ܦ߭❟ࡏަߊࡅ࣪ߺ🍺نساء حسنوند
31 691
Подписчики
-11824 часа
-1327 дней
+66730 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
Repost from N/a
-اگه نمیخوایش. کیاشا هست. کیاشا عقدش میکنه...
پشت میز آشپزخانه نشسته بودم اما صدایشان واضح به گوش میرسید.
-نمیخوامش. از اولم گفتم جفت من نیست.
اشکم چکید و با انگشت تند و سریع پاکشان کردم.
یک سال پیش که زنِ امیر شدم، همان وقتی که گفت حق ندارم در اتاقش بخوابم باید میفهمیدم دلش با من نیست.
-لیاقت نداری.
صدای پوزخندش خنجری شد بر قلبم.
-یه دختر دهاتی. که همیشه گونههاش سرخه و جای اسمم، آقا صدام میکنه لیاقت میخواد؟ آره من بیلیاقتم.
از او خجالت میکشیدم.
تقصیر خودش بود، برایم وقت نمیگذاشت که شرمم بریزد و از آقا به امیر تبدیل شود.
-پس طلاقش و میگیرم. دستتم که بهش نخورده عده نداره. سر ماه عروسیشون و با کیاشا میگیرم. دختره و میخواد بدجورم میخواد.
سرکی به بیرون کشیدم.
میدانستم عمو دروغ میگوید. کیاشا مرا دوست داشته باشد؟
راستش دوست نداشتم طلاقم دهد.
بیپناه بودم. کجا میرفتم؟
خانهی کیاشا؟!
نه آنجا هم نمیشد بروم.
از امیر خجالت میکشیدم، اما کیاشا و حضورش مرا همانند بستنی آب میکرد.
او زیادی جذاب بود و نگاه کردنش قطرهقطره آبم میکرد.
-به شما نگفتن فال گوش ایستادن زشته؟!
با صدای کیاشا که طبق معمول از درِ پشتی آمده بود هینی کشیدم و به سرامیک سرد آشپزخانه چسبیدم.
-من فال گوش واینستادم آقا. داشتم رد میشدم.
لبخندش باعث شد مژههایم به زیر بیافتد.
-من خوشم میاد بهم بگی آقا!
دستش بالای سرم نشست و خم شد تا مردمکهای بازیگوشم را شکار کند.
-تو بگی آقا منم بگم جانِ آقا.
لب گزیدم و شرمگین پچ زدم.
-من متاهلم آقا. لطفا...
اخم کرد و دلم از خشمش لرزید.
-عقدی که یک سال گذشته و هیچ محبتی توش نبوده به خودیِ خود باطله. نشنوم دیگه.
بیقرار بودم برای رفتن.
اما او قصدِ عقب کشیدن نداشت.
-گونههای گلیت و که میبینم یاد سیب میافتم نادیا! سیبِ سرخ.
نفس کشیدن یادم رفته بود و اگر عقب نمیکشید بیشک در آغوشش غش میکردم.
-عقدت کنم؟ دلت با منه؟! همین امروز طلاقت و از این مرتیکه میگیرم.
نزدیکتر شد.
-بگی نه میرم پشتمم نگاه نمیکنم. بگو بسم الله که زود بشی خانومِ خودم.
دامنم را به چنگ گرفتم.
زبانم نمیچرخید جوابی به او دهم.
نا امید کمر خم شدهاش را صاف کرد و خواست برود.
ناخواسته دهانم باز شد و پچ زدم:
-من دختر شهر نیستم. ترجیه میدم تو دهات ازدواج کنم. نمیخوام دیگه کسی تحقیرم کنه.
راه رفته را برگشت و دستش زیر چانهام نشست.
-اولین بار وقتی دیدمت، تو دهاتتون و تو باغِ گیلاستون با اون دامن گلیت میچرخیدی و دل میبردی.
گلِ لبخند روی لبهایم شکوفه زد.
-اینجوری نگید خجالت کشیدم.
با انگشت چانهام را نوازش کرد.
-گفتی آره؟!
لبی با زبان تر کردم و نگاهش روی لبهایم خیره ماند.
-گفتم بسمالله.
کوتاه و آرام خندید.
-از فردا تا طلاقت و بگیرم هر روز از درِ پشتی بیا تو باغ ببینمت. خب؟!
کاش همین حالا مرا از درِ پشتی با خودش میبرد!
خجالت کشیدن و آب شدن کنارِ این مرد ارزش داشت به تحقیرهای هر روزهی امیر.
