cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

غَضــَبـــ ❥

•|﷽|•       غَـضــَبـــ❤️‍🔥 تا انتها رایگان❌ کپی حتی با ذکرِ نام نویسنده حرام می‌باشد.❌

Больше
Рекламные посты
30 764
Подписчики
-23324 часа
+4 1977 дней
+7 34130 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

00:05
Видео недоступно
من دختری بودم با نیاز های جنسی بالا ، وقتی شوهر دوستمو دیدم نتونستم مانع قلبم بشم. دل بسته بودم به شوهر‌ دوستم و اون بهم محل نمیداد. https://t.me/+PtaquFFrVcVmOGM0 چاره ای برام نزاشته بود جز اغفال کردنش....یه شب که دوستم خونه نبود لخت رفتم روی تخت پیش شوهرش....🔞🔞🔞 #دارای_صحنه‌های_باز #زیر۲۰سال‌نیاد
Показать все...
IMG_1793.MP46.24 KB
1
00:05
Видео недоступно
من دختری بودم با نیاز های جنسی بالا ، وقتی شوهر دوستمو دیدم نتونستم مانع قلبم بشم. دل بسته بودم به شوهر‌ دوستم و اون بهم محل نمیداد. https://t.me/+PtaquFFrVcVmOGM0 چاره ای برام نزاشته بود جز اغفال کردنش....یه شب که دوستم خونه نبود لخت رفتم روی تخت پیش شوهرش....🔞🔞🔞 #دارای_صحنه‌های_باز #زیر۲۰سال‌نیاد
Показать все...
IMG_1793.MP46.24 KB
sticker.webp0.14 KB
من زنتم اما هنوز باکره‌ام... چطور می‌تونی جلوی من با زنای دیگه بخوابی؟ نیشخندی زد و نگاه کثیفش رویم چرخ خورد. -هوس داری، که انقدر عز و جز می‌کنی؟! از او عُقم می‌گرفت. اما خسته بودم انقدر تحقیر شدم. خسته بودم بس که هر شب زنی را مقابلم برهنه می‌کرد و از من می‌خواست تا تهِ رابطه‌شان را نگاه کنم. -مگه زن خودت چشه؟! من چه ایرادی دارم که با هرزه‌ها می‌خوابی؟! برایم مهم نبود که خدمه صدایمان را می‌شنوند. حتی برایم اهمیت نداشت اگر صدای زجه‌هایم را هامون، شریکِ تجاری‌اش که با او آمده بود بشنود. -دوست داری یکی و بیارم با تو بخوابه من نگاه کنم؟! وا ماندم. دهانم باز ماند و اشک‌هایم خشک شد. -حالم بد می‌شه با دختری که پدرش همینجوری پیشکش کرد بهم بخوابم. با لکنت پچ زدم: -طلاقم بده. وگرنه خودم و می‌کشم. هیستریک خندید و نزدیکِ منی که گوشه‌ی آشپزخانه پناه گرفته بودم شد. -به‌نظرت بدمت هامون یه حالی بهت بده؟! منکر جذابیت هامون و آن چهره‌ی فریبنده‌اش نمی‌شدم. اما نه برای من که اسم شوهر رویم بود و تعهد داشتم. بزاقم را سخت قورت دادم. -فقط طلاقم بده. -طلاقت بدم؟! زن صیغه‌ای و طلاق نمی‌دن. فقط عطاش و به لقاش می‌بخشن و می‌گن هِرری... دستش چنگِ سینه‌ام شد و مرا جلو