cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

"ســـَربـــار"

میخواهم از چشمانت سرازیرشوم ، تا بویِ تورابه خود بگیرم🌬` ســربار✍🏽 ناشناس ؛ https://t.me/HarfinoBot?start=399537ab4f53a52 ______________________________________ 𝐀𝐒𝐓𝐀𝐑𝐓✈️ ➪ 18/3/1401

Больше
Рекламные посты
832
Подписчики
-124 часа
-27 дней
+5730 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

  • Фото недоступно
  • Фото недоступно
| فصل دوم/ســــــربـــــار| _قـســمتِ پنجاه و هفتم_ امــیــر : سنگینیه قفسه سینم ، سوتِ گوش هام ، حسِ تهوعِ بیش از اندازه ، لرزش اندام بدنم و سرمایی که تمامی اجزای بدنمو دربرگرفته بود جسمَمو میرنجوندن و من حتی نمیتونستم لب به درد باز کنم. میدونستم این چیزی که درگیرشم یه دردِ زودگذر نیست ، قبلا چندین بار اینطوری شده بودم اما به این شدت نبود..نمونش اون روز وقتی از پارک اومدیم خونه ، یا چند بار بعد از اون از رفتارهای رهام اینطوری میشدم اما نمیذاشتم کسی بفهمه.. تو این مواقع یا سلین نجاتم میداد ، یا خودم تلاش میکردم برسم به بیمارستان.. چیزهایی که به چشم دیده بودم شبیه به یک فیلم ترسناک بود ، فیلم ترسناکی که دوست داشتم تمام وجودمو فدا کنم تا رهام نقش اصلیش نباشه.. کشیده شدنِ جسمِ نرم و سردی روی دستم باعث شد پلکای سنگینمو بزور باز کنم و تک چشمی که اونم تار شده بودو بچرخونم تا شاید فردی که درحال انجام این کاره رو پیدا کنم.. چند باری پشت سرهم پلک زدم و دراخر نگاهم رو زنی نشست که درحال عوض کردن انژوکت دستم بود و اینکارو با اخمای درهم و صورتِ خشمگین انجام میداد ، برای نجات از کوه سنگین سینم سرفه ای کردم که سرشو بلند کرد و چشمای خرماییشو به صورتم دوخت . به محض نگاه کردن به صورتم لبخند دلگرم کننده ای زد و خطاب به شخصِ سوم اتاق که تا اون لحظه متوجه حضورش نشده بودم گفت ؛ بهوش اومده اما من هنوز میگم باید ببرینش بیمارستان ، این بیهوشی های دم به دقیقه خطرناکه چرا نمیفهمید چی میگم! صدای شخص سوم اتاق باعث شد ناخوداگاه سرم رو بچرخونم و نگاهش کنم ؛ چطور منو مقصرِ گرفتاریای شوهرت میدونی وقتی که خودت اینقدر زبون نفهمی رستا؟ رهام بود که خیلی قاطع خیره به چشمای اون زن حرفش رو زد و اونو بدتر عصبی و خشمگین کرد ؛ اصلا مگه چه غلطی کردین که اینقدر میترسین ببرینش بیمارستان؟ انگاری که علاوه بر رهام شخص دیگه ای هم تو اتاق باشه تکرار کرد ؛ هان هاتف؟ این دفعه چه دسته گلی به اب دادی؟ چشمای من خیره به رهام بود که بین اون دوتا چشم نگاهِ من رو تشخیص داده بود و به چشمام زُل زده بود. کمی بعد از حرفِ رستا سکوت کرد و بعد چشم از نگاهم دزدید و با خیره نگاه کردن به رستا لب زد؛ ادم کُشتیم! نه یکی ، نه دو تا ، چهار تا.. حالا اگه نمیخوای بجای رفتن به زندان شوهرتو اعدام کنن بازم بگو بیمارستان! همین حرف رهام باعث شد هیاهوی اتاق بخوابه و اون تصاویرِ لعنت شده دوباره جلوی چشمام رجه بره!