-چشم.
https://t.me/+WSN_U3SAKP9kNGE0
https://t.me/+WSN_U3SAKP9kNGE0
https://t.me/+WSN_U3SAKP9kNGE0
https://t.me/+WSN_U3SAKP9kNGE0
https://t.me/+WSN_U3SAKP9kNGE0
https://t.me/+WSN_U3SAKP9kNGE0
#عاشقانه #بزرگسال #اجباری
16810
Repost from N/a
#پارت_510
- با طرفدارت خوابیدی؟ اونم یه دختر ۱۸ ساله؟
نگاه بی تفاوتی به چهره برزخی آرش ، مدیر برنامه هایش می اندازد و حین تن زدن پیراهن مردانه اش خونسرد جواب میدهد
- به زور نکردمش...
- تو فرداشب پرواز داری مهراب ، میدونی اگه خبرش تو رسانه بپیچه چه بلایی سرت میاد؟
آرش گفت و دخترکِ مچاله شده گوشه ی تخت که تمام مدت صدایشان را از سالن میشنید لرز کرد
مهراب از ایران میرفت؟
- کی میخواد خبر سکس منو پخش کنه؟
این دختر به اندازه کافی شیرفهم شده با کی طرفه
پناه هق زد و بیشتر درخود مچاله شد
تمام تنش درد میکرد و کبود بود
همان لحظه در اتاق با ضرب باز شد
- هی دختر ظهر شد پاشو باروبندیلتو جمع کن
گوشه پتو را کشید
- بی سروصدا لباساتو تن میزنی از آسانسور پشتی میری بیرون
شماره حسابتم بنویس بگم پول دیشبتو بریزن برات
پناه گریان سر بلند کرد
- میخوای از ایران بری؟
پس من چی؟
مهراب تک خندی زد
- تو چی؟
تو چیکاره ای این وسط؟
- م...من فکر کردم بعد از دیشب دیگه.. دیگه
مهراب قهقهه زد
- فکر کردی چون یه شب زیرم بودی دیگه زنم شدی کوچولو؟
پناه ناباور اشک ریخت
- من .. من گفتم دوستت دارم
سر پایین انداخت و خجالت زده نالید
- من بار اولم بود
مهراب مانتو و شلوار دخترک که پایین تخت افتاده بود را برداشت و به طرفش انداخت
- قصه هات تکراریه دختر جون ...
جمع کن زودتر وسایلتو راننده تا پایین شهر میرسونتت
* * * * *
پنج سال از آن روزی که آن دختر را رها کرده میگذشت و او حالا حتی قیافه آن دخترک را به یاد نداشت...
بوسه مرطوبی به قفسه سینه برهنه زنی که زیر تنش جولان میداد میزند و نگاهی به بلیط های روی پاتختی می اندازد
فردا بعد از چهارسال مهراب هامون به ایران برمی گشت...
اما به همراه زنی که قرار بود در کنسرتش در حضور مردم از او خواستگاری کند...
خبر نداشت ...
نمی دانست میان جمعیت کنسرت فردا شبش یک دخترک پنج ساله وجود دارد..
دختر بچه ای که او پدرش بود ...
https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0
https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0
https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0
https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0
https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0
https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0
18820
Repost from N/a
.
_خوشگل خانومم؟ تاج سرم؟ همسرم؟ به خدا که غسل از واجباته شرعیه! چرا انقدر سر به هوایی شما؟
دخترک از شرم زیر پتو تپیده بود. دیشب شب زفافشان گذشته بود.
_رعنا خانومم ؟ با شمام غسل به گردنته باید بری حموم. پاشو من شما رو ببینم یکم سرحال شم دیشب نذاشتی چراغ روشن کنیم.
زیر پتو تمام جانش از شرم و گرما به عرق نشسته بود.
_اِ...! هیچی از دیشب نگو دیگه !
معین اما کوتاه بیا نبود .
_اصلا تو تاریکی خوشگلیات و ندیدم که فدات شم! اصلا نفهمیدم دارم کجا رو بوس میکنم.
جان دخترک به مویی بند بود.
_توروخدا نگو!
معین خندید.
_خب نمیگم دورت بگردم. پاشو برو غسل واجبت و به جا بیار خوب نیست روز اول زندگی غسل باشه به گردنت....
_میرم خودم.
صدایش میلرزید . معین با زانو روی تخت رفت.
_دردت به جونم دختر. صدات میلرزه چرا ؟ درد داری ؟ ببینمت...
دستش که روی پتو نشست جیغ تازه عروسش بلند شد.
_وای آقا معین ....
معین غش غش خندید.
_قربون اون شرم تو صدات بشم. بده کنار ببینم تنت و...خونریزی داری ؟
دلش میخواست از شدت شرم دود شود.
_شما برو بیرون....من خودم میام بیرون...
_عه عه ! دختر بد...دوماد بدون عروس از حجله میره بیرون ؟ من برم بیرون مامانم کاچی میاره ها برم؟
پتو را محکم تر چسبید.
