cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

<آیمــــــــاه>

آیـــــــــــماه: زیباترین✍🏻💙 خنده های سبز تو همانند رویش جوانه سبز بهار است بر تن خسته ی من؛ اکانت قبلی پرید، شروع دوباره‌ست و منتظر حمایتاتون هستم🫂 مه‌دخت

Больше
Иран175 674Фарси166 994Категория не указана
Рекламные посты
368
Подписчики
Нет данных24 часа
+287 дней
+2830 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

یعنی بلاخره رهام رام میشه یا همش بازیه؟ منتظرتونم👀✨ • • کاباره‌ی آیماه
Показать все...
(( #p11 )) _رهام_ باورم نمیشد، از پشت که هیچ از کناریم خنجر خوده باشم، اون از امیر که گرفتار عشق به من شده بود و منی که ترس داشتم توی این کشور کوفتی و جفتمون رو تو حسرت داشتن هم گذاشته بودم. اینم از شنبه که اینجوری لکه ننگ زد به شرکتم و پلیس‌ها رو مهمون کرده بود اینجا، عصبی روبه سرهنگ روبه‌روم غریدم: _جناب من باپای خودم اومدم اینجا و میگم کارگرا همچین خبطی کردن بعد شما منو میخوای بازداشت کنی؟ اصلا اثر انگشتی دیدی از من؟ بابا من سیگار هم نمیکشم اخه هروئین؟؟ سرهنگ همزمان با سرتکون دادن گفت: _ربطی نداره جناب، مواد واسه کارگرت بوده، شرکت که مال توعه. یعنی مدیر شرکت، صاحاب شرکت خبر نداشته تو شرکتش چیا میگذره؟ اونم با وجود دوربین های مداربسته؟ پوزخندی زد و گفت: _شایدم خبر داشتی و دست به انکار زدی که خب کارمون سخت میشه! -آقای... معتمد، بخدا خبر نداشتم. یک هفته‌ای که درگیر مشکلات خصوصیم بودم و شرکت دست بچه‌ها بود، حالاهم که برگشتم درگیر امور مالی و بیزینس ها و قرارداد ها بودم. وقت نکردم برم کارگاه... سرهنگ برای بارnام سری تکون داد و لب زد: _اگر کسی رو داری برات سند بزاره میتونی بری و تازمانی که مشکل حل نشه حق خروج از کشور رو نداری، تمامی تلفن ها و دوربین‌های مداربسته شرکت و منزلت، علل خصوص تلفن همراهت چک میشه... بحث یک کیلو دو کیلو نیست، پنجاه کیلو هروئینه. مغزم سوت کشید. پنجاه کیلو رو شنبه از کجا آورده بود؟ پنچر شده سری تکون دادم و با یادآوری امیر لرزیدم. اگر چت‌هامون خونده میشد!نه بابا، چرا باید خونده بشه؟ لب زدم: _میتونم زنگ بزنم به یکی؟ _برای سند؟ _بله. _خیلی خب، بیا. سمت میزش رفتم و تلفن رو ازش گرفتم و شماره امیر رو ثبت کردم، کمی زنگ خوردتا جواب داد: _بله؟ _امیرجان؟ اول صدای لرزونش و بعد صدای هق هقش تو گوشم پیچید: _ر.. رهام سلام. خیلی بی معرفتی! کجا بودی این مدت؟ نچی کردم و گفتم: _نچ. آروم باش بیبی توضیح میدم همه چی رو! ادرس یه جایی رو بدم میای؟ سند خونه داری؟ ترسیده گفت: _چی... چیشده؟ _توضیح میدم. سند خونه داری به نام خودت؟ _اره عزیزم دارم. ادامه دادم: _خب پس به ادرسی که میگم بیا خب؟ جبران میکنم برگ گلم. و متوجه نشدم که سرهنگ همه حرفامو شنیده، لبخند امیر و حس کردم: _برگ گلت به فدات، بلاخره قبول کردی؟ لب زدم: _وقت واسه این حرفا زیاده عزیزم، حالا بیاتو. _چشمم، آدرس و بده. • • • نیم ساعتی دست بند به دست معطل مونده بودم تا قامت امیر جلوی در نمایان شد، هرچی گفتم من کاره‌ای نیستم هم دست منو هم دست شنبه رو دستبند زده بودن. امیر نگاهی به محیط کرد و صورتش سمتم چرخید، اول با ذوق سمتم اومد و با دیدن دستبند دستم وارفت. به سرعت سمتم دوید و بدون توجه به سرهنگ و سرباز خودش رو به تنم کوبید و گردنم رو به آغوش گرفت: _دورت بگرده امیر، پیش مرگت بشم. چیشده زندگی؟ لبخندی رو لبم نشست. تا لب واکردم سرهنگ صحبت کرد: _چیکارشی؟ امیر لب زد: _ب.. برادرش! _هادیان هستی؟ _برادر خونیش نیستم آقا، ولی خب بیشترازاینا عزیزه برام. میگید چیشده یا نه؟ پوزخندی زد: _قاچاق مواد... امیر وارفت و به کمک سرباز روی صندلی جای گرفت، بندش میلرزید و شاهد بودم. صورتش سمتم چرخید و با گریه گفت: _ر... رهام؟ سرکج کردم: _جونش، نترسیا. هیچی نیست. کار شنبه‌ست ولی چون شرکتمه به من گیر دادن. جون رهام نترس خب؟ از جا بلند شد و بدون حرفی سمت سرهنگ رفت: _راست میگه؟ با بهت نگاهش کردم، قبولم نداشت؟ _بله درسته، اما برای محکم کاری به ایشون هم نیاز داشتیم. امیر سری تکون داد و سندا و روی میز گذاشت، سرهنگ لب باز کرد برای صحبت که در باز شد و امیر با دیدن برادر زنش که پلیس بود ترسیده و شوکه موند
Показать все...
چنل ناشناس رو جوین شید و شاتی که آپ کردم مقداریشو بخونین✨ https://t.me/+u34Jk7EbZLYxMmJk
Показать все...
کاباره‌ی آیماه🕯🤍

کاباره‌ی آیماه🧐😂🤍

خیلی خوش اومدین قشنگای من، پیام ریپلای شده رو با دقت بخونین✨ و تا زمانی که پارت جدید رو تایپ نکردم، بخونین تا زمانی که آپ شد به ما برسید🫶🏻✨
Показать все...
🌚 3
Показать все...
"𝑭𝒐𝒖"

با لبات فاتحه ی هر غمی رو میخونم... "لینک چنل ناشناس"

https://t.me/+I1RaU-9ToQhjZDg0

"لینک ناشناس " @DORCIN_BOT

𝘏𝘈𝘔 𝘒𝘏𝘖𝘕
<آیمــاه>
'هـاژ🎧
𝑴𝒚 𝒍𝒊𝒕𝒕𝒍𝒆 𝒄𝒐𝒍𝒐𝒏𝒆𝒍
اوژنی
.نِپنتـی.
'𝙃𝙖𝙥𝙥𝙚𝙣𝙞𝙣𝙜🖤🫐'
چند هیــچ
صَد و هَفتـ
آموجـ
حرمان🖤"
کــلــبهـ رمــیــر
-مغـازه جـادویی-
●𝐳𝐢𝐯𝐚𝐫●
✧ خـــ🩸ـــونابـه ✧
-𝐇𝐢𝐝𝐝𝐞𝐧 𝐒𝐞𝐜𝐫𝐞𝐭-
یه مشکلاتی باعث میشه آدم تمرکز فکری نداشته باشه، فردا پس فردا احتمالا پارت رو تایپ میکنم شنبه هم ادیتش میکنم و یک شنبه پارت داریم، حالا از شات یا آیماه معلوم نیست❤️‍🩹
Показать все...
پارت دوم شات مکاتبات تن با تن در چنل ناشناس آپ شدو منتظر نظرات شماست🫶🏻💚
Показать все...