Показать все...
| فصل دوم/ســــــربـــــار| _قـســمتِ پنجاه و ششم _ رهــام : دستش که دستمو لمس کرد برق از سرم پرید ، ابروهام از تعجب توی هم فرو رفت و نگاهم به چشمای نیمه بازی خیره موند که مات نگاهم میکرد.. انگاری که ترسیده باشه ، دستمو محکم تو دستش فشار میداد و با تمامِ لاجونیش تمام توانشو میزاشت که دستم از دستش ول نشه.. این ترسش برام عجیب نبود ، اما اینکه بخواد از ترسِ خودم به خودم پناه بیاره عجیب و باورناپذیر به نظر میرسید.. نمیدونستم چی بگم ، نمیدونستم چطور ارومش کنم ، فشارِ دستش داشت انگشتامو خورد میکرد و من کمی توی دلم احساس نگرانی داشتم برای این چشمای مات و این تن رنجیده.. تمامی حرف های پنهانِ تو ذهنمو دور ریختم و با لحنِ به ظاهر خنسایی لب زدم ؛ چته؟ حالت خوبه؟ شنیدنِ صدام برای بالا اومدنِ بغضِ سینشو و لرزیدنِ سیبک گلوش کافی بود تا با تقلا ماسکِ اکسیژنو از صورتش پایین بکشه؛ بگو رهام..بهم بگو که خواب بود. اون صحنه ها ، اون دخترا ، اتیش ، بوی گند جنازه بگو که داشتم خواب میدیدم ، بگو که برگشتیم به دوسالِ پیش ، بگو که عاشقمی.. با هر جمله از حرفاش دستام بیشتر زیرِ فشارش به درد میومد و اشک از چشماش تند تر و تند تر سرازیر میشد ، حتی دلم به حال این پسرِپرگناه هم میسوخت. اب دهانمو قورت دادم و سعی کردم دستمو از دستاش بیرون بکشم ؛ باید استراحت کنی.. حرفم باعث شد چشماش دوباره از اشک لباب بشه و لب بزنه ؛ دستتو ول کنم شکل یه کابوس میشی جلو چشمَم دستتو ول کنم اون دقیقه های نحس میاد جلو چشمَم ، دستتو ول کنم عینِ این دوسالِ کذایی ازم دور میشی.. اینبار اون دستی که اسیرِ سِرم بود و بالا اورد و جفت دستامو تو دستش گرفت ؛ ر..رهّـام ، کابوس نشو ، دور نشو ، رهام من دیگه..دیگ..ج..جون..ن.. دیگه نفس نداشت ، رنگش روبه کبودی میرفت و فشار دستاش کم و کمتر میشد ، چهرم مات بود ولی قلبم..قلبم داشت از سینم بیرون میزد . با فشاری دستامو از دستش جدا کردم و با شتاب ماسک اکسیژنو روی صورتش تنظیم کردم. نفس گرفت اما هنوزم رنگش کبود بود ، ترسیده بودم و به وضوح دست و پامو گم کرده بودم. تمام ترسمو تو صدام ریختم و اسمِ هاتفو عربده کشیدم ، به دقیقه نکشید که درب اتاق با شتاب باز شد و هاتف نفس زنان نگاهم کرد.. دستی به پیشونیه سرد امیر کشیدم و داد زدم ؛ برو بـــگــو زنــت بــــیــاد همین جمله کافی بود تا نگاهش به امیر بیوفته و سراسیمه از اتاق خارج بشه..
Показать все...
