cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

پارتیزان

حرمان و پارتیزان🖤 در خاطرت نبود جنگ را بردی اما مرا باختی... عاشقانه، کلاسیک، غمگین

Больше
Рекламные посты
585
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
-2930 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

شما چی هستید میزنید کاپیتان کشته یا نکشته؟🥲Anonymous voting
  • کشته😢
  • نکشته🥰
0 votes
Фото недоступно
یونیفرم کاپیتان دانته🫧 دانته به معنای شخصی هست که اهریمنان را از بین می‌ برد!
Показать все...
نوآ با خوراک لوبیای داخل ظرفش مشغول بود و به حرف های تام فکر می کرد، بعد از شام بین هیچ کدوم به غیر از شب بخیر کلمه ای رد و بدل نشد. با صدای سوتی بلند و آزار دهنده از خواب پرید ساواش، تام و بنجامین در حالی که تخت شون رو مرتب می کردن بهش سلام کردن نوآ از تخت به آرومی پایین اومد. _زود لباس بپوش بنجامین گفت، نوآ در لاکرش رو باز کرد و مشغول پوشیدن لباسهاش شد پوتین های مشکیش رو پا‌ کرد و بعد خارج شدن باقی هم اتاقی هاش از اتاق خارج شد. همه توی سکوت در حال ایستادن برای رژه بودن، ارشدی که باهاش آشنایی نداشت برای شروع رژه دستور داد. نوآ کنجکاو بود تا کاپیتان معروف رو ببینه. _پیس... پیس بنجامین که جلوش بود بدون برگشت گفت: _چیزی شده؟ _کاپیتان هنوز نیومده؟ _نه نوآ زیر لب ناسزایی گفت و به اطراف نگاه کرد وقتی رژه تمام شد ستوان لوین با صدای بلند شروع به سخنرانی کرد. _امروز هم رزم های جدیدی به شما اضافه شده هوای همدیگه رو داشته باشید و نظم پادگان رو حفظ کنید! نوآ چشم چرخوند با دیدن شخصی که یونیفرم سفید پوشیده بود و مو های کوتاهش رو بسته بود نفسش رو حبس کرد. _درود بر کاپیتان همه با هم فریاد کشیدن، نوآ پلکی زد کاپیتان دانته ی معروف حالا پشت سکوی سخنرانی ایستاده بود یونیفرمش با همه فرق داشت. چهره اش خالی از هر حسی بود و هیکل روی فرمش جذابیتش رو بیشتر می کرد. _درود بر شما سربازان وطن، می تونید تمریناتتون رو شروع کنید! _مرتیکه ی خوش صدا ساواش که کنارش ایستاده بود آروم زمزمه کرد، نوآ سرفه ای کرد صدای کاپیتان همون طور که ساواش گفته بود زیبا بود و محکم. _حرکت کن نوآ به خودش اومد و حرکت کرد. _باید از توی تونل ها سینه خیز رد بشیم _چرا لباسش سفید بود؟ ساواش در جوابش گفت: _مگه نمیدونی؟ میگن وقتی زارلاند اشغال شده بود کاپیتان با نیرو های مخصوصش اونجا رو پاکسازی می کنن و بزرگ های اون منطقه میرن پیش رییس جمهور و ازش درخواست می کنن این یونیفرم دست دوز سفید رو به کاپیتان هدیه بدن ابرویی بالا انداخت و حرکت کرد هنوز هم فکرش درگیر اتفاقات دیشب بود یعنی این کاپیتان همون طور که بقیه می گفتن معشوقه ی خودش رو کشته؟!
Показать все...