👍 7
پرهام پوزخندی زد: _هوششش بابا آروم روانی، خوبه خبرا به گوشم میرسه، راسته میگن با یه پسره جیک تو جیک شدی؟رهام منو مسخره کردی؟چهار ماهه یه زنگ نزدی بهم چرا؟چون عاشق شدم، حالا خودت رفتی کردی اومدی؟حتما طرف اینه و بعد با دست به امیر اشاره کرد. امیر جلو اومد و لب زد: _سلام، خوبید؟ پرهام چشم غره‌ای بهش رفت و سمت اتاق مامان حرکت کرد: _گورت و بیار منتظرتِ! • • • میون کار چشمم خورد به تصویر دوربین ها ، یکی از عادت هام اینه که دوربینارو مدام چک می کنم تا نظارت داشته باشم روی تک تک کسایی که زیر دستم بودن! ناخواسته نگاهم به قسمت مبل سازی افتاد! چه خبر بود؟اون ابزاری که توی مبلا جا میدادن چی بود؟ طی یه تصمیم یهویی از اتاق بیرون رفتم و به سرعت باد خودم رو به کارگاه رسوندم. درب رو باز کردن و داخل شدم، سمتشون رفتم و داد زدم: _همه از مبلا فاصله بگیرید، سریع! همه ترسیده فاصله گرفتن، سمت شنبه رفتم تنها کسی که مورد اعتمادم لود ولی حالا... _ شنبه، روک و راست توضیح بده قضیه چیه! _آقا بخد... _گفتم رک و راست، همه چیزایی که باید و دیدم! سر پایین انداخت: _ وقتی شمال بودم، یکی از شرکت های معتبرش به اسم .... با شما دشمنی داشت! دقیقا زمانی هم بود که خانمم باردار بود و نیاز به پول داشتم. باهام قرار گذاشت و گفت اگر بتونی رهام هادیان رو بیچاره کنی صد الی دویست میلیون پول میدم بهت و خب من نیاز داشتم... گفت رهام هادیان لایق بالا بودن نیست و باید با سر بیفته زمین! کنجکاو و عصبی لب زدم: _نگفت کی بود؟ _نه آقا، دشمن خونی‌تون بود! میگفت... میگفت شما دزد ناموسش بودین! با یادآوری گذشته، اخم بزرگی رو ابرو نشوندم و داد زدم: _لعنتی! برگشته... _نگفتی اگر پلیسا بویی ببرن من به خاک سیاه میشینم؟ موادن اینا درسته؟ شنبه من چقدر درحقت خوبی کرده بودم؟ ناراحت و شرمزده بود، اما دیگه فایده نداشت! _اخراجی برای همیشه! _آقا... _زهرمار، تو و اون دوتایی که داشتن جا سازش میکردن، بامن بیاید! _آقا رهام؟ ما مقصر نیستیم، بخدا شنبه گفت دست تنهام مام.... _نشنوم چیزی، راه بیفتین! سرمو بلند کردم و چندبار پلک زدم تا خستگی چشمام رفع بشه .
Показать все...
