cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

"ســـَربـــار"

میخواهم از چشمانت سرازیرشوم ، تا بویِ تورابه خود بگیرم🌬` ســربار✍🏽 ناشناس ؛ https://t.me/HarfinoBot?start=399537ab4f53a52 ______________________________________ 𝐀𝐒𝐓𝐀𝐑𝐓✈️ ➪ 18/3/1401

Больше
Рекламные посты
881
Подписчики
-124 часа
+547 дней
+4630 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

  • Фото недоступно
  • Фото недоступно
| فصل دوم/ســــــربـــــار| _قـســمتِ شصت و هشتم_ رهــام : اگه از پرتگاه بلندی روی زمین پرت میشدم ، یا اگه تصادفِ سنگینی اسییب میدیدم ، یا حتی اگه الان زیرتیغِ جراحی بودم دردش از این حال صدها برابر کمتر بود. این درد که استخونم رو تکه تکه میکرد ، این درد که بدنم رو سست و لاجون روی زمین نشونده بود ، این درد که لب های پرحرفم رو با سکوت دوخته بود.. حاضر به قسم بودم که مرگ از این درد صدهابرابر راحت تر و اسون تر بود! تموم شد.. همه چیز تموم شده بود.. این لحظه بویِ دوسال پیش رو میداد ، این غم و ناامیدی ، از دست دادن و دلشکستگی.. همه و همه بویِ دوسالِ پیشو میداد.. هاتف کنارم نشسته بود و پشتم رو نوازش میکرد اما من..من فقط خیره به امیری بودم که سعی داشت طنابِ پیچیده به دور اون زنو باز کنه.. انگاری قلبم واقعا داشت به دونیم تقسیم میشد.. انگاری واقعا داشتم جون میدادم! هاتف زیر گوشم حرف میزد اما هیچ چیز نمیشنیدم.. لال و کر شده بودم و فقط چشمام برای دیدن پسری که میپرستیدمش کار میکرد. پسری که دوسال پیش ناخواسته و امشب خواسته بهم خیانت کرده بود. دردِ سینم وقتی اون طنابا از دور سلین باز شد بیشتر شد و اون فضا نفسم رو بُرید. نگاهی به دستای تلاشگر اون پسرانداختم و لب زدم ؛ ادعای عشق میکردی ولی عاشق نبودی.. کمرمو خم کردی امیر اما ، باز بهت فرصت دادم! فقط به حرفی ، فقط بلدی تکرار کنی دوسم داری ولی تو اون قلب هیچ عشقی به من جاری نیست. پوزخندِ رو لباش پررنگ تر شد و سمتم برگشت ؛ من دوست دارم برگردیم به قدیم.. به قدیمی که من سربارت نبودم ، همدمت بودم. تو میخوای از من یه قاتل بسازی تا داغِ دلت اروم بگیره..تو میخوای من بهت چیزیو ثابت کنم که نیستم! دستِ لرزونمو مـحار کردم و لب زدم ؛ پام که از این در بیرون بره دیگه تا ابد چشمت بهم نمیخوره..به خاک مادرم قسم میخورم امیر.. قدم های ارومشو سمتم کشوند و درست پایین پام نشست ، موهای خیس از عرقمو پشت گوشم گذاشت و خیره به چشمام لب زد ؛ یه بار اصرار کردم به موندنت پایِ من قاتل شدی. ازم نخواه که خواهشم اصرار شه رهامِ من! پوزخندی به اشکِ جمع شده تو کاسه چشماش زدم و از جام بلند شدم! با بلند شدنم دست هاتف از پشتم افتاد و اینبار دست من شونش رو لمس کرد و بدون هیچ صدایی لبام به هم خورد ؛ دمت گرم. و همین دو کلمه کافی بود تا از اتاقِ مرگم بیرون بزنم و سمتِ ماشین حرکت کنم! قلبم نفس های اخرش رو میکشید ، درست مثلِ عقلم که امشب برای همیشه خفه میشد!
