cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

کانال رسمی فاطمه خاوریان(سایه)

نیل

Больше
Рекламные посты
14 306
Подписчики
-2824 часа
-1007 дней
+53030 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

sticker.webp0.06 KB
Repost from N/a
#پارت۶۱ _ عروس عمارتتون قانون تنظیم کردن که هیچ‌کس درباره‌ی رفت‌وآمد و کارایی که انجام می‌دن، سوال و جوابشون نکنه! حرصم گرفت از دست پیرزنی که نمی‌دانستم چرا با من سرلج داشت و چشمش برنمی‌داشت که یک لحظه آرام باشم. قبل از اینکه عماد واکنشی نشان دهد، خودم را جلو‌ انداختم و گفتم: _ می‌شه یه قهوه برام بیارین؟ سرم خیلی درد می‌کنه. _ بهتره نوشیدن قهوه رو کم کنید، خانوم! _ برای نوشیدن قهوه هم، از شما باید اجازه بگیرم؟ _ برای خانوم قهوه بیار، خاتون! وقتی عماد طرفم را گرفت، نوری در چشم‌هایم درخشید؛ اما به روی خودم نیاوردم و همانقدر باجدیت نگاهم را درون چشم‌های سرد پیرزن نگه داشتم که او زیرلب گفت: _ چشم آقا! او که رفت، تیز به سوی عماد برگشتم. -فکر نمی‌کنی بهتر باشه طرف دیگه‌ی میز بشینی و مقابل من باشی؟ اینکه تو بالاترین قسمت می‌شینی، شبیه تبعیضه؛ درحالی که فکر نمی‌کنم بین ما فرقی از دیدگاه انسانی باشه! عمادخان، آقای عمارت، شوهر دوروزه‌‌ام، فنجانش را بالا برد و قبل از اینکه جرعه‌ای بنوشد، نگاهی به لباس‌های بیرونی که برتنم بود، انداخت. _ جایی می‌ری؟ _ باید اجازه بگیرم؟ _ اجازه نه؛ اما خبر دادن ضروریه! _ به تو؟ شوهری که هنوز شب اولی باهاش نداشتم؟! فنجان در دستش پایین آمد. خودم را جلو کشیدم و با حرص گفتم: _ ببخشید استاد! یه سوال… تو کتاب قانون چیزی درباره‌ی سلب شدن حق و حقوق مردی که هنوز به زنش دست نزده، ننوشتن؟ مثلاً نگفتن این مرد حق نداره تو کارای زنش دخالت کنه؟ دیگر حیا و متانت برای من مهم نبود. غرورم لگدمال شده بود. شخصیتم، احساساتم… مگر یادم می‌رفت که دوشب پیش، چطور تا صبح به در اتاق خیره شده بودم؟ عماد نفس تندی کشید. فنجان را روی میز کوبید و با صدایی کنترل شده گفت: _ برای بالا بردن سطح اطلاع عمومیت نه؛ اما برای اینکه یه‌بار برای همیشه شیرفهم بشی و دیگه به خط قرمزای من نزدیک نشی، می‌گم… مکث کرد و لحنش بوی تهدید گرفت. _ مرد درهرحال حق و حقوق کاملی نسبت به زنش داره، اما حتی اگه قانون هم این حق و حقوق رو بهم نمی‌داد، زنِ من باید طبق خواسته‌هام رفتار می‌کرد! روشنه؟ پوزخند محکمی که زدم، اخمش را غلیظ کرد. _ من ولی برای بالا بردن سطح اطلاعات عمومیت می‌گم… به عنوان یه پزشک، یاد گرفتم جون آدما رو‌ نجات بدم، اما اگه‌ پاش بیفته، بهتر از هرکسی می‌تونم یه نفرو بفرستم اون دنیا! اونم طوری که صدتا آدم حقوقی مثل تو نتونن ردمو بزنن! آن کلمات را به حدی جدی گفتم که چشم‌هایش تا انتها بیرون زد. از جا بلند شدم و به سمتش رفتم. روبه‌روی او، بر لبه‌ی میز نشستم و با حرکاتی خاص دست روی شانه‌‌هایش گذاشتم. _ اگه خواستی امشب هم تو یه اتاق دیگه بخوابی، حتماً قبلش، تقاضانامه‌ی طلاق منو تنظیم کن! _ خیلی عجولی… سرعت برات خوب نیست. _ تو کُندی، آقای عمادالدین زرمهر! اون بیرون کلی مرد هست که می‌تونن با سرعتِ من یکی بشن، پس تا قبل از اینکه حوصله‌م سر بره، یه خودی نشون بده. _ کدوم مرد؟! طوری تند‌ و عصبی پرسید که شک کردم. آن نگاه بی‌احساسِ لحظه‌ای قبل را باور می‌کردم یا حساسیتش بر حضور مردی دیگر در زندگی‌ام؟ _ تو فکر کن یه پلنِ بی دارم! چنگ زد به پهلویم. _ فراموش نکن که زنِ عمادالدین زرمهر بودن، چه معنایی داره. اگه مردی رو اطرافت ببینم… از غضب و اخمش نترسیدم. جلو رفتم و لب‌هایم را در یک‌سانتی لب‌هایش نگه داشتم. _ فراموش نکن که هنوز زنت نشدم! کلام معنادارم کفرش را درآورد. تقریباً پهلویم از فشار دستش بی‌حس شده بود که صدای خاتون باعث شد فاصله بگیرد. _ آیدین‌خان تشریف آوردن. با شنیدن نام آیدین چشم‌هایم برق زد. از روی میز بلند شدم و حینی که هردو برای استقبال از پسرعمویم آیدین آماده می‌شدیم، پچ زدم: _ می‌دونستی آیدین خواستگارم بود؟! سرش یک‌ضرب به سویم چرخید و تکان آشکار و وحشتناک تنش، همان چیزی بود که می‌خواستم… https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk هیچ غیرممکنی برای یه زن وجود نداره!😎 دختر قصه‌ی ما، مردی رو مغلوب خودش می‌کنه که احتمال عاشق شدنش کمتر از یک درصد بود! ترمه عصیانگره و مصمم... عماد رو به زانو درمیاره!🔥🔥
Показать все...
Repost from N/a
_چرا خواستید همو ببینیم؟ حسام کلافه بود. این را سروشکلش که به مرتبی دفعات قبل نبود داد می‌زد. از آن غروری که ذره‌ای از آن نمانده بود‌ و از کلمات نرم و مؤدبانه‌ای که در پیامش، مکالمهٔ تلفنی‌شان و همین ملاقات حضوری‌شان بود. حسام لب پایینش را مکید، آب‌دهانش را قورت داد و بعد دهان باز کرد: _هر چی که برادرت فهمیده درسته! اون زنا... اون دو تا بچه... نه جای انکار داره نه جای دروغ و پیچوندن. دستش را روی میز مشت کرد و به سمت خودش کشید: _بابا شرطش برای خیلی چیزا اینه که با دختر انتخابی خودش ازدواج کنم... نگاهش روی چشم‌های سرد و عاری از احساس کمند بود. از چشم راست به چپ و از چپ به راست می‌رفت تا شاید نیمچه واکنش مثبتی ببیند اما کمند مثل یک تکه چوب خشک بود که حتی نمی‌شد وقت طوفان و بیچارگی چنگ انداخت و برای کمک گرفتن به آن دل‌خوش بود. مشتش به سمت موهایش رفت و پنجه‌اش میان تارهای سیاه و تک‌وتوک سفیدش لغزید و ادامه داد: _انتخاب بابا تویی. کمند با همان نگاه یخی‌اش گفت: _چه افتخاری! حسام چشم بست. لبش را گزید. وقتی چشم باز می‌کرد تصمیمش را گرفته بود. هر دو آرنجش را روی میز گذاشت و تنه‌اش را جلو کشید و گفت: _یه پیشنهاد دارم برات... کمند دستهٔ فنجان را گرفت و وقتی انگشت شستش را لبهٔ آن می‌کشید و به سفیدی آن خیره بود گفت: _می‌شنوم. _تو قبول کن با هم ازدواج کنیم منم اسفندیارخانو راضی می‌کنم دخترتو بیاری پیش خودت... کمند پلک زد. حرف‌های حسام را خوب می‌فهمید. هر دو پدرهایی داشتند کاسب و اهل معامله. این به‌خودی خود بد نبود تنها ایرادش این بود که گاهی روی آدم‌ها، عواطف، احساسات و شرافتشان هم معامله می‌کردند. کمند نگاهش را بالا برد و پوزخند زد: _شدی دایهٔ مهربان‌تر از مادر؟! حسام دست روی موهایش کشید و در انتها گردنش را فشرد. به تلخی گفت: _فکر کن آره. کمند هم مثل او خودش را روی میز کشید و خیره در چشم‌هایش گفت: _چرا فکر می‌کنی من حاضرم از چاله دربیام بیفتم تو چاه تو؟ حسام اخم کرد: _من چاه نیستم کمند! با من می‌آی تو بهشت. یه جوری هم حرف نزن و رفتار نکن که انگار شوهر قبلیت یه شوالیه بوده و برات شاخ غولو شکونده. یه پسربچهٔ سوسول خرخون که تنها کاری که بلد بوده خوندن ترانه‌های عاشقانه بیخ گوشت بوده و حتی عرضه نداشته... _خفه شو! https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk
Показать все...
زینب بیش‌بهار "صد سال دلتنگی"