🎻 -پارتیزان 📻 -ورق هفتم داخل خوابگاه رفت، وارد اتاقی شد که بهش نشون دادن دو تا تخت دو نفره توی اتاق بود و از دمپایی هایی که پایین تخت ها بود مشخص بود سه تا از تخت ها اشغال شدن. نوآ تخت بالایی که خالی بود رو انتخاب کرد و وسایلش رو توی لاکری که دربش باز بود قرار داد و قفلش کرد روی تخت دراز کشید تا استراحت کنه. با سر و صدا و غر غر های شخص ناشناسی چشم باز کرد، ناله ای کرد و روی تخت نشست. _بیدار شد! نوآ به پسر ریز نقشی که این حرف رو زده بود چشم دوخت. _من... سرباز جدیدم همون پسر با خوشحالی جلو اومد و بهش دست داد. _خوش اومدی من ساواشم اصالتا ترکم نوآ با ساواش دست داد. _این پسر غر غر و چشم آبی هم بنجامین هست و این منزوی هم تام نوآ به دو تا پسری که ساواش معرفی کرده بود چشم دوخت و اظهار خوشبختی کرد پاهاش رو از تخت آویزون کرد. _می تونم یه سوال بپرسم؟ ساواش با چشم های درشت و قهوه ای رنگش منتظر نگاهش کرد. _دختر هم توی پادگان هست؟ ساواش با صدای بلند خندید، بنجامین جواب داد. _هر کسی میاد همین سوال رو اول می پرسه، آره هست ولی توی حیاط پشتی ساختمان اصلی تمرین می کنن تام که دست به سینه نشسته بود با لحن جدی گفت: _همه شون به خاطر کاپیتان اومدن وگرنه دختر ها رو به چه سربازی و جنگ؟ ساواش ضربه ای به بازوی تام زد. _هی اینقدر زن ستیز نباش، منم اگه دختر بودم برای بردن دل چنین کاپیتانی اقدام می گردم نوآ گوشهاش رو تیز کرد. _مگه کاپیتان چی داره؟ ساواش روی تختش نشست با آب و تاب توضیح داد. _بگو چی نداره، منجی خداست روی زمین! بنجامین وسط صحبت ساواش گفت: _به حرفهای این احمق گوش نکن دو روز که گرگ و میش بیدار شدی می فهمی چه ظالمیه، ما حتی توی رژه جرئت نفس کشیدن هم نداریم اون دیکتاتور لعنتی فکر می کنه ما قدرت های ماورا طبیعی داریم که هر تمرینی بهمون میده ساواش با پهلو ضربه ای به پهلوی بنجامین زد. _خفه شو! تو قدرش رو نمی دونی اون داره ما رو برای محافظت از کشور آماده می کنه، آه اون خیلی رویاییه تام بلند شد ایستاد. _این احمق ها رو ول کن حواست باشه جلوش قهرمان بازی در نیاری و سرت تو کار خودت باشه وگرنه از کوه‌ پرت میشی پایین تام بعد از تمام کردن جمله اش از اتاق بیرون زد نوآ گیج به ساواش نگاه می کرد. _اوه بیخیال اون کوه یخ شو، برای خودش یه حرفی میزنه فقط دست از پا خطا نکن چون جدی جدی از کوه پرتت می کنن پایین نوآ از تخت پایین اومد. _می تونم اطراف رو ببینم؟ _نه الان ساعت از هفت عصر هم گذشته ما نمی تونیم از خوابگاه بریم بیرون یک ساعت دیگه شام می خوریم و ده همه جا خاموش میشه نوآ با شنیدن زمان چشمهاش گرد شد. _من این همه خوابیدم؟ بنجامین نیشخندی زد. _تازه این احمق می گفت بیدارت نکنم! نوآ دستی به پشت سرش کشید. _من متوجه نشدم کی این همه خوابم برد _بیاید بریم شام بنجامین جلو تر رفت، ساواش و نوآ با هم شونه به شونه مشغول راه رفتن شدن. _شنیدم همه به کاپیتان خیلی احترام میزارن ساواش خندید و وارد غذاخوری شد. _احترام هم نزارن از ترسشون نمی تونن چیزی بگن _ترسناکه؟ نوآ کنجکاو پرسید. _اون یه پارادوکسه، خودش می تونه خودش رو نقض کنه فکر کنم فردا خودش روی تمرین نیرو ها نظارت داره همراه هم غذا گرفتن با ساواش و بنجامین پشت یک میز نشستن غذاخوری داشت شلوغ می شد. _از کاپیتان باید دوری کرد! تام بود که این حرف رو زد و پشت میز نشست. _چرا؟ دستهای ساواش مشت زد. _باز تو شروع کردی؟ تام بی توجه به ساواش حرفش رو ادامه داد. _میگن اون تو یکی از عملیاتهاش معشوقه اش رو از دست داده، خودش با دستهای خودش اون رو کشته... _بسه! ساواش با صدای بلندی گفت، نوآ چشمهای کنجکاوش رو از روی نام برداشت و به ساواش دوخت. _من چیزی به کسی نمیگم! ساواش قاشق استیل رو توی دستش فشار داد. _مهم نیست بگی یا نگی، اینها همه اش یه مشت شایعه ان! تام دست به سینه زد. _اگر یه مشت شایعه است چرا نمیذاری چیزی بگم؟ ساواش دستش رو روی میز کوبید. _چون نمی خوام ذهنش رو مسموم کنی _اونجا چه خبره؟ ستوان لوین توی غذاخوری بود با دادی که زد ساواش و بقیه همهمه ها ساکت شدن و بی حرف غذا خوردن.
