🍁🦋گم _شده ام _در _تو🦋🍁
@gom_shode گم شده ام در تو🍁 به قلم :اسکندری نویسنده ی رمانهای : #چیدا #بوسه ای بر چشمانت
Больше6 517
Подписчики
-2024 часа
+6917 дней
+91130 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
اینجا منبع همه رمان های چاپی و عاشقانه است 😍
جایی که هر کتابی که بخوای پیدا میشه 🥹
حتی حتی حتی ...
با امضای نویسنده میتونی کتابتو بگیری 😌
بوکمارکای جذاب و تخفیفای همیشگی هم که دارن 🤩
برو تو این لینک و یه دنیای جدیدو تجربه کن😍 :
https://t.me/+3glmQS0NSRpmMDVk
https://t.me/+3glmQS0NSRpmMDVk
60210
Repost from N/a
_زهیر ولم کن، خواهش میکنم...
اشکام امانم رو بریده بود و نمیتونستم به خوبی ببینم و دنبال زهیر کشیده میشدم.
شروع به التماس کردم:
_آقا زهیر خواهش میکنم بخدا من کاری نکردم. سلما دروغ میگه، من کل شب پیش شما خوابیده بودم.
https://t.me/+Gmu5brPGe2ZmNjY0
برگشت سمتم و داد زد:
_ده کصافت، من تو رو از چنگ اون پدر بیشرف و نامادری هرزت دراوردم و اوردم که زن جانشین بزرگترین شیخ عرب بشی، بعد تو رفتی زیر خواب پسر عموم شدی.
بیا بهت نشون میدم خیانت کردن به شیخ زهیر بزرگ چه عواقبی داره.
دستم رو بشدت کشید و روی تخت انداختتم. دستام رو با کمربندش بالای سرم بست و افتاد روم...
https://t.me/+Gmu5brPGe2ZmNjY0
https://t.me/+Gmu5brPGe2ZmNjY0
https://t.me/+Gmu5brPGe2ZmNjY0
#پارت_واقعی_رمان.
#توصیه_ویژه_ادمین_ققنوس.
اگه عشقی به طعم #قهوه_عربی میخوای حتما داخل چنل جوین شو.
به دلیل فیلترینگ عضو گیری محدود، پس عجله کن. 😜
ܦ߳ܤࡐܤِ عرࡅ߲ߺܨ
❌️هر روز یک پارت به جز آخر هفته ها و ایام تعطیل ❌️
12530
Repost from N/a
همه میگفتن انقدری پاکه که اگه بندازیش بین صدتا دختر، بدون هیچ خبط و خطایی برمیگرده.
اون هیچکارهی این فامیل بود ولی از عمو و عمه گرفته تا کوچیک و بزرگ سر اسمش قسم میخوردند.
مگه میشه یه نفر مذهبیام نباشه ولی انقدر پاک؟
من میدونستم همهی این سربهزیریا و محجوب بودنا از سر ریا و تظاهره. اینو به همه ثابت میکردم.
https://t.me/+Z_N-nyXVCpNhZDVk
https://t.me/+Z_N-nyXVCpNhZDVk
https://t.me/+Z_N-nyXVCpNhZDVk
- بفرمایین جانان خانوم، در خدمتم.
چنان خدمتی نشونت بدم، اون سرش ناپیدا!
با شرارت در اتاقمو قفل کردم و رفتم پشت میز لم دادم.
گلو صاف کرد و مردد گفت:
- گفته بودین کارم دارین.
- کار مهمی نیست، الان که فکر میکنم خودم از پسش برمیام. میتونی بری.
یه اخم ریز کرد و به در نگاه انداخت.
- چرا پس درو قفل کردین؟
با لودگی گفتم:
- کاری نداره، با کلید بازش کن.
و بالاخره!! دکمههای باز روپوش پزشکیمو کنار زدمو کلید رو انداختم توی تاپم.
چشماش چهارتا شد و دوباره خیرهی زمین شد.
بازم ادا! بازم مظلوم بازی!