| فصل دوم/ســــــربـــــار| _قـســمتِ پنجاه و پنجم _ رهــام : مدت ها بود که زیرِ تخت ، روی زمین نشسته بودم و بدون پلک زدن به صورتش نگاه میکردم.. نگاه میکردم و انگاری تو سرم دیگه هیچ حرفی نبود برای زدن.. نگاه میکردم و انگاری ، ادمه ناشناخته ای بودم میونِ هیاهویِ این صورتِ مظلوم و پرارامش.. ارامش؟ یعنی من هنوز هم از این صورتِ خواب الود ارامش میگرفتم؟ چرا این برخورد ها حتی بویِ گذشته هم نمیدادن؟ چرا این رهام دیگه خودشو نمیشناخت؟ سرم پر بود از انتقام ، دلم پر بود از بخشش ، انگاری از این رهام یه سر و یه دل باقی مونده بود و جسم و روحش گم شده بود.. جسمِ بی حالش روی تخت افتاده بود وبا دستگاه اکسیژن نفس میکشید ، سرم به وسیله انژوکت بهش وصل بود و صدای دستگاه اکسیژن تنها صدای حاکم درفضا بود. گلوم از بغض نگاه کردن به این پسر درد میکرد ، باری سنگین از جنس اهن رو قلبم سنگینی میکرد ، خستگیو با تک تک اجزای تنم لمس میکردم ، چشمام از بی خوابیه دو روزه مدام روی هم میرفت اما من..هنوز هم استوار بودم برای دیدن ، برای بو کشیدن ، برای لمس کردنِ ادمی که خون به جیگرم کرده بود اما هنوزم جیگرگوشم مونده بود. اگه به منِ گمگشته بود دلم میخواست وقتی چشم باز کرد خشمو بریزم تو چشمام گِل بگیرم درِ قلب بی صاحابمو دهنمو وا کنم جوری باهاش حرف بزنم که بره و پشت سرشم نگاه نکنه..اما نبود.. دلِ سگ مصبِ من یه جای خالی نداشت برای زخم زدنِ دیگران ، تو خون غرق بود و بزور دست و پا میزد برای ادامه دادن اما ، اما برای امیر همون قلبِ دوسال پیش بود. اسم امیر که میومد ، زخماش از هزار تا میشدن دوتا ، جاش میشد بهترین جای این سینه ، رنگش میشد قرمزِ قرمز ، برق میزد از خوشی.. اسم امیر که میومد ، فراموش میکرد چی اومده به سَرش که روزی هزار بار وایستاده و دَم نزده. این چه دردِ بی درمونی بود که توش دست و پا میزدم؟ این چه کوفتی بود که با اسمِ عشق یه روز کمرمو خم میکرد و روزِ دیگه میونِ بدبختی و فلاکت لبخند میاورد رو لبام؟ این چه زهرماری بود که پایِ تاوانش حتی به ادم کشتن و خلاف تن داده بودم؟ نفسِ سنگینمو از کُنج گلویِ دردمندم بیرون فرستادم و از جا بلند شدم. از شدتِ کمخوابی سرم گیج میرفت و چشام تار میدید اما روی پا محکم ایستادم و دو قدم تا تختو به ارومی طِی کردم.. هرچقدر که به جسمش نزدیک تر میشدم اجزای بدنم تقلای بیشتری برای لمس میکردن ، انگاری دستام ناخوداگاه به سمتِ جلو کشیده میشدن و تنمو همراه با خودشون میکشیدن.. عقلم به این لمس راضی نبود اما تنم بی توجه به اون ، فاصله رو صفر کرد و درنهایت دستِ لرزونم رو سرش نشست. چند ثانیه ای با بُهت به دستم نگاه کردم و درست وقتی که نرمیه موهاشو حس کردم دستمو به حرکت دراوردم و در حد چند لحظه کوتاه سرش رو نوازش کردم و بعد با شتاب دستم رو کشیدم. از خیره نگاه کردنش دل کَندم و پتویی که پایین پاش افتاده بودو برداشتم و تا روی شکمش بالا کشیدم ، همین که خواستم دستمو از روی پتو پَس بزنم دستمو محکم گرفت و نگهم داشت.
Показать все...
Показать все...
Mohsen-Chavoshi-Dooset-Dashtam-256.mp36.58 MB
"10:30دقیقه امشب ، سَربار"
Показать все...
00:21
Видео недоступно
سَـــربارِ عزیزم؛ #sun
Показать все...