_وای نه! لباس تنم نیست . هیچ جا نرو توروخدا ....
_از زیر پتو نیای بیرون میرم.
دخترک ناچار سرش را از زیر پتو بیرون کشید و دستپاچه سلام کرد.
_سلام .
_سلام به روی ماهت عروس خانم .
گونههایش گل انداخته بود. معین موهایش را ناز کرد.
_خونریزیت بند اومد؟ دیشب حسابی ترسوندی منو !
کوتاه جواب داد.
_خوبم.
_یه نگاه بندازم ؟ شاید احتیاج به دکتر باشه.
دلخور صدا کرد.
_معین!
حتی وقتی نمیخواست هم دلبری میکرد پدر سوخته ! ضربهای به در خورد.
_عروس دوماد نمیخوان بیدار شن؟
صدای مادرش بود. رعنا دوباره زیر پتو تپید.
_بیداریم مادر .
_حال رعنا خوبه؟
با شیطنت سعی میکرد پتو را کنار بزند.
_عروس تنبلت خوابه، حاجخانم !
_پاشید مادر . پاشید غسل و حمومتون و برید. کاچی گذاشتم واسه رعنا. توام برو واسه ناهارش جیگر بگیر کباب کنیم. خون سازه . بخوره جون بگیره مهمون وعده کردیم واسه پایتختی.
_رو چشمم، حاج خانم. جیگرم میخرم براش.
صدای مادرش دور شد. سرش را به پتو نزدیک کرد
_نازشم میخرم براش! رعنا خانم ؟ ببرمت حموم ؟
_خودت برو ...
_من اول صبح غسل کردم. فقط شما موندی...پاشو تنبلی نکن...اولین غسل جنابته که به گردنته ...
دخترک سر جا تکان خورد. درد خفیفی در شکم و کمرش پیچید و بیاراده ناله کرد.
_آخ ...
_جونم ....؟ خونریزی داری ؟ بزن کنار این لامصب و ...
بالاخره زورش به معین نرسید. پتو از روی تنش کنار رفت.
_خوبم به خدا...
چشمش که به تن برهنه و سفید تازه عروسش افتاد نفسش بیاراده تند شد.
_تو از شوهرت خجالت میکشی، بی شرف؟
_خدا من و بکشه این چه حرفیه ....
_پس خودم ببرمت حموم؟ هم غسل و هم تماشا؟ ببرم ریز ریز بخورم سر تا پای عروس خانم و؟
دمای تنش بالا رفته بود. آهسته کنار تن دخترک دراز کشید.
_خدا لعنتت کنه، رعنا ! من صبح غسل کرده بودم.
چشمهای دخترک گرد شد.
_چرا؟
سرش را در گردنش فرو برد
_خرابم کردی توله سگ!
دست دخترک را گرفت و به گرمی تنش رساند. رعنا هین کشید و معین لالهی گوشش را گاز گرفت.
_چیه ؟ مگه پسر مذهبیا دل ندارن ؟ خودت خرابم کردی خودتم باید خوبم کنی، عروس خانم .
بعد پتو را کامل کنار زد. رعنا از شرم نفسش رفته بود.
_ببین خودت رعنا . دیگه خونریزی نمیکنی ...
تازه عروسش پچ زد.
_غسل واجبم چی...؟
دیگر طاقت نداشت. همانطور که خیمهاش را روی تن نو عروسش سنگین میکرد لب زد.
_یه بار دیگه خالی شم دوتایی میریم حموم غسل میکنیم....
https://t.me/+X79JJxqZQXtlYzY0
https://t.me/+X79JJxqZQXtlYzY0
https://t.me/+X79JJxqZQXtlYzY0
63220
Repost from N/a
-دخترخوندهت به نامزدت پیام داده که ازت حاملهست!
مرد با حیرت و دهانی باز به مادرش زل زد.
-کی؟! چیکار کرده؟! سوفیا اینو گفته؟!
پیرزن ناله و نفرین کنان روی پای خود کوبید و با صورتی سرخ نالید:
-خجالت نکشیدی؟! اینهمه زن... اینهمه دختر...
با وجود اینکه یه نامزد مثل پنجهی آفتاب داری... رفتی دخترخوندهت رو حامله کردی؟!
تا مرد خواست برای دفاع از خود دهان باز کند، مادرش جنون وار روی صورت و سینه ی خود کوبید و صدایش بالا رفت.
-شیرمو حلالت نمیکنم بوران... ای خدا منو بکش از دست این پسر ناخلف خلاص شم.
بوران کلافه دستی به صورتش کشیده و به دنبال دخترک وزه چشم چرخاند.
چه بلوایی به پا کرده بود ورپریده، حسابش را میرسید.
-چی داری میگی مادر من؟!
