cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

•لژیــونر•

بساز‌بامن،ای‌غمخوار... زخمِ‌تو،مانندخنجردرقلبِ‌من‌است... خنده‌ی‌تو،مایه‌ی‌خنده‌من‌است؛ فرشته‌ی‌بی‌بالِ‌من... ؛ لژیونر:درحالِ‌تایپ؛🖤

Больше
Рекламные посты
499
Подписчики
Нет данных24 часа
-47 дней
-2330 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

"رهام" با بی‌حوصلگی از تخت پاشدم و به طرف کتابخونه‌ای که برای خودم تشکیل داده‌بودم راه افتادم و به صورت رندوم یک کتاب از میون قفسه‌ها برداشتم. -ملتِ‌عشق،جالب به نظر میاد. بعد چندساعت خوندن به قاعده بیست‌وهفتم رسیدم: قاعده بیست و هفتم:این دنیا به کوه میماند،هر فریادی که بزنی،پژواک همان را می‌شنوی.اگر سخنی خیر از دهانت برآید،سختی خیر پژواک می‌یابد.اگر سخنی شرّ بر زبان برانی،همان شرّ به سراغت می‌آید. پس هربار که درباره‌ات سخنی زشت بر زبان راند،تو چهل شبانه‌روز درباره آن انسان نیکو سخن نیکو بگو.در پایان چهلمین روز می‌بینی که همه‌چیز عوض شده.اگر حالت دگرگون شود،دنیا دگرگون می‌شود.‌ زیباترین قاعده‌ای که تا الآن خوندم همین بوده،چرا که وضعیت زندگی و اطراف خودمه. اما از نظر من هرچقدر سخن نیک بگی،بازهم هستن کسایی که قدر ندونن و زمین بزنَ‌نِت. به خودم اومدم،زمانی که در زده شد. به خیال اینکه مقاره‌ست "بفرمایید"‌ی گفتم و در باز شد. رومو برگردوندم و با نبود مقاره و پرستار دیگه‌ای مواجه شدم. اخمی کردم: -چیشده؟! *چیزی نشده،میخوام سِرمت و بزنم. -چرا وایستادی پس؟! بیا بزن و برو. همونطور که به طرفم میومد ادامه دادم: -مگه قرارنبود امیر پرستارم باشه؟! تو اینجا چیکاره‌ای پس؟! *امیر امروز رفته دیدن خانوادش،از فردا میاد،چرا؟! -اگه به حرفام دقت کرده‌باشی گفتم قراربود مقاره پرستارم باشه. *از امیر خوشت اومد؟! با این حرفش به خلاء فرو رفتم،ازش خوشم اومد؟! نمیدونم!
Показать все...
"امیر" بعد سر زدن به بیمار و تزریق داروهاش از اتاق بیرون اومدم. +سهیــل؟! *بلــه؟! +به بیمار سر زدم،اوضاعش وخیمه،باید منتقل کنید بیمارستان دیگه،اینجا باشه چندهفته بیشتر جونش کفاف نمیده. *میگم بهشون. +حله،من میتونم برم؟! *برو داداش،خسته نباشی. زیرلب سلامت‌باشی‌ای گفتم و به سمت کمدم رفتم و بعد برداشتن وسایلم از بیمارستان بیرون اومدم. سوار ماشین شدمو موزیک "قدوبالای‌تو‌رعناروبنازم" ویگن رو پلی کردم که با پخش شدنش یاد هادیان افتادم،اگه بیمار نبود به خاطر جذابیتش میتونست بهترین جاها کارکنه و درآمد خیلی‌خوبی داشته باشه،اما متاسفانه انقدر انرژی منفی میده که حالش بهبود پیدا نمیکنه،به نظر من مهم‌تر از هرچیزی برای یک بیمار،امیدیِ که به فردای خودش داره،تو هرچقدر بیای بگی نمیتونم/نمیشه،عقین پیدا میکنه،اما باید خودتو باور داشته باشی،تا بشه. زمانی به خودم اومدم که جلوی خونه بودم،ماشین