6.92 MB
  • Фото недоступно
  • Фото недоступно
| فصل دوم/ســــــربـــــار| _قـســمتِ پنجاه و چهارم _ رهــام : لبِ ساحل با ماشین میروندم و به طلوعِ نحسِ افتاب رو به ابِ دریا نگاه میکردم ، تمامی شیشه های ماشینو پایین داده بودمو هرلحظه بیشتر گاز میدادم تا خنکیه نسیمِ صبح به صورتم برخورد کنه و از خلاء بیرونم بکشه.. وقتی فرمونم سمتِ ساحل کج شد ، هنوز شب بود اما حالا خورشید طلوع کرده بود و ابیِ دریا نمایان شده بود.. نمیتونستم از ماشین پیاده شم ، نمیتونستم برم لب اب و خنکیشو لمس کنم ، نمیتونستم نسیم رو با تمامی وجودم حس کنم ، انگاری دیگه چیزی درونم نبود تا ارادمو تحریک کنه ، تحریک کنه تا به فکر خودم بیوفتم ، به فکر ارامشم ، لذتم.. انگاری هیچ چیزی از خودم به ذهنم نمیرسید ، انگاری من کالبدِ رهام بودم و تو این کالبد هزاران روح رو تحمل میکردم اِلا روحِ شکسته خودم! دم دمای صبح بود ، خورشید گرما نداشت اما نورش اذیتم میکرد ، عینکمو به چشم زدم و با نگاهِ طولانی به ابِ دریا پامو روی گاز محکم تر فشردم و تو جاده پیچیدم.. باید برمیگشتم ویلا..باید دوباره شروع میکردم.. این پایانِ مسیر نبود ، حالِ امیر ضعیفم کرده بود اما منصرفم ، نه.. یه ادم ، یه ادمِ پست فطرت انتظارم رو میکشید.. انتظارِ اتیشی که تو گذشته به جونم انداخته بود! ساحل به ویلا خیلی نزدیک بود و من با سرعتی که داشتم خیلی زودتر از حد حساب رسیده بودم ، نگاهی به دربِ بسته انداختم و به یاد اوردم که احمدو فرستادمش بره ، برای همین بیخیالِ ماشین پیاده شدم و تک دروازه ی کوچیکو با هُل نسبتا محکمی بازش کردم.. خونه تو سکوت غرق بود و توی حیاط هیچکس به چشم نمیخورد ، دلنگران اینکه نکنه اتفاقی افتاده باشه به قدم هام سرعت دادم و با باز کردنِ درب ورودیه ویلا داخل شدم ، کاناپه ای که دیشب امیرو روش گذاشته بودم خالی بود و تنها پلاستیک هایی حاویِ سرم و امپولِ مصرف شده روی میزِ کنارِ کاناپه افتاده بودن ، دلنگرانیم با دیدنِ این صحنه بیشتر شد و با چشم جای جایِ ویلا رو دنبال هاتف گشتم ، با ندیدنش سمتِ پله گردونِ وسطِ خونه حرکت کردم و با نهایت سرعتی که از خودم سراغ داشتم اون پله های چوبیو بالا رفتم. نفسم به خس خس افتاده بود ، با اون حال سعی کردم هاتفو صدا کنم ولی قبل از اینکه دهانم برای کلمه ای تقلا کنه درب اتاقِ باز شد و هاتف به همراهِ رستا ازش بیرون اومدن ، اخرین پله رو از سَر گذروندم و با نگرانی سمتشون قدم برداشتم. صدای قدم هام رو پارکتِ چوبی سرهاشونو سمتم چرخوند و هاتف با دیدنِ سرو ریختم سمتم دویید؛ حالت خوبه رهام؟ نفس رفتمو به ریم برگردوندم و لب زدم ؛ واسه چی سَر جاش نبود امیر؟ اب دهنشو قورت داد و سرتاپامو از سرگذروند ؛ رَستا گفت پایین جایی نیست سرمو بهش اویزون کنه، کاناپه هم سفت بود خودِ امیر اذیت میشد. دیگه با کمک بچه ها اوردیمش تو اتاق گذاشتیمش رو تخت ، لباسشم عوض کردیم اینجا راحت تره.. حالشم از دیشب بهتره ، نگران نباش. نگاهِ پرخشمی به چهره ارومش انداختم و دستی که میخواست تو گوشش فرو بیادو مشت کردم ؛ واسه دست زدن بهش و نگاه کردن به تنش یه سیلی محکم طلبته که اگه زنت نگاهمون نمیکرد میدادم نوش جون کنی! منتظر حرفی از جانبش نموندم و مقابلِ صورت وا رفتش سمتِ اتاق قدم برداشتم.
Показать все...