این دخترهی بیحیا کدومگوریه که این خزعبلاتو توکوش شما خونده؟!
پیرزن سینه جلو داده و با دندان قروچه ای حرصی فریاد زد:
-یعنی میخوای بگی دروغ گفته که نواربهداشتیش هم تو می.خری؟!
می.خوای بگی دروغه که درد پریودشو تو با روغن زیتون آروم می.کنی؟!
پوف!
دخترک مانند دختر خودش بود. جز او کسی را نداشت که وقتی از درد به خود میپیچید آرامش کند.
انتظار داشتند او را به حال خود رها کند؟ امانت بود دستش...
-دختر خسروئه... یادت رفته وقتی سپردنش دست من فقط پنج سالش بود؟!
مگه کس و کاری هم داره جز من؟!
اما مادرش حرف حساب در کتش نمیرفت. باز هم شروع به شیون و زاری کرد.
-خدا منو از رو زمین برداره که نبینم این آبروریزی رو...
جواب مردمو چی بدم؟!
بوران زیر لب غرولند میکرد که پیرزن با یادآوری چیزی دست روی دهانش کوبید.
-به پروانه گفته تو حاملهش کردی، عقدو به هم زدن
وسیلههاتو پس فرستادن
چشمان بوران از حدقه بیرون زد. آنقدر همه چیز جدی شده بود؟
دخترک را میکشت!
-به گور هفت جدش خندیده...
د بگو کجاست این ورپریده تا حسابشو بذارم کف دستش؟!
-خبه خبه... برای من فیلم بازی نکن...
دوروز دیگه شکمش بالا بیاد...
کلافه از اینکه مادرش حرفش را نمیفهمید مشتی به دیوار کوبیده و غرید:
-کدوم شکم مادر من؟!
یه خریتی کرده شما چرا باور میکنی؟!
حتی فریادش هم نتوانست زبان تند و تیز پیرزن را غلاف کند.
یک بند سرزنشش میکرد.
-مگه حاملگی به دروغ هم میشه؟!
کجا این خبطو کردی؟! با دختر خسرو؟!
پونزده سال ازت کوچیکتره...
نفس نفس میزد و بی توجه به مادرش به دنبال سوفیا کل خانه را زیر و رو کرد.
-من میگم کاری نکردم شما دنبال سهجلد بچهای؟؛
کدوم گوری رفتی سوفیا؟!
پیدات کنم آتیشت میزنم ورپریدهی دریده
او را کنج آشپزخانه در حالی که سعی داشت خودش را پشت یخچال پنهان کند پیدا کرد.
از گردنش چسبیده و با نگاهی سرخ و غرق خون روی صورتش خم شد.
-این چه غلطیه کردی؟!
آبروی من اسباب بازی دست توئه؟!
سوفیا رنگ پریده و وحشت زده فقط نگاهش کرد.
همان موقع هم میدانست اگر این کار را کند حسابش با کرام الکاتبین است اما عشق کورش کرده بود.
-لال شدی الان؟!
از فریاد گوش خراش مرد هقی زد و اشک ریزان گفت:
-راهی نداشتم که عقدتو به هم بزنم. مجبورم کردی...
بوران گردنش را محکم تکان داده و دست روی شکم صافش گذاشت.
-عه؟! الان کجاست اون تولهسگی که به نافم بستی؟!
جوابی جز اشک های داغ دخترک نگرفت که بیشتر روی صورتش خم شد.
دستش را از لباس او رد کرده و زیر شکمش را لمس کرد.
نفس سوفیا که رفت خیره در چشمانش با حرص پچ زد:
-حرف بزن دیگه...
چطور تخم منو کردی تو خودت که یه توله کاشتی تو رحمت؟! اونم از من؟!
گرمای دست بوران که داشت به پایین تنه اش میرسید وحشتش را بیشتر کرده بود.
ترسیده و لرزان به تته پته افتاد.
-د دروغ... دروغ گفتم بوران... ف فقط خ خواستم با پروانه ازدواج....
بوران انگشتش را به نرمی بین پایش کشید و پوزخندی زد.
-د نه د...
گردن بگیر سلیطه... بذار حداقل آش نخورده و دهن سوخته نشم.
که حاملهت کردم آره؟!
یه بلایی سرت بیارم صدای جیغت تا آسمون هفتم بره...
دخترک با حرکت نرم انگشتش وا رفته بود که با فرو رفتن یکباره ی انگشتان مرد، جیغ پر دردی کشید...
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
بوران مهدوی... پدرخوندهی جوون و سکسیای که بدجور دل باخته به یه دختر شر و شیطون...
دختری که میدونه بوران دربرابرش ضعف داره و هربار به هر طریقی قصد تحریک کردنشو داره اما بوران کنار میکشه...
