cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

داستان های ترسناک واقعی

برای ارسال داستان @BOMBTNT386 ........................... تماس با من @alifolani کانال یوتوب ما https://youtube.com/@tvmavarasho?si=zx5xY0o یوتوب دوم ماجراجوی ما https://youtube.com/@mavarasho2?si=nsFzdip8 انیستاگرام http://www.instagram.com/daark_media

Больше
Рекламные посты
1 298
Подписчики
+624 часа
+247 дней
+10030 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

Фото недоступноПоказать в Telegram
داستان ترسناک خرابه جنی سنگ پرانی های قبیله اجنه لینک تماشایی ویدیو https://youtu.be/12lftSBEJPY?si=aYHpue6Gi4bD_9M4
Показать все...
32:35
Видео недоступноПоказать в Telegram
داستان ترسناک جن ها موجوداتی کینه ایی هستند
Показать все...
34.38 MB
#ارسالی داستان واقعی😱😱😱 ی شب باسه تا ازدوستام برای احظارجن ب ی خونه نیمه مخروبه رفه بودیم ک اکثرن میگفتن جن داره...راسیتش اونموقه ها من اولین احظارم بودوزیادم ب جن اعتقاد نداشم اما. ب اصراردوسام رفتم. .خلاصه ساعت حدودای12شب بودک مارسیدیم ی خونه بزررررگگگ ک حالت ویلایی داشت بای حیاط خعلییی بزرگتر....تویه حیاط پرازدرختای خشک شده بودک این منظره رو ترسناکترجلوه میداد...بلاخره ماباترسم ک شده واردخونه شدیم حتی ی قفلم نداش تویه خونه تاریکی مطلق بود...جوخیلی سنگین شده بود...پشیمون شده بودم ازینکه ب اونجااومدم توهمین لحظاتی ک باترس ب اطرافم نگامیکردم حس کردم ی چیزی خوردب پام.....ی چیزه سرد...مثه ی دست...خیلی ترسیده بودم خاسم اینو ب بچه ها بگم ک متوجه شدم کسی اصن اونجانی هرچقدصداشون زدم کسی جواب ندادداشتم تامرزسکته پیش میرفتم....صداهای عجیب مثه ناله خفیف و وحشتناکی میومد حس میکردم ی سری چیزاسریع ازاطرافم ردمیشن توهمین لحظه یکی دسشو گذاش رو شونم باوحشت برگشتم ک یهو....😱😱😱😱😱😱😱 یهوووووووووووو....ازخواب پریدم😃 اون داستان واقعیم ک اولش نوشته شده بود دروغ مصلحتی بودش😄✋ @vahshatotars
Показать все...
👻خانه😈🎴 در گوشه ای از شهر تهران پیرزنی شیطان پرست که رو به موت بود خانه خود را وقف شیطان کرد و دار فانی را وداع گفت فرزندان وی خانه را به فروش گذاشتند و به آقای ساعدی که یکی از مشاور املاکی های با سابقه و زبان باز آن منطقه بود سفارش کردن تا خریداری خوب برای آن خانه پیدا کند. پس از گذشت چند روز آقای حکمتی که یک کارخانه دار موفق بود به علت مریضی همسرش مجبور شده بود تا خانه ای برون از شهر بگیرد و این خانه نیز مورد پسندش قرار گرفته بود خانواده حکمتی متشکل از ۴ عضو بود مستانه که تنها ۱۸ سال سن داشت و خواهر کوچک ترش که ۱ سال با وی اختلاف سنی داشت بالاخره خونه رو قولنامه کردنو اساس کشی رو شروع خانه بسیار دراندشتی بود ۱۵۰۰ متر زیربنا به همراه باغ بزرگ البته خانه دوبلکس بود خلاصه چیزی نگذشت که آقا محمود پدر خانواده ساعته ۱۱ شب تصمیم گرفت بره تو باغ قدم بزنه(آخه مرد مومن کی