Показать все...
| فصل دوم/ســــــربـــــار| _قـســمتِ شصت و هفتم _ امــیـر : نگاهم با بُهت اول به چهره خندون و بعد به دستی خیره موند که اون تفنگ محبوسو حمل میکرد.. تمام تنم میلرزید از حرفش ، تمام وجودم میترسید از خواستش.. خواستار مرگ بودم ، خواستار اتمام بودم..خواستار بُریدن بودم.. یه عمر کسی رو به عنوان مادر صدا زدم ، کسی رو به عنوان مادر به اغوش کشیدم که مادرم نبود.. یه عمر با یک دروغ زندگی کردم و حالا..حالا رهام ازم میخواست قاتلِ کسی باشم که چند دقیقه ایه فهمیدم مادرمه! میخواست قاتلِ همخونم باشم ، قاتلِ زنی که نُه ماهه حملم کرده بود.. درد کشیده بودبرای به دنیا اوردنم که ای کاش...هیچوقت چشم به این دنیا باز نمیکردم! دستای دراز شده و چشمای منتظرِ رهام صبرم رو تموم کرد ، دستِ لرزونم کُلتِ تو دستشو چنگ زد و درست وقتی که اون لبخند عمیق تر شد ، کُلتِ تو دستمو محکم به گوشه ای پرت کردم و این پرت کردنِ اسلحه ی اماده ی تیراندازی مُنجر به شلیکی شد که تنِ همه رو لرزوند.. همراه با اون تیر از جام بلند شدم و با چنگ زدنِ یقه عاشقِ روبه روم اونو به دیوار کوبیدم و عربده کشیدم ؛ ازم میخوای کسیو بکشم که چند دقیقست فهمیدم مادرمه؟ نیشخندی رو لبش نشست و جواب داد ؛ اون خراب شاید همخونت باشه اما مادرت نیست. مادر تو کسیه که بیست و پنج سال بزرگت کرده! پیرهنِ مشکی رنگشو بیشتر تو مشتم فشردم ؛ همخونم ، مادرم یا هرکوفتِ دیگه ای که هست به درک ، اول از همه اون یه انسانه حالیته؟؟ من به مثلِ تو نمیشم ، من ادم نمیکشم ، من کاری نمیکنم که یه عمر از خودم متنفر بشم! یه کاری نمیکنم که حتی کنار تو ، روزی یه بار بمیرم. همراه با جمله اخرم یقشو ول کردم و پشت بهش ایستادم.. من اینکارو نمیکردم ، حتی اگه برای همیشه از دستش میدادم!
Показать все...
| فصل دوم/ســــــربـــــار| _قـســمتِ شصت و ششم_ رهــام : دست هاتف که سعی داشت جلومو بگیره رو پس زدم و سمت اون زن قدم برداشتم. خشم..تنها احساسِ وجودم بود و سراپا از این حس لبریز بودم.. این زن ، بابت غلطی که خودش کرده بود ، بابت اسیبی که چندین سال پیش خورده بود زندگیه منو به گند کشیده بود. عشق منو ازم دور کرده بود ، نابودم کرده بود! دوسال..دوسال  روز و شبمو به اتیش کشیده بود و قلبمو تبدیل کرده بود به سنگی که هیجوره خورد نمیشد! روبه روش ایستاده بودم و با چشم های خشمگینم نگاهِ دریدَشو لمس میکردم ، دیگه صبر جواب نبود..این زن هرکیه امیر که میشد امروز یا به دست من و یا به دست اون پسر باید نابود میشد. با لگد محکمی که به صندلیش کوبیدم اونو روی زمین پرت کردم و کفشمو روی گلوش گذاشتمو محکم فشردم ؛ زندگیمو تباه کردی زنیکه ، جونمو به لب رسوندی زنیکه ، عشقمو جلوی چشمام کشتی زنیکه ، حالمو بد کردی ، روزمو شب کردی ، قلبمو سنگ کردی فقط و فقط بخواطر خودت و پسرت زنیکه! چطوری بکشمت؟ چطوری عذابت بدم که دوسال جبران شه؟ چرا نمیشه چند بار بمیری؟ چرا نمیشه دوسال هر روز بکشمت پَتیاره؟ چرا حتی یه لحظه هم دلت به حالِ من نسوخت؟ چرا حتی یه لحظه یه پسرِ بدبختی که پیشِ شما بزرگ شده بود فکر نکردی؟ نگفتی دلِ این بدبختِ عاشق که هیچکس بهتر از تو از عشقِ تو سینش خبر نداشت چی میشه؟ نگفتی خیرسرم پسرمو نجات میدم ، ادمی که یه عمر ابجی صدام زده چی میشه؟ من چه اسیبی میتونستم به عشقم بزنم؟ من چه دردی میتونستم به زندگیم ، به پاره ی تنم بدم؟ اگرم میدادم ، بیشتر از دردی بود که اون بهم داد؟ تقاصِ چیو از من گرفتی؟ تقاصِ لاشی بودنِ اون مَرد یا خراب بودنه خودتو؟ فشار پام هرلحظه بیشتر میشد و صورتِ اون زن هرلحظه کبود تر..هاتف که دید دارم میکشمش بدو بدو سمتم قدم برداشت و با کشیدنِ دستم فشارِ پامو از گلوی اون زن نجات داد.. به محض ازاد شدن پام به سرفه افتاد و نگاه من سمتِ امیری که رسما خون گریه میکرد چرخید ، امشب باید خودشو بهم ثابت میکرد.. امشب باید دوباره میشد برای منی که هنوزم..هنوزم جون میدادم حتی برای این اشک های معصومش.. هاتف از ترسِ حمله دوبارم به سلین محکم نگهم داشته بود اما نمیدونست..خبرنداشت من هیچوقت خودم خلاصش نمیکردم! اون میمُرد ، ولی نه به دست من! دستمو محکم از دست هاتف بیرون کشیدم و سمت امیر قدم برداشتم جلوی جسم زمین خوردش ایستادم و از تو جیبِ شلوارم کلتمو بیرون کشیدم و جلوش گرفتم.. نگاهش اروم اروم بالا اومد و وقتی به کلت تو دستم رسید به وضوح تنش لرزید ؛ ای..این چیه؟ بعد از دوسال به صورت لرزونش لبخندی زدم و جواب دادم ؛ من نبخشیدم ، نبخشیدم ، چون دلم گناه داشت ، روح و روانم گناه داشت. نبخشیدم چون گفته بودم بیشتر زخمیم نکن..اما تو..تو چیکار کردی با من سربار.. چیکار کردی که ذهن و قلب و روحم طلبِ بخششتو داره.. دوسال پیش ازت خواستم که بری ، اما الان ازت میخوام که این کُلتو بگیری و نابود کنی زندگیه کسی که زندگیتو نابود کرد.. اگه اینکارو بکنی امیر ، بجای سربار میشی سربازم!
Показать все...
| فصل دوم/ســــــربـــــار| _قـســمتِ شصت و پنجم _ امـیــر : قطع شدنِ اون تماس ، سکوتِ رهام و اشک های سلینو به چشم میدیدم! صدای حرف های اون مرد که صدای پدرم رو داشت ، محبت های مادری که یک عمر پیشش بزرگ شده بودم و در اخر سلینی که این مدت حافظ و دلسوزم بودو تو ذهنم خفه کردم و دست کشیدم از چنگ زدنِ خاکی که روی زمینش نشسته بودم. حرف های پدرم قلبم رو شکوند ، اشک های سلین قلبم رو شکوند ، سکوتِ رهام قلبم رو شکوند ، نگاه هاتف قلبم رو شکوند. قلبم شکسته بود و درد میکرد ، سرم پر بود از سوال و قلبم درد میکرد. تمامیِ نقاط بدنم از حرکت ایستاده بودند و فقط قلبم بود که درد میکرد. تمامی این مدت لال شده بودم ، تمام این مدت سکوت کرده بودم ، تمام این مدت لب هام به هم دوخته شده بود اما دردِ قلبم باعث شد تا تمامِ حرف های ذهنم رو با یک جمله پر کنم ؛ دارید مزخرف میگید! زمزمه این جمله با صدایی که دیگه از کنج گلو بیرون نمیومد باعث شد تمامیِ نگاه ها سمتم بچرخه و کلافم کنه.. بدنم سست بود ، قلبم درد میکرد اما تاب نداشتم اون سه نگاه رو تحمل کنم ، برای همین با کمکِ دیوارِ فروریخته ی کناردستم از جا بلند شدم و تلو تلو خوران سمتِ دربِ اهنینِ مقابلم حرکت کردم ، دستم رو دستگیره ی سوختش نشست و قبل از اینکه فشاری بهش وارد کنم صدای سلین به گوشم رسید ؛ من 19 ساله بودم که با پدرت اشنا شدم اون موقع رهام پیش ما نبود..