اونشب لعنتی... وقتی دخترک با حماقت خودشو تو بغل یه مرد دیگه میندازه و با حاملگیش... بوران حسابی عصبی میشه و بیاراده....😱🤤
56900
Repost from N/a
.
-حداقل شب حجله زن اولت و بفرست بره خونهی باباش. گناه داره دختره کوروش.
اسکاچ را با حرص به ظرف های توی سینک میکشید تا اشکش از چشم پایین نیفتد. امشب شب حجله ی شوهرش بود و باید میماند و تماشا میکرد.
-ننه بابا داره مگه؟ یادت رفته بی کس و کاره ؟
ساغر هول هولکی جواب میداد. برای رفتن به آرایشگاه عجله داشت. هرچه که بود عروسی شاخ شمشادش بود و باید برای تنها پسرش سنگ تمام میگذاشت.
-من چه میدونم. خونه ای دوستی رفیقی چیزی ! تو خونه نباشه بهتره .
اصلا شاید ترگل راضی نباشه زنه اول شوهرش شب اول عروسیش تو خونه بپلکه!
-ترگل راضیه . حرف تو دهن این دختره هم نذار . خودش مشکلی نداره !
مشکلی نداشت؟ شب عروسی شوهرش باید به مهمان ها لبخند میزد و تظاهر میکرد که چیزی نیست . عروس تازه قرار بود وارث اسفندیاری ها را به دنیا بیاورد . با سوزش بی مقدمه ی دستش از وسط افکار درهم و برهمش بیرون کشیده شد. لیوان توی دستش شکسته بود.
-آخ !
-چیکار کردی باز دست و پا چلفتی ؟
صدای کوروش بود . آخ که این صدا هنوز تا اعماق قلب و مغزش همزمان رسوخ میکرد. در دلش زمزمه کرد
-نفس عمیق بکش دختر چیزی نیست. امشب قراره از این خونه برای همیشه بری . تنها هم نیستی. یادگار کوروش تو دلته یغما...
-کر شدی یغما؟ با تو دارم حرف میزنم.
با بغض به طرف کوروش چرخید. همان قد بلند چهار شانه ای بود که هنوز و تا همیشه دلش برایش ضعف میرفت. اصلا همه ی اینها به کنار کوروش پدر جنین ۵ هفته ای درون رحمش بود . هرچند خودش خبر نداشت و قرار هم نبود تا آخر دنیا خبر دار شود
-دستم میسوزه!
کوروش نفس کلافه ای کشید و جلو آمد. کت شلوار دامادی اش را نصفه و نیمه پوشیده بود.
-دست و پا چلفتی هستی دیگه . بهتم برمیخوره حرف حساب میشنوی.
نزدیکش که شد سرش گیج رفت. عطرش که زیر بینی اش زد دلش میخواست خودش را در آغوشش رها کند. ویار که این چیزها را نمیفهمید.
-برو خودم میتونم.
کوروش دستش را چسبید و زیر شیر آب برد. خبر نداشت جنین ۵ هفته ایش مادر بیچاره اش را این چنین معتاد تن خود نامردش کرده است.
-بده من ببینم. صدات چرا اینجوریه؟ گریه کردی یغما؟
اگر یک کلمه دیگر حرف میزد بغض درگلو مانده منفجر میشد و از شدت نیاز به آغوشش حتما برگه ی آزمایش مثبت شده را نشانش میداد.
-نه! تو فکرش و نکن. امشب دومادیته.
یک قدم نزدیک ترش ایستاد. دیگر قدرت حبس کردن نفسش را نداشت. سعی کرد سرش را نامحسوس به گردن خوشبوی شوهرش نزدیک کند و هوس جنینش را بخواباند.
-یغما چیزی شده؟
آخ از عطر خمیر دندان نعنایی لعنتی اش...
بی اختیار خودش را در آغوشش رها کرد و دست های کفی و خونی اش را دور پیراهن سفید دامادی شوهرش پیچید.
-یکم بوت کنم بعد برو...
کوروش بی حرکت مانده بود و تنها نفس های عمیق میکشید. باورش نمیشد که زنی که از او گریزان شده بود حالا در آغوشش این طور نفس های عمیق میکشید.
- واسه چی من و بو میکنی لعنتی؟ یغما من و نگاه کن...
https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk
https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk
https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk
https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk
https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk
https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk
https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk
https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk
https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk
https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk
#پارت👆
65900
Repost from N/a
-دخترخوندهت به نامزدت پیام داده که ازت حاملهست!
مرد با حیرت و دهانی باز به مادرش زل زد.
-کی؟! چیکار کرده؟! سوفیا اینو گفته؟!
پیرزن ناله و نفرین کنان روی پای خود کوبید و با صورتی سرخ نالید:
-خجالت نکشیدی؟! اینهمه زن... اینهمه دختر...