- این چه کاریه؟ شوخیشم قشنگ نیست جانان خانوم.
- اتفاقا کاملا جدیم.
با حرص گفت:
- اگه الان باباتون بیاد...
پریدم بین حرفشو و نمایشی شروع کردم به گریه کردن.
- ای وای... دارای مظلوم و مطهر فامیل یکی یه دونه دخترشو تو اتاق خفت کرده و میخواد بلا سرش بیاره.
با تعجب گفت:
- من همچین کاری نکردم!
بلند زدم زیر خنده.
- میدونم. تو عقیمی، ولی مهم اینه من چی میگم.
تعحبش لحظه به لحظه بیشتر میشد.
- کی گفته من عقیمم؟
- پس چرا بیست و هشت سالته و هنوز ازدواج نکردی؟
بالاخره اون نقاب صبوری و جمع حرف زدن رو گذاشت کنار و باعصبانیت گفت:
- به تو چه!
- پس چرا نمیای کلیدو برداری؟ میترسی لو بری؟
با دو قدم بلند اومد جلو و منو مثل پر کاه بلند کرد.
با یه حرکت دست انداخت توی تاپم و کلیدو بیرون کشید. دستاش داغِ داغ بود.
حتی رگای صورتش درحال ترکیدن بودن.
رفت دم در و به جای اینکه درو باز کنه، یه دور دیگه قفلش کرد.
اینبار من بودم که ترسیدم.
- معلومه چیکار میکنی؟
- مگه نمیخواستی ببینی عقیمم یا نه؟
ترسیدم. دارا که اهل این بلبلزبونیا نبود.
با عصبانیت گفتم:
- گمشو بیرون از اتاق من. داد میزنم مردم بریرن سرت.
- پرسیدی چرا ازدواج نکردم؟
چون منتظر موندم که تو بزرگ شی.
با ابرو اشاره زد به بالاتنهم و با نیشخند گفت:
- بیشتر از اونچه که انتظار داشتم بزرگ شدی.
- چی داری میگی؟
- از وقتی به دنیا اومدی اسم من نشسته کنار اسمت. حالا وقتشه امانتیمو از بابات بگیرم.
https://t.me/+Z_N-nyXVCpNhZDVk
https://t.me/+Z_N-nyXVCpNhZDVk
https://t.me/+Z_N-nyXVCpNhZDVk
بعد بیست و سه سال از امریکا برگشتم ایران. ولی هیچکس منو تحویل نمیگرفت.
ذکر روز و شب همه شده بود «دارا»
انقدری از این دارا کینه به دل بردم که بالاخره یه فکری برای زمین زدنش به سرم زد. ولی... ❌🔥
#عاشقانه
#صحنهدار
ساجده یزدانی|گمگشته در تو
•والقلم• آشیانهای ساختم در بلندای بام مأمن حزنهای بیگانه ساجده یزدانی نسب |س.ی| بنرها واقعیاند. صبور باشید💙
20230
Repost from N/a
-قول میدم زود تموم شه، چشماتو ببند!
هق میزدم، اسلحش درست روی سرم بود و وسط جنگل بودیم! میخواست منو بکشه چون فهمیده بودم کیه چیه چیکار میکنه!
نالیدم:
- ترو خدا م... من میترسم
آب دهنش و قورت داد و کی فکرشو میکرد یه شماره گرفتن تو اندرزگو باعث بشه من با همچین آدمی روبه رو شم؟
چشماشو بازو بسته کرد و غرید:
- آخه لعنت بهت چرا این قدر فضولی کردی که الان...
ادامه حرفشو نزد، ازم خوشش میاومد خودش گفت از قیافم خیلی خوشش میاد و الآنم وسط جنگل بودیم و چشمام الان همرنگ خود جنگل بود... سبز وحشی
پس چرا استفاده نمیکردم ازین قضیه؟
میتونستم تلاش کنم برای نمردن لب زدم:
- دلم میخواد ببوسمت
اشک میریختم گیج بود که ادامه دادم:
- دلم میخواد حداقل یه بوسرو قبل از مرگ تجربه کنم
کلافه اسلحشو داخل جیبش گذاشت سمتم اومد قد و هیکلش چهار برابر من بود!
