cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

[بچه شیعه]

خداوندا، خداوندا !!! قرارم باش و یارم باش … جهان تاریکی محض است !!! می‌ترسم ، کنارم باش … کپی نکن خواهشا ارتباط با ما @Gomniam313

Больше
Рекламные посты
188
Подписчики
Нет данных24 часа
-87 дней
-3930 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

Repost from رمان مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت60 ماشینمو دم در دانشگاه پارک کردمو رفتم داخل محوطه که ساحره از پشت صدام میزد ساحره: سارا،سارا محسن : عع زشته ساحره اسم کوچیکشو صدا میزنی ساحره: خیلی خوب خانم رضوی - سلام ساحره : سلام خوبی؟ - ممنونم ( یه دفعه محسن صداش بلند شد) امیر طاهااا.. ساحره :واا خودت چرا اسم کوچیک صدا میزنی محسن : چون من یه مردو صدا زدم عزیزم ( با کل کل کردناشون خندم میگرف،امیر طاها اومد کنارمو به آرومی سلام کرد) - سلام محسن ( زد به بازوی امیر طاها) چته حاجییی ،نبینم غمت وو امیر طاها: اذیت نکن محسن ساحره: ععع محسن استاد ارمنی داره میره بریم سوالمونو بپرسیم (ساحره و محسن رفتن، منم میخواستم برم که ) امیر طاها: خانم رضوی - بله امیر طاها: من قبول میکنم (یعنی من چشمام داشت در میومد ) اگع میشه آدرس محل کاره پدرتونو بهم بدین ( اینقدر هول شدم تو کیفم یه کاغذ و خودکار برداشتم آدرس محل کارو شماره تلفن و دادم بهش) امیر طاها: خیلی ممنونم ،یاعلی امیر طاها رفت و من اصلا یادم رفت تشکر کنم،یادم رفت ازش بپرسم که چی شد نظرش عوض شد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @remanmazhabi
Показать все...
Repost from رمان مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 نگاه خدا💗 قسمت55 کلاسامو تغییر دادم فقط یه کلاسو نمیشد کاری کرد که مجبورم تحمل کنم ( لبخند امیر حسین و تو چهره اش میدیدم ) محسن: خوب خیلی خوبه اون یه روزم خیلی مواظب خودتون باشین از این آدمی که من دیدم هر کاری از دستش بر میا د ( یه آهی کشیدم ) میدونم ساحره : خوب حالا چه روزایی رو برداشتی؟ - سشنبه و پنجشنبه و جمعه فشرده صبح تا غروب ساحره: ما هم کلاسامون دوشنبه و پنجشنبه و جمعه اس پس میبینمت - خیلی خوبه ( ساحره به ساعتش نگاه کرد) ساحره: اوه اوه پاشین پاشین باید بریم سر کلاس دیر شده سارا جون مواظب خودت باش راستی شمارتو بده یه موقعی واست زنگ بزنم - اره حتمن ( دنبال خودکارو کاغذ میگشت کن دید دست امیر طاها یه کتابه لاش خودکار ) ساحره : ببخشید آقای کاظمی کتابتونو میدین امیر طاها : بفرمایید ساحره: بگو سارا جان ( خندم گرفته بود ) محسن : ععع ساحره این چه کاریه داخل کتاب مردم شماره مینویسی.... ساحره: عع چیکار کنم همین تو دسترس بود باز رفتیم کلاس شمارشو وارد گوشیم میکنم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @remanmazhabi
Показать все...