کشید. -هامون زیاده واست. بدمت دستِ ممدعلی همون پیرمرده، بگم یه شب تا صبح حال کنه باهات بلکه خفه شی. دیدم چطور هیز نگاهت می‌کنه. باورم نمی‌شد این حرف‌ها را بزند انقدر بی‌غیرت باشد. -من شوهر دارم. دست هر مردی بهم بخوره خودم و می‌کشم و خونم گردنته. نیشخندی زد. -اصلا هوس کردم یکی جلوی من باهات باشه. چون من و تحریک نمی‌کنی. چشم ریز کرد. -صیغه هم می‌بخشم و عین یه هرزه کنار خودم نگهت می‌دارم. باقی مدت صیغه و بخشیدم. حلالت. دیگه متعهدم نیستی. تنم لرزید. از حرف زدن پشیمان شدم. حال کجا می‌رفتم؟! همانطور که از آشپزخانه خارج می‌شد پچ زد: -واسه امشب آماده‌ باش و خوشگل کن. وحشت‌زده به جای خالی‌اش خیره شدم. انقدر خیره ماندم که جایش را هامون گرفت. هامونِ صدرِ اعظم... مردی که همیشه تنها بود و نگاه و صدایش تنت را می‌لرزاند. -بپوش با من میای. جای تو، تو خونه‌ی این بی‌ناموس نیست. سر بلند کردم و به چشمانش خیره شدم. اخمی غلیظ داشت و چشمانش به خون نشسته بود. -من... جایی ندارم. آستین‌هایش را بالا زد. -جات می‌شه کنارِ من. طلاقت داد؟! خودم عقدت می‌کنم! با چه منطقی؟! مردی که تا دیروز حتی نگاهی به من نمی‌انداخت حال می‌خواست عقدم کند؟! لابد دیده بود چقدر بدبختم و می‌خواست استفاده ببرد. -از شما مردا... از همه‌تون متنفرم. سر تکان داد و لبخندی حرص‌درآر روی لبش نشست. -خوبه از همه بدت بیاد! اما قراره عاشقِ من شی! بغض کردم... عشق‌... چه واژه‌ی غریبی. -من هیچی ندارم. نه خوشگلی نه پول و نه خانواه. من حتی نمی‌تونم شریک تختت باشم. چون تحریکت نمی‌کنم. نزدیک و نزدیک‌تر شد و با هر قدمش ضربان قلبم تندتر شد. -می‌برمت. خودم می‌شم خونه‌ت و کَس و کارِت... چانه‌ام لرزید... اصلا بزار سوء استفاده کند. فقط تا همیشه با همین زبان‌بازی‌ها کمی قلب شکسته‌ام را ترمیم کند. دستش بندِ چانه‌ام شد. -باقی مدت صیغه و بخشید؟! اشکم چکید و سری به نشانه‌ی تایید تکان دادم. -عده‌ت که تموم شد بهت نشون می‌دم که چقدر واسم لوند و لذیدی! خجول سر به زیر شدم. احتمالا از اواسط بحثمان رسیده بود و نمی‌دانست هنوز باکره‌ام. -من عده ندارم آقا! انگشتانش روی چانه‌ام محکم شد و مجبورم کرد نگاهش کنم. -پس همین امشب نشونت می‌دم چطور قابلیت وحشی کردن و تحریک کردنم و داری کاپ‌کیک! https://t.me/+f3eOEJInkPRiY2Jk https://t.me/+f3eOEJInkPRiY2Jk https://t.me/+f3eOEJInkPRiY2Jk https://t.me/+f3eOEJInkPRiY2Jk #عاشقانه #مافیایی #بزرگسال
Показать все...