👍 17👎 1
((#p11)) انتقاممو که بگیرم، باهم میریم، میریم هرجا تو بخوای خب؟ رهامِم؟ رهام نگاهی بهش انداخت و با بغضی که گریبانش رو گرفته بود ناخواسته لب زد: _ج.. جونم؟ امیر هم بغضی لب زد: _یه کاری کنم، پاش میمونی؟ رهام نگاهی به لب‌های صورتی امیر انداخت و لب گشود: _چی؟ امیر فرصت تحلیل بهش نداد و لب‌هاش رو روی لب‌های رهام گذاشت و این آه رهام بود که بین لب‌هاش خفه شد. امیر، بدون توجه به صدای گوشیش که شاید آرام باشه مشغول خوردن اون دوتا تکه گوشت بهشتی شده بود و بت روبه‌روش رو میپرستید! اصلا چطوری شد که عاشقش شد؟ چطوری فهمید این حس عشقه؟ همه ی اینا تو یک لحضه بود! بلاخره بعداز یک ربع از لب‌های رهام دل کند و از رهام فاصله گرفت، نفس نفس زدن رهام صد برابر سکسی ترش کرده بود و امیر رو مجنون تر. دوماهی بود که حتی بوسه‌ هم نداشتن چه برسه به سکس! امیر چشم از چهره رهام گرفت و سمت موبایلش رفت، شماره، شماره‌ی آرام بود، جوابش رو داد: _جان؟ پوزخند رهام آزارش داد: _امیرم، من برای فردا آرایشگاه نوبت گرفتم واسه خودم، از پنج صبح باید برم، نزدیک بیست میلیونی پول میخواد، داری بدی بهم؟ لباسامونو از اتوشویی گرفتم، کی میری آرایشگاه عشقم؟ کجایی الان؟ امیر کلافه داد زد: _فردا شب عروسیه، چه خبره الان برم؟ فردا میرم خبرمو، بیست میلیونم ندارم بدم، از بابات بگیر. آرام دلخور لب زد: _باشه عشقم، ببخشید. مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم، خدافظ. امیر بدون هیچ حرفی گوشی رو قطع کرد و اونو تو جیبش گذاشت. سمت رهام روونه شد و اون رو میون آغوشش گرفت، لاله گوشش رو بوسید و گفت: _همه‌ش الکیه، فیلمیه، ساخته‌گیه! اون فقط یه طعمه‌ست، زوداز شرش خلاص میشیم! وقتی باردار شد ولش میکنم، قراره اونقدر مست بشه که نفهمه شب زفافش با کیه، خیالت راحت من قرار نیست لمسش کنم، اینجوری نگاهم نکن آتیش میگیرم! رهام سری تکون داد و لب زد: _میشه هر وقت تموم شد برای همیشه بریم؟ _میریم عزیزم، میریم عشق امیر؛ من برم؟ خبرش فردا عروسیمونه، شک میکنه! رهام سری تکون داد: _منم لازمه برم آرایشگاه؟ هرچی تو بخوای امیر! _میدونم زجر میبینی، ولی بخاطر من تحمل کن، به خودت برس دلبرم. میخوام بدرخشی اون شب، خب؟ رهام دوباره سری تکون داد و گونه امیر رو بوسید: _میخواستم بگم فردا شب یا امشب بریم دیت ولی، وقت نداری بیخیالش! امیر شرمنده نگاهش کرد و چیزی نگفت، صدای زنگ موبایل رهام بلند شد، رهان گوشیش رو از جیبش بیرون کشید، از دیدن شماره شوکه شد! پرهام بود؛ گوشی رو روی گوشش گذاشت: _بله؟ _الو؟ الو داداش کمک! الو الو داداش مامان... مامان نفسش نمیاد، کمــــــــــک! رهام ترسیده لب زد: _آروم باش، آروم باش بگو چی شده، کجایید؟ _نمیدونم، ما... تو ترافیک بودیم میخواستیم بریم کافه، عشقم اومده دیدنم بلاخره، به مامان همه چی رو گفتم چند وقت پیش قهر بود باهام ولی خب دلش صاف شد. اومدیم کافه، وقتی دیدش، حالش بد شد و بیهوش شد، الانم بیمارستان.... هستیم! رهام ترسیده لب زد: _م... میام، الان میام، لوکیشن بده! _ بلد نیستی مگه؟ _من حالم خوب نیست، امیر قراره رانندگی کنه. _امیرکیه؟ _میگمت، خدافظ! _منتظرتیم. مکالمه که قطع شد امیر نگران سمت رهام برگشت: _چیشده دورت بگردم؟ _چیزی نیست، باید بریم بیمارستان، مامان ناخوشه! _باشه عزیزم میریم. و بعداز حرفش هر دو باهم از شرکت بیرون زدن و سوار ماشین امیر شدن و به راه افتادن. _رهام جان نه به اون خونسردی تو شرکت نه به این حالت، آروم باش دورت بگردم! رهام نگاهی بهش انداخت: _اون موقع پیشم بودی! امیر متعجب گفت: _مگه الان نیستم؟ _کنارمی، جلوم نیستی! جلوم باشی نفس میکشمت، پیرستمت، آرامش میگیرم و بعد آروم میشم! امیر لبخند گشادی تحویل رهام داد و دنده رو جابه‌جا کرد: _بگرده دورت امیر، عمر امیر، زندگی امیر؛ رهام لبخندی زد و چیزی نگفت، چند مین بعد به بیمارستان رسیدن و ماشین توسط امیر پارک شد. هردو باهم و همزمان از ماشین پیاده شدن و امیر ماشین رو قفل کرد، دست رهام رو بین دستش گرفت و سمت حیاط بیمارستان راه افتاد. • • • روی صندلی های سرد و فلزی بیمارستان فرود اومد و بین آغوش امیر حبس شد، کسی که پرهام دل داده بود بهش پسرخاله‌ی مادر رهام بود و بعداز فهمید این ماجرا مادرش از هوش رفته بود! چرا؟تازمان بهوش نیومدن فرزانه هیچی معلوم نیست! _سلام... داداش! باصدای پرهام اخم آلود از امیر فاصله گرفت و سمتش شتافت، یقه پرهام میون دستای برادرش حبس شد: _کصکش عوضی، آخر کار خودت رو کردی؟ کم با موسیقی و کوفت و زهرمار حرصش دادی آخرم با این عشق و عاشقیای الکیت سکته‌ش دادی.
Показать все...
👍 13
((#p10)) چند ماهی از اون شب پارتی گذشته بود و رهام و امیر باهم گرم تر و صمیمی تر شده بودن.به اسم پارتنر بودن اما عملا با یه رفیق عادی فرقی نداشتن. گه‌گاهی به سکس چت میگذشت ولی تو دیدار هاشون حرفی به زبون نمیاوردن... رهام میترسید! خودش تواین چند ماه حتی سلامی هم تحویل پرهام نداده بود و بخاطر عشق دروغینش باهاش قهر بود. عشق پرهام واقعی بود و رهام این گمان رو داشت، البته قبل از رابطه با امیر... اون ها حتی بوسه هم نداشتن... به قول امیر، رهام ترسویی بود که بخاط محافظت از خودش از علاقه‌هاش دست کشیده بود. بارها به امیر گفته بود عاشق بوسه فرانسویِ ولی حتی بوسه عادی هم نداشتن. با صدای زنگ موبایلش چشم از مردمی که و درگیر جلسه بودن گرفت و با گفتن " بااجازه " از روی صندلی میز کنفرانس بلند شد و سمت میز خودش رفت. موبایلش رو از توی کیف بیرون کشید و با دیدن شماره امیر هوف کلافه‌ای کشید و گوشی رو روی میز رها کرد. به قول خودش، میخواست فاصله بگیره! چرا؟ چون میترسید پرهام بویی ببره و اون رو مورد تمسخر قرار بده. به جلسه برگشت؛ هنوز زمان زیادی نگذشته بود که درب اتاق باز شد و صدای بلند منشی تو اتاق پیچید: _خب صبر کن، اع... و بعد این امیر بود به همراه دست گلش که از دست منشی فرار کرده بود و داخل شده بود، منشی لب زد: _آقای هادیان گفتم جلسه دارید و... رهام میون کلامش پرید: _اشکالی نداره خانم، شما بفرما، بیاتو امیر... امیر لب گزید و داخل شد: _ببخشید باور نکردم جلسه داری! رهام که جلوی