cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

"ســـَربـــار"

میخواهم از چشمانت سرازیرشوم ، تا بویِ تورابه خود بگیرم🌬` ســربار✍🏽 ناشناس ؛ https://t.me/HarfinoBot?start=399537ab4f53a52 ______________________________________ 𝐀𝐒𝐓𝐀𝐑𝐓✈️ ➪ 18/3/1401

Больше
Рекламные посты
837
Подписчики
Нет данных24 часа
-17 дней
+6030 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

  • Фото недоступно
  • Фото недоступно
چیشده سربار؟ ترسیدی پسرِشجاع؟ ناشناس چنلِ ناشناس
Показать все...
| فصل دوم/ســــــربـــــار| _قـســمتِ پنجاه و نهم _ امیــر : صدایِ رهام میونِ این هیاهویِ وجودم نگاهِ لرزونمو سمتش کشوند ؛ خوب نگاهشون کن ، اونی که بدتر از همه سوخته الهست ، کناریاشم به ترتیب میترا ، رَها وَ سوگندن! یادت میادشون نه؟ هرچی باشه یه روزی دوست دخترات بودن.. هر اسمی که میاورد ، یه تاریخچه از روزایی که با اون دخترا شب میشد از جلو چشمَم میگذشت و دیدنِ جنازه ی سوخته شدشون بدنمو بیشتر میلرزوند. توانِ حرف زدن نداشتم ، اینو فهمید که ادامه داد ؛ با نقاب زندگی میکردن ، چهره های اصلیشونو بهشون برگردوندم..باید ازم تشکر کنن اینطور نیست؟ چند قدمی به جسمِ لَش شدم نزدیک شد و پچ زد ؛ واسه وا رفتن خیلی زوده پسرِ خوب ، هنوز سردسته ی خرابا رو تو چنگم لِهش نکردم.. میخوام صد برابر الهه بسوزونمش ، میخوام حتی به استخوناشم رحم نکنم ، میخوام استخوناشو با اسید پودر کنم ! بیین منو ، میخوام حتی به خاکسترشم رحم نکنم! اون میگفت و چشمای من خیره میموند به اون چهار جنازه ، نمیدونم چیشد ، نمیدونم چیشد که برای لحظه ای همه چیز رو سفید دیدم ، بدنم لرزید و از پشت روی زمین پرت شدم.. لرزیدنِ بدنم ، حتی کَف کردنِ دهنمو حس میکردم سفیدیِ چشمام کم کم به ظلمات ختم میشد و هوشیاریم از دست میرفت. بین اغما و بیداری بودم که گوشم سوت کشید و دیگه هیچ چیزی نفهمیدم!
Показать все...
| فصل دوم/ســــــربـــــار| _قـســمتِ پنجاه و هشتم _ "موزیک" امــیـر : به سختی ماشینو جایی کنارجاده خاموش کردم و تلو تلو خوران از تاریِ چشمَم سمتِ دروازه ای رفتم که احتمالا ویلایِ رهام بود. دربِ بطریِ تو دستمو باز کردم و با ریختنش رو صورتم کمی از حالتِ گُنگی خارج شدم و تونستم ایفونو پیدا کنم . چندین مرتبه پشتِ سرهم ایفون زدم و با جواب ندادنِ کسی ناگذیر گوشیمو بیرون اوردم و تو صفحه چتِ هاتف نوشتم ؛ " بیا برادریو در حقم تموم کن ، این درو باز کن هاتف از سگ کمترم اسمی ازت ببرم" به ثانیه نکشید که سین زد و هیچی نگفت ، پر از اظطراب دوباره تایپ کردم ؛ "رهام داره خودشو میندازه تو دردسر! راضی میشی به کم شدنِ یه تار مو از موهاش؟" بلافاصله مثلِ پیغامِ قبلی سین زد اما اینبار نوشت " کوچه رو دور بزن ، یه درِ دیگه هست رنگش ابیه اونجا رو برات باز میزارم ، جونِ عزیزت فقط یه جوری برخورد کن انگاری خودت اومدی تو" با لبخندی که روی لبام جون گرفته بود خیالشو راحت کردم و کوچه ی تاریکِ روبه روم رو با کمکِ نورِ ضعیفِ گوشیم گذروندم و به محض رسیدنم درب با تیکِ ضعیفی باز شد و بلافاصله بعد از باز شدن صدای قدم هایِ تندی شنیدم که دور و دور تر میشد. قلبم از اظطراب تو دهنم میکوبید و کلِ اجزای بدنم به وضوح یخ بسته بود. اون