Repost from N/a
_نخوووووول می می های منو... نخوووول.... تمون شدن... https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk گندم بدو بدو خود را روی تخت می اندازد و بهار هول زده ملافه را روی تن‌ برهنه اش می کشد... _خیلی بابای بدی هستی سِدبابا... خیلی.. با مشتهای کوچکش روی تن و بدن مرد می کوبد. عماد دستهای کوچکش را می گیرد و در آغوشش می کشد. _چی شده عروسک بابا؟! چرا انقدر عصبانی هستی... خوشگلم... _تو داشتی می می های منو می خولدی! عماد سرخ می شود و بهار از زیر ملافه روبدوشامبرش را آرام بر می‌دارد تا تن کند. _بابا جان کی گفته من می می های تو رو خوردم آخه... _خودم دیدم... افتاده بودی روی مَیّم مامان داشتی می می های منو می کلدی دهنت... عماد پدر سوخته ای زیر لب نثار گندم می کند و عاجزانه به بهار نگاه می کند _ مامان جان کسی با می می های شما کاری نداشت..می می ها اوف شده  بابایی داشت بوسشون می کرد خوب شن... _نخیررررررم... خودم دیدم شیل میخولد... -گندم جان مامان اشتباه دیدی... دخترک سر تق کوتاه نمی آمد. _ صبح دُفتی می می ها اوف شده بهم شیل با لیبان دادی، که می می ها رو بدی سِدبابا بوخوله... اصن باهات قهلم... به من شیل تو لیبان میدی به بابا شیل با می می... عماد گوشه ی لبش را به دندان می گیرد. _ دخترم... خوشگلم... من داشتم می می های مامان رو بوس می کردم اوفش خوب شه... اگه اوف نبود که بهت شیر میداد... گندم تقلا می کند و خود را از آغوش عماد بیرون می کشد. از تخت پایین می پرد و با جیغ جیغ می گوید... _الان می لم به زری ماما می گم... می می های منو می خلدی... زری ماما... زری ماما... سدبابا.... می..... می... عماد دستپاچه لب می زند. - صبر کن نیم وجبی... صبر کن بهت می گم.. اما تا به خود بجنبد گندم از اتاق فرار می کند و او با پوف کلافه ای رو به بهار می گوید. _این اگه هر شب شرف ما رو نبره خوابش نمی بره..نه؟ بهار ریز می خندد. _آره بخند، تو نخندی کی بخنده.. آبروی منِ گنده بک رو همین یه الف بچه هر شب چوب حراج می زنه... یکی نیست بگه آخه من کی و کجا با زنم خلوت کنم که این پاسبون کوچولو سر نرسه... صدای زری خانم می آید که نزدیک اتاق می‌شود... _عماد مادر این بچه چی می گه؟ مرد گنده چیکار به خوراکی های بچه داری آخه! نصف شبی زا برامون کرده... چی چی تو خورده مادر؟ دخترک تابی به گردنش می دهد. - می می هامو... همه رو خولده _الان خودم دعواش می کنم تا دیگه به خوراکی های تو دست نزنه... سید مادر... بیا برو هر چی رو خوردی بخر.. این بچه نمی ذاره تا صبح بخوابیم ها عماد دو دستی بر سرش می کوبد... _خدایا به تو پناه می برم.... https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk یه گندم کوچولو داریم که شده گشت ارشاد این آقا سید و بهار خانم ما... هر شب تو مواقع حساس سر می رسه و همه چی رو کوفت این دوتا می کنه 😂😂🙈🙈 #مــــــــــــــــــرزشکن 📿
Показать все...
Repost from N/a
-واژن دخترتون یه خورده پاره شده و خونریزی داره‌. به خاطر رابطه‌ی پر خشونت و طولانیه. میتونید از همسرشون شکایت کنید اگر... پیمان با حوصله‌ای سر آمده رو به دخترک لرزان و رنگ پریده‌ی روی تخت غرید: -پاشو شورتتو بپوش! رو به دکتر ادامه داد: -دخترم نیست، زنمه! طبابتتو بکن دکتر جای اینکه سرتو بکنی تو باسن زندگی بقیه. بده من نسخه رو! آذین با چشم‌های اشکی و ملتمسش به دکتر نگریست. وقتی چهارده سالش بود پیمانِ نیک‌زاد او را دزدید. در هفده سالگی‌اش با زور و کتک عقدش کرد و حال زندانی و زیر خوابه‌اش بود. دکتر لبخندی تصنعی زد و با مراعات گفت: -آقای نیک‌زادِ عزیز بنده قصد جسارت نداشتم. تن دختر کوچولومون پر از کبودی و خون مردگیه.