﷽ نویسنده رمان‌های: 🖋️صد سال دلتنگی و 🖋️خوب‌ترین حادثه و 🖋️التهاب خواندن رمان‌های زینب‌ بیش‌بهار به هر طریقی و خارج از این کانال با رضایت نویسنده همراه نیست. 🌱🌸✍️ ارتباط با نویسنده:🌱👇

https://instagram.com/bishbaharr

_ یه روز همین جا می‌بوسمت دردانه. هروقت تنها می‌شدیم این را زمزمه می‌کرد، حالا اما فقط صدایش توی گوشم مانده بود و خودش توی راه فرودگاه بود تا برای همیشه از این کشور برود. بسته‌ی قرص را توی آب حل کردم و با گرفتن شماره‌اش روی تخت نشستم. صدای بوق می آمد و لیوان بین دستانم سنگینی می کرد، گذاشت بوق ها بخورند و لحظه ی آخر صدای گرفته اش را شنیدم: _ دردونه؟ تلخی لبخندم عمیق تر شد. هنوز به من می گفت دردونه و حاضر شده بود رهایم کند؟ _ داری می ری عشقم؟ صدای غیرعادی ام، باعث شد زمزمه کند: _کجایی؟ _حتما رسیدید فرودگاه، آره؟ _ برمی گردم، راضیشون می کنم و برمی گردم، کجایی تو بچه‌م؟ پوزخندی زدم، به لیوان قرص چشم دوختم و لب هایم آرام لرزید: _ نباید تنهام می‌ذاشتی. حال خودش هم خوب نبود. _موقتیه، باید محکم باشی تا برگردم. _گفتم اگه بری زنده نمی مونم... ترس، وحشت، هر آنچه می شد توی صدایش نشست: _نترسونم دردانه، برمی گردم عروسک، آتیش بزرگ‌ترا که بخوابه برمی گردم، بعد اون طور که شایسته‌ی عزیز دل منه می برمت خونه ی خودم، نه پنهونی و نه یواشکی... لیوان را چسباندم به لب‌هایم، اشک ها روی گونه هایم ریختند، می دانستم خانواده های پرکینه ی ما رضایت نمی دهند. امید واهی داشت که خودش را از منی که از کودکی دوستش داشتم دور می کرد. لیوان را سر کشیدم... ممتد و بی وقفه و بین صدازدن های پروحشت او، تنها نالیدم: _ دوستت داشتم، رفیق بچگیم.... اسمم را حالا داشت با ترس و نگرانی فریاد می کشید، من اما می خواستم آخرین نگاهم.... https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk پسر نابغه‌ی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود. نور چشمی بزرگ‌ترها عاقل، جذاب، دوست‌داشتنی و متین. همه‌ی فامیل روی سرش قسم می‌خوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری می‌کردن. اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونه‌ی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد. عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنت‌هاش ازش دوری می‌کردن. تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد... https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk
Показать все...