Repost from رمان مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت57 دلم میخواست بخوابم ولی فکرو خیال ولم نمیکرد یه دفعه به یاد حرف ساناز افتادم که میگفت یه بچه مذهبی پیدا کن به بابا معرفی کن نه بابا امیر طاها هیچ وقت قبول نمیکنه ،اون پسری که من دیدم عمرن قبول کنه ، ولی ای کاش میتونستم باهاش حرف بزنم شاید کمکم کرد دیه دلم نمیخواست برم دانشگا، ولی مجبور بودم که بابا از موضوع بویی نبره کم کم خوابم برد با صدای آجی سارا بیدار شدم امیر حسین بود امیرحسین : آجی سارا پاشو بیا شام بخوریم منم لبخندی زدمو گفتم : تو برو من میام بلند شدم موهامو مرتب کردم و رفتم پایین رفتم تو آشپز خونه سلام کردم بابا رضا: سلام ساراجان مریم: سلام عزیزم بیا بشین داشتم غذا میخوردم که یادم اومد باید ساعت کلاسامو به بابا بگم - بابا جون بابا رضا: جانم - من ساعتای دانشگاهمو عوض کردم بابا رضا: چرا - ( یه کم من من کردم): یه کم ساعتاش سخت بود برام بابا رضا: حالا چه روزایی رو برداشتی - سشنبه، پنجشنبه ، جمعه مریم : سارا جان آخر هفته چرا برداشتی ،یه موقع تفریح یا مهمونی میرفتیم (نمیدونستم چی بگم،آخه به تو چه ربطی داره دخالت میکنی) بابا رضا: اشکال نداره ،فقط بابا جمعه ها خیابونا خلوته مواظب خودت باش -چشم مریم چیزی نگفت شامو که خوردیم میزو جمع کردم و میخواستم ظرفارو بشورم که مریم نزاشت ... مریم: نمیخواد سارا جان من خودم میشورم - چرا ،من که کاری ندارم بزارین کمکتون کنم مریم: نه گلم خودم میشورم تو برو استراحت کن داشتم میرفتم که مریم گفت: سارا جان من منظوری نداشتم فقط دلم میخواست آخر هفته همه کنار هم باشیم لبخندی زدمو گفتم: واقعن نمیتونم تغییرش بدم مریم : اشکالی نداره رفتم تو اتاقمو دراز کشیدم ،داشتم فکر میکردم به اینکه چه جوری با امیر طاها صحبت کنم ،چه فکری درمورد من میکنه که صدای پیام گوشیمو شنیدم شماره ناشناس بود، بعد خوندن پیام فهمیدم ساحره است ساحره: سلام خانم گل خوبی؟ ساحره م - منم نوشتم : سلام ساحره جان مرسی شما خوبین؟ ساحره : میخواستم بگم فردا بعد کلاست بیا کافه - باشه چشم ( بهترین فرصت بود با امیر طاها صحبت کنم) صبح زود بیدار شدم .مانتوی سرمه ای با مقنعه سرمع ای سرم کردم یه کم ارایش ملایم کرده بودم موهامو هوایی بستم از پله ها رفتم پایین که مریم صدا زد: سلام صبحانه نمیخوری ؟ - نه دیرم شده ( داشتم کفشامو میپوشیدم که مریم اومد ) مریم: بیا این لقمه رو تو راه بخور ،ضعف میکنی - دستتون درد نکنه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @remanmazhabi
Показать все...
Repost from رمان مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت54 مریم : کاره خوبی کردی همه باهم میریم خونه منو امیر حسین پشت ماشین سوار شدیم ،مریم هم جلو حرکت کردیم رفتیم سمت خونه مریم : ببخشید حاج رضا اینو میگم الان که داریم میریم تا برسیم خونه شب شده میشه شام بریم بیرون بابا رضا: سارا بابا تو چی میگی ؟ - هر چی شما بگین واسه من فرقی نمیکنه بابا رضا پس شام میریم بیرون امیر حسین نگاهم میکردو میخندید پسره آرومی بود ،همیشه دلم میخواست یه داداش یا خواهر داشته باشم ولی به خاطر قلب مامان دکتر اجازه نمیداد شام و بیرون خوردیم و رسیدیم خونه من به همه شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم اینقدر سرم درد میکرد که با قرص خوابم برد صبح با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم ،دو دل بودم برم دانشگاه یا نه از طرفی میترسیدم موضوع رو به بابام بگم نمیدونستم چه فکری میکرد به خودم گفتم میرم دفتر دانشگاه صحبت میکنم کلاسامو جا به جا کنه