‌‌ رد طناب دور مچ دستاش و پاهاشه. انگار طولانی مدت بسته شده. عذر میخوام می‌پرسم گرایش خاصی دارید؟ پیمان بی‌توجه به حضور دکتر ضربه‌ای روی رانش زد و دخترک مطیعانه روی پاش نشست. تره موی نارنجی رنگ را پشت گوشش گذاشت و پرسید: -من دست و پاتو می‌بندم؟ دخترک از ترس او دروغ گفت: -ن‌...نه -من کتکت می‌زنم؟ تو تخت اذیتت میکنم بچم؟ چانه‌اش لرزید و مرد خشن نگاهش کرد. با بغض گفت: -نه...همیشه مراقبمی...اذیتم نمیکنی دست مرد نوازش گونه روی کمر لختش کشیده شد: -برو لباساتو بپوش بریم خونه قلبش درد می‌کرد. نمی‌خواست به آن جهنم برگردد. هر وقت بهانه‌ی مادر و پدرش را می‌گرفت پیمان او را در زیر زمین تاریک ویلا یا قفس سگ‌ها زندانی می‌کرد‌. بعضی اوقات هم مثل حالا چند روزی غذا نمی داد بخورد. صدای دکتر درآمد: -این دختر چند روزه آب و غذا نخورده. از دخترای هم سن و سال خودش کم وزن‌تره. نکنه همیشه جیره بندی شده بهش آب و غذا می‌دید؟ پیمان ران لطیف دخترک را نوازشی کرد و دخترک با بغض و ترس گفت: -من بهشون نگفتم -لباساتو نپوشیدی!!! -ال...الآن می‌پوشم تند تند لباس‌هاش را پوشید و وسط اتاق ایستاد. پیمان نسخه را از زیر دست دکتر کشید و غرید: -بفهمم جایی پشت من زر زدی از بیمارستان اخراجی خانم دکتر! -آقای دکتر نیک‌زاد بزرگوار!...خانم کوچولوی شما بارداره، اونم دو ماه و نیمه! -کم چرت و پرت بگو! نکنه می‌خوای پرونده طبابتتم بره هوا؟ زن با جدیت گفت: -خانم بارداره! بُنیه ضعیفی هم داره. سوای اون رَحِمِش اونقدر ضعیفه که من گمون نمی‌کنم با این وضع رابطه‌‌ی جنسیتون جنین نیفته! آذین وا رفته و هراسان بازوی پیمان را گرفت: -من فقط هفده سالمه...تو رو خدا...من بچه نمی‌خوام پیمان کمر باریکش را در برگرفت و با آرامشی ساختگی پرسید: -وضعیتش الآن چطوره؟ -به معنای واقعی کلمه افتضاح! جنین اصلا رشد خوبی نداشته. مواد مغذی کافی نه به مادر رسیده نه به بچه. از طرفی خانمتون از لحاظ روحی به شدت داغونه و این مسئله رو بچه هم تاثیر می‌ذاره‌. تا حالا به پرش پلک و لرزش دستاش دقت کردید؟! دخترک نالید: -بریم خونه...بریم -داروهای لازمو نوشتم. ماه دیگه بیاریدش برا سونو. اگه بچه و مادر بچه رو دوست دارید بهشون برسید. اگر نه حاملگی پر خطری تو راهه و ممکنه هم بچه رو از دست بدید و هم مادر بچه رو! پیمان دندان قروچه‌ای کرد و دخترک از ترس حرف هایی که شنیده بود بلند بلند زیر گریه زد. از اتاق دکتر بیرون زدند و سوار مزدا تری‌اش شدند. صدای گریه‌هاش روی مغزش بود. -بسه! سرمو نبر باز! -من...بچه نمی‌خوام...می‌خوای من بمیرم آره؟...من از قبر می‌ترسم...از بهشت زهرا می‌ترسم...تو رو خدا سقطش کنیم پیمان عصبی گوشه‌ی لبش را جوید و صدا بالا برد: -می‌زنم دهنتا! اون پدرسگ یه حرفی زد. کی گفته قراره بمیری؟ از صدای بالاش پلک دخترک پرید و لرزش دست‌هاش شروع شد. خواست دست دخترک را بگیرد که عقب کشید و به پنجره چسبید. نفس عمیقی کشید و با ملایمت گفت: -برات جیگر بگیرم کوچولوم؟ دخترک عذاب وجدان به جانش ریخت: -س..سه روزه..بهم غذا ندادی..فقط به خاطر این که گفتم از پشت نه -هر چی آذین خانم بخواد براش میخرم بخوره...دیگه هم دست و پاشو نمی‌بندم و تو تخت بهش سخت نمی‌گیرم -ازت متنفرم! پیمان گونه‌اش را بوسید: -پررو نشو! میرم جیگر بگیرم الآن میام یادش رفت قفل ماشین را بزند. یادش رفت که این دختر بال بال می‌زند برای رفتن. آذین دست لرزانش را سمت دستگیره برد... https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0 https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0 https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0 https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0
Показать все...