دستمو گرفت و کشوندم بالا... هولم داد سمت درختی و بدنم لرز داشت هنوز چجوری فرار میکردم یا اسلحشو برمیداشتم؟
سمت درخت هولم داد که خوردم به درخت و آخی گفتم که در گوشم لب زد:
- آخ آخ گفتنات مونده
https://t.me/+IhoEo4gyg2s5NTk0
https://t.me/+IhoEo4gyg2s5NTk0
https://t.me/+IhoEo4gyg2s5NTk0
https://t.me/+IhoEo4gyg2s5NTk0
لبشو محکم روی لبم گذاشت و بدنشو بهم چسبوند نفسم داشت میرفت از ترس در حال بوسیدنم بود و من بودم که با دست به همه جاش دست میکشیدم تا حواسش پرت بشه و در نهایت با تموم ظرافت اسلحرو از جیبش درآوردم!
لبش روی گردنم نشسته بود من دستمو بالا آوردم و اسلحرو روی سرش گذاشتم که مات موند... و با نفرت لب زدم:
- گمشو برو عقب
عقب رفت و دستاشو بالا آورد و با نیشخندی لب زد:
- بیشتر ازت خوشم اومد چشم سبز وحشی
اسلحرو سمتش گرفتم و با حرص دستی به لبام کشیدم:
- ولی حیف که اون دنیا شاید ببینیم! میکشمت بعدش میرم پیش پلیس کل دارو دستتو لو میدم با مدرک بعد تو میمونی و جنازهی پوسیدت وسط این جنگل گم و گور شده
یه تا ابروشو داد بالا:
- خلافکار خوبی ازت درمیادا استعداد داری فکر میکردم خنگی فقط...
تو یه حرکت با پاش جوری کوبید تو دستم که تفنگ سمت دیگه ای پرت شد و صدای جیغم تو جنگل پیچید از درد دستم!
اومد سمتم و فکمو تو مشتش گرفت و منو صورت به صورت کرد و خیره به چشمای ترسوم گفت:
- نترس من یه فکر دارم، تو منو داغ میکنی پس تا وقتی همین جوری منو داغ کنی زنده میمونی ولی تو اسارت من
حالت انتخاب کن مرگ یا زندگی با اسارت
https://t.me/+IhoEo4gyg2s5NTk0
https://t.me/+IhoEo4gyg2s5NTk0
https://t.me/+IhoEo4gyg2s5NTk0
👍 1
25300
Repost from N/a
- چه خبره اونجا؟ کی افتاده توو استخر؟
با صدای ترسیدهی یکی از دخترها، هامون چوب بیلیارد را در دست چرخاند و به سمت پنجرههای سراسری خانه باغ رفت.
- توی این یخبندون آدم مگه احمقه بره سمت استخر آخه؟
این را گفت اما با دیدن مرجان که لبهی استخر ایستاده و بلند بلند به کسی که داخل آب دست و پا میزند میخندد، تنش لرزید.
هامون چوب بیلیارد را همانجا رها کرد و به بیرون دوید. شک نداشت که تن ظریف ماهک در آب سرد استخر دارد میلرزد. از چشمان خشمگینش معلوم بود امشب بلایی سر دلبرکش میآورد.
- گمشو بیا اینطرف تا سر خودت رو نکردم زیر همین آب!
چند قدم به استخر مانده، داد و بیدادش را شروع کرد و مخاطب کسی نبود جز مزاحم همیشگی زندگیاش مرجان!
شانههای دختر از صدای دورگه و ترسناکش بالا پرید و هول زده قدمی فاصله گرفت.
- من کاری نکردم...
اما هامون نه چیزی میشنید، نه جز ماهک کسی را میدید. لبهی استخر خم شد و دست زیر شانهی او انداخت تا از استخر خارجش کند.
ماهک ترسیده هق زد و به یقهی لباس هامون چنگ انداخت. لبهایش از شدت سرما سر شده بود و قدمی تا بیهوشی فاصله نداشت.