ساعت ۱۱ شب میره تو باغ قدم بزنه!) در حال قدم زدن بود که ناگاه یک موجود شبیه به آدم با قد و هیکل کوچکتر رو دید سریع چوبی رو برداشت و از آن موجود پرسید در خانه من چه میکنی ناگاه چشمان آن موجود باز شد چشمان زرد رنگی داشت و گفت خانه ی تو و خنده بلندی سر داد و آقا محمود که ۲ تا پا داشت ۲ تا دیگه هم قرض کرد و به سرعت به سمت خانه دوید آن ماجرا تمام شد تا شبی که ریحانه خانوم وقتی تو عالم خواب و بیداری بود دستی رو دید که از زیره تختش پاشو لمس کرد و اون هم نامردی نکرد و چنان جیغی زد که موجود بدبخت ترسید و در رفت اون هم قضیه رو به مامان باباش گفت البته ریحانه مسخرش کرد تا روزی که به حمام رفته بود و احساس میکرد دست های تیزی موهایش را میمالند و پرسید کی اینجاست صدایی اومد منم شیطان و کل بدن مستانرو با پنجه هاش خط خطی کرد و همان روز به تهران بازگشتند و آقا محمود به فکر فروش خانه بود پس از اتفاقاتی که واسه خانواده حکمتی افتاد آنها خانه را به بنگاه آقای ساعدی سپردند و او یک خریدار خوب بنام مهندس سامان براى خانه پيدا کرد در کمتر از دو هفته آنها به خانه جديد اسباب کشى کردند خانواده مهندس سامان شامل ۴ نفر بود زن انگليسي مهندس سامان به نام جس پسر ۴ ساله اش دانيال و دختر ۱ ساله شان يلدا. چند روز بعد... دانیال داشت با سگ کوچکش جرسی بازی میکرد و هی توپ رو مینداخت و سگ دست آموزش میرفت و اون رو واسش میاورد،از شانس بد جرسی توپ آق دانیال افتاد تو زیرزمین نمور خونه جرسی به زیرزمین رفت ولی خیلی طول داد که همین کار باعث شد دانیال به زیرزمین بره ولی بجای جرسی با دل و روده ولو شده وى کف زیرزمین روبرو شد و همچنان موجودی که نصف انسان بود و نصف گرگ فورا از پله ها بالا اومد و رفت پیش بابا و مامانش در حالی که اشک میریخت ماجرا رو تعریف کرد مهندس سامان هم در اقدامی عجیب گفت که این کار خود دانیاله! خلاصه این ماجرا گذشت تا وقتی که مهندس سامان در اتاقش تنها بود...برای خواندن باقی متن روی ادامه مطلب کلیک کنیدو ناگهان صدای نفس زدن چیزی را در اتاق شنید صدای نفس کشیدن هی سریع تر میشدند و آق مهندس ما هم احساس میکرد یک پوزه مرطوب به لاله گوشش داره برخورد میکنه! ناگهان آن پوزه گوشش رو گاز گرفت و وی داد بلندی رو سر داد که باعث شد همسرش جس به اتاق بیاد ، خلاصه آق مهندس این ماجرا رو هم ماسمالی کرد تا یک روز که جس داشت لباس های دخترشان را عوض میکرد متوجه کبودی های روی بدن او شد،موضوع رو با مهندس در میون گذاشت مهندس باز تقصیرو انداخت سر دانیال بدبخت تا یک روز که مهندس رفته بود حموم و به زنش گفت برو حولمو از بالا بیار جس هم غرغر کنان میره بالا و کل اتاقو میگرده ولی حولرو پیدا نمیکنه زیر تختو که یک دید میزنه یک جیغ هم میزنه و غش میکنه مهندس هم میاد بالا . وقتی خانوم مهندس به هوش میان مهندس ازش میپرسه چی شد زنش میگه Satan یا همون شیطان خودمون خلاصه اين بدبخت ها هم خونرو ول میكنن و فلنگو ميبندن.👻 @vahshatotars
Показать все...