دربِ زنگ زده رو با کمکِ دستم هُل دادم و تو سکوتِ شب تو باغِ وسیعِ روبه روم شروع به حرکت کردم ، کلِ فضا رو تاریکی و ظلمات خفه کرده بود اِلا یه آرونَکِ کوچیک تَه باغ.. فاصلش باهام زیاد بود و من تا قبل از اینکه بهش نزدیک شم اتیشِ شعله گرفته رو نور میدیدم ولی به محضِ اینکه فهمیدم اون نور اتیشه شروع به دوییدن کردم و با هرچی زور تو بدنم مونده بود سمتِ اون مکان دوییدم. با نفس هایی که از سرعتِ دوییدنم به شمارش افتاده بود جلوی دربِ گُر گرفته ی اون آرونک رو زانو خم شدم و شروع کردم به نفس نفس زدن تمامیِ شلوار و جفت پاهام از زمینِ خیس گِلی شده بود و قلبم از شدت ترس و نفهمیدنِ اوضاع تند تر از همیشه به قفسه سینم کوبیده میشد. هنوز نفسم بالا نیومده بود که صدای قدم هایی از پشت سر باعث شد بدنمو با شدت به عقب بچرخونم و بلافاصله تو اون تاریکیِ خفناک رهامیو ببینم که سیگار به لب وسطِ یه مشت ادمِ لات ایستاده و با نیشخندِ رو لباش براندازم میکنه. هوا تاریک بود و عملا هیچ دیدی بیش از این نسبت بهش نداشتم و این باعث میشد هزار نوع عذاب و اظطرابو تو وجودم تحمل کنم. جدایی از ادمای دورش چند قدم بهم نزدیک شد و با بیرون فرستادنِ دودِ تَه حلقش رو به منی که هنوز هم نفس نفس میزدم گفت ؛ اینکه هروقت نیازت دارم خودت سرو کَلت پیدا میشه خوبه امیرِمقاره.. از لحنِ یخ زدش قالب تُهی کردم و قبل از اینکه حرفی به زبون بیارم ادامه داد ؛ چیشده سربار؟ ترسیدی پسرِ شجاع؟ چیزی نیست ، فقط یه جهنمِ زمینیه..یه جهنم مثلِ تیرِ دوسال پیش.. ابِ دهنمو به سختی قورت دادم و با صدای لرزونی لب زدم ؛ داری چ..چیکا..ر میکنی؟ نیشخندِ کنارِ لبش به خنده ی پرصدایی تبدیل شد و این ترسمو هزار برابر کرد ؛ هیچی..من فقط دارم به خودم تکیه میکنم.. و بعد در مقابلِ جسم لرزیدم سرشو به عقب چرخوند و با تکون دادنِ دستش بلافاصله برق ها روشن شد. حالا میتونستم کلِ محوطه بعلاوه چهره بی حس و گودیِ زیرچشماش رو به خوبی ببینم! سیگاری که به فیلتر رسیده بود و روی زمین رَها کرد و دستشو توی جیبش فرو برد ، دوباره رو لباش نیشخندِ مضحکی نشوند و با خیره شدن به پشتِ سرم این نیشخند پر رنگ تر کرد ؛ هرچقدر به پشتِ سرم بیشتر نگاه میکرد این نیشخند عمیق تر میشد و لرزیدنِ بدنِ من بیشتر و بیشتر.. پِی نگاهش با قلبی که داشت از جاش بیرون میزد به ارومی روی پا چرخیدم و چیزی به چشم دیدم که ای کاش جفت چشمام کور میشد و اون صحنه رو نمیدیدم! چهارتا جنازه ، با صورت و بدن های سوخته شده و خونی جلویِ دربِ اون انباری که هنوز هم در حال سوخته شدن بود افتاده بودن و وضعیتشون چنان اَسفناک بود که محتویاتِ معدم تا حلقم بالا اومدن و بلافاصله با عُقی که ناخواسته زدم بالا اوردم. این بالا اوردنه تا جایی ادامه داشت که روی زانو افتادم و با فشردنِ معدم از تَه دل عُق زدم ، اینقدر عق زدم که دیگه جونی برام نموند و روی زمینِ گِلی نشستم.. به حالتِ سوگوار به اون چهار جنازه که نمیدونستم حتی کین چشم دوختم و معدم رو کنترل کردم تا دوباره به حالِ نکبتِ چند دقیقه پیشم دچار نشم. با گرفتنِ شدنِ بطری ابی جلوی چشمَم اونو از ادمی که نمیشناختمش گرفتم و مشت مشت محکم روی صورتم پاچیدم. حس میکردم دارم خواب میبینم ، یه کابوسِ وحشتناک که هیجوره به پایان نمیرسید.