- هامون...سر...سردمه!
دست زیر زانوی او انداخت و به بغلش کشیدش.
- هیش...تموم شد...الان گرم میشی.
برایش مهم نبود که لباسهای خودش هم خیس میشود و قطعا با این سوز هوا سرما میخورد.
- چیشد؟ تو که میگفتی این دختر فقط بازیچه انتقامته و بعد طلاقش میدی و دوباره با هم...
به رجز های مرجان اهمیتی نداد و خفه شویی نثارش کرد. تا خانه دوید و ماهک را به اتاقش برد. بچهها نگران پشتشان راه افتادند اما هامون عصبی در را بست و اجازه ی ورود نداد.
- ماهک...بیدار بمون...ماه عزیزم...
برای اولین بار هامون هول شده بود و نمیدانست چکار کند. انگار با هر لرزشی که تن ظریف ماهک را میلرزاند، تکهای از وجود او هم فرو میریخت.
- باید ببرمت حموم...اینجوری نمیشه، گرم نمیشی.
سریع به حمام رفت و وان را از آب گرم پر کرد. دوباره جسم مچاله شدهی ماهک را بلند کرد و به حمام برد.
- نمیخوام...آب سرده نمیخوام!
ماهک انگار درکی از اطرافش نداشت و به تن هامون چسبیده بود و از ترس جدا نمیشد. مرد کلافه لب روی هم فشرد و در حرکتی ناگهانی خودش هم همراه ماهک داخل وان رفت تا ترس او بریزد و بفهمد آب گرم است.
- الان گرم میشی عزیزکم... تموم شد...
ماهک همچنان در آغوش هامون مچاله بود. آرام سر بالا آورد و مظلومانه به او چشم دوخت.
- مرجان گفت من لیاقتت رو ندارم... گفتم عاشق هامونم ...گفت تو بهم نگاه نمیکنی!
انتظار هر حرفی را داشت جز اعتراف به عشق. ان هم وقتی با لباس هر دو داخل وان نشسته بودند! ماهکش دوستش داشت!
- هیس...بعدا در موردش حرف میزنیم.
ماه هق زد و به سینهی او کوبید.
- توام حرف مرجان رو قبول داری نه؟ قبول داری آره... حتی یعد اون همه عذابی که بهم دادی باز فکر میکنی لیاقتت رو...
هامون بی طاقت و عصبی از شرایط موجود و لباسهای نازک دختر که به تنش چسبیده بودند، سر جلو برد و لبهایش را شکار کرد.
- کافیه برای قانع شدن یا بازم ببوسمت؟
https://t.me/+qN_ZcNhrXEZhNWNk
https://t.me/+qN_ZcNhrXEZhNWNk
روز کنکورم بود که یه مرد جذاب به عنوان سرایدار وارد خونمون شد...
تشنهی محبت بودم و گولش رو خوردم!
غافل از اینکه اون برام نقشهها داره!
منو عقد کرده تا دربرابر پدر واقعیم که تا اون روز نمیشناختمش، به عنوان اهرم فشار استفاده کنه...
اما همه چیز بعد مدتی تغییر کرد...❤️🩹
28900
Repost from N/a
_ انگشترت کو؟
آرام زمزمه کرد
_ فروختم
چشمای آرزو گشاد شد
_ چرا؟!
دلارای با خجالت سر پایین انداخت
این دختر چی میدونست از بدبختیاش؟
_ باید ... باید میرفتم غربالگری
پول نداشتم
آرزو بهت زده گفت
_ خب از کارتت برمیداشتی!