با وجود اینکه یه نامزد مثل پنجهی آفتاب داری... رفتی دخترخوندهت رو حامله کردی؟!
تا مرد خواست برای دفاع از خود دهان باز کند، مادرش جنون وار روی صورت و سینه ی خود کوبید و صدایش بالا رفت.
-شیرمو حلالت نمیکنم بوران... ای خدا منو بکش از دست این پسر ناخلف خلاص شم.
بوران کلافه دستی به صورتش کشیده و به دنبال دخترک وزه چشم چرخاند.
چه بلوایی به پا کرده بود ورپریده، حسابش را میرسید.
-چی داری میگی مادر من؟!
این دخترهی بیحیا کدومگوریه که این خزعبلاتو توکوش شما خونده؟!
پیرزن سینه جلو داده و با دندان قروچه ای حرصی فریاد زد:
-یعنی میخوای بگی دروغ گفته که نواربهداشتیش هم تو می.خری؟!
می.خوای بگی دروغه که درد پریودشو تو با روغن زیتون آروم می.کنی؟!
پوف!
دخترک مانند دختر خودش بود. جز او کسی را نداشت که وقتی از درد به خود میپیچید آرامش کند.
انتظار داشتند او را به حال خود رها کند؟ امانت بود دستش...
-دختر خسروئه... یادت رفته وقتی سپردنش دست من فقط پنج سالش بود؟!
مگه کس و کاری هم داره جز من؟!
اما مادرش حرف حساب در کتش نمیرفت. باز هم شروع به شیون و زاری کرد.
-خدا منو از رو زمین برداره که نبینم این آبروریزی رو...
جواب مردمو چی بدم؟!
بوران زیر لب غرولند میکرد که پیرزن با یادآوری چیزی دست روی دهانش کوبید.
-به پروانه گفته تو حاملهش کردی، عقدو به هم زدن
وسیلههاتو پس فرستادن
چشمان بوران از حدقه بیرون زد. آنقدر همه چیز جدی شده بود؟
دخترک را میکشت!
-به گور هفت جدش خندیده...
د بگو کجاست این ورپریده تا حسابشو بذارم کف دستش؟!
-خبه خبه... برای من فیلم بازی نکن...
دوروز دیگه شکمش بالا بیاد...
کلافه از اینکه مادرش حرفش را نمیفهمید مشتی به دیوار کوبیده و غرید:
-کدوم شکم مادر من؟!
یه خریتی کرده شما چرا باور میکنی؟!
حتی فریادش هم نتوانست زبان تند و تیز پیرزن را غلاف کند.
یک بند سرزنشش میکرد.
-مگه حاملگی به دروغ هم میشه؟!
کجا این خبطو کردی؟! با دختر خسرو؟!
پونزده سال ازت کوچیکتره...
نفس نفس میزد و بی توجه به مادرش به دنبال سوفیا کل خانه را زیر و رو کرد.
-من میگم کاری نکردم شما دنبال سهجلد بچهای؟؛
کدوم گوری رفتی سوفیا؟!
پیدات کنم آتیشت میزنم ورپریدهی دریده
او را کنج آشپزخانه در حالی که سعی داشت خودش را پشت یخچال پنهان کند پیدا کرد.
از گردنش چسبیده و با نگاهی سرخ و غرق خون روی صورتش خم شد.
-این چه غلطیه کردی؟!
آبروی من اسباب بازی دست توئه؟!
سوفیا رنگ پریده و وحشت زده فقط نگاهش کرد.
همان موقع هم میدانست اگر این کار را کند حسابش با کرام الکاتبین است اما عشق کورش کرده بود.
-لال شدی الان؟!
از فریاد گوش خراش مرد هقی زد و اشک ریزان گفت:
-راهی نداشتم که عقدتو به هم بزنم. مجبورم کردی...
بوران گردنش را محکم تکان داده و دست روی شکم صافش گذاشت.
-عه؟! الان کجاست اون تولهسگی که به نافم بستی؟!
جوابی جز اشک های داغ دخترک نگرفت که بیشتر روی صورتش خم شد.
دستش را از لباس او رد کرده و زیر شکمش را لمس کرد.
نفس سوفیا که رفت خیره در چشمانش با حرص پچ زد:
-حرف بزن دیگه...
چطور تخم منو کردی تو خودت که یه توله کاشتی تو رحمت؟! اونم از من؟!
گرمای دست بوران که داشت به پایین تنه اش میرسید وحشتش را بیشتر کرده بود.
ترسیده و لرزان به تته پته افتاد.
-د دروغ... دروغ گفتم بوران... ف فقط خ خواستم با پروانه ازدواج....
بوران انگشتش را به نرمی بین پایش کشید و پوزخندی زد.
-د نه د...