Показать все...
نوآ اخم کرد بهش برخورده بود. _تو سرت توی کار خودت باشه من وقتی قراره برم جایی میرم سرباز با لحن تمسخر آمیزی گفت: _تو همین الانش هم تیر خوردی مگر اینکه راحت بدن بری زمین رو جارو بکشی نوآ دستش رو مشت کرد و کیسه ی وسایلش رو روی دوشش انداخت سنگینی بدنش رو سمت راست بدنش انداخت تا درد بهش غالب نشه. جیپ سبز رنگ بعد از دقایقی خودش رو نشون داد، نوآ استرس گرفته بود دستش رو مشت کرد و از اضطراب پاهاش رو تکون داد. جیپ ایستاد تعداد زیادی داخلش بودن به عبارتی روی سر هم سوار شده بودن، ستوان جلو نشسته بود نوآ احترام نظامی گذاشت در عقب جیپ باز شد و امیر به سختی خودش رو بین مرد های دیگه جا داد. حتی نمی شد نفس کشید چهره هاشون زیاد مشخص نبود نوآ از پسری که مقابلش نشسته بود پرسید. _چند دقیقه دیگه میرسیم؟ پسر یواش خندید. _چند دقیقه؟ تا مرز چند ساعتی راه هست نوآ دستی به صورتش کشید راه طولانی رو در پیش داشت، جاده ناهموار بود و با هر بار بالا و پایین شدن ماشین نوآ چهره اش توی هم می رفت. کم کم جاده وارد دامنه ی کوه شد و همه جا رو مه گرفته بود، سوز سرما از چهارچوب ماشین وارد می شد و سرمای آزاردهنده ای استخوان ها رو به لرزه در می آورد. نوآ چشم بست و نفس عمیقی کشید حالش بهم خورده بود و می خواست هر چی زود تر از اون ماشین لعنتی خلاص بشه. یک ربع بعد جیپ ایستاد و به دستور ستوان همه پیاده شدن، ‌نوآ با دست و پای خواب رفته از ماشین پیاده شد اما شوکه شدنش باعث شد به کل درد پاها و دستهاش رو فراموش کنه. اگر می گفت بر فراز قله ی کوه هستن دروغ نگفته بود، سرما به قدری زیاد بود که صدای بهم خوردن دندون های خودش رو می شنید، از مه چیزی کم نشده بود. _به خط بشید! به دستور ستوان همه پشت سر هم ایستادن، نوآ قرص های مسکن رو داخل دستمال توی دستش مچاله کرد. پادگان درب عریضی داشت و دیوارش با سنگ های تکه ای بزرگ درست شده بود و دیده بانی های زیادی داشت مه شکن ها به سرعت روشون انداخته شده بود، به دستور ستوان درب پادگان باز شد. _حرکت کنید! پشت سر هم توی یک خط وارد پادگان شدن، ساختمان چند طبقه ای داخل پادگان بود و سرباز های زیادی در حال تمرین بودن. _به این زودی؟ پشت سری نوآ که حرفش رو شنید گفت: _شنیدم اینجا پسر کوچولو می گیرن و مرد جنگده تحویل میدن راستی تو هم شنیدی که میگن اگه نتونی دوام بیاری اخراجی؟ نوآ اخم کرد و شونه ای بالا انداخت سردش بود و می خواست هر چی زود تر این بازرسی بدنی تمام بشه. صدای شمارش سرباز ها و خوندن سرود ملی توی کوه پیچیده بود و همه چیز رو ترسناک تر جلوه می داد. مامور با خشونت ذاتی و بدون کوچک ترین لطافتی مشغول گشتن نوآ شد. _اسم و فامیل _نوآ ویل _بهتره دردسر درست نکنی وگرنه مستقیم از همین کوه پرتت می کنیم پایین، بساط مشروب خوری و عیاشی ممنوعه سپیده دم بیدار میشید، زود می خوابید و سیگار هم به هم نمی فروشید... فهمیدی؟ _بله قربان یونیفرم رو داخل دستهای نوآ قرار داد. _پشت سر بقیه همرزمات برو خوابگاه _چشم قربان
Показать все...
🎻 -پارتیزان 📻 -ورق ششم وقتی چشم باز کرد نور خورشید همه جا رو روشن کرده بود و خودش روی تخت نرمی دراز کشید بود. درد آهسته آهسته داشت بهش غالب می شد و با چشمهاش سعی داشت اطرافش رو کنترل کنه، توی اتاق دو تخت دیگه هم وجود داشت که خالی بودن خواست نیم خیز بشه که درد توی کل بدنش پخش شد. ناله ای زیر لب کرد که پرستار مو طلایی وارد اتاق شد با دیدنش گفت: _اوه، فراری جوان بهوش اومدی؟ نوآ با دیدن صورت شاداب دختر مقابلش سری تکون داد. _درد داری؟ _یکم _بهت مسکن میزنم، چه جرئتی داشتی شنیدم از دیوار فرار کردی؟! نوآ نیشخندی زد یهو با یادآوری وسایلش گفت: _وسایلم کجاست؟ _سخت نگیر به خودت وسایلت همینجاست، دستت رو مشت کن پرستار بند کنفی که داخل جیبش داشت رو بیرون کشید و دور بازوی نوآ بست، آمپول رو آماده کرد و پنبه ی الکی رو به روی رگش مالید و چند لحظه بعد سر سوزن به آرومی توی رگش فرو رفت. _بهوش اومد؟ _بله قربان نوآ چشم باز کرد و به ستوان مقابلش خیره شد، جوان بود و خوشتیپ. صورت سفید و چشم های سبز وحشی که جدیت خاصی توشون موج می زد. _مرد جوان چند تا سوال ساده ازت دارم نوآ روی تخت با دردی که داشت نیم خیز شد. _بله قربان _راحت باش، سرپناهی داری؟ _ن... نه قربان اومدم دنبال نامزدم بگردم ستوان لوین اخمی کرد، وقتی بالون رو چک کرده بود وسایل پسر رو زیر و رو کرده بود و چیز مشکوکی ندیده بود. _اسم نامزدت چیه؟ نوآ بی مکث جواب داد. _فریدا _می تونی تا وقتی حالت خوب میشه توی بهداری بمونی، وسایلت‌ رو میدم بیارن ستوان برگشت تا بره که نوآ سریع گفت: _قربان... ستوان لوین برگشت و منتظر موند تا نوآ حرفی بزنه. _ممنونم که نجاتم دادید من تصمیم گرفتم علاوه بر پیدا کردن نامزدم به کشور مهمان پذیر شما خدمت کنم ستوان تایی از ابروش رو بالا انداخت. _تو حالت خوب نیست پسر _قول میدم تا شب خوب بشم ستوان دستی به صورتش که عاری از هرگونه موی زائد بود کشید‌. _مگه نگفتی می خوای دنبال نامزدت بگردی؟ نوآ به دروغ زمزمه کرد. _شنیدم نامزدم لب مرز داوطلبانه خدمت می کنه ستوان کلاهش رو مرتب کرد. _دم صبح پس فردا یه جیپ برای بردن اعزامی ها به مرز به شهر میاد اگر خوب بودی به سرباز دم در اطلاع بده تا با خودمون همراهت کنیم نوآ نامحسوس نفس عمیقی کشید. _چشم قربان توی اتاق چشم چرخوند و ناله ای کرد، قرار بود تا پس فردا این مکان ترسناک و ساکت رو تحمل کنه ناسزایی زیر لب گفت و کامل روی تخت دراز کشید مسکن ها به دادش رسیده بودن و چشمهاش یواش روی هم افتاد. دو روز برای نوآ به سختی گذشت چون تخت نشین شده بود و کاری جز خوابیدن نداشت وسایلش رو همون طور که بهش گفته بودن واسه اش آوردن و نوآ شبی که گذشته بود به سرباز نوجوان دم در اعلام آمادگی کرده بود. حالا هم درحالی که روی تخت نشسته بود داشت به آینده ی نامعلومش فکر می کرد. دستش رو روی پهلوش قرار داد خدا رو شکر می کرد که گلوله خیلی داخل نرفته و زخمش خیلی عمیق نیست. حالش بهتر بود اما درد رو داشت مجبور بود خودش رو قوی نشون بده و پرستاری که همون روز اول ملاقاتش کرده بود داخل اتاق اومد. _بیداری نوآ؟ _خوابم نمی برد، میشه چند تا قرص مسکن بهم بدی؟ _هنوز درد داری؟ _نه برای روز مبادا می خوام، خودم مسکن آورده بودم اما گم شدن پرستار دستی به یونیفرمش کشید. _بهت مسکن بدم نمی تونی وارد پادگان کنی _پادگان؟! پرستار با اخم بهش نگاه کرد. _مگه نگفتی می خوای بری مرز؟ اونجا اجازه ی بردن مسکن، مشروب، مخدر و حتی عکس از معشوقت رو هم نداری نوآ به ملحفه چنگ زد. _تو به من بده من حواسم هست پولش رو حساب می کنم پرستار کلید کشو رو از داخل جیبش بیرون آورد و کمد رو باز کرد از داخل جعبه سه تا دونه قرص در آورد و لای دستمال گذاشت. _به کسی چیزی نگو _باشه نوآ توی فکر بود، این کشور همه چیزش زد و نقیض بود یکی می گفت پادگان نداره یکی می گفت داره یکی در مورد ارتشش صحبت می کرد و دیگری تکذیب می کرد. گرگ و میش بود که امیر آبی به صورتش زد، سرباز دم در با دیدنش گفت: _آماده ای؟ سری تکون داد و دست به سینه ایستاد. _می خوای بری کدوم پادگان؟ _پادگان کاپیتان دانته سرباز بدون توجه به ساکت بودن اون مکان خنده ی بلندی سر داد. _کاپیتان دانته؟ اون هم تو؟ توی چلاق رو فکر می کنی اونجا راه میدن؟
Показать все...
نور چشمی های آشفته با عرض پوزش و شرمندگی بزرگوارانی که لف میدن ریمو میشن رفت و آمد زیاد شده امیدوارم درک کنید🥰🥰
Показать все...