دلارای کلافه آه کشید
کاش با آرزو دوست نشده بود
فرقشون زمین تا آسمون بود
_ من باید برم آرزو جان ، گفتی جزوه نداری چون اینجا بودم برات آوردم اما دیرم شده
آرزو چشماشو ریز کرد
_ چرا این طرفا اومدی؟
مگه نگفتی بعد مرگ حاجی حاشیه شهر میشینی؟
دلارای خجالت زده سر پایین انداخت
اهلِ دروغ و دل شکستن نبود وگرنه میگفت به تو چه؟
دستشو روی شکم قلمبه شدش گذاشت و زمزمه کرد
_ از شرکت یکی از همسایه های شما رو معرفی کرده بودن
اومدم برای نظافت
آرزو وارفته پچ زد
_ مگه تو حامله نیستی؟ میری کارگری؟
دیگه نتونست طاقت بیاره
گیلاس های تو بشقاب خیلی چشمک میزدن
دکتر گفته بود میوه بخوره اما یادش نمیومد آخرین باری که تونست میوه بخره کی بود
دل شکسته ایستاد و کیفش رو چنگ زد
_ من باید برم آرزو جان
فردا تو مدرسه میبینمت
آرزو دل میسوزوند برای دوست تازه پیدا شدش
داستانِ دخترک تو مدرسه پیچیده بود
پسری ناشناس برای انتقام از پدرِ دلارای از جلوی در مدرسه دزدیده بودش و بعد از چند روز با بدن آش و لاش شده نصفه شب دوباره کنار در مدرسه رهاش کرده بود
پزشک قانونی تایید کرد که به دخترک تعرض شده اما پلیس هیچ وقت نتونست مرد ناشناس رو پیدا کنه
سه ماه بعد دخترک باردار بود
پدر پیرش با شنیدن خبر سکته کرد
شاید شانس با دلارای یار بود که قبل از مرگ و ورشکستگی شهریهی مدرسه ی دخترش رو تسویه کرده بود
دلارای از در بیرون زد و وارد باغ شد
آرزو در رو بست و با ترحم زمزمه کرد
_ بیچاره
دلارای با بغض جلو رفت و هم زمان در آهنیِ باغ باز شد
بنز مشکی رنگ آخرین مدل رو دلارای تا حالا فقط تو فیلما دیده بود
میدونست احتمالا برادر آرزوعه
با سر پایین رفته از کنارش گذشت که صدای آشنای مرد میخکوبش کرد
_ هی دختر ، خدمتکار جدیدی؟
در باغ رو ببند بعدم بیا کفیِ ماشین رو تمیز کن
بهت زده سر بالا آورد
صدا آشنا بود
ناخواسته یادِ اون نامردی افتاد که دزدیده بودش
جملاتش بعد از هفت ماه تو سرش تکرار شد
" کتکا درد دارن؟ تازه هنوز شبِ اوله دلارای کوچولو
وقتی دردش بیشتر میشه که زخمای بدنت خشک بشه و بعدش دوباره شکنجه بشی دخترحاجی
وقتی زخمای خشک شده دوباره به خونریزی بیفته دوست داری از درد بمیری اما اجازه نداری...
باید زنده بمونی و تقاص غلطِ باباجونتو بدی
حاج فرهمند کم نریده تو زندگیِ من"
آلپارسلان در ماشین رو به هم کوبید و به دختری که پشت بهش ایستاده بود تشر زد
_ خشک شدی بچه جون؟
من پول یامفت دارم بریزم تو شکمت
ماشینو درست میسابی
صبح کارواش بود اما بارونِ ظهری گند زد بهش
خط روش بیفته عینِ همون خط رو روی صورتت در میارم!
سرِ دلارای گیج رفت
صدای دکتر پزشک قانونی تو سرش تکرار شد
"بعد از آخرین باری که اذیتت کرد مجبورت کرد خودتو بشوری؟ کتکت که زد حمامت کرد؟
هیچ DNA یا اثر انگشتی روی بدنت باقی نمونده ازش"
اینبار صدای پلیس بود
" دخترم هربار که نزدیکت شد صورتش رو پوشونده بود؟ هیچ تصویری ازش نداری؟
این همه کتکت زده ، بارها و بارها بهت تعرض کرده ، هیچ نشونه ای ازش ندیدی؟ "
وحشت زده دستشو جلوی دهنش گرفت
چشماش پر از اشک شده و بدنش میلرزید
این صدای نحس مالِ برادرِ آرزو بود؟
همونی که کل مدرسه روش کراش بودن؟
مردی که بهش تجاوز کرد؟
بابای بچهاش!