در حدود يك قرن ويا بيشتر پيش ازاين در يكي از روستاهاي دورافتاده اين كشور بزرگ ، مردي ساده دل زندگي مي كرد كه ادعا داشت با جنها رابطه دارد و محل زندگي آنها را مي شناسد و حتي آنها او را در مراسم ها ، جشنها و عذاداري هاي خود دعوت مي كنند . اما كسي حرفش را باور نمي كرد و مردم ده مسخره اش مي كردند . او مي گفت كه ادعاي خود را ثابت خواهد كرد . روزي گاو يكي از اهالي روستا ( كه براي چرا كردن در طول روز گاوها را رها مي كردند) گم شد و غروب صاحب گاو هر چه گشت نتوانست آنرا پيدا كند . اتفاقا همان شب اجنه مرد ساده دل را به يك مراسم عروسي جنها دعوت كردند . مطابق رسم جنها ، پس از پايكوبي و شادي ، آنها براي شام ، گاو و يا گوسفندي قرباني كرده و بريان مي نمودند و مي خوردند و بعد از خوردن آن ، استخوانها را دوباره روي هم جمع كرده و حيوان را به شكل اول باز مي گرداندند . اتفاقا آن شب گاو گمشده آن روستايي را آورده بودند . مرد ساده دل از فرصت استفاده كرده و در حين خوردن شام قطعه اي از استخوان ران گاو را نزد خود پنهان كرد . پس از اتمام مراسم جنها استخوانها را جمع كردند ولي نتوانستند آن تكه استخوان ران را بيابند . جستجوي آنها ثمري نداشت . در نهايت تصميم گرفتند به جاي آن يك تكه چوب درخت گردو را مطابق آن استخوان بتراشند و به جاي آن قرار دهند . همين كار را كردند و گاو را باز سازي نموده و به ده برگرداندند . فرداي آن شب مرد ساده دل به ميان مردم ده رفت و ادعا كرد كه ديشب در مراسم عروسي جنها بوده است . مردم طبق معمول مسخره اش كردند . او روستايي اي را كه گاوش گم شده بود را صدا كرد و گفت آيا گاوي كه ديشب گم كرده بودي امروز پيدا نشد؟ او گفت بله امروز صبح ديدم خودش به خانه آمده و جلوي طويله است . مرد ساده دل گفت ، نه ، او را اجنه برده بودند و آنها آوردند و تمام ماجرا را تعريف كرد و بعد گفت اگر باور نمي كنيد آن گاو را ذبح كنيد و استخوان رانش را ببينيد كه از چوب گردو است . اگر من دروغ گفته بودم ، پولش را دوبرابر ميدهم و اگر نه شما حرف مرا باور خواهيد كرد . مردم كه هنوز باور نمي كردند ، براي تفريح و اينكه گوشت گاو مجاني خورده باشند گاو را كشتند و بعد از ديدن استخوان پاي گاو در كمال ناباوري ديدند كه حق با آن مرد ساده دل است . بعد از آن داستان آن مرد دهان به دهان نقل شد و اكنون نيز در آن روستا اهالي پير ده ، آن داستان را به عنوان يك داستان واقعي قبول دارند .  @vahshatotars
Показать все...