| فصل دوم/ســــــربـــــار| _قـســمتِ پنجاه و سوم _ رهــام : به صندلیِ چوبی تکیه زدم و از سیگارِ بین لبام کام عمیقی گرفتم و بعد از چند ثانیه مکث دودِ جمع شده تو گلومو بیرون فرستادم.. زیرِ اسمون شب و خیره به ماهِ تابانش ، کمی دلنگران و بشدت سردرگم سیگارمو میکشیدم و هزاران حروفِ جورواجور و برای ساختنِ شعر تو ذهنم میچیدم. حتی دیگه نمیتونستم شعر بگم ، حتی دیگه نمیتونستم از ماه ارامش بگیرم ، حتی دیگه سیگارم ارومَم نمیکرد. انگاری شده بودم یه ادم دیگه ، یه ادم که با رهامِ قبلش زمین تا اسمون متفاوت بود. من ادم کشته بودم ، چطور توقع داشتم هنوز هم همون رهامِ شاعرو تو وجودم پیدا کنم؟ خلوتِ جسمو شلوغیو مغزم با اومدنِ هاتف و نشستنش کنارم به هم خورد و سیگاری که به فیلتر رسیده بود از بین دستام روی زمین پرت شد. سکوتِ هاتف دوام زیادی نداشت و بالاخره به حرف اومد ؛ یه سری امپول و سرم میخواست و کپسولِ اکسیژن که رفتم گرفتم ، فعلا علائم جدیدی نداشته. نفسِ حبس شدمو به اسودگی بیرون فرستادم و دوباره به ماه خیره شدم ؛ بابتِ حرفایِ رَستا متاسفم اقا ، اونم چهارسال نبودنم سخت گذشت بهش الان فکر میکنه دوباره میخوام بیوفتم گوشه زندون.. پلکامو روی هم فشردم و با صدای گرفته ای که نشون دهنده چند روز نخوابیدنم بود پچ زدم ؛ وقتی خلوتیم نگو اقا ، نزار حس کنم توام حقوق بگیرمی ، بزار حس کنم یه رفیق دارم حداقل.. چند ثانیه ، فقط چند ثانیه سکوت نیاز بود تا دستشو رو شونم بزاره و محکم فشار بده ؛ هاتف بمیره نبینه این حالتو داداش.. رفیق چیه قربون چشات ، تو همه کَس منی نگو اینجوری.. بغضِ سنگین وجودمو قورت دادم و بی ربط گفتم ؛ بعد دوسال بغلش کردم ، بعد دوسال لمسش کردم ، بعد دوسال بوش کردم ، هاتف من بعد دوسال نگرانش شدم.. دلم میخواد ببخشمش مغزم نمیزاره ، میخوام ولش کنم قلبم نمیزاره ، این وسط من و این تن و بدن شدیم مُرید این دوتا لاکردار.. بهت گفتم بهش ادرس بده ، گفتم بزار بهت اعتماد کنه ، گفتم بزار بیاد بیینه چیکار کردم با این همه ادم تا شاید دلمو خنک کنم. اومد ، دید ، به این حال افتاد اما دلِ من خنک نشد.. هاتف ، بعد از دوسال..بعد از دوسال هنوزم همون بو رو میداد..هنوزم..هنوزم.. نشد..نتونستم ادامه بدم ، از گریه بیزار بودمو یه کلمه حرفِ اضافه به هق هق مینداختم.. دستمو تو جیبم فرو بردم و با لمسِ بسته سیگارمو نخِ دیگه ای ازش بیرون کشیدم و با فندک روشنش کردم ، پُک عمیقی بهش زدم و بالاخره به صورتِ مَردِ کنارم نگاه کردم.. چشماش کاسه خون بود و با دلسوزی نگاهم میکرد؛ چرا این قلبِ خونیت هیجوره اروم نمیگیره رهام؟ سوالِ خودم رو به خودم برمیگردوند و من هیچ جوابی جز یه جمله براش نداشتم ؛ شاید چون فقط قلبم خونی نیست ، شاید من دارم توی خون غرق میشم.. دستی به چشماش کشید و روبه روم جا گرفت ، حتی دیگه نمیتونستم اینجارو تحمل کنم.. از جام بلند شدم و روبه هاتف لب زدم ؛ به زنت بگو تا صبح بشینه بالاسرش ، هرچیزی که شد فکر بیمارستان رفتنو از ذهنتون بندازید بیرون من اون پسرو بیشتر از شما میشناسم ، اون وقتی میترسه هیچ کدوم از حرکات رفتاریش دست خودش نیست ، ممکنه لو بره همه چی.. منو ببین هاتف.. با نگاهش ادامه دادم ؛ من نمیخوام دوباره بخواطر من بلایی سرخودت بیاری گرفتی؟ با کمی مکث سری تکون داد و گفت ؛ حالا با این همه جنازه وسط این قبرستون چیکار کنیم؟ دودِ سیگارمو بیرون فرستادم و با نگاه کردن به استخر جواب دادم ؛ تک تکشونو ، ردیفی تو همین باغ دفن کن..
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.