ارسلان با بی اعصابی جلو رفت
صورت دختر رو نمیدید اما شکم برآمدش توی ذوق میزد
_ حامله ای؟ جل و پلاستو جمع کن برو پی کارت
آرزو شما دوزاری هارو از کجا پیدا میکنه آخه؟
بابای تولهسگت غیرت نداره که توی پا به ماهو فرستاده کلفتی؟
طاقت نیاورد
قلبش داشت از شدت نفرت از سینه بیرون میزد
بی صدا هق زد و نفس عمیق کشید
چرا اکسیژن کم بود
دستشو روی دهنش فشرد و سمت مرد برگشت
خودش بود
چشمای آشنا و بی رحم از جنسِ سنگ!
لبخندِ پر تمسخر آلپارسلان خشک شد و ناخواسته پچ زد
_ دلارای ...
https://t.me/+NskvbQ4rucFlNjM0
https://t.me/+NskvbQ4rucFlNjM0
https://t.me/+NskvbQ4rucFlNjM0
https://t.me/+NskvbQ4rucFlNjM0
https://t.me/+NskvbQ4rucFlNjM0
دلارای
به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇
https://t.me/c/1352085349/65.
18910
Repost from N/a
جلوش تا زانو باز خم شدم: - بفرمایید چایی آقا
نیم نگاهی بهم نکرد و نگاهش وقتی به پایین کشیده شد مکث کرد و با نیشخندی برای بار سوم دستوری گفت:
- یه چیز دیگه بیار
این بار حرصی پا کوبوندم زمین و حواسم نبود این مرد آقا زاده و کله گندست:
- تو منو مسخره خودت گیر آوردی پسره ی یلا قبا؟ ببین منو من فقط و فقط تا آخر امشب مهماندارتم پس این قدر عقده بازیاتو نشون نده
پر اخم سرشو آورد بالا خیره به لبام لب زد:
- برداشتن جا مهماندار سگ هار گذاشتن... جای دوستت اومدی اما از فردا بگو دیگه همون دوستتم نیاد اخراجه
و با پایان جملش بلند شد و رفت روی صندلی دیگه ای نشست که من تو دیدش نباشم و وا رفته خیره بهش لب زدم:
- دوستم به این کار نیاز...
حرفمو قطع کرد: - چایی رو عوض کن یه چی دیگه بیار
باز پا کوبوندم زمین و این بار از حرص لبمو گاز گرفتم که صداش با ته مونده ی خنده اومد:
- زمین خاکی نیست این طوری پا میکوبیا هواپیمام خط بیفته خط خطیت میکنم
بی توجه رفتم تا چایی و با آب میوه ای عوض کنم و زیر لب زمزمه کردم:
- نترس بابا جونت یه رنگ دیگشو میخره برات
آب میوه ای داخل لیوان ریختم سمتش رفتم و این بار با دیدن آب میوه تو دستم گفت:
- خم شو
با اخم خم شدم و آب میورو با مکث برداشت و خواستم پاشم که گفت: - همون طوری میمونی تا آب میوه تموم شده وگرنه دوستت از فردا اخراج
حرصی نگاهش میکردم که لبخندی تو صورتم زد و قلپ کوچیکی از آب میوه خورد و ادامه داد: - برو دعا کن از فردا دیگه نمیبینند وگرنه...
ادامه نداد و من دختر جسوری بودم:
- وگرنه چی؟ مملکتو که صاحابید ما هم صاحبین حتما؟
خیره به لبام نیشخندی زد: - لبات اولین جایی بود که بهم میدوختمشون اونم با...
به یک باره صدای بادیگاردش اومد: - آقا مدارک تو کیف نیست!
جوری از جا پرید که منم صاف ایستادم و دادش باعث شد این بار بترسم:
- یعنی چی؟ فلش کو؟؟؟؟؟ بگو اولین فرودگاه بشینه کجا داریم میریم وقتی فلش نی
چی بشینه؟ من فردا صبح باید خونه میبودم!