'مبدا برلین غربی ساعت دو و سی و سه دقیقه ی بامداد' نیروی های نظامی در حال گشت زدن بودن با دیدن بالونی که در حال فرود بود به حالت آماده باش در اومدن، وقتی بالون روی زمین افتاد همه ی سرباز ها شجاعانه جلو رفتن. سرباز اسمیت اسلحه به دست جلو رفت، چراغ قوه اش رو داخل بالون انداخت با دیدن پسرک خونی و چشم بسته فریاد کشید. _تیر خورده دکتر خبر کنید! سرباز دیگه ای با حالت ترسیده در حال درست کردن کلاهش بود. _ما... ما به ستوان خبر ندادیم _بیخیال پسر به دستور کاپیتان ما باید به همه ی مهاجر ها کمک کنیم _اون باید بازجویی بشه از شرق اومده اسمیت با عصبانیت غرید. _خفه شو! چند لحظه بعد دکتر بالای سر امیر اومد و با کمک اونها نوآ رو روی برانکارد کهنه و قدیمی گذاشت. _تیر خورده، خونریزی داره ستوان لوین که حالا سر رسیده بود دستور داد. _این مهاجر رو ببرید بهادری نظمیه و خودتون بالونش رو بررسی کنید فکر می کنم موقع فرار از دیوار تیر خورده و زخمی شده بالون رو بیشتر بررسی کرد. _بالونش هم سوراخ کردن
Показать все...
دستهاش یخ کرده بود و روی تیغه ی کمرش عرق سردی نشسته بود، هر لحظه بیشتر از شهر دور می شدن ماتیلدا دست زیر چونه اش زده بود و توی سکوت به بیرون نگاه می کرد. وقتی به نزدیک های دشت رسیدن ماتیلدا شیشه ی ماشین رو پایین کشید بوی خوش اسطوخودوس به مشام می رسید سرباز چراغ های ماشین رو روشن کرد و چند متر اون طرف تر سه تا ماشین نظامی ایستاده بودن. وقتی سرباز ماشین رو نگه داشت، نوآ از ماشین پیاده شد سرباز برای ماتیلدا درب ماشین رو باز کرد. نوآ با دیدن فرمانده سری تکون داد، فرمانده گفت: _دستور دادم بالون رو از توی جیپ پیاده کنن، تو آماده ای نوآ؟ نوآ نفس عمیقی کشید. _بله ماتیلدا از جلوی ماشین رد شد، فرمانده با دیدن ماتیلدا اخمی کرد نوآ زود متوجه شد. _غریبه نیست _از کجا معلوم در مورد عملیات به کسی چیزی نمیگه؟ ماتیلدا پوزخندی زد و زود تر از نوآ جواب فرمانده رو داد. _شما به خودت اطمینان نداری دلیل نمیشه ما به هم اطمینان نداشته باشیم فرمانده می خواست جواب بده که نوآ وسط صحبت هر دوشون پرید. _فرمانده بریم اون طرف می خوام تنها باهاتون صحبت کنم فرمانده سری تکون داد با نوآ از جمع دور شدن. _ماتیلدا چیزی از قضیه ی تیراندازی نمیدونه هر موقع اون رو سوار ماشین کردید بعد بهم شلیک کنید _باشه تو آماده ای؟ به چیزی نیاز نداری؟ _بله، نه بهتر ساعت رو چک کنیم و بعد عملیات رو شروع کنیم فرمانده ساعت جیبیش رو بیرون آورد و بهش نگاه کرد. _ساعت یک بامداد هم رد کرده _خوبه من وسایلم رو داخل بالون میذارم سرباز ها آتش کوچکی درست کرده بودن و ماتیلدا داخل ماشین نشسته بود، نوآ کیسه ی وسایلش رو داخل بالون گذاشت و سرفه ای کرد. _چیزی شده نوآ؟ _نه با رابط ها هماهنگ کردید؟ _هماهنگ کردیم، گفتن توی بهادری با رمز 'پرواز' به کمکت میان... _خوبه نوآ درب ماشین رو باز کرد و دست روی شونه ی ماتیلدا گذاشت. _دیگه وقت رفتنه مراقب خودت باش ماتیلدا از ماشین پیاده شد و با لحن جدی و محکمی گفت: _به پیروزی فکر کن، تاریخ رو ورق بزن مرد نوآ لبخندی زد و از ماتیلدا جدا شد رو به روی فرمانده ایستاد. _فرمانده ی کل ویلیام واگنر از همین الان عملیات پرواز آغاز شد! احترام نظامی گذاشت و سوار سبد بالون شد، فرمانده هم متقابلاً احترام گذاشت. _منتظر برگشتت هستیم، سفر به سلامت بالون عظمت زیادی داشت و کیسه ی بالون کامل باد شده بود و بی قراری می کرد تا کیسه آویزون بهش رها بشن و پرواز کنه. کیسه ی بالون به رنگ سیاه بود، نوآ طناب های کلفت متصل به بالون رو برید و کیسه های داخلش رو پایین انداخت. ماشین های نظامی به سرعت دنبال بالون رو دنبال می کردن نوآ بازدمش رو طولانی بیرون فرستاد که تبدیل به بخار شد و در ثانی در هوا محو شد. نوآ نگاهی به اطراف انداخت لب مرز بود برای اطمینان کلاه موتوری که از قبل داخل بالون گذاشته بود رو برداشت و سر کرد مشعلی آتش زد و منتظر شلیک موند. چشم بسته بود صدای قلبش رو می شنید دستهاش رو مشت کرده بود و سعی می کرد به پایین نگاه نکنه. ماشین های نظامی به سرعت حرکت می کردن، فرمانده از شیشه تا نصفه بیرون اومده بود و با اسنایپر پای نوآ رو نشونه گرفت. اولین تیر رو شلیک کرد، همزمان با شلیک اولین گلوله نفس نوآ هم رفت اما تیر خطا رفته بود. نوآ مشعل رو توی دستش تکون داد و فرمانده متوجه شد تیر خطا رفت دوباره شلیک کرد که نوآ پاهاش سست شد مشعل رو از داخل بالون بیرون انداخت چند لحظه بعد سر و صدای شلیک داخل فضا پیچید و نوآ روی دو زانو توی سبد بالون افتاد. بالون بی قرار شده بود و هر لحظه امکان داشت آتش بگیره نوآ با چشمهایی که سیاهی می رفتن نگاه آخرش رو به زمین انداخت که متوجه شد از دیوار رد شده. ماتیلدا با شنیدن صدای تیر به سرباز گفت: _صبر کن چه اتفاقی داره میفته؟ _در حال تیراندازی به سرجوخه هستن! _چی؟! نگه دار این لگن رو می خوام پیاده بشم سرباز از آینه نگاهی به ماتیلدا انداخت. _خانم بشینید، بی قراری فایده ای نداره سرجوخه از مرز رد شدن ماتیلدا اشک می ریخت و بی قراری می کرد اما سرباز دستور داشت ماتیلدا رو به خونه اش برسونه. _به اون فرمانده ی لعنتی بگو خودم حسابش رو میرسم
Показать все...
🎻 -پارتیزان 📻 -ورق پنجم از ماتیلدا خداحافظی کرد، ماتیلدا قول داد فردا شب برای راهی کردنش به خونه اش بیاد. دم در روزنامه ها و نشریه هایی که کلارا داخل دستش لوله کرده بود رو گرفت و باز هم چترش رو باز کرد و زیر برف و بارونی که قصد تمام شدن نداشت مشغول قدم زدن شد، این بار با هیجان بیشتری قدم بر می داشت. راه بیست دقیقه ای رو در ده دقیقه طی کرد وقتی به خونه رسید هر چه قدر کلید برق رو بالا پایین کرد به نتیجه ای نرسید برق رفته بود و این باز هم دلیلی برای تسلیم شدن نوآ نبود. بدون در آوردن کتش شمعی رو روشن کرد و پشت میز نشست. عینکهاش رو به چشم زد تا بهتر ببینه، مجله رو باز کرد وقتی می خواست خط اول رو بخونه حسی شبیه به خوندن نامه ی تشکرات و قدردانی ازش بابت چندین سال انجام ماموریت رو داشت. پاراگراف اول رو خوند، پاراگراف دوم رو خوند، سوم و چهارم هم به ترتیب خوند اما خبری از اون کاپیتان معروف نبود. دستش رو مشت کرد و باز هم ادامه داد نمی خواست حتی یه کلمه هم جا بندازه، وقتی به صفحه ی بعد رسید با خوندن جمله ی اول چشمهاش برقی زد. 