خاطرات ترسناك 💀👇 من تا حالا جن ندیدم ولی یک اتفاقی که چند بار برام افتاده از نظر خودم خیلی وحشتناکه تا آدم خودش تو اون شرایط نباشه متوجه نمیشه چه دلهره ای داره سال اول یا دوم دبیرستان بودم، اون موقع من و خواهرم تو یه اتاق میخوابیدیم یه شب خواهرم خوابیده بود و من داشتم رمان میخوندم یهو انگار یه نفر با یه مشت یا لگد محکم زد به شیشه پنجره :( منم اول فکر کردم یاکریمه آخه اونها یکم خنگ هستند، فکر کردم رو درخت بوده گربه دنبالش کرده زود بلند شدم رفتم پشت پنجره تو همون نور چراغ مطالعه دیدم هیچ اثری از چیزی نیست تازه فهمیدم باید بترسم خاطرات و داستانهای ترسناک ضربه خیلی محکم بود کل پنجره لرزید، خواهرم رو هر چقدر صدا کردم بیدار نشد، خدا میدونه چطور خودمو رسوندم سر جام و چراغو خاموش کردم دو سال بعد از اون که پیش دانشگاهی بودم و خواهرم هم ازدواج کرده بود دوباره یه شب همین اتفاق تکرار شد ولی اینبار همون ضربه انگار به شیشه بالای در اتاقم زده شد در کاملا لرزید، من نمیدونم چی بود و چی شد :( فقط تونستم مامانمو صدا بزنم و چون خیلی ترسیده بودم یکی دو شب پیش مامان بابام خوابیدم یبارم امسال نصف شب که طبق معمول تو هم میهن بودم و همه خوابیده بودن خونه هم ساکت بود، یهو در ورودی خونمون با یه ضربه مثل همون باز شد و خیلی بلند صدا داد :( منم در اتاقم رو نبسته بودم برگشتم زل زدم به در ورودی که چرا اینطور شد یا کی اینکارو کرد بالاخره دیدم خبری نشد رفتم درو بستم اومدم :| الان حاضرم جن ببینم ولی هیچ وقت دوباره این صدا رو نشنوم :( حداقل وقتی تنهام و کسی بیدار نیست. @vahshatotarS
Показать все...
به خانه ارواح اعتقاد دارید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟  امروز می خوام با یکی از این خونه ها اشناتون کنم  روستایی در نزدیکیه بندر انزلی به اسم(هفت دغنان) که شامل 2قسمته در قسمت غرب جنگلی بسیار زیبا و فوق العاده که واقعا محشره ولی برای تاریکی شب اصلا جای مناسبی نیست .جنگلی که تو شب به گفته شاهدان عینی سرو صداهای زیادی از توی این جنگل شنیده میشه.  و در قسمت شرقی روستای هفت دغنان که به محض ورود متوجه میشید که تنفس مقداری سخت میشه و هوا سنگین میشه حالا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟  در قسمت بیرونی این روستا خونه ای متروکه وجود داره که میگن هر کس 1 شب رو تا صبح توش بتونه طاقت بیاره ارواح اون شخص رو ثروتمند میکنن. مردم اونجا جرات نزدیک شدن به این محل رو ندارند.  اولین بار سال1365یعنی24 سال پیش 4 پسر دانشجو سعی میکنن شهامتشون رو محک بزنن ویک شب اونجا بمونن 2نفر همون سر شب فرار میکنن واما 2نفر دیگه 1نفر دیوانه شد ودیگری سکته و در جا میمیره البته 2نفری که فرار کردن هم حال خوشی ندارن با این مرگ و با این داستان تلخ در اون خونه پلمپ شد  ولی این پایان نیست  4سال بعد این بار 3 دختر دانشجو که سعی داشتن به بقیه ثابت کنن از هیچ چیز نمی ترسن تصمیم گرفتن از پشت خونه و مخفیانه وارد خونه بشن که این بار حادثه ای وحشتناک در انتظار بود 2روز بعد دختری رو در300 متری اون خونه تو جنگل پیدا میکنن که داخل درخت پنهان شده بود و از ترس میلرزید اونهم بعد از 2روز اون دختر با انگشت خونرو نشون میداد پلمب شکسته شد و در کمال تاثر جسد 2 دختر بیچاره پیدا شد و علت مرگ هر دو سکته انی ومرگ انی بود چشمانه هر 2 باز و به یک نقطه خیره شده بودودختر سوم که زنده مونده بود 4 روز بعد خودکشی کرد تا این غصه تلخ پایان تلخ تری داشته باشه بعد از این ماجرا اطراف اون خونه تخلیه وتوسط پلیس اونهم از راه دور بشدت کنترل میشه و هیچ کس حق نزدیک شدن به این خونه رو نداره. @vahshatotars
Показать все...