پـیـݼَـڪـ

✋بنرها تماما پارت رمان هستن ، کپی ممنوع ✨ پارت‌گذاری روزانه و تعداد بالا 🌪انتقامی ، عاشقانه ، بزرگسالان 🖊 به قلم چاوان مقدم 💫 پایان خوش 💫

Repost from N/a
. -من پریودم جناب سروان! بیخود کاندوم آنلاین سفارش دادی! صدای خنده‌ی امیر حسین در گوش هایش پیچید. -دروغگو نبودی شما خاتونم؟ -برو به ماموریتت برس آقا امیر حسین! شما شب جمعه میخوای چیکار! اصلا زن و زندگی به درد شما نمیخوره! وای که خاتونش امشب شمشیر را از رو بسته بود. -فردا باید برم ماموریت ها خانم خوشگلِ امیر حسین...امشب قهری بازم؟ راه نمیای با دلم؟ میخوامت به خدا ... همانطور که بچه را روی پا تکان تکان می‌داد دست ها را به سینه زد. -برو بیرون امیر خان. امشب خبری از بوس و بغل نیست. قهرم با شما... امیر حسین در این دنیا نبود. تمام حواسش به لب های ظریف دخترک بود که تکان می‌خورد. دلش برای چشیدن طعم آن لب ها پر می‌کشید. بچه رو که خوابوندی برام آرایش میکنی خاتون؟ لبخند بی دلیل روی لب هایش شکل گرفته بود اما سعی میکرد اخمش را هم حفظ کند. -نخیر آقا امیر حسین. این بچه بخواب نیست. تازه بخوابه هم قرار نیست امشب باب دل شما باشه. از گوشه ی چشم دید که هیکل مردانه اش به چهارچوب تکیه زد. بعد از دو هفته به خانه برگشته بود و حالا حالا ها باید ناز می‌کشید. -دلت میاد خاتون؟ دارم میمیرم برات به جون امیر حسین. گوشه ی لبش را گاز گرفت تا صدای خنده اش چرت یزدان را پاره نکند. -برو همون جا که بودی آقا امیر جان. اینجا کسی واسه مردی که دو هفته یه بار میاد بالای سر زن و بچه ش... -گیر بودم یزید! تو که میدونی ... صدای امیر حسین درست پشت گوشش بود. با چشم های درشت شده چرخید و نفس امیر درست به پشت لبانش رسید. -هیس! یزدان بیدار میشه. چرا اینجوری میکنی؟ -حالم بده مهان. دلم می‌خوادت. اگه داری ناز میکنی الان وقتش نیست به جدم قسم. دلش می‌خواست ناز کند وقتی نازش به قاعده خریدار داشت. -من قهرم امیر خان! بی خود به دلت صابون نزن.. -اگه قهری چشم واسه کی خمار میکنی پدر سوخته؟ به جای جواب لالایی مخصوص پسرکش را زمزمه کرد و سعی کرد به بازی دست امیر حسین روی کمرش اعتنایی نکند -من نگفتم یه ذره لباس بسته تر بپوشی خاتون؟ ما پسر بچه داریم آتیش پاره ‌... چشم هایش را در حدقه گرداند. -پسر بچه ی ما فقط شیش ماهشه! -چی میشه من یه بار یه چیزی بگم شما بگی چشم؟ بحث نکنی با من؟ شما که میدونی من حساسم. تو خلوت خودمون هرچی دوست داشتی بپوش اما ... نفس کلافه اش را بیرون فرستاد. حساسیت های امیر حسین که تمام نمیشد. -چشم! خوبه؟ راضی شدی؟ الانم برو بیرون میخوام بچه رو بخوابونم... به جای جواب لب های امیر حسین روی سرشانه‌ی برهنه اش نشسته بود. -پا میشی برام آرایش کنی؟ اون پیراهن سفیده رو هم... -امشب نه! فردا شاید... -گفتم که صبح دارم میرم خاتونم.... بند دلش پاره شد. شانه اش را با ضرب عقب کشید. -چرا صبح؟ بفرما همین حالا برو آقا سید امیر حسین. ولی بدون به همون نمازی که میخونی من ازت راضی نیستم. گفته باشم. -تو ازم راضی نباشی کارم جور در نمیاد مهان. نکن اینجوری...این همه بی تابی واسه چیه؟ خواست چیزی بگوید که صدای زنگ تلفن امیر حسین مانع شد. -حاج خانمه! گفت و تلفن را روی اسپیکر گذاشت. -الو پسرم! رسیدن بخیر مادر...خوش برگشتی که زنت خیلی بی تابیت و میکرد‌. مادر عطیه رو میفرستم بالا یزدان و بده بیاره امشب پیش خودم بخوابه شما زن و شوهر با هم خلوت کنید ... یزدان را روی تخت گذاشت و از جا بلند شد. در چهارچوب که ایستاد با دیدن قامت بلند مردش دست و پایش شل شدد. طفل ۶ ماهه در آغوش داشت و از امروز ویار دومی امانش را بریده بود. -امیر خان... صدا زد و فقط نمی‌دانست چطور خبر دوباره بابا شدنش را بدهد که مرد بیچاره سکته نکند. امیر حسین به طرفش چرخید و توی گوشی لب زد. -حاج خانم عطیه رو بفرست این زنگوله رو ببره من کار دارم با مامانش ... لبش را از شرم گاز گرفت. این مرد که حیا نداشت. -زشته به خدا امیر خان...فردا روم نمیشه تو چشمشون نگاه کنم. گوشی را روی کاناپه انداخت و دیوانه وار جلو آمد و دخترک را به سینه سنجاق کرد. -زشت تویی که مردت و تشنه نگه میداری ! راضی نیستم ازت خاتون...نمیرسی به شوهرت... بینی اش را چین داد. ویار تازه معتاد بوی تن امیر حسینش کرده بود. -اصلا بر فرض که من قبول کردم شما هم بچه رو دادی عطیه ببره جناب سروان. بی طاقت از گونه هایش بوسه برمی‌داشت. -خب... با شیطنت دستش را روی شکمش گذاشت. -این یکی و که تو شکمم گذاشتی میخوای چیکار کنی آقا امیر خان؟ https://t.me/+ivaIQtgW1KE5ZGRk https://t.me/+ivaIQtgW1KE5ZGRk https://t.me/+ivaIQtgW1KE5ZGRk https://t.me/+ivaIQtgW1KE5ZGRk https://t.me/+ivaIQtgW1KE5ZGRk https://t.me/+ivaIQtgW1KE5ZGRk https://t.me/+ivaIQtgW1KE5ZGRk https://t.me/+ivaIQtgW1KE5ZGRk https://t.me/+ivaIQtgW1KE5ZGRk https://t.me/+ivaIQtgW1KE5ZGRk #پارت_واقعی👆
Показать все...
00:05
Видео недоступно
من دختری بودم با نیاز های جنسی بالا ، وقتی شوهر دوستمو دیدم نتونستم مانع قلبم بشم. دل بسته بودم به شوهر‌ دوستم و اون بهم محل نمیداد. https://t.me/+PtaquFFrVcVmOGM0 چاره ای برام نزاشته بود جز اغفال کردنش....یه شب که دوستم خونه نبود لخت رفتم روی تخت پیش شوهرش....🔞🔞🔞 #دارای_صحنه‌های_باز #زیر۲۰سال‌نیاد
Показать все...
IMG_1793.MP46.24 KB
-توژال بگو که اون حرو.مزاده بهت دست نزده! بگو که باهااات کاری نکرده. اشکایی که بی‌اختیار پشت هم میریختنو با پشت دستم پاک کردم: -چطور تو میتونی با دوست من ازدواج کنی فرماان! من نمیتونم با باباش باشم؟ اصلا کی به تو اجازه دخالت داده؟ https://t.me/+PtaquFFrVcVmOGM0 توژال برای انتقام از عشقش ، میره با پدر زنِ عشقش ازدواج میکنه💔
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.