گردن بگیر سلیطه... بذار حداقل آش نخورده و دهن سوخته نشم.
که حاملهت کردم آره؟!
یه بلایی سرت بیارم صدای جیغت تا آسمون هفتم بره...
دخترک با حرکت نرم انگشتش وا رفته بود که با فرو رفتن یکباره ی انگشتان مرد، جیغ پر دردی کشید...
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
بوران مهدوی... پدرخوندهی جوون و سکسیای که بدجور دل باخته به یه دختر شر و شیطون...
دختری که میدونه بوران دربرابرش ضعف داره و هربار به هر طریقی قصد تحریک کردنشو داره اما بوران کنار میکشه...
اونشب لعنتی... وقتی دخترک با حماقت خودشو تو بغل یه مرد دیگه میندازه و با حاملگیش... بوران حسابی عصبی میشه و بیاراده....😱🤤
58030
Repost from N/a
- با دختر ۱۷ ساله کل کل میکنی پسر؟
حین آنکه آچار برمی داشت و مشغول ور رفتن با موتور اتومبیلش بود در جواب زن پیش رویش می گوید
- چه کل کلی کردم عزیز؟
زن قدمی دیگر جلوتر می آید
- به بچه ام گفتی زشت ، از سر شب تو خودشه...
تک خند از سر تمسخری روی لبهایش می نشیند
- دروغ گفتم مگه؟ آینه که هست بده خودش ببینه که زشته..!
از گفته اش زن اخم بر چهره می نشاند
- نگو اینجور مادر ، این بچه دل نازکه ، تو شوخی میکنی ولی اون طفل معصوم به دل میگیره ...
تک خندی میزند...
آن دخترک ریزه میزه زیادی لوس بود
- من باهاش شوخی ندارم عزیز ، خب زشته ، قبول کن ...
حواسش به دخترک پشت پنجره بود
میدانست صدایش را میشنود
زشت که نبود
زیادی هم قشنگ بود
فقط زیادی بچه بود و برایش دردسر درست میکرد...
- ببین میتونی امشب اشک بچه ام رو دربیاری...
در حالی که دستانش را با دستمال پاک میکرد با لحنی جدی طوری که پناه هم بشنود می گوید
- بچه ات رو خوب تربیت نکردی عزیز ، جدیدا تو هر کاری سرک میکشه ...بهش گفتم سراغ گوشی من نره...
دیروز فهمیدم رفته به ترانه پیام داده که بیا نامزدی رو بهم بزنیم...حالا بیا و ثابت کن به خانم که اون پیامکو من ندادم این سلیطه خانم داده...
با گفته اش لب های پناه از بغض می لرزد
مهراب پسر عمه اش بود ...
از هفت سالگی کنار او بزرگ شده بود ...
دوستش داشت و به ترانه حسادت میکرد ...
ترانه ای که قشنگ بود و مهراب گفته بود دوستش دارد ...
- ترانه فردا شب میخواد بیاد اینجا عزیز ..
نگاهی به دخترک پشت پنجره می اندازد و ادامه میدهد
- نمیخوام پناه باز باهاش به کل کل بیفته و ناراحتش کنه ، واسه همین چند روزی بره خونه دایی بهتره ...
- واسه خاطر ترانه من بچه ام رو بفرستم خونه داییش؟
اخم کمرنگی رو چهره اش می نشیند
- ترانه قراره زن من بشه عزیز ، اگه نمیخوای بفرستیش بره بهش بگو مثل آدم رفتار کنه ، آبروی منو نبره ، بچه بازی درنیاره ...
صدایش بالا رفته بود...
داشت میگفت پناه آبرویش را میبرد
داشت میگفت ترانه قرار است زنش شود..
قبل از آنکه عزیز چیزی بگوید صدای گرفته و لرزان پناه که از خانه بیرون آمده بود بینشان می پیچد
- من میرم خونه دایی عزیز ...
سرش به سمت دخترک میچرخد ...
نگاهش نمیکرد
- لازم نیست کسی منو برسونه ، خودم به دایی زنگ میزنم بیاد دنبالم ...شما زحمت نکش پسرعمه ...
می گوید و سر که بالا میگیرد این نگاه مهراب است که در آن دو تیله آبی رنگی که با بغض و دلخوری نگاهش میکردند ثابت میماند...
آن چشمان لاکردارش زیادی قشنگ بودند و چرا ماهیچه درون سینه او داشت این چنین بی تابانه می کوبید؟
https://t.me/+B04Pj93LFhUwMTI0
https://t.me/+B04Pj93LFhUwMTI0
https://t.me/+B04Pj93LFhUwMTI0
https://t.me/+B04Pj93LFhUwMTI0
https://t.me/+B04Pj93LFhUwMTI0
26220
Repost from N/a
-اگه نمیخوایش. کیاشا هست. کیاشا عقدش میکنه...