و توی حیاط پارک کردم و به طرف خونه حرکت کردم. به خاطر شغلم یک‌سالی میشد از شهرستان اومده بودم تهران و دلتنگ خانوادم بودم،اما کاری نمیشد کرد. تصمیم گرفتم فردا به دیدنشون برم و یک روز مرخصی بگیرم. به سهیل زنگ زدم تا باهاش هماهنگ کنم. کیفم و روی مبل گذاشتم و نودل و از توی کابینت برداشتم،بعد ریختن توی آب جوش روی مبل خودمو دراز کردم و دوباره به هادیان فکر کردم،اما فکرم بیشتر به این مشغول بود که چرا باید به هادیان فکر کنم،وقتی فرقی با بقیه بیمارا نداره،اما وقتی به خودم میومدم میدیدم نسبت به بقیه بیمارها برام ارزشمندتره و دلم میخواد زودتر خوب شه.
Показать все...
#part2
Показать все...
"امیر" پتورو روش انداختم و درو بستم،دلم میخواست بیشتر بشناسمش،آدم عجیب‌غریبی به نظر میرسید.. به طرف پرستارا رفتم سلامی بهشون کردم: +به هادیان سر زدم،روحیه خیلی خوبی نداره،باهاش صحبت میکنم تا بهتر بشه،اما نیاز به مشاور داره. *دنبال یک مشاور خوبیم،پیدا شد خبر میدم. +حله،میرم به بقیه بیمارا سر بزنم. *برو به حسینی سر بزن،وضعیت ریه‌ش مساعد نیست. +چه مشکلی داره؟! *امکان اینکه سرطان‌ریه داشته باشه هست،کمردرد شدید داره و بعضی اوقات نفس کم میاره وآسم‌ش تشدید پیدا کرده. +سر میزنم بهش.
Показать все...
"امیر" پتورو روش انداختم و درو بستم،دلم میخواست بیشتر بشناسمش،آدم عجیب‌غریبی به نظر میرسید.. به طرف پرستارا رفتم و سلامی بهشون کردم: +به هادیان سر زدم،روحیه خیلی‌خوبی نداره،باهاش صحبت میکنم تا روحیش‌ بهتر بشه،اما نیاز به مشاور داره. *دنبال یک مشاور خوبیم،پیدا شد خبر میدم. +حله،من میرم به بقیه بیمارا سر بزنم. *برو به حسینی سر بزن،وضعیت ریه‌ش مساعد نیست. +چه مشکلی داره؟! *امکان اینکه سرطان ریه داشته باشه هست،کمردرد شدید داره و بعضی اوقات نفس کم میاره و آسم‌ش تشدید پیدا کرده. +سر میزنم بهش.
Показать все...
"امیر" پتورو روش انداختم و درو بستم،دلم میخواست بیشتر بشناسمش،آدم عجیب‌غریبی به نظر میرسید.. به طرف پرستارا رفتم و سلامی بهشون کردم: +به هادیان سر زدم،روحیه خیلی‌خوبی نداره،باهاش صحبت میکنم تا روحیش‌ بهتر بشه،اما نیاز به مشاور داره. *دنبال یک مشاور خوبیم،پیدا شد خبر میدم. +حله،من میرم به بقیه بیمارا سر بزنم. *برو به حسینی سر بزن،وضعیت ریه‌ش مساعد نیست. +چه مشکلی داره؟! *امکان اینکه سرطان ریه داشته باشه هست،کمردرد شدید داره و بعضی اوقات نفس کم میاره و آسم‌ش تشدید پیدا کرده. +سر میزنم بهش.
Показать все...