پارسال رفته بودیم شهرستان یه روز رفتیم تا روستاهایه اطراف و گشتی بزنیم ابیانه رو رفتیم بعد رفتیم سمته هَنجَن جایه دیدنی نداره فقط یه قلعه داره رفتیم سمته قلعش که همه جاش ریخته بود دیوار و سقف و فقط دو سه تا اتاق بود که دیده بودیم داداشم گف بریم تهشم ببینیم اول موافقت نکردیم ولی بعدش رفتیم سقفش ریخته بود نمیشد رد شد دولا دولا رفتیم پر از کوزه و صندقچه بود که معلوم بود قدیمیه داداشم ازون ته صدامون کرد رفتیم دیدیم یه در بزرگ که اسکلته کامل ادم با طناب بهش وصله رویه در دعا نوشته شده بود داداشم گف طلسمه چون دیدیمش باید باطلش کنیم پسر داییم زنگ زد به دوستش گفت باید طناب و بسوزونیم و استخوان با یه چیزی برداریم که به دستمون نخوره داداشم برداشت طناب و سوزوند و استخوانم تویه اب انداختیم بعد از اون زن داداشم مدام خوابه بد میدید و اذیت میشدمیگف یکیو میبینم و اذیتم میکنه یه روز با داداشم پیشه یه دعا نویس رفتیم که خونش پر از کتاب و به در و دیوارش دعا نوشته بود داداشم فقط گفت زنم مدام خواب بد میبینه و میگه یکی اذیتم میکنه گف شما تویه روستا تو یه قلعه دور افتاده استخوان به اب دادید و طلسم باطل کردید حالا دارن زنتو اذیت میکنن یه دعا بهمون داد که بسوزونیم و تو خونه بگردونیم و یکیم بسوزونیم فوت کنن تو صورته هم بعد از اون زن داداشم نه خواب دید نه ترسید @vahshatotars
Показать все...
من ارین هستم 14سالمه از کرمان پارسال تو تابستون به خونه ی مامان بزرگم رفته بودم راستش تو خونه ی مامان بزرگم جن هست ولی هیچکس به روی خودش نمیاره خونه مامان بزرگم یه حیاط بزرگ داره که پر از درخته و با خونه ی داییم حدودا 50متر فاصله داره که درختا وسطش قرار گرفتن یبار خالم برای قلیون کشیدن به خونه مامان بزرگم اومده بود و به من گفت که برو ذغال هارو خاموش کن اما قبلش بسم الله بگو منم تو دلم گفتم اخه مگه چی میشه و بردم توی حیاط و شلنگ ابو باز کردم و ذغال هارو خاموش کردم گفتم شاید جن بیاد سراغم و خیلی هیجان داشتم تا سه روز خبری نشد اما شب روز چهارم مامان بزرگم بهم گفت برو از زن داییت ابلیمو بگیر رفتم و وقتی به وسط حیاط رسیدم دیدم صدای خش خش میاد گفتم حتما گربه س و اینجور چیزا ولی دیدم صدای خش خش از بالای درخت میاد اقا منم سرمو گرفتم بالا و دیدم یه خانم با یه دامن بلند به رنگ سفید و با موها و چشم های مشکی و به حالت مرد عنکبوتی بالای سر من روی درخته و اومدم داد بزنم نفسم گرفته بود اصن نه میتونستم حرکت کنم نه میتونستم داد بزنم قفل شده بودم بعد یهو زنه پرید جلوم واقعا ترسیده بودم داشتم سکته میکردم یه سیلی بهم زد پرت شدم پشت درختا نفسم بالا نمیومد بعد زنه با چنگالی بزرگش زد تو سینم سینم زخمی شد دعا دعا میکردم خواب باشه دوباره سیلی زد تو گوشم از ترس بیهوش شدم بعد که به هوش اومدم دیدم که ظهره گفتم اخیش حتما خواب بود ولی دیدم که داییام و مامانم و مامان بزرگم دورم جمع شدن گفتم چی شده؟گفتن دیشب ساعت 11تو باغچه پیدات کردیم گفتم وای بدبخت شدم واقعیت بود و شب که اومدم بخوابم دیدم یه زنه بالای کمده داشتم سکته رو میزدم فرار کردم توی حال تشنم شد رفتم توی اشپز خونه هنوز نرسیده بودم که یهو دیدم شیر اب باز شد فکر کردم خالمه گفتم: من نمی ترسم بابا چی فکر میکنی درباره ی من؟ دیدم جواب نیومد رفتم که دیدم دوباره همون زنس دوباره کتک خوردم و به زور گفتم بس.. بسم.. بسم الله که یهو غیب شد اون شب اصلا خوابم نبرد رفتم کنار مامان بزرگم خوابیدم صبحش با مامان بزرگم و داییم رفتیم پیش یه پیر مرده که مامان بزرگمو میشناخت مامان بزرگم رفت و باهاش حرف زد یه چیزایی گفت بعد منو بردن پیش پیر مرده که یه کاسه اب با یه چوب دستش بود هی زیر لب یه چیزی میگفت بعد داد زد ای پری ها برید و دور شید دوباره زیر لب دعا خوند و فرداش رفتم خونه خودمون از اون به بعد نه زنه رو دیدم نه رفتم خونه مامان بزرگم و الان یکساله نرفتم خونه مامان بزرگم پایان. @vahshatotars
Показать все...
