cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛 𝑠𝑚 ℎ𝑜𝑚𝑒✍️⛓️

هرروز پارت داریم بدون تبلیغات مزاحم🚫 #رمان_دردسیاه درمورد دختری مظلوم و ددی شیطون😎ترکیب این دوتا چی بشه ناشناس من: https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-408201-3qgGfEt ناشناس نویسنده: https://t.me/HarfinoBot?start=7f8f93d453cca79

Больше
Рекламные посты
845
Подписчики
-1324 часа
+557 дней
-7530 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

‌ ‌ ‌‌‌ ‌ به اون دوست عزیزی که پرسیده گرایش نویسنده چی هست بگو لیتل برت هست من قبلا پرسیدم ازش و اگه میخواد بدونه پارتنر داره یا نه نداره به احتمال زیاد برا چی میخوای بدونی داداش گلریزون میکنی براش پارتنر پیدا کنی؟😂😂از جونت سیر شدی؟
Показать все...
‌ ‌ ‌‌‌ ‌ گرایش نویسنده چیه
Показать все...
🖤🩺🖤🩺🖤 🖤🩺🖤 🖤🩺 #درد_سیاه #part82 در دلش میخندید به خودش و زمانی که با تک تک پسر ها قسم برادری خورد. فکر میکرد پشتش خواهند بود. فکر میکرد خواهرشان خواهد بود نه زندانیشان.. در افکار هود عمیق غوطه‌ور بود که نقهمید کی در باز شد و اشکان و احمد داخل شدند. صدای اشکان از عالم هپروت بیرونش اورد: شنیدم اذیت کردی نذاشتی احمد کارشو کنه. درس شنیدم نازنین؟ جواب نازنین سکوت بود. خسته بود از بحث های الکی. نمیخواست با جوابش خشمگین ترشان کند اما نمیدانست دارد بد کاری میکند. اشکان: تو با اون مغز کوچولوت چطور فک کردی میتونی تصمیم درست درمورد موضوع بعد ها بگیری که خودتو دخالت دادی هان؟ سکون نازنین جری ترش کرد: هااااااان؟ سکوتش را شکست و با گریه گفت: همتون هر چی که میدونین رو از من پنهان کردین. این بود قسم برادری؟تو کدوم بند از اون قسم کوقتی نوشته بود میتونین از هم چیزیو پنهان کنین که مثل بچه ها باهام رفتار میکنیننننن؟ اشکان: ماچیزیو ازت پنهان نکردیم فقط صبر کردیم به وقتش بهت بگیم. چطور میتونی بگی مثل بچه ها باهات زفتار کردیم؟ اگه مثل بچه ها باهات رفتار میکردیم بنظرت چن درصد احتمال داشت که بفرستیمت به ماموریت به اون مهمی؟ اونم نه هر ماموریتی.. ماموریت اوردن مهوا احمد میان حرفش پرید: کافیه.! مهوا ما نیومدیم باهات بحث کنیم. بذار کارمو کنم بعد میریم پیش داداش هادی همه چیزو برامون میگه. کم کم نزدیکش شد: از منم به سری اتفاقات و اطلاعات رو پنهان کردن منم مثل تو میخوام بدونم چیشده اما با لج بازی نمیتونیم بفهمیم. من بهت قول میدم که اگه بذاری تموم کنم کارمو خودم جواب هر کدوم از سوالات رو که ندادن از زیرزبونشون بکشم. اصلا میکشمشون جواب هر سوالیتو که ندادن. قبوله خواهری؟ نازنین به چشمان احمد نگریست و چیزی جز صداقت ندید. ارام سر به تایید تکان داد که احمد گفت: یکم ممکنه دردت بگیره .لی باید ثابت باشی. برا همین اشکان رو اوردم که اگه دردت گرفت گازش بگیری دل جفتمون خنک شه. قبوله؟ نازنین باچشمان اشکی خندید و احمد با شنیدن خنده اش انگشتش را روی بینی نازنین زد
Показать все...
🖤🩺🖤🩺🖤 🖤🩺🖤 🖤🩺 #درد_سیاه #part81 علی با اینکه میدانست در رهن امین چه میگذرد اما نمیخواست حس ناامنی به او بدهد و حریم شخصی اش را زیر پا بکرارد پس از روی برکه روزنامه وار خواند: بهت همه چیزو توضیح میدم دقیق تر و کامل تر هر جور بخوای حاضرم برات اثبات کنم که دروغ نمیکم و اذیتت نمیکنم اما باورم کن.. فقط به کمک تو میتونم مهوا رو پیدا کنم تا بتونم مراقبش باشم. امین: درموردش باید فک کنم علی: وقت نداریم امین. فقط تا فردا وقت داری که فکراتو کنی. سختی یا اسونی کار من برا مقابله با بعد تاریک الان بسته به تصمیم تو داره. لطفا تصمیم درستی بگیر فردا شب جوابت رو بهم بگو. ___ نازنین روزهای سختی را میگذراند. شاید اگر قبلا به او میگفتند که قرار است به دست برادر های خود تنبیه های اینچنینی شوی برای فراری دادن کسی بدون اطلاع به انها، به ریش داشته نداشتع اش میخندید. اما اکنون... در عمیق ترین عمق دلش فقط میخواست تمام شود جهنمی که درست شده. هنوز هم نمیخواست بپذیرد که کارش اشتباه بوده و بی فکر عمل کرده. از لحظه ای که احمد برای معاینه اش به اتاقش امده بود و او با کولی بازی هایش نگذاشته بود که اتصال را قوی تر کند تنبیه هایش شدید تر شده بود. میدانست خطرناک است برایش اما اگر معاینه را کامل میکرد نه تنها جسمش بلکه افکارش هم در اختیار برادرش اشکان قرار میگرفت و امکان انجام هر کاری از او گرفته میشد.