پشت میز آشپزخانه نشسته بودم اما صدایشان واضح به گوش میرسید.
-نمیخوامش. از اولم گفتم جفت من نیست.
اشکم چکید و با انگشت تند و سریع پاکشان کردم.
یک سال پیش که زنِ امیر شدم، همان وقتی که گفت حق ندارم در اتاقش بخوابم باید میفهمیدم دلش با من نیست.
-لیاقت نداری.
صدای پوزخندش خنجری شد بر قلبم.
-یه دختر دهاتی. که همیشه گونههاش سرخه و جای اسمم، آقا صدام میکنه لیاقت میخواد؟ آره من بیلیاقتم.
از او خجالت میکشیدم.
تقصیر خودش بود، برایم وقت نمیگذاشت که شرمم بریزد و از آقا به امیر تبدیل شود.
-پس طلاقش و میگیرم. دستتم که بهش نخورده عده نداره. سر ماه عروسیشون و با کیاشا میگیرم. دختره و میخواد بدجورم میخواد.
سرکی به بیرون کشیدم.
میدانستم عمو دروغ میگوید. کیاشا مرا دوست داشته باشد؟
راستش دوست نداشتم طلاقم دهد.
بیپناه بودم. کجا میرفتم؟
خانهی کیاشا؟!
نه آنجا هم نمیشد بروم.
از امیر خجالت میکشیدم، اما کیاشا و حضورش مرا همانند بستنی آب میکرد.
او زیادی جذاب بود و نگاه کردنش قطرهقطره آبم میکرد.
-به شما نگفتن فال گوش ایستادن زشته؟!
با صدای کیاشا که طبق معمول از درِ پشتی آمده بود هینی کشیدم و به سرامیک سرد آشپزخانه چسبیدم.
-من فال گوش واینستادم آقا. داشتم رد میشدم.
لبخندش باعث شد مژههایم به زیر بیافتد.
-من خوشم میاد بهم بگی آقا!
دستش بالای سرم نشست و خم شد تا مردمکهای بازیگوشم را شکار کند.
-تو بگی آقا منم بگم جانِ آقا.
لب گزیدم و شرمگین پچ زدم.
-من متاهلم آقا. لطفا...
اخم کرد و دلم از خشمش لرزید.
-عقدی که یک سال گذشته و هیچ محبتی توش نبوده به خودیِ خود باطله. نشنوم دیگه.
بیقرار بودم برای رفتن.
اما او قصدِ عقب کشیدن نداشت.
-گونههای گلیت و که میبینم یاد سیب میافتم نادیا! سیبِ سرخ.
نفس کشیدن یادم رفته بود و اگر عقب نمیکشید بیشک در آغوشش غش میکردم.
-عقدت کنم؟ دلت با منه؟! همین امروز طلاقت و از این مرتیکه میگیرم.
نزدیکتر شد.
-بگی نه میرم پشتمم نگاه نمیکنم. بگو بسم الله که زود بشی خانومِ خودم.
دامنم را به چنگ گرفتم.
زبانم نمیچرخید جوابی به او دهم.
نا امید کمر خم شدهاش را صاف کرد و خواست برود.
ناخواسته دهانم باز شد و پچ زدم:
-من دختر شهر نیستم. ترجیه میدم تو دهات ازدواج کنم. نمیخوام دیگه کسی تحقیرم کنه.
راه رفته را برگشت و دستش زیر چانهام نشست.
-اولین بار وقتی دیدمت، تو دهاتتون و تو باغِ گیلاستون با اون دامن گلیت میچرخیدی و دل میبردی.
گلِ لبخند روی لبهایم شکوفه زد.
-اینجوری نگید خجالت کشیدم.
با انگشت چانهام را نوازش کرد.
-گفتی آره؟!
لبی با زبان تر کردم و نگاهش روی لبهایم خیره ماند.
-گفتم بسمالله.
کوتاه و آرام خندید.
-از فردا تا طلاقت و بگیرم هر روز از درِ پشتی بیا تو باغ ببینمت. خب؟!
کاش همین حالا مرا از درِ پشتی با خودش میبرد!
خجالت کشیدن و آب شدن کنارِ این مرد ارزش داشت به تحقیرهای هر روزهی امیر.
-چشم.
https://t.me/+WSN_U3SAKP9kNGE0
https://t.me/+WSN_U3SAKP9kNGE0
https://t.me/+WSN_U3SAKP9kNGE0
https://t.me/+WSN_U3SAKP9kNGE0
https://t.me/+WSN_U3SAKP9kNGE0
https://t.me/+WSN_U3SAKP9kNGE0
#عاشقانه #بزرگسال #اجباری
22700
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.