'دانته ی ستودنی باز هم مرز رو پاک سازی کرد' آب دهانش رو قورت داد و چشمهاش جملات بعدی رو شکار کردن. 'صدر اعظم امروز اعتراف کرد خواستار دامادی همچون کاپیتان است' ابرو های خوش فرمش بالا پرید. 'سایه شب ها میجنگد و روز ها به لطفش پیروزی طلوع می کند!' صفحه رو باز هم ورق زد این بار توصیفات یک روزنامه نگار نظرش رو جلب کرد. _اگر می خواهید مسیح را ببینید کاپیتان دانته را ملاقات کنید! نوآ اخم کرد، تا این حد این شخص مرموز جذابیت داشت که به مسیح تشبیه شده بود؟ کلافه نشریه و مجلات رو کنار گذاشت باید می خوابید فردا روز مهمی بود، بعد از تعویض لباسهاش شمع رو فوت کرد و روی تخت ساده اش دراز کشید. صبح وقتی بیدار شد استرسی عجیب به سراغش اومده بود بار ها وسایل مورد نیازش رو چک کرد بود و حتی به فاصله ی نیم ساعت دو فنجون قهوه خورده بود. وقتی زنگ در خورد از جا پرید و به سمت در رفت، ماتیلدا با پاکت کاغذی داخل دستش وارد خونه شد. _خوش آمدم! _خوش... اومدی ماتیلدا پاکت رو روی میز گذاشت و به چشم های نگران نوآ خیره شد. _چیزی شده امیر؟ نوآ دستهاش رو بهم مالید. _نه... نمی دونم ماتیلدا که حالا مطمئن شده بود بازوی امیر رو گرفت و مجبورش کرد روی صندلی بشینه. _چی شده پسر؟ چرا این قدر نگرانی؟ _خودمم نمی فهمم چی شده ماتیلدا از پشت میز بلند شد و در یخچال رو باز کرد بطری شیشه‌ای آب رو بیرون کشید و لیوان مسی بزرگی رو برای امیر پر از آب کرد. _این بار ماموریت سختی رو پیش رو داری باید هم نگران بشی امیر از آب نوشید. _اره ماتیلدا غذا های داخل پاکت رو بیرون آورد عطر و بوی غذا توی فضای خونه پیچید. _غذات رو کامل بخور بدونم قبل از رفتن یه وعده درست و حسابی غذا خورده باشی امیر لبخندی زد ماتیلدا خبر نداشت امشب قراره تیر بخوره وگرنه هر جوری شده بود مانع رفتن امیر به غرب می شد. _مرسی که به فکرم بودی ماتیلدا که داشت غذا ها رو روی میز می چید گفت: _تو واسه من هنوزم همون امیر پونزده ساله ای هستی که دنبال سر پناه می گشت و ازم می خواست خواهرش باشم امیر به یاد گذشته آه پر دردش رو بیرون فرستاد. _من تنها بودم و ترسیده... یه پسر بچه ی جنگ زده ماتیلدا شونه اش رو فشار داد. _خاطرات بد رو نبش قبر نکن ناهار رو کنار هم خوردن، با صدای ماتیلدا رقصیدن و کنار هم ظرف ها رو شستن. به چشم بهم زدنی شب رسید و باز هم استرس و اضطراب به امیر هجوم آورد. دستهاش می لرزید، ماتیلدا با صدای زنگ سری به بیرون کشید و زمزمه کرد. _امیر اومدن نوآ با استرس لبهاش رو جوید، با دستهایی که می لرزید کیسه ای که جمع کرده رو بود رو برداشت، ماتیلدا با برداشتن کیف دستی قرمزش گفت: _منم باهات میام _نه اونجا خطرناکه ماتیلدا نگاه چپی بهش انداخت. _بهت اطلاع دادم ازت اجازه نخواستم نوآ لبخند نیمه جونی زد. _لجباز سربازی که برای بردن نوآ اومده بود بهش احترام نظامی گذاشت و درب ماشین رو واسه اش باز کرد. با ماتیلدا سوار ماشین شدن نوآ با لحن جدی از سرباز پرسید. _همه چیز آماده است؟ _بله قربان
Показать все...