی در سر خنجر را بررسی میکند. «چند وقتی میشه که همچین طلسمهایی ندیدم.»
«زیدن اونها رو بهم داده.»
«بهت داده؟» خنجر را به من پس میدهد.
«من اونا رو پارسال از زیدن تو یه مبارزه برنده شدم.» در حالی که میرا از روی شک ابرویی را بالا میبرد، خنجر را وارد غلاف دندههایم میکنم و میخندم. «و خب آره، اون تقریباً اونها رو بهم داد.»
«عجب.» او سرش را به پهلو خم میکند و با دقت مرا زیر نظر میگیرد، مثل همیشه بیشتر از آنچه را که میخواهم میفهمد. «اونها سفارشی به نظر میرسن.»
«همینطوره. سبکترن و نسبت به مدلهای سنتی به راحتی از دستم در نمیرن.»
همانطور که به نقطهی پرتاب برمیگردیم، او نگاهش را از خنجرم نمیگیرد.
«چیه؟» سرخ شدن گونههایم را حس میکنم. «اون فقط علاقه ی زیادی به زنده نگه داشتنم داره. میدونم ازش خوشت نمیآد و میدونم بهش اعتماد نداری--»
میرا میگوید: «اون یه رایورسانه. تو هم نباید بهش اعتماد داشته باشی.»
«ندارم.» بعد از اعترافی که در حد یک زمزمه است، نگاهم را میدزدم.
«اما عاشقشی.» او ناامیدانه آهی میکشد و خنجری پرت میکند. «این... حتی نمیدونم چی بگم. اما "ناسالم" اولین کلمهایه که به ذهنم میرسه.»
«این ماییم.» من زمزمه میکنم و بحث را تغییر میدهم. «حالا چرا اینجا مستقرت کردن؟» نقطه ای در بالای شکم هدف را انتخاب میکنم و بعد با خنجر آن را میزنم. «تو یه سپر زندهای که راه میره و سامارا خودش سپر داره. اینجوری سیگنتت هدر نمیره؟» او واقعا یک سپر است.
چرا زودتر به ذهنم نرسید که از او درمورد سپرها بپرسم؟ شاید جوابم در کتاب ها نباشد. شاید جوابم میراست. هر چه باشد، سیگنت او توانایی گسترش سپرهاست، که بتواند حتی در جایی که نباید سپرها گسترش یابند آنها را فعال کند.
#پارت_۱۳۱
❤ 33❤🔥 10👍 5🔥 2
زمزمه میکنم: «نه»، قلبم از شدت ناامیدی پایین میریزد. این یعنی وقتی زیادی برای صحبت کردن نداریم، که احتمالاً هدفشان هم همین باشد. «فکر کنم اگه نتونیم صحبت کنیم دعوا هم نمیتونیم کنیم؟»
«بعداً برای این کار وقت داریم.» او قول میدهد. «با خواهرت خوش بگذرون. امشب میبینمت.» بعد یک تار از موهایم را که در اثر باد رها شده پشت گوشم میگذارد و به آرامی با بند انگشتانش گونهام را نوازش میکند.
«باشه.» اگر فقط برای نمایش نبود، الان درجا نرم میشدم. و حرارت داخل چشمانش وقتی برای لحظهای به چشمانم خیره میشود؟ با وجود هوای خنک کوهستان فوراً داغ میکنم.
او از روی شانهاش به میرا میگوید: «حواست باشه چیزی رو به آتیش نکشه.» و به سمت راهرو نزدیک راهپلههای جنوبغربی میرود.
زیر لب غر میزنم، اما این مانع نمیشود تا رفتنش را تماشا نکنم.
«سپرهات رو بالا نگه دار.»
«بههرحال که نمیتونن جلوی تو رو بگیرن.»
او جواب میدهد: «بهت گفته بودم که، مسدود کردن من از همه سختتره. اونارو بالا نگه دار. چون کسی که باید نگرانش باشی من نیستم.»
میرا آهسته میگوید: «اون...داره برات بستههات رو به اتاقش میبره.» میرا به کنارم میآید و نگاهش بین من و نمای پشت زیدن که دارد دور میشود جابهجا میشود.
«داره همینکار رو میکنه.» سر تکان میدهم. اما واقعا دارد این کار میکند؟ درد درون سینهام بیشتر میشود. شاید فقط دارد دو تا از آن بستهها را به محل قرار میبرد و من را اینجا با میرا تنها میگذارد تا حواسم را پرت کند. از اینکه نمیتوانم به او اعتماد کنم، او نمیتواند به من اعتماد کند، از اینکه ما در این بنبست قرار گرفتهایم، متنفرم.
میرا زمزمه میکند: «وای، گوه توش.»
«چی شده؟» وقتی زیدن در ساختمان ناپدید میشود آهی میکشم.
«تو فقط باهاش نمیخوابی، درسته؟ داری عاشقش میشی.» میرا طوری به من خیره میشود که انگار عقلم را از دست دادهام.
نگاهم به سمت میرا میچرخد، و اگرچه میدانم که باید اینکار را بکنم، اما نمیتوانم به او دروغ بگویم. نه در این مورد این. «نه دقیقاً.»
«فکر میکنی کی رو داری گول میزنی؟ اون رسما تو رو درسته قورت داد، و الانم داری با اون چشمهای درشت و نرمت نگاهش میکنی که عملاً سرشار از...» او به صورت من اشاره میکند، بینیاش چین میافتد جوری که انگار بوی بدی را حس کرده. «اصلا اون چه حسیه؟ اشتیاق؟ شیفتگی؟»
چشمانم را میچرخانم.
«عشق؟» او این کلمه را جوری میگوید که انگار زهرآلود است، و حالت صورتم باید مرا لو داده باشد، زیرا انزجار روی صورتش به شوک تبدیل میشود. «وای نه. تو عاشقش شدی، آره؟»
در حالی که تمام بدنم سفت میشود جواب میدهم: «تو نمیتونی فقط با نگاه کردن بهم این رو بفهمی.»
«پووف، بیا بریم خنجر پرتاب کنیم.»
***
برنان زنده است. برنان زنده است. برنان. زنده. است. این تمام چیزی است که میتوانم به آن فکر کنم درحالی که سلاحهای درون غلافهایمان را به سمت اهداف چوبی که پشت سالن ورزشی کوچک پایگاه در ضلع شمالی طبقه اول قرار دارد، پرتاب میکنیم. جایی که تفاوت زیادی با گودال در سمت جنوبی قلعه دارد، همان جایی که برای اولینبار زیدن را در حال مبارزه در آن پیدا کردم.
نگفتن رازهایم به ریانن نفرتانگیز است، اما اینکه زنده بودن برنانن را از میرا مخفی کنم احتمالا مرا به بدترین آدم روی قاره تبدیل میکند.
#پارت_۱۳۰
❤ 40👍 10❤🔥 7🔥 1🎉 1
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.