- من من فردا باید...
یک جوری نگاهم کرد که ترسیده عقب رفتم با نگاه پر خشمش غرید:
- بری؟ کجا بری؟ فلش مدارک تو هواپیما گم شده نکنه تو برداشتی
چی؟! دهنم بازو بسته شد که ادامه داد:
- از طرف کی اومدی
-چی چی میگی؟
نیشخندی زد، سر جاش نشست و پاهاشو باز کرد و غرید:
- بیا بشین اینجا..
وا موندم و سینی از دستم افتاد و خواستم عقب برم که محافظش اجازه نداد و اون بدون ذره ای شوخی گفت:
- قرار بود اگه موندگار شی لباتو بدوزم بهم یادت رفته؟ تا وقتی فلش پیدا شه دزد کوچولو ناشی تو همین جا میمونی!
...
https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0
https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0
هیلا دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، بهجای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری اقازاده شود...کیامهر معید!
مردی جذاب و باصلابت...و به هماناندازه بیرحم!
چی میشه اگر توی اون پرواز مدارک مهمی ازش به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟🔥
و اگر هیلا برای رد کردن اتهام مجبور به همکاری به کیامهر و شنیدن پیشنهاد عجیب و غریبش بشه چی؟
https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0
10300
Repost from N/a
- شدی پوست استخون...اینطوری میخوای از بچهام نگهداری کنی؟
دخترک در حالی که در خودش جمع شده غذا را با پا به عقب راند و با بد خلقی و بغض گفت:
- غذا نمیخوام!
امیر اخمی کرد:
- مگه دست خودته؟ پاشو ببینم!
به سمتش رفت تا بازویش را بگیرد اما نرگس با خشمی عجیب، بازویش را از او دور کرد و زیر سینی غذا زد:
- گفتم نمیخوام...
و سپس انگشتش را به سمت امیر گرفت و ادامه داد:
- و لطفا وانمود نکن که برات مهمم...بشو همون امیر سابقی که منو خونبس کرد نه مردی که زن و بچهاش رو دوست داره!
- ولی من واقعا زن و بچهام رو دوست دارم دخترهی احمق...تو خونبس من نیستی...تو خانوادهی منی...بفهم!
با شنیدن این حرف، نفس دخترک رفت و ضربان قلبش بالا رفت.
امیر او را دوست داشت؟ اویی که خونبس بود؟
با چشمانی خیس و درشت شده ماتش شده بود که مرد خودش را به سمت او کشید ولی قبل از اینکه برخوردی میان لبانشان صورت بگیرد، نرگس خودش را با ترس جمع کرد که امیر خون در رگ هایش یخ زد.
یه جای کار می لنگید که دست دخترک را گرفت و گفت:
- ببینمت...این رفتارای جدیدت مال تغییرات هورمون حاملگی نیست نرگس...این ترست این فاصله گرفتنت...وقتی من نیستم کسی اذیتت میکنه؟
وحشتی که امیر در چشمانش بعد از دیدن این حرف دید، وجودش را آشوب کرد که دست دخترکش را محکم تر فشرد و آرام تر لب زد:
- آره؟
بدن نرگس نامحسوس می لرزید و نفسش منقطع شده بود. وای که اگر می فهمید مادر و خواهرش چه بلاهایی سر خودش و بچهشان در نبودش آورده بودند...
ولی با این حال لبخندی زد و تا خواست چیزی بگوید ناگهان ضربهای به در زده شد و پشت بند آن حرف های خاتون نفس جفتشان را برید:
- نرگس...دخترم...بلند شو ساکت رو جمع کن...خودم شبونه فراریت میدم...نگرانم نباش آقا تا چند ساعت دیگه میره...لجبازی نکن...اگر نری دیگه هیچ جوره نمیتونی خودت و بچت رو از دست خانم بزرگ نجات بدی!
https://t.me/+0-ix-F70pZYzOTg8
https://t.me/+0-ix-F70pZYzOTg8
10500
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.