Показать все...
🖤🩺🖤🩺🖤 🖤🩺🖤 🖤🩺 #درد_سیاه #part80 امین گیج شده بود اما میخاست همه را با هم بشنود که اگر قرار است سکته کند ناکهانی و بی درد باشد. علی: نازنین و مهوا که فرار کردن جزو گونه ای خاص بودن. مهوا هم مثل تو نمیدونه اما نازنین میدونست. میدونم فرار نکردن و نازنین از بی اطلاعایش سواستفاده کرده و دزدیدتش امین..باور کن هر کاری که کردم فقط برا خودتون بوده. اگه جلوی ابعاد تاریک این دنیا واینسیم سرنوشت هممون بدبختی و بیچارگیه. میدونم درک حرفام و هضم اینهمه اطلاعات با هم غیر ممکنه ولی ازت میخوام که درکم کنی و همراهم باشی. نگرانشان شد. هم نارنین هم مهوا ولی برای مهوا بیشتر دلش شور میزد. چرا که به گفته علی چیزی نمیدانست..اگر اسیبی میدید چه؟ اگر بیماریش تشدید میشد چه؟ افکار مختلف در ذهن چرخ میخوردند. اگر جلوان را نمیگرفت دیوانه میشد! دفترش را برداشت و نوشت.. لیست سوال هایش از علی ابهامات گفته هایش و... مرتب کرد ذهن بهم ریخته اش را و به دست علی که همچنان نکاهش میکرد داد: اینا چیزاییه که الان تو ذهنم میچرخه و البته که هنوز این احتمال رو میدم که یه جای این اتاق کوفتی دوربین مخفی گذاشته باشی و بخوای سر به سرم بذاری
Показать все...
امین و مهوا رو باهم شیپ کن😁 یا شاید علی
Показать все...
Repost from N/a
🖤🩺🖤🩺🖤 🖤🩺🖤 🖤🩺 #درد_سیاه #part79 علی لب گشود: چند روز بعد از انتقال تو خبر رسید که پدرت با مرگ مشکوکی مرده.هیچکس نمیدونست چیشده حتی پدر من هم نتونست بفهمه. بعد انسانها پر از وحشت و هراس شده بود و دنیای پری ها پر از شایعه. هر کسی یه چیزی میگفت و اروم کردن این شایعات که بیشترشون زایده تخیلات مردم بود کار سختی بود. تو کم کم بزرگ شدی و ما فرستادیمت به بعد خودت با هویتی جدید و محافظایی که حتی متوجهشونم نشدی. امبن: من..من یادم نمیاد. من حتی نمیدونستم این کتاب و این عکس وجود دارن. ناخوداگاه سمتش کشیده شدم. من... من فقط این اویز قنداقی که تو عکس هست رو دارم پس.. تنها یادگاریم از بچگیم همینه ولی چرا غریبست برام؟ علی: میدونم سوال زیاد داری. میخواستم تاجایی که میشه تو رو دور از این قضایا نگه دارم اما نشد..بیشتر از این نشد. درمورد خاطراتت.. من پاکشون کردم. درمورد این کتاب.... من مجبورت کردم بری سمتش و برش داری.میخواستم که مجبور شی حرفامو بشنوی
Показать все...
Repost from N/a
🖤🩺🖤🩺🖤 🖤🩺🖤 🖤🩺 #درد_سیاه #part78 امین نارام شده بود. دیگر خبری از لبخند و تمسخر و حتی قهر در چهره اش نبود و حالا سراسر اضطراب شده بود علی لب گشود: تو این دنیا ما تنها نیستیم. ابعاد زیادی وجود دارن که حتی الان هم ازشون بیخبریم.پدرت پادشاه بعد انسانی بود. و پدر من پادشاه بعد پری ها. ابعاد دیگه هم پادشاهای خودشونو ذاشتن و دارن. اما یه سری بعد ها هستن که تاریک و سیاهن.موجب اسیب رسیدن به بعد های دیگه مثل بعد ما و شما میشن. پدرت به قدرت اراده انسانها اعتقاد قوی داشت و بدون سر و صدا جنگی رو راه انداخت علیه تاریکی. بعد های تاریک تظاهر کردن که شکست خوردن اما پدرت باهوش تر بود. با وجود اینکه میدونست این فقط یه تاهره و امکان شبیه‌خون هست اما راضی نمیشد تو و بقیه رو به جای امنی منتقل کنه. در نهایت اما پدر من افرادی رو فرستاد که تو رو نجات بدن از خطر قطعی که در انتظار بعد شما بود. لبخندی زد و ادامه داد: تو تو قنداق بودی.همش گریه میکردی و بابات نمیخواست که تو رو از خودش جدا کنه. مطمئن بود که میتونه ازت محافظت کنه. نگاه کوتاهی به سقف انداخت تا حلقه اشک در چشمانش را امین نبیند، سکوت کرد. امین نا مطمئن گفت: خ‌..خب..؟ سکوت علی کلافه ترش کرد و بغض در گلویش را بیشتر. فریاد کشید: گفتم بقیشو بگوووو
Показать все...
یکی دوروزه دارم فک میکنم کیو با کی شیپ کنم در هین ابتدای رمان به نتیجه ای نمیرسم نظری ندارین؟😑💔
Показать все...
چنل مدیامون انواع مدیا برای همه گرایشات🤤💦 https://t.me/+oYbkE3U7QrBlNjg0
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.