با پدر و مادرش زندگی میکرد ، من اون موقع ها تشنه محبت بودم و شیفته ی وابستگی.. محبتِ پوچِ پدرت باعث شد قلبم رو بهش بدم و جسمَمو پر کنم از وابستگیِ واهیِ پدرت. جوری که تو همون سن بیوفتم تو دامش ، بیوفتم تو دامشو چندین شبو تو اغوشش به صبح برسونم. من..من زنِ خرابی نبودم امیر.. من فقط عاشق شده بودم. عاشق و وابسته شده بودم به مردی که چهارسال ازم بزرگ تر بود. عشق اون مرد کورم کرده بود ، اینقدر کور که وقتی فهمیدم زن داره ازش حامله بودم.. نه راه پس بود و نه راه پیش ، نه جرات داشتم به خوانواده خودم بگم و نه میتونستم به خودش اعتراض کنم! کارم شده بود گریه ، کارم شده بود التماس به خدا؛ تا ببخشه و راهی بزاره جلو پام! بابات زنشو دوست داشت ، دوست نداشت زندگیش خراب شه برای همین فقط میگفت باید بچه رو سقط کنی.. من دلم نمیخواست اما راهی نداشتم جز این کار.. رفتیم دکتر ، علائمَم دیر شروع شده بود ، پنج ماهم بود و دیگه نمیشد سقطتت کرد ، جون گرفته بودی تو وجودِ من! وقتی رفتیم سنوگرافی ، وقتی صدای قلبتو شنیدم ، وقتی جسمِ ریزتو تو دستگاه دیدم شدی وصله جونم..شدی امیدِ قلبم! دلم خواست نگهت دارم و همینطور هم شد.. خوانوادمو با خوابگاه و دانشگاه پیچوندم و رفتم خونه ای که پدرت برام اجاره کرده بود. همون موقع ها بود که پدرت فهمیده بود زنش نمیتونه بچه دار شه ، برای همین اینقدر وایستاد تا تو به دنیا بیای و بعد وقتی که من بیهوش بودم ازم جدات کنه و بده به زنش! بعد ها فهمیدم که به زنش گفته مادرِ این بچه مُرده و پدرشم معتاده ، زنشم چون بچه دار نمیشده قبول کرده تورو بزرگ کنه و بشه مادرخوندت. به دربِ اهنی تکیه زدم و با سست شدن پام روی زمین نشستم و منتظر موندم تا ادامه بده ؛ من وقتی بهوش اومدم که دیدم بچم پیشم نیست. دیدم اون عوضی تورو ازم گرفته و همه راه های ارتباطیمونو قطع کرده! برگشتم خونه ، تا همین امروز به خوانوادم هیچی نگفتم و هرپیشنهادی برای ازدواجو رد کردم.. تو غمت سوختم و شب و روز برات عذاداری کردم. گذشت تا رسید به پنج سال پیش ، وقتی که با رهام اشنا شدی ، وقتی که هویتت رو فهمیدم و اسم پدرت رو تو شناسنامت دیدم! رفتم سراغ پدرت ، فهمیدم تو همون جیگرگوشه منی! بهتون نزدیک شدم ، با چشم دیدم چقدرداری به رهام وابسته میشی ترسیدم..ترسیدم بلایی که عشق سرمن اورده سرتوهم بیاره.. ترسیدم و همین ترس باعث شد تا اون کارو کنم ، الهه رفیقم بود و از رازم خبر داشت..قرار شد کمکم کنه تا بهش دلبسته شی و از رهام دلبِکنی..اما نشد. همه اینارو گفتم که بگم امیرِ من، تو پسرِمنی.. پسری که 15 سال براش عذاداری کردم!