Repost from N/a
Фото недоступно
‍ پسره شب اول ازدواج رخت‌خوابشون رو از هم جدا می‌کنه و به دختره میگه بدترین شب زندگیمه چون ازدواج‌شون اجباری بوده🥺 صدای قدم‌های والا در پله‌ها پیچید...دلم پیچ خورد. مادرشوهرم برایم از چیزهایی که در شب اول بین زن و شوهر می‌گذرد، گفته بود. حسِ خوابیدن کنار والا عجیب بود. ازش بدم نمی‌آمد، اما من و او تا به امروز حتی برای پنج دقیقه هم هم‌کلام نبودیم...حالا زن و شوهر... قلبم یکی‌درمیان می‌‌زد. والا یک دور نگاهش را بین لباس‌های تنم و آرایش صورتم که خوب می‌دانستم ناشیانه بود، چرخاند چشمانش یک جوری شد... می‌دانستم که دوستم ندارد.  در تاریکی جلو آمد. نشست کنار تشکم... نفس در سینه‌ام حبس شد و فکر کردم می‌خواهد کنارم دراز بکشد، اما....والا داشت تشک‌های به‌هم چسبیده‌مان را از هم جدا می‌کرد؟! نگاهم بی‌اختیار نشست روی صفحه‌ی موبایلش. والا برای کسی پیام فرستاده بود: «دارم مزخرف‌ترین شب زندگیم را پشت سر می‌ذارم!» به شب اول ازدواج‌مان می‌گفت مزخرف؟ هم‌خونه‌ای پر از تعلیق و هیجان😍 https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 رمان خصوصیه و عضویت فقط همین امروز بازه❌ #بدون_سانسور
Показать все...
برای عضویت در وی ای پی نیل مبلغِ 40 هزار تومان را به شماره حساب زیر واریز کنید 6037701191445821 به نام فاطمه خاوریان بانک کشاورزی فیش واریز و به ایدی زیر بفرستید و لینک و دریافت کنید.❤ رمان در وی ای پی تمام شده فرصت عضویت محدود @Am6930m https://instagram.com/fatemeh_khavariyan?igshid=qiwukyzoxj9p اینستا هر کجا فایل رمان نیل و دیدید بدونید من به هیچ عنوان راضی نیستم!
Показать все...
#نیل
Показать все...
Reza-Bahram-Arameshi-Daram-320.mp38.44 MB
- روی اعصاب من نرو نیلا، برو سوار ماشین شو بریم! نگاهِ پر از خشم و نفرتِ نیلا نشست روی چشمهایِ سپهر: - بهت گفتم من با تو هیچ قبرستونی نمیام! - نیای با زور می برمت، فکر نکن می ذارم همون جوری که دور گیتی می پلکه طرف تو هم بیاد! - تو خیلی حقیری سپهر! سپهر مچ دستش را گرفت و گوهر نزدیک شد: - چی شده باز؟ نیلا بی توجه به گوهر دستش را از دست سپهر بیرون کشید و با جفت دستهایش محکم زد تخت سینه ی سپهر و داد کشید: - بهت گفتم من جایی نمیام، گمشو! گوهر به عقب هلش داد: - چه خبرته نیلا؟ آبروریزی نکن خاله! گیتی و دانیار هم نزدیک شده بودند. نیلا تمام حرص و عصبانیتش را بابت اتفاق توی اتاق و فشاری که تمام مراسم بابت حفظ آبرو رویش بود را اینجا فریاد کشید: - خاله؟ کدوم خاله؟ من دیگه بین خودم و شما نسبتی نمی بینم، دست پسرتو بگیر و واسه همیشه برو! سپهر داد کشید: - برم که بچسبی به این پدرسگ؟ دانیار با اخمهای در هم جلو رفت و گیتی با ترس بازویش را گرفت اما بی اثر بود: - درست حرف بزن آقا پسر! سپهر محکم زد تخت سینه ی دانیار: - برو بمیر بابا مرتیکه دیوث، توِ بی پدر مادر نذاشتی زندگیمون و کنیم! گیتی داد کشید: - دهنتو ببند سپهر! گوهر اما همیشه آتش بیار معرکه ای بود که خودش راه انداخته بود: - مگه دروغ میگه بچم؟ #پارت_374 #نیل
Показать все...
*** مراسم با تمام خودخوری هایش، مراعات کردن هایش، بدحالی اش، تحمل کردن های پشت هم و جان کندن های مداوم، تمام شد! حالا همه سرخاک جمع شده بودند و نیلا و گیتی آرام و بی صدا اشک می ریختند و مهمان ها یک به یک برایشان طلب صبر کردند و خداحافظی کردند. نیلا یک برگ دستمال کاغذی را از جعبه بیرون کشید و نگاهِ خیره ی سپهر را نادیده گرفت، تقریبا همه رفته بودند جز سپهر و گوهر، دانیار و کوروش و بابا اسماعیل! - نیلا دایی!؟ سر بلند کرد و کوروش اشاره کرد برود، از جا بلند شد و سمتش رفت: - بابا اسماعیل دیگه نمیتونه بمونه