ارسالی از کاربره گرامی درسا ❤️ سلام این داستانی که میخوام براتون بگم برمیگرده به ده یازده سال پیش.که من یازده دوازده سالم بود.ماخونمون دوطبقه بود طبقه بالادوتا اتاق بود.شب بود من فرداش امتحان علوم داشتم اونشب مامان بزرگمم خونه مابود.بابام رفته بودطبقه پایین.مامانم ومامان بزرگم باخواهرم تواتاق داشتن فیلم میدیدن وحرف میزدن.منم تواتاق خودمو خواهرم داشتم درس میخوندم.اتاق مایه پنجره روبه حیات داشت که پنجره به بالکن بازمیشد ازونجاهم یه نردبان بود که بالاپشت بوم میرفتیم.من داشتم همینجوری میخوندم که پنجره اتاقمون زده شده انگار یکی بایه سنگی چیزی پنجره روسه بار پشت سرهم زد(تق تق تق).اینم بگم که پشت بوم همسایمون شیروونی بود که زیاد گربه هااونجا میرفتن.من زیاد توجه نکردم دوباره شروع کردم به خوندن که باز بعد چنددقیقه پنجرمون زده شد.اینبار یکم ترسیدم ولی گفتم شاید گربه ازرودیوارردشده سنگی چیزی خوره به شیشه.بازسرموانداختم پایین وشروع کردم به خوندن که دوباره شیشه روزدن.اینبار دیگه واقعا ترسیدم پاشدم به مامانم ایناگفتم که یکی سه بار پنجره اتاق روزده.مامانم گفت که شاید گربه ای چیزی بوده.باباهم که حرفامونوشنیده بود گفت میره پشت بوم یه نگامیندازه.بابارفت نگاکرد ولی چیزی نبود.خلاصه اون شب گذشت.یکی دوسال بعدش که تابستون بود.هواهم خیلییی گرم بود کولرطبققه بالاخراب شده بود وکارنمیکرد.مایه پنکه قدیمی داشتیم که مامان گفت امشب اینوروشن کنین فردامیگم بیان کولرودرست کنن.منوخواهرم یه چادرسفیدکشیدیم رومون پنکه روهم روشن کردیم خوابیدیم.نزدیکای صبح بودکه تشنم شد پاشدم برم توحیاط دیدم چادری که رومون کشیده بودیم نیست.باخودم گفتم شاید مامان میخواسته نمازبخونه اون برداشته.رفتم توحیاط دیدم چادروتاکردن گذاشتن روبالش.(توحیاطمون یه تخت بودکه مامانم روش فرش انداخته بود وتابستونا بعضی شبارواون مینشستیم.)چادررواون روی بالش بود.باخودم گفتم نگامامان چادروآورده گذاشته اینجاولی نیاورده دوباره بندازه رومون.چادرودوباره برداشتم اومدم بالا وخوابیدم.صبح به مامانم گفتم که چراچادروبرداشته بود گذاشته بود توحیاط.که باجوابش شکه شدم.مامانم گفت که خواب مونده ونمازصبحش قضاشده.هرچی بهش گفتم باباچادرتوحیاط بود.گفت خواب دیدی وحرفموباورنکرد.خودمم نفهمیدم کی چادروبرداشته بود.ولی شنیدم که میگن جنا ازپارچه سفیدخوششون میاد.مهرماه بود وتازه مدرسه هابازشده بودومنم شیفت صبح بودم مامانموبابام وخواهرم رفته بودن باغ که گردوبچینن منم ازمدرسه اومدم.