حضار نمیتونست چیزی بگه سر تکون داد و روبه امیر گفت: _رو صندلی من بشین تا کارم تموم بشه! _باشه عزیزم. رهام خوبه‌ای گفت و به جلسه برگشت... • • • تقریبا نیم ساعتی از ورود امیر گذشت و بلاخره جلسه تموم شد و همه بیرون رفتن، رهام بعد از خدافظی با بقیه وارد اتاق شد و درب رو بست. امیر کلافه لب زد: _چه عجب، آقا رو دیدیم! رهام دست هاش رو وارد جیبش کرد و چیزی نگفت، امیر عصبی از روی صندلی بلند شد: _چته رهام؟ یک هفته‌ست نه زنگ میزنی نه پیام میدی، پیامم میدم فقط سین میزنی! خوبه خودت این بازی رو شروع کردی... رهام لب زد: _میخوام تمومش کنیم! امیرشوکه برگشت سمت رهام: _چ... چی رو؟ _این رابطه دروغ و کثیف و... امیر شوکه تر سمتش رفت و لب زد: _ک.. کثیف؟ حالا کثیف شد؟ حالا ک... رهام فهمید امیر چی میخواد بگه پس میون کلامش پرید: _نگو، خواهش میکنم نگو! _خیلی ترسویی رهام... رهام پوزخندی زد: _بخاطر ترسم و پرهام و... نمیگم، تو زن داری، دو روز دیگه عروسیتِ، دیشب کارت عروسیت اومد واسم، وقتی عشقی این وسط نیست، چرا بمونیم؟ امیر غمزده لب زد: _ن... نیست؟ رهام داد زد: _نه نیست، نیست نیست. حداقل از سمت من نیست، یعنی نباید باشه! امیر هقی زد: _چرا؟ _چ... چون گناهِ، کفره! امیر پوزخندی نثار لب‌هاش کرد: _اون موقع هایی که داخلم میکوبیدی یا پشت گوشی ناله میکردی گناه نبود، حالا گناهِ؟ حالا که عاشقت شدم؟ حالا که زنمو، بخاطر تو زیر بار کتک گرفتم؟ آره... برای انتقام گرفتمش ولی، ولی نمیخواستم دستم روش بلند شه، یک کلمه فقط یک کلمه اسمت رو اورد مجنون شدم، میدونی چرا؟ رهام شوکه نگاهش کرد، امیر پوزخندی زد و شمرده شمرده گفت: _چون منه احمق عاشقت شدم! نباید میشدم ولی شدم، میدونستم موندنی نیستی اما وابسته شدم؛ میدونستم بی رحمی ولی گرفتارت شدم ر... با برخورد محکم دست رهام به شونه‌هاش روی زمین افتاد و این بار نگاهش شوکه تراز هر لحضه‌ای شد: _عاشق شدی؟ کشکه مگه؟ کدوم عشق امیر؟ من کوبیدم تو دهن داداشم، پنج ماهه قهریم بخاطر این عشق کثیف، حالا برم بگم چی؟ عاشق شدم؟ عاشقم شدن؟ طرف پسره؟ توف نمیکنه تو دهنم؟ امیر کمی از جا بلند شد و لب زد: _چ... چی؟ عاشق شدی؟! رهام پوزخندی از حواس پرتی خودش زد و چنگی مهمون موهاش کرد: _آره عاشق شدم، فکرکردی فقط خودت دل داری؟ خودت و دیدی اصلا؟ دیدی وقتی تن سکسی و طلاییت وول میخوره زیرم میخوام بمیرم؟ دیدی وقتی نگاهت و مضلوم میکنی تا توی سرما بستنی موردعلاقه‌ت و بگیرم روبه موت میشم؟ دیدی غیرتی شدنامو؟ دیدی جون میدم واسه موهات؟ اگر دیده بودی نمیگفتی اینارو! آره منم عاشق شدم... تو همین زمان کم، ولی نمیتونم بمونم! اینجا نمیشه... امیر بی توجه به جملات آخر رهام از روی زمین بلند شد و با لبخند گشادی سمتش رفت، چشمه‌ اشکش خشک شده بود و چشمه خنده‌ش به راه. دست دور گردن رهام انداخت و خیره به چشماش لب زد: _عاشق شدی عشق امیر؟ عاشق همین یه لا قبا؟ امیر بمیره برات! خودم مَردِت میشم، میترسی؟ خودم ترسات و میخرم، فقط باش خب؟ ببین... آرام؟ آرام فقط یه طعمه‌ست!
Показать все...
👍 15