بلند شدمو اماده شدم کیفمو برداشتم برم پایین که چشمم به عبا خورد خندیدمو گفتم یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم این پسر تو دانشگاه ما بود و منه کور نمیدیدمش عبا رو گذاشتم داخل یه نایلکس گفتم همرام ببرمش بدم به صاحبش رفتم پایین کفشمو بپوشم که مریم صدام زد مریم: ساراجان بیا صبحانه بخور بعد برو رفتم سمت اشپز خونه - سلام مریم: سلام عزیزم بیا بشین برات چایی بریزم ( نشستمو صبحانمو خوردم ) - دستتون درد نکنه مریم : نوش جونت - فعلن من برم خداحافظ مریم: به سلامت مواظب خودت باش سوار ماشین شدم ،تو دلم گفتم نکنه یاسری هم امروز شیشه ماشینمو بشکنه تصمیم گرفتم با مترو برم سر ساعت رسیدم دانشگاه ،داخل محوطه همه نگام میکردن و زیر لب پچ پچ میکردن منم یه نفس عمیقی کشیدمو رفتم به سمت دفتر از پله ها بالا میرفتم که یکی صدام زد برگشتم ساحره بود - سلام ساحره جان خوبی؟ ساحره : سلام عزیزم دیشب تا صبح فکرم درگیر تو بود! بهتری الان؟ - میبینی که فعلن زنده م ساحره : خدا رو شکر ، کجا میری؟ - دارم میرم بپرسم ببینم میتونم ساعت و روزای کلاسمو عوض کنم ساحره : چه فکر خوبی کردی میگم کارت تمام شد بیا کافه دانشگاه من اونجام کلاسم دیر تر شروع میشه - باشه ( رفتم دفتر دانشگاه و همه ماجرا رو تعریف کردم اول قبول نمیکردن با کلی خواهش و التماس درسامو جابه جدا کردن فقط یه کلاسو باهاش داشتم که میتونستم یه کم تحمل کنم ) رفتم از پله ها پایین و رفتم سمت کافه دانشگاه دنبال ساحره میگشتم که ساحره بلند شدو صدام کردم امیر حسین و محسن هم بودن با هم احوالپرسی کردیم ساحره : خوب چیکار کردی. .. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @remanmazhabi
Показать все...
Repost from رمان مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت56 رسیدم خونه ،سلام کردم که امیر حسین اومد جلو با اون زبون قشنگش سلام کرد منم دست به صورتش کشیدمو گفتم سلام عزیزم مریم داشت تو اشپز خونه غذا درست میکرد مریم: سلام سارا جان ،کلاست تمام شد؟ - نه کلاسامو عوض کردم رفتم تو اتاقم چشمم به میز افتاد عکسا کو ،عصبانی شدم فک کردم عکسا رو مریم جایی پنهونش کرده تن تن از پله ها اومدم پایین - مریم خانم ،مریم خانم مریم: جانم - عکسای روی میز اتاقم کجاست مریم: سر جاشون - شوخیت گرفت نیست که مریم : منظورم اتاق حاج رضاست ( هاج و واج نگاهش میکردم نمیدونستم چرا دوباره برده اونجا) مریم : سارا جان من نیومدم تو این خونه که خاطرات گذشته تونو از یاد ببرین ،همانطور که دلم نمیخواد امیر حسین باباشو فراموش کنه (چیزی نگفتم و برگشتم تو اتاقم ،این زن چقدر فکر بزرگی داره) روی تختم دراز کشیدم داشتم به اتفاقات این مدت فکر میکردم که گوشیم زنگ خورد عاطفه بود - جونم عاطفه عاطی: اه نمردیمو یه روز خانم شنگول بود - یعنی حقت نیست الان گوشی و قطع کنم؟ عاطی: خوبه حالا ،واسه من طاقچه بالا نندار زنگ زدم تبریک بگم بابا حاج رضا - خیلی ممنون عاطی: خوب مامان جدیدت چه طوره ؟ - دفعه آخرت باشه این حرفو زدی، اون مادر من نیس عاطی: چه داغی هم کرده ،باشه زن بابا ؟ حالا زن خوبی هست؟ - به نظرم که اره عاطی: خا خدا رو شکر ،همون قدر که بتونه تو رو تحمل کنه پس زن خوبیه - بی ادب عاطی: خودتی، دانشگاه نرفتی؟ - نه کلاسامو عوض کردم عاطی: چرا؟ - مفصله داستانش با اومدی بهت میگم عاطی: هیچی ،باز معلوم نیست چه گندی زدی - عع لوووس توکجایی: عاطی: خوابگاه دوساعت دیگه کلاس دارم - اهوم باشه مواظب خودت باش عاطی : توهم مواظب خودت باش میبوسمت.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @remanmazhabi
Показать все...