Показать все...
| فصل دوم/ســــــربـــــار| _قـســمتِ پنجاه و هفتم _ امــیـر : دور تا دورِ اتاق تراپی راه میرفتم و چشم از گوشی برنمیداشتم ، به حرفِ هاتف و وعده ی ارسالِ لوکیشنش اعتمادی نداشتم اما انتظار تنها راهِ چارم بود. وقتی زنگ زدم و خودمو معرفی کردم ، انگاری برای لحظه ای با اوردنِ اسمَم جونشو ازش گرفتم و دوباره بهش پس دادم.. شک داشتم که درموردِ موضوعِ دوسالِ پیش چیزی دونسته باشه ، هرچی باشه اون رفیقِ شفیق رهام بود ، اون موقع ها میگفتی جون بده به پاش قلبشو درمیاورد دودستی مینداخت تو بغلِ رهام ، مدیون بود به رهام ، خوانوادشو ، زنشو ، بچشو زندگیشو به رهام مدیون بود. وقتی اسممو شنید و تارف تیکه پاره کردناش تموم شد از رهام پرسیدم ازش ، اولش زد زیرش ، گفت که الان دو سه سالی هست که کنج زندون بوده و تو این چند ماه ازادی کسیو ندیده.. میدونستم دروغ میگه ، میدونستم با این ادعایِ معرفتِ الکی کردن رهامو بدتر میندازه تو باتلاق قسمش دادم ، به جونِ رهام قسمش دادم. قسمش که دادم یه دقیقه سکوت کرد " لا اله الا اللهی" پچ زد و بعد مُقر اومد که رهام شماله ، اما نگفت واس خاطرِ چی شماله.. اولش گمون کردم رفته ویلای لواسون اما زد زیرش و گفت اون طرفا نیستن ، التماسش کردم که ادرسو برام بفرسته اونم جونِ بچشو قسم خورد که اینکارو میکنه. برای بار هزارم به ساعثِ پایانِ تماسمون نگاه کردم و بدتر دور خودم چرخیدم ، اینقدر چرخیدم که بیات داغ کرده کتابِ تو دستشو رو میز پرت کرد و پرخاش کرد ؛ اینقدر راه نرو سرم گیج رفت! بگیر بشین یا میفرسته یا نمیفرسته دیگه.. اومدم بهش بگم دلم شور میزنه ، اومدم بگم نکنه سَر مرام و معرفت برینه تو زندگیِ رهام ، اومدم بگم نکنه جونِ بچش تلست واسه پیچوندن من ، اومدم بگم اما صدایِ نوتیفِ گوشی لالم کرد و باز کردنِ پیام و دیدنِ لوکیشن سَرکیفم اورد. دقیقا بعد از ارسال لوکیشن پیام دیگه ای حاویِ "مرگِ هاتف از یادت ببر این پیامو از من گرفتی" ارسال شد و نگاه من بعد از صفحه گوشی خیره موند تو چشمای زنی که فرشته نجات رهام تلقی میشد! بلافاصله بعد از خوندنِ پیام ، از واتساپ بیرون اومدم و درخواستِ اسنپ کردم ، انگاری این وقتِ صبح هیچ اَحدی نبود تا چالوس بره و همه چیز دست به دستِ هم داده بود تا سکته کنم! وقتی نداشتم برای تلف کردن برای همین با تمامی سرعتی که از خودم انتظار داشتم گوشیمو تو جیبِ شلوارم فرو بردم و بعد از چنگ زدنِ کاپشن از روی صندلی خواستم از اتاق بیرون بزنم که صدای ملیحِ اون دختر وسط راه نگهم داشت ؛ فکرِ اینکه با این چشات بشینی پشت رول و از ذهنت بنداز بیرون! پلک به هم فشردم ؛ ماشین نیست ، منم وقتی ندارم که تلفش