Показать все...
| فصل دوم/ســــــربـــــار| _قـســمتِ شصت و چهارم_ رهــام : به چشمای هاتف نگاهی انداختم و با تکون دادن سرم بهش فهموندم گوشیشو از تو جیبش بیرون بکشه و منتظر موندم تا به دستم برسونه. این انتظار چند لحظه ای طول کشید و در نهایت گوشیش به دستم رسید ، نگاهی به جسم وا رفته ی امیر انداختم و با نفس عمیقی وارد تماس هاش شدم ؛ چی سیوش کردی؟ سرشو به شونش تکیه داد و با خستگی لب زد ؛ مقاره! زیاد طول نکشید تا شماره ای با نامِ سیو شده ی مقاره پیدا کردم و خیره به چشمای اون زن لب زدم ؛ خودت صحبت میکنی ، جوری که انگار هیچکس تو این خرابشده کنارت نیست ، تو خونتی و هیچ خطری تهدیدت نمیکنه! امیر از این خزئبلات چیزی نمیدونه و همه چیز رواله گرفتی؟ با تکون دادن سرش تماسو رو بلنگو گذاشتم و دقیقا کنارش ایستادم ، خیلی طول نکشید تا تماس وصل شد و صدای مَردی تو محوطه پخش شد ؛ جانم دکتر؟ سرمیز شامَم بعدا باهاتون تماس میگیرم. با ضربه ای که به پای سلین کوبیدم لب به حرف باز کرد و در جوابش گفت ؛ باید باهات حرف بزنم ، همین الان! نفسِ لرزونِ مرد از پشت تلفن به گوش همه رسید و بعد با لحن قبلی لب زد ؛ اقا یعنی اون حسابدارِ مشنگ سودِ چهارتا شرکتو نمیتونه حساب کنه؟ و بعد از حرف های گُنگش جوری که انگار در حرکت باشه صدای قدم هاشو به گوشمون رسوند و بعد خیلی غیرِمنتظره و اروم پرخاش کرد ؛ تو از جونِ من چی میخوای زنیکه؟ بهت گفتم من از پسرت هیچ خبری ندارم ، از ما کَنده ، الان چند ساله معلوم نیست کدوم گوریه میفهمی؟ اشک های سلین پشتِ سرهم روی صورتش جاری شد ؛ اینقدر بچت بچت نکن ، بچه توام هست. اگه دادمش دست تو از بی عرضگیه من بوده اما اگه الان هیچ خبری ازش نیست از بی عرضگیه تو بوده! حرف های سلین تا حد مرگ اون مرد رو عصبی کرد که گفت ؛ نتیجه ی خراب بودنِ مادرش و ذاتِ خودشو ننداز گردنِ من سلین! من 15 سال پیش یه گوهی خوردم ، نتیجه گوه خوریمَم ازت پس گرفتم که تو خطر نباشی! این حرف ها و منم منم کردنتو باید همون موقع میکردی نه حالا.. الانم اگه پیداش کردی ارزونیه خودت.. من نه از اون خاطره خوبی دارم نه از تو! بارِ دیگم شمارتو رو گوشیم بیینم میدم تو ، پسرتو ، زندگیتو با هم اتیش بزنن! جمله اخرش با صدای بوقِ ممتمد یکی شد و اشک های بی صدای سلین به گریه ی باصدا و از ته دلی تبدیل شد.