"رهام" پرستار برای چک کردن وضعیتم به داخل اتاق بیمارستان اومد و هموار با برگه‌هایی که توی دستش بود زیرچشمی بهم نگاه کرد: +بهتری هادیان؟! سری تکون دادم و زمزمه کردم: -خوبم. کلمه‌‌ی "خوبمی" که هیچ‌وقت از سر زبونم پاک نمیشد و باید همیشه به ناچار به کارش میبردم.. +خوبه،وضعیتت خیلی بهتره،به بخش منتقل میشی. -مهم نیست. چشمامو بستم و وقتی باز کردم که دیگه پرستاری توی اتاق نبود. چشمام تازه داشت گرم میشد که در زدن. -بفرمایید؟! +سلام،پرستار جدید هستم به جای آقای ضیایی تاچند وقتی پیش شماام. -خوشبختم،اسمت چیه؟! +امیر هستم،امیر تهرانی. -خوشبختم. -خب آقای هادیان،شنیدم روحیه‌ی خوبی نداری و انرژی منفی میدی،درسته؟! +من انرژی منفی نمیدم،واقعیتو میگم،تا چندوقت دیگه بیشتر زنده نیستم. -اتفاقاً رفتم پرونده‌تو گرفتم،وضعیتت نسبت به قبل خیلی بهتر شده،میمونه روحیه،توی بیماری روحیه از بیماری مهم تره،چرا فکر میکنی قراره چندوقت بیشتر زنده نباشی؟! تو اگه بتونی با خودت کنار بیای زود خوب میشی،همزمان که سِرم و وصل میکرد ادامه داد: با خودت بگو کسایی هستن که حالشون از منم وخیم تر باشه،کسایی هستن که از شدت درد حتی نمیتونن از جاشون پاشن،کسیَم نباشه خودت میتونی خودتو قانع کنی،درسته؟! -شاید حرفایی که میزنی درست باشه،اما آدم برای روحیه به یک همدم و دوست نیاز داره تا علاوه بر خودش طرف مقابل هم بهش دلگرمی بده و پشتش باشه،اینجوری که فایده نداره،تا کِی میخوای خودتو آروم کنی؟! اونم منی که حتی اگه بمیرمم کسی سر خاکم نمیاد و فقط بارون قبرمو تمیز میکنه. +از این به بعد روی من حساب کن،به عنوان یک دوست پشتتم و تحت هر شرایطی بهت کمک میکنم،غمت نباشه. کارای سِرم و تموم کرد و روی صندلی روبه‌روم نشست: +اونقدراایم که فکر میکنی دورم شلوغ نیست،یک رفیق دارم که از همون اول باهام همراه بود و هوامو داشت،بقیه تا اومدن نرسیده ضربه زدن و ترکم کردن،منم بعد اون یاد گرفتم به هیچکس اعتماد نکنم،اما فکرکنم میتونیم دوستای خوبی بشیم،همراه با چشمک ادامه داد:مگه نه؟! و لبخند قشنگی زد. -آره. +میتونم اسم کوچیکتو بدونم؟! -رهامم،رهام هادیان. +خوشبختم رهام،منم امیرم،امیر تهرانی. -خوشبختم. +خب،رهام،برات چی بیارم بخوری؟! -گشنم نیست،تشنمه فقط. +آبمیوه میخوای؟! نگاهی به چشماش انداختم: -اگه میشه. از جاش پاشد و به طرف یخچال حرکت کرد: +چرا نشه؟! لبخندی زدم و رومو برگردوندم. صدایی که توی اتاق ایجاد شد نشون از آبمیوه ریختن امیر توی لیوان میداد. +بفرما. -ممنون. آبمیوه رو سر کشیدم و روی میز کنارم گذاشتم. +من میرم به بیمارای دیگه سر بزنم،بر میگردم. سری تکون دادم: -باشه.
Показать все...
#part1
Показать все...
•لژیــونر•
Показать все...
Показать все...
"𝑭𝒐𝒖"

با لبات فاتحه ی هر غمی رو میخونم... "لینک چنل ناشناس"

https://t.me/+I1RaU-9ToQhjZDg0

"لینک ناشناس " @DORCIN_BOT

𝘏𝘈𝘔 𝘒𝘏𝘖𝘕
<آیمــاه>
'هـاژ🎧
𝑴𝒚 𝒍𝒊𝒕𝒕𝒍𝒆 𝒄𝒐𝒍𝒐𝒏𝒆𝒍
اوژنی
.نِپنتـی.
'𝙃𝙖𝙥𝙥𝙚𝙣𝙞𝙣𝙜🖤🫐'
چند هیــچ
صَد و هَفتـ
آموجـ
حرمان🖤"
کــلــبهـ رمــیــر
-مغـازه جـادویی-
●𝐳𝐢𝐯𝐚𝐫●
✧ خـــ🩸ـــونابـه ✧
-𝐇𝐢𝐝𝐝𝐞𝐧 𝐒𝐞𝐜𝐫𝐞𝐭-
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.