کنم میرم خونه با ماشینِ خودم میرم. دوباره اقدام برای رفتن کردم اما اینبار خودش پیشقدم شد و جلو اومد ؛ تو باید سالم باشی تا جلوی رهامو بگیری ، بزار خودم برسونمت. نیشخندی رو لبام نشست و همزمان با پوشیدنِ کاپشنِ چرمَم لب زدم ؛ ترجیح میدم جنازم تَه دره پیدا شه تا اینکه رهام منو با شما بیینه و فکرای مزخرف بکنه. انگاری حرفم به نظرش معقول اومد که سری تکون داد و همینطور که سمتِ کیفش حرکت میکرد لب زد ؛ اون رفته تا انتقامِ بدبختیاشو یه تنه خودش بگیره ، پس فقط ارومش کن سوییچشو از کیفش بیرون کشید و کیفو روی میز رها کرد و سمتم قدم برداشت ؛ بنزین نشی رو اتیشش امیر! سوییچو جلو روم گرفت اشاره کرد تا بگیرمش. سوییچو ازش گرفتم و با نفس عمیقی پچ زدم ؛ بستگی داره چقدر این اتیش شعله گرفته باشه. منتظر حرفی از جانبش نموندم و سمتِ درب قدم برداشتم ، دستگیره درب رو فشردم اما قبل از اینکه بیرون برم برگشتم و با نگاه کردن به اون زن گفتم ؛ چرا اینکارو برای ما میکنید خانم؟ لبخندِ امید بخشی به چهره رنگ و رو پریدم زد و به ارومی جواب داد ؛ شاید به این خاطر که شما دوتا ، منو یاد خودمو یه عزیزی میندازید که دیگه ندارمش.. مراقبت کن از خودت و همینطور رهامی که بهت نیاز داره! در جوابِ لبخندش منحنی لب هامو به لبخند کشیدم و با تکون دادنِ سرم از اتاقِ تراپی بیرون زدم!
Показать все...
| فصل دوم/ســــــربـــــار| _قـســمتِ پنجاه و ششم_ امــیــر : تمامی اجزای بدنم گوش شده بود برای شنیدن حرف های اون زن ، تمامیِ صدای اطراف قطع شده بود و حرف هاش مدام تو ذهنم تکرار میشد و این تکرار الارم خطریو تو وجودم به صدا درمیاورد که مدت ها بود حسش نکرده بودم. از رهام میگفت ، از احساساتش ، از افکارِ پیچیدش ، از خستگیِ روحیش ، از فکرِ انتقامش.. میگفت رهام خسته شده ، کم اورده که میخواد دردِ دلشو با انتقام بندازه تو جونِ دیگران.. میگفت چشم هاش اتیش داشت و اون اتیش خونه خراب میکرد ادمایِ گناهکار و بی گناهِ اطرافشو. تو تمامیِ حینِ صحبتش با چشم هایی که دو دو میزد نگاهش کردم و لب به حرف باز نکردم ، تاجایی که خودش از گفته هاش دست برداشت و سکوت کرد ، سکوتشو که دیدم اولین حرفی که میون سرابِ وجودم میدرخشیدو به زبون اوردم و اون سراب این جمله بود ؛ " میخواد از من انتقام بگیره؟" قرار نبود هیچوقت فراموش کنم نگاهِ پر ترحمِ دختر روبه رومو ، که این نگاهِ ترحم برانگیز اتیشم زد و همونجا خاکسترم کرد. دلم میخواست از اون دختر بشنوم که انتقامِ رهام صرفاً روی من خلاصه میشه و با دیگران کاری نداره اما برخلافِ میلم ، پا روی پا انداخت و به ارومی لب زد "تنها کسی که ازش انتقام نمیگیره تویی امیر.." سوالِ من چرا بود و قبل از اینکه بیانش کنم ادامه داد ؛ " علاوه بر خنک کردنِ جیگرِ اتیش گرفتش ، میونِ این تصمیمِ احمقانه دنبالِ راهیه که ببخشتت! اصلا برای همینه که الان روبه رویِ من نشستی امیر." بغض عین بمبستیِ میونِ تنها راهِ چارم راه گلوم رو بست و اشک تو چشمام حلقه زد ، نفسم رو با اظطراب پس زدم و پرسیدم ؛ من..