خسته بودم تواتاق یکم درازکشیدم نفهمیدم کی خوابم برد.باسروصدای مامانم ایناازخواب پاشدم رفتم ازپنجره اتاق حیاطونگاکردم دیدم خواهرم زودترازونااومدتو مامانمم پشت سراون.بابامم یه گونی گردوروآورد گذاشت گوشه👆 ترسناک کده حیاط.من باخودم گفتم الان مامان خواهرمومیفرسته بیادبالا که برم پایین بهتره خودموبه خواب بزنم که فکرکنن خوابم.زود دراز کشیدم وچشاموبستم بعدچنددقیقه خواهرم اومدصدام کردکه برم پایین ناهار بخورم منم جواب ندادم اونم رفت پایین.دوباره خوابم برده بود.عصرساعت دوروبره چهار پنج بود که بیدار شدم دیدم خونه سوت وکوره.باخودم گفتم شاید ناهارخوردن خستن خوابیدن.رفتم طبقه پایین دیدم اصلاکسی خونه نیست رفتم حیاط دیدم اون گونی گردو هم نیست.زودزنگ زدم به مامانم که کجایین مامانم گفت که هنوزباغیم ویه نیم ساعت دیگه رامیافتیم.کلاگیج شده بودم .گوشیوگذاشتم وازترس رفتم توحیاط نشستم جرات نمیکردم برم توخونه.مامانم اینا اومدن بهشون ماجراروگفتم بازم گفتن خیالاتی شدم وخواب دیدم.ولی خودم مطمئن بودم که خواب نبود.ازون سال به اینور دیگه همچین اتفاقایی واسم نیافتاده بود تا پیارسال.ماتویه ساختمون آپارتمانی زندگی میکردیم باهمسرم.توخونه تنهابودم ساعت ۸شب بود خونمم طبقه چهارم بود همسرم زنگ زد که حاضرشویکم دیگه میام دنبالت بریم بیرون.منم حاضرشدم که بیست دقیقه بعدش زنگ زدکه بیاپایین.رفتم بیرون توآسانسور.هرچی طبقه همکف رومیزدم اصلا درای آسانسور بسته نمیشد دیگه میخواستم بیام بیرون باپله هابرم که درآسانسوربسته شد ورفت طبقه همکف.راستش یکم ترسیدم. به طبقه هم کف که رسیدم میترسیدم ازآسانسوربیرون بیام وقتی اومدم بیرون دیدم درساختمون بازه وداره آروم اروم بسته میشه.هیچکی هم توساختمون نبود .رفتم بیرون که دیدم بیرون هم کسی نیست.پارسال هم شب احیابود میخواستم برم مسجد که همسرم گفت میام دنبالت گفتم باشه.مثل همیشه حاضرشدم زنگ که زدرفتم سمت آسانسور دیدم آسانسوراومدطبقه ماوایساد ودراش بازشد.باخودم گفتم شایداقای همسردیده دیرمون شده خودش ازپایین آسانسوروزده که بیاد طبقه ما ومن معطل نشم ولی وقتی رفتم پایین دیدم توکوچه جا براماشین نیست اونم سرکوچه وایساده.رفتم اش پرسیدم که آسانسورواون زده بودیانه که اونم گفت نه.ازونموقع به اینورفعلااتفاقی واسم نیافتاده. @vahshatotars
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.