Показать все...
| فصل دوم/ســــــربـــــار| _قـســمتِ شصت و سوم _ رهــام : صدای جیغش تو گوشام میپیچید و اخمام هر لحظه بیشتر توی هم فرو میرفت ، انگاری تو یه غار وایستاده باشم کلمه " مادرشم" چندین و چند بار اکو میشد و روانمو بهم میریخت. توان تجزیه و تحلیلِ چیزی که شنیده بودمو نداشتم ، هویت این زن تو ذهنم هرچیزی ممکن بود باشه اِلا همینی که به زبون اورد. نگاهم فقط و فقط خیره به اشک های ریزونش بود و دستم هر لحظه مشت تر میشد ، حرفشو دروغ ترقی کرده بودم و همین باعث میشد بخوام تا خودِ صبح کتکش بزنم! کتکش بزنم بلکن میونِ دستام جون بده و اظطرابِ امتحانی که برای امیر تدارک دیده بودمو از وجودم بیرون بکشه! اماده بودم سمتش قدم بردارم ، اماده بودم تمامی حرص و زخمِ این دو سال رو بهش برگردونم ، اماده بودم تموم کنم هست و نیستشو اما قبل از اینکه به جسمِ خشک شده از حرفش تکونی بدم صدای امیر و بعد قدم برداشتنش سمتم نگهم داشت ؛ ا..این..چی میگه؟ قدم های فاصله ایمونو با سستی برداشت و به محض اینکه بهم رسید دستمو تو چنگش فشرد ؛ ر..رهام..این..این داره چی میگه؟ دلم سوخت به حالش ، به حالِ زارش..به دستای لرزوش ، به چشمای گریونش ، به امیدِ ناامید شدش ، به ترسِ واهیِ درونش! دلم سوخت به حالِ پسری که با سادگیش توی چاه افتاده بود و هربار که اقدام میکرد برای نجات بیشتر توی چاهِ نَدونم کاریش فرو میرفت.. دلم سوخت برای عقلِ گنهکار و قلبِ بی گناهش. دلم سوخت که اخمامو توی هم فرو بردم و دستِ لرزونشو تو دستم گرفتم ؛ معلوم نیست چی میگه؟ چرت و پرت ، مزخرف ، حرفِ مفت ، دروغِ محض! مبادا حرفشو باور کنی که با خودش دفنت میکنم امیر! سکوتِ امیر باعث شد اون زن به حرف بیاد و خشمَمو لبریز کنه ؛ امیرمامان..من..من دروغی ندارم که بهت بگم. من اخرِ خطم عزیزدلم..این راز باید با من میمُرد اما نشد..نتونستم..نتونستم تو ذهنت یه دروغگویِ دسیسه چین باقی بمونم! با فشاری که از خشمَم نشعت میگرفت دست امیرو رَها کردم و سمت اون زن قدم برداشتم ؛ من این مظلومیت های ساختگیو خیلی خوب میشناسم سلین.. اگه بتونی این پسرو خَر کنی ، منو که نمیتونی! اینو خیلی خوب میدونی ، نه؟ خونِ تو دهنشو تُف کرد و با نیشخندی جواب داد ؛ چرا فکر کردی اینقدر مهمی که باور کردن یا نکردنت برام مهم باشه؟ امیر پسره منه ، از خون و گوشت و وجودِ منه. میخوای باور کنی یا نکنی ، انتخاب با خودته! مشتمو به اهنِ کناردستم کوبیدم و داد کشیدم ؛ ثـــــــــابـــــت کــــن! با دادم تنش لرزید و ترسش دوبرابر شد و من به وضوح احوالاتشو میتونستم از صورت و اشک هایی که یک ثانیه هم بند نمیومد بفهمَم ؛ مدرک میخوای؟ دنبال اثباتی؟ خیلی خب ، اون گوشیه کوفتیو از تو جیبم دربیار و زنگ بزن به پدرِ امیر! با خط من زنگ بزن.. اون..اون خوب بلده چطوری گند بزنه به همه چی!
Показать все...
Показать все...
Mohsen-Chavoshi-Sina-Sarlak-Afsar-(Shahrzad)-320.mp310.83 MB
10:30 ، امشب
Показать все...
Фото недоступно
برای قلبم چه طرحی بریزم تا عاشقت نباشد؟ لبانم را چه بیاموزم که تو را نبوسد و طاقتم را که دندان بر جگر بگذارد؟ به شعرم چه بگویم که منتظرم باشد تا بعد؟ و حال آنکه روزی که تو را نبینم بی نهایت است...
Показать все...
https://t.me/+-g7q_itMwL4xN2M0
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.