من باید چیکار کنم؟ نگاهی به ساعتِ مچیش انداخت و جواب داد ؛ برای کاری کردن همین الانشم دیره.. اون رهامِ یاغی حتی دقیقه های پیش روش روهم قدر میدونه.. با دستی که به وضوح میلرزید پچ زدم ؛ یعنی ممکنه رفته باشه سروقتشون؟ بعد از شنیدنِ حرفم به ارومی سرتکون داد و بعد زمزمه کرد ؛ شَک نکن! کلافه و پر استرس دستی به موهای بازم کشیدم ؛ خب..مــ..من باید از کجا پیداش کنم؟ از پشتِ صندلی چرخ داش بلند شد و روبه پنجره سراسری کمی فکر کرد و بعد با لحنِ شتاب زده ای گفت ؛ بگرد تو دور و وَریاش ، نه فقط الان برگرد به گذشته ، بیین رهام جز تو و اونایی که اعتمادشو شکستن کیو داره که تو این راه بهش کمک کنه؟ ذهنم از اظطراب قفل کرده بود و هرچقدر به عقب نگاه میکردم جز خودم و سلین چیزی به یاد نیاوردم ؛ ااخه رهام کسیو نداره که بخوا... به یاد اوردنِ هاتف جرقه ای بود تو سرم و این جرقه باعث شد با شتاب از روی صندلی بلند شم و پر اظطراب بگم ؛ هاتف..رفیقِ بیست سالشه ، اهل خلافه شنیدم یکی دوماهی هست از زندان ازاد شده.. در برابر حرفم تند تند سری تکون داد و لب زد ؛ پیداش کن امیر ، هرجوری که هست پیداش کن اون قطعا میدونه رهام کجاست!
Показать все...
تکیه دادم به خودم..
Показать все...
Ali-ZandeVakili-Akharin-Avaz-320.mp36.36 MB
10:30 دقیقه امشب ، پارتای سربار
Показать все...
  • Фото недоступно
  • Фото недоступно
دو برابر گرمای اون جهنمو بهت میدم! ناشناس چنلِ ناشناس
Показать все...
| فصل دوم/ســــــربـــــار| _قـســمتِ پنجاه و پنجم _ رهــام : تعجب تو چشمای هر چهارتاشون اشکار بود و این اشکار بودن یعنی تیرم درست به هدف خورده بود. نفسمو همراه با دودی که تو اتاق از سیگارِ نصفه موندم به جا مونده بود بیرون فرستادم و به دنباله حرفِ چند ثانیه پیشم گفتم ؛ میونِ اون پسرایی که به دلایلِ مختلفی مثلِ خوشگلی ، پول ، سود و یا سرگرمی برچینشون میکردید یکیشون معشوقم بوده. میفهمید چی میگم؟ میگم معشوقم بوده! هرکدومتون با دلایلِ مشخصی تورش کردین و حالا اینجایید تا تقاصِ همینو پس بدید. قسم میخوردم که تپشِ قلب هاشون چنان محکم و پرصدا بود که دقیق به گوشم میرسید و پوزخندو رو لبم پررنگ تر میکرد. میونِ اون چهار دختر یکیشون بعد از زدنِ حرفم ادمِ روبه روشو شناخت. البته که بایدم میشناخت چون تنها کسی که چهره اش و لاشم رو تو اون پارک دیده بود همین دختر بود. همین دختر و زنی که از خودش هم لاشی تر بود. بی توجه به حرف های اون سه دختر ، چشمامو بهش دوخته بودم! لرزیدنِ پلک هاش باعث میشد کیف کنم و نگاهمو عمیق و البته ترسناک تر کنم! فشارِ دیدنِ این چشم هایِ اشنا برام دردناک بود و برای منی که اصلا دوست نداشتم اشتباهی منجر به خراب شدنِ نقشم بشه سیگار کشیدنِ دوباره لازمَم بود! تو تمامِ لحظاتی که پـُرسه روشن کردنِ سیگارمو میگذروندم ثانیه ای هم نگاهمو از صورتش برنداشته بودمو از این بابت خوشحال بودم. دودِ سیگارمو به ارومی بیرون دادم و همینطور خیره به اون دختر لب زدم ؛ اون روزو خوب یادته الهه ، نه؟ این نگاه ، این ادم ، اون معشوق همه رو به یاد اوردی ، نه؟ متاسفم دخترِخوب ، متاسفم که همدستِ دلسوزت مثلِ اون روز کنارت نشسته نیست.. کام دیگه ای از سیگارم گرفتم و ادامه دادم ؛ اخه این دادگاه جوابگویِ حُکم اون افریته نیست. درجریانی که ، نه؟ از ترسِ لحن و چشمایِ بی حسم پشت سرهم سرشو تکون داد و بیشتر تو خودش جمع شد. نیشخندی رو لبام نشوندم و همزمان که با سَر به هاتف اشاره می کردم روبه اون دختر ادامه دادم ؛ همه چیز شبیه به اون روزِ جز دوچیز! یک ، گرمای اون جهنم و دو ، نگاهِ شکست خورده ی مَن! ده برابر گرمای اون جهنمو بهت میدم ، اما نگاهِ شکست خوردمو عمرماً.. تموم شدنِ جملم با چنگ زدنِ موهاش به دست هاتف همزمان شد و ثانیه ای بعد صدای جیغش باعث شد گوشم سوت بکشه! نگاه هاتف به یکی از نوچه هاش درست عینِ یه یاداوری عمل کرد ؛ اون مَرد ظرفِ چهارلیتریِ کناردستشو برداشت و سمتِ اون دختر قدم برداشت با ضربه ای که هاتف به کمرش کوبید روی زمین افتاد و لحظه ای بعد محتویاتِ سفید رنگِ بنزین تمامیِ جسمِ اون دختر رو دربر گرفت و بویِ غلیظش باعث شد گریه های اون سه دختر همزمان با جیغ های الهه بالا بگیره.. شنیدنِ صدای فندک باعث شد چشم از اون دختر بگیرم و به هاتفی بدوزم که چشم انتظارِ دستورِ من اتیشِ اون فندک رو نمایان میکرد. از روی اون صندلی بلند شدم و همزمان با قدم برداشتن سمتِ هاتف سیگارمو روی زمین انداختم، فندکِ نقره ای رنگو از دستِ هاتف کشیدم و با خیره شدن به چشمای لرزونِ اون دختر ، بی هیچ دل رحمی فندکو رو جسمش انداختم. هنوز ثانیه ای از افتادنِ فندک نگذشته بود که اتیش خشمیگین تر از من شعله کشید و نااله های اون دختر بالا گرفت. خیره به اون شعله های نارنجی رنگ ، با نیشخندی گوشه لبم اون روز و تجسم میکردم و از اتیش زدنِ این دختر لذت میبردم. من بهش گرمای اون روز رو پس داده بودم.. گرمایی که اینبار باعثِ مرگش میشد!
Показать все...