Repost from رمان مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 نگاه خدا💗 قسمت58 سوار ماشین شدم و به سمت دانشگاه رفتم کلاسم یه ساعت دیگه شروع میشد ، رفتم سمت کافه دانشگاه اونجا منتظر ساحره باشم ،درو باز کردم دیدم امیر طاها یه گوشه نشسته وداخل دستش یه کتاب ریزی هست داره میخونه ،نزدیک تر شدم فهمیدم قرآنه همون قرآنی بود که اون روز سر مزار شهید گمنام داشت میخوند - سلام ( امیر طاها تا منو دید از جاش بلند شد) امیر طاها: سلام خانم رضوی - اجازه هست بشینم امیر طاها : بفرمایید ،منم داشتم کم کم میرفتم - میشه باهاتون صحبت کنم امیر طاها: بله بفرمایید ،درخدمتم - شما یه طلبه هستین؟ امیر طاها: بله - میتونم ازتون یه درخواستی داشته باشم امیر طاها: بفرمایید گوش میدم ( سرش پایین بودو داشت با دونه های تسبیحش بازی میکرد) ( ماجرای زندگیمو براش تعریف کردم ،اونم با حوصله گوش داد) امیر طاها: خوب الان من چه کمکی میتونم بهتون بکنم - با من ازدواج میکنین ( خیس عرق شده بود، هی با دستاش عرق پیشونیشو پاک میکرد ) امیر طاها: من نمیتونم درخواست شما رو قبول کنم، این یعنی خیانت به پدرتون - شما مگه طلبه نیستین ، مگه تو درساتون بهتون یاد ندادن کمک کردن به یه بنده بدبخت مثل من از نمازهنمازه شب واجبه؟(گریه ام گرفت، مگه من چیزه بدی خواستم از شما ،ببینید زندگی منو ،هر لحظه باید بترسم که نکنه چند نفر بریزن تو سرم ) امیر طاها: فکر میکنین الان از اینجا برین اونجا ارامش در انتظارتونه ؟ - نمیدونم ولی اینجا که تا الان هیچ ارامشی حس نکردم (همین لحظه ساحره و محسن داخل کافه شدن ،اومدن سمت ما ) ساحره: چیزی شده سارا؟ یاسری باز کاری کرده؟ ( به امیر طاها نگاهی کردموکردم) - نه ،از ترسه ،ببخشید من باید برم ،کلاسم داره شروع مداره ( از کافه زدم بیرون ،فهمیدم دیگه هیچ کاری از دستم برنمیاد ،باید این زندگی نکبت و تحمل کنم ) دم در کلاس منتظر شدم تا کلاس یه کم پر بشه بعد برم داخل دیدم از دور یاسری داره میاد سریع رفتم تو کلاس نشستم یاسری وارد کلاس شد کنار صندلی من یه کم ایستاد منم سرم روی کتاب بود از کنارم رد شد یه نفس عمیق کشیدم بعد تمام شدن کلاس تن تن وسیله هامو جمع کردم زود از کلاس زدم بیرون از ترس رفتم نماز خونه دانشگاه ، منتظر شدم تا ساعت بعدی کلاسم شروع بشه نشستم یه گوشه ،کتابمو درآوردم داشتم میخوندم که صدای اذان شنیدم چند نفری وارد نماز خونه شدن و شروع کردن به نماز خوندن یه دفعه یه صدایی اومد، سرمو بالا گرفتم دیدم ساحره اس ساحره: سلام خواهر سارا اینجا چیکار میکنی؟ - اومدم تو سنگرم قایم بشم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @remanmazhabi
Показать все...
Repost from رمان مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت53 سارا جان خیالت راحت باشه آقای کاظمی پسره خیلی خوبیه محسن : بله خواهر تا اون سر دنیا هم برین این امیر طاهای ما چشمش فقط به جاده است کاظمی : محسن مگه نمیدونی من رانندگی نمیکنم محسن: اره یادم نبود ،حالا امروزه رو یواش یواش برین،چاره ای نیست ساحره : ببخشید سارا جان محسن شوهره بنده یه کم شوخ طبعه منم یه لبخندی زدمو سویچ و دادم به کاظمی ( تازه فهمیدم اسمش امیر طاهاس، مثل اسمش باوقاره) سوار ماشین شدیم و امیر طاها یه بسم الله گفت و حرکت کرد گوشیم زنگ خورد ،بابا رضا بود - سلام بابا جون خوبین؟ بابا رضا : سلام دخترم ،ادرس محضرو برات فرستادم یه ساعت و نیم دیگه محضر باش - چشم بابایی بابا رضا: مواظب خودت باش یاعلی امیر طاها: ببخشید کجا باید برم؟ - ببخشید اگه میشه منو برسونین خونه ،لباسامو باید عوض کنم امیر طاها : باشه ،فقط بگین از کدوم سمت باید برم - چشم شما برین بهتون میگم - حتمن پیش خودتون میگین این دختره چقدر کثیفه که من دو بار نجاتش دادم نه امیر طاها: من همچین فکری نکردم - ولی بدونین من هیچ خطایی نکردم امیر طاها: میدونم ( سرمو تکیه داد روی شیشه ماشین و آروم گریه میکردم ) امیر طاها منو رسوند خونه - خیلی ممنونم که منو رسوندین، شرمنده نمیتونم تعارفتون کنم بیاین داخل کسی خونه نیست امیر طاها: خواهش میکنم این چه حرفیه اگه باز جایی میخواین برین من منتظر میمونم تا بیاین ببرمتون -نه به اندازه کافی مزاحمتون شدم ،زنگ میزنم به آژانس ،با اژانس امیر طاها : باشه هر طور راحتین! امیر طاها رفت و منم رفتم خونه لباسامو عوض کردم اینقدر گریه کرده بودم چشمام قرمز و پف کرده بود ،دست و صورتمو شستم ،یه کم ارایش کردم که صورتم از میتی در بیاد بعد زنگ زدم آژانس ،رفتم محضر از پله ها رفتم بالا زیاد جمعیت نبود مادر و پدر مریم خانم با پدر شوهر و مادر شوهرش ..سمت ما هم مادر جون و پدر جون با خاله زهرا و آقا مصطفی رفتم جلو بابا رو بغل کردم ،مریمم بغل کردم - ببخشید که دیر شد رفتم خونه لباس عوض کردم مریم : اشکالی نداره عاقد هم همین تازه رسید برو بشین خسته ای حتمن ( لبخند زدمو رفتم نشستم) اصلا فکرو ذهنم به مجلس نبود فقط داشتم به اتفاقات امروز فکر میکردم که یه دفعه با صدای دست اطرافیان حواسم اومد سر جاش نفهمیدم مریم کی بله رو گفت مراسم تمام شد و همه خداحافظی کردن و رفتن من مونده بودمو بابا و مریم و امیر حسین بابا یه نگاهی به اطراف کرد بابا رضا: سارا ماشین نیاوردی؟ - نه بابا جون حوصله رانندگی رو نداشتم با آژانس اومدم.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @remanmazhabi
Показать все...
Repost from رمان مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 نگاه خدا💗 قسمت51 یاسری : میخوای جیغ بزن واسه من که مردم مشکلی پیش نمیاد به فکر خودت باش که معلوم نیست چی حرفایی به گوش بابا حاجیت برسه ( ازنگاهاش وحشت کردم ،داشت میاومد سمتم ،نمیدونستم چیکار کنم پاهام میلرزید ،نزدیک تر شد ) یاسری : چشمات از نزدیک خیلی قشنگن ( اشک تو چشمام جمع شد و از صورتم سرازیر میشد ، یه دفعه در کلاس باز شد چند نفر داخل شدن بهمون نگاه میکردن چند تا اقای ریشو بودن که تو دستاشون تسبیح بود که گفتن: ببخشید خواهر اتفاقی افتاده ؟ منم که همینجور گریه میکردم گفتم هیچی و وسیله هامو برداشتمو از کلاس رفتم بیرون یاسری ( اروم زیر لب گفت) :لعنتی مثل بچه کوچیکا گریه میکردم و میدوییدم سمت محوطه که یه دفعه پام پیچ خورد و خوردم زمین تمام وسیله هام پخش زمین شده بود همه نگام میکردن یه دفعه دیدم یه آقایی داره وسیله هامو جمع میکنه -با گریه گفتم خیلی ممنون نمیخواد خودم جمع میکنم (روشو کرد سمتم و من گریه ام بند اومد ) -شما! شما اینجا چیکار میکنین؟ ( واییی باورم نمیشد آقای کاظمی بود ، اون کجا اینجا کجا) کاظمی : خوب من اینجا درس میخونم (چقدر تو موقعیت بدی دیدمش حتمن فکرای بدی درباره من میکنه ، برگه ها رو از دستش گرفتم ) - خیلی ممنونم که کمکم کردین کاظمی : ببخشید میپرسم ! چیزی شده؟ - چشمام پر از اشک شدو گفتم: هیچی چیزه خاصی نیست فعلن رفتم سوار ماشین شدم سرمو گذاشتم روی فرمونو فقط گریه میکردم این چه سرنوشتیه که من دارم ، کاظمی اینجا چیکار میکرد چرا من ندیدمش تا حالا وایی خداا ( دیگه جونی نداشتم کلاسای دیگه رو برم تصمیم گرفتم نرم ) چشمم به یاسری افتاد پیش چند تا دختر و پسر ایستاده بود و میخندید اه که چقدر حالم از خنده هاش به هم میخورد چشمم به ماشینش داخل محوطه افتاد قفل فرمون و گرفتم دستم و رفتم تو محوطه همه زل زده بودن به من من یه نگاهی پر از نفرت به یاسری کردمو رفتم سمت ماشینش با قفل فرمون کل شیشه ماشینشو شکستم ( دیدم یاسری با چه عصبانیتی داره میاد سمتم) یاسری : چه غلطی کردی دختره بیشعور (منم محکم قفل فرمونو گرفتم دستم که اگه اومد سمتم بزنمش ) - بیشعور خودتی و جد و آبادت فکر کردی منم مثل این دخترای پاپتی ام که هر چی گفتی بترسم ازت دفعه اخرت باشه اومدی سمتم یاسری : ( تو یه قدمی من بود ) خوب ؛ اگه بیام سمتت چیکار میکنی هااا بگو دیگه. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @remanmazhabi
Показать все...
Repost from رمان مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت52 یه دفعه دیدم کاظمی دستشو گذاشت روشونه ی یاسری کاظمی : ببخشید چیزی شده؟ یاسری : نه خیر بفرما شما کاظمی : این سرو صدایی که شما راه انداختین فک نکنم چیز مهمی نباشه یاسری : برادر خانوادگیه شما برو به نمازت برس - غلط کردی من با تو هیچ سری ندارم که بخواد خانوادگی باشه ( دستاشو مشت کرد که بیاد بزنه ،از پشت کاظمی دستشو گرفت) کاظمی: دیگه داری پاتو از گریمت دراز تر میکنی برو پی کارت از حراست هم اومدن یاسری وبردن همراهشون یاسری: دختر حاجی از این به بعد از سایه ات هم بترس بعد از رفتنش نشستم روی زمین گریه میکردم کاظمی : ببخشید خانم هدایتی لطفن بیاین این خانومو کمکش کنین حالشون خوب نیست خانم هدایتی منو برد داخل کافه یه کم آب قند برام اورد ،آقای کاظمی و چند تا از دوستاش هم دم در کافه بودن خانم هدایتی: اسم من ساحره است ،چرا اقای یاسری همچین کاری کرد ؟ ( اسم منم ساراست ،همه ماجرا رو براش تعریف کردم) ساحره : واییی که ای بشر حقشه اخراج بشه - ساحره گناه من چیه که اینقدر بدبختی بکشم ، من که کاری با کسی ندارم ( ساحره اومد سمتم و بغلم کرد) : عزیزززم غصه نخور درست میشه ساحره رفت سمت اقای کاظمی و دوستاش نمیدونستم چی دارن میگن ولی من اصلا حالم خوب نبود به ساعت نگاه کردم ساعت دو بعد ظهر بود باید زودتر میرفتم خونه لباسام همه کثیف شده بودن ساحره : کجا میری سارا - باید برم جایی بابام منتظرمه ساحره : اخه تو تمام تنت داره میلرزه دختر نصف راه پس میافتی - ماشین دارم آروم آروم میرم خودم ساحره رو کرد به کاظمی گفت : آقای کاظمی منو محسن کلاس داریم میشه شما سارا جانو ببرین کاظمی یه کم من من کرد و گفت باشه ( نمیدونم خوشحال بودم یا ناراحت ) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @remanmazhabi
Показать все...
Repost from رمان مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت59 ساحره: چه خوب ! فقط مواظب باش تیراتو به خودی نزنی - باشه حواسم هست ساحره: من برم نماز بخونم بر میگردم پیشت ( چه آروم داشت نماز میخونده ،انگار با قلبش داره نماز میخونه) بعد تمام شدن نماز ، ساحره اومد کنارم کیفشو باز کرد چند تا لقمه درآورد ساحره: از قیافه ات پیداست که درحال مردنی بیا بخور یه کم جون بگیری ( واقعن گرسنه ام بود از ترس نمیتونستم برم کافه، ساحره هم فهمیده بود) - دستت درد نکنه ،خیلی گرسنه ام بود ساحره از خودش و محسن حرف میزد، ساحره و محسن پسر عمو ،دختر عمو بودن ،از عشقشون از بچگی گفته بود ،که بلاخره به هم رسیدن منم از زندگیم گفتم از مادری که تنهام گذاشت ،فقط داستان ترکیه رو نگفتم ،نمیخواستم فکر بدی درباره من بکنه ساحره هم اشک میریخت ساحره: نمیدونم چی باید بگم ولی دلم روشنه که اتفاقای خوبی میافته برات - من که امیدی ندارم - ببخشید ساحره جان من باید برم کلاسم داره شروع میشه ساحره: باشه منم یه ساعت دیگه کلاسم شروع میشه فک نکنم باز ببینمت انشاءالله پنجشنبه میبینمت - باشه فعلن از نماز خونه اومدم بیرون که دیدم امیر طاها هم از نماز خونه اومد بیرون یه لحظه نگاهمون به هم گره خورد بعد سرمو پایین انداختم از کنارش رد شدم رفتم کلاس ،من فقط یه ساعت از هفته رو با یاسری هم کلاس بودم ،و این خیلی خوشحالم میکرد ..کلاس که تموم شد رفتم سوار ماشینم بشم که دیدم یکی روی ماشین خط کشیده نوشته «منتظرم باش» میدونستم کاره یاسریه ولی مهم نبود برام ماشین و بردم تعمیر گاه که برام روی خطاشو رنگ بزنن همونجا منتظر شدم تا آماده بشه تا برسم خونه ساعت ۷ و نیم شب شده بود ماشین و گذاشتم پارکینگ رفتم داخل خونه سلام کردمو رفتم تو اتاقم اینقدر گرسنه بودم که زود لباسمو عوض کردم رفتم پایین مریم روی مبل نشسته بود ،امیرم رو پاش خوابیده بود مریم: سارا جان الان میام یه چیزی میدم بخوری - نه نمیخواد بیای من خودم یه چیزی میخورم مریم: باشه ، پس سارا جان ماکارانی درست کردم برو واسه خودت بکش - چشم نشستم غذامو خوردم ،ظرفمو جمع کردم و شستم - مریم جون دستتون در نکنه ،من غذامو خوردم باز بیدارم نکنین مریم: نوش جونت باشه عزیزم شب بخیر (کم کم با مریم دوست شدم ،بعضی وقتها میرفتم کنارش مینشستمو از شوهرش ازش میپرسیدم، اونم هیچ وقت ناراحت نمیشد ،با اینکه خیلی مهربون و دوست داشتنی بود ولی هیچ وقت نمیتونست جای مادرمو برام بگیره) پنجشنبه بود و من خیلی خوشحال بودم چون یاسری پنجشنبه و جمعه کلاس نداشت و من باخیال راحت میتونستم برم دانشگاه.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @remanmazhabi
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.