| فصل دوم/ســــــربـــــار| _قـســمتِ پنجاه و چهارم _ رهــام : دستمو تو جیبِ شلوارِ مشکی رنگم فرو کردم و منتظر ایستادم تا دربِ اون انباری به روم باز شه..زمانی که داشتم این ویلا رو میخریدم هیچوقت به این انباری فکر نکرده بودم و حالا برای امری به درد بخور شده بود که اون موقع ها حتی شبیهش هم به ذهنم خطور نمیکرد. با باز شدنِ درب و افتادنِ نگاهم به چهره درهَمِ هاتف اخم هامو محکم تر توی هم کشیدم و لب زدم ؛ این چه وضعشه هاتف؟ دستی تو موهای کوتاه و اشفتش کشید و با تکیه به دیوار جواب داد ؛ یکی دوتا نیستن که اقا ، چهار تا ادمن اصلنم شبیه زنا نیستن ، اینقدر که زور و انرژی دارن! از دوتا پله ی انتهایی پایین اومدم و با زدنِ تنه ای به هاتف پچ زدم ؛ وقتی با این قد و هیکل حریفِ چهارتا دختر نمیشی چطوری دلم باید بهت قرص باشه؟ با ورودم به اون انباریِ تاریک و واضح شدنِ صدای جیغ و داد های اون چهارتا زن ، دیگه صدایِ هاتف رو نشنیدم و اتیشِ خشمَم با جیغِ بلندشون دوباره جوونه زد. بعد از اون انباری دربِ دیگه ای توسطِ نوچه های هاتف به روم باز شد و اینبار تصویرو صدای اون چهارتا دختر بی هیچ مکثی تو گوش و چشمَم پیچید و دیده شد. قطعا اون ها قرار نبود منو بشناسن و خب این هزاران فکر به جونشون مینداخت غیر از اونی که باید بهش فکر میکردن! با کشیدهِ شدنِ صندلیِ فلرزی و بعد قرار دادنش درست پشتِ سرم بدون اینکه نگاهمو از اون دخترا بگیرم صدای هاتفو شنیدم که گفت ؛ بفرمایید جناب هادیان. همچنان بدونِ برداشتنِ نگاهم روی اون صندلی جاگیر شدم و پاروی پا انداختم. قیافه اون دخترا ، وزنشون ، قدشون ، گذشتشون خوانوادشون ، مدرک تحصیلیشون، محل زندگیشون ، حتی چت های تلگرامشون تک به تک همه رو از بَر بودم و شناختم از موجوداتِ خرابِ مقابلم تکمیل بود. تعجب و ترس تو نگاه هرچهارتاشون برق میزد و انتظارِ منو برای پرسیدنِ سوال و یا حرفی از طرفِ اون دخترا بیشتر و بیشتر میکرد. خیلی منتظر نموندم تا یکیشون به حرف اومد و همزمان با ریختنِ اشک از چشمایِ سیاهش ناله کرد؛ ما..ما اینجا چیکار میکنیم اقا تو..توروخدا..ولمون..کنید..لطفا صدای ناله و چکیدن اشک از چشماشون بهم حس قدرت میداد و این قدرتمند بودن بعد از چندین سال برام نیاز بود! همونطور خیره به چشمای دختری که حرف زده بود ، دستمو تو جیبِ پالتویِ بلندم فرو بردم و با لمسِ بسته سیگار اونو بیرون کشیدم ؛ شما هر کدومتون ، با دلیل های مشترکی اینجایید سیگاری از پاکت بیرون کشیدم و با گذاشتنش بینِ لبام عمیق تر نگاهشون کردم و با خطاب قرار دادنِ هاتف لب زدم ؛ فندک ثانیه ای بعد فندکِ تو دست های هاتف سیگارمو اتیش زده بود و دودِ غلیظش از بینِ لب هام بیرون میجهید ؛ من به هویتِ تک تک شماچهارتا اگاهم و اینجا بودنتون از قبل برنامه ریزی شدست. حتی اگه عینِ یه حیونِ چهارپا سَر بِبُرمتون و بعد پوستتونو بِکَنم هیچکس خبردار نمیشه ، اینو گفتم که بدونید جیغ زدناتون فقط گلوی خودتون رو به خَش میندازه! کامی از سیگارِ تو دستم گرفتم و منتظر شدم تا دوباره صداشونو بشنوم ؛ اما..اما..مگه..ما..چیکار کردیم.. سوالِ اون دختر ، با موهای بلوند و صورتِ ارایش کرده کاملا مطلوب به نظر اومد و صدامو اینبار با جدیتی بیشتر به گوششون رسوند ؛ اینجا شبیه به یک دادگاهه ، یک دادگاه برای حساب رِسی به کارهایی که کردید ، و هنوز هم انجامش میدید. قبل تر گفتم که شماها با دلایلی مشترک اینجایید. میونِ حرفم همون دختر پرید و با گریه لب زد ؛ اخه این دلیل کوفتی...چیه؟ از اینکه بینِ صحبتم پریده بود عصبی شدم و با وِل کردنِ سیگارِ نصفم درست زیرپام با صدای بلند تری ادامه دادم ؛ به دلیل فاحشه بودنتون! همزمان با زمزمه جملم ، نوکـِ کالجمو به سیگارِ زیرِ پام فشردم و با لِه کردنش ادامه دادم ؛ شما اینجایید تا تقاصِ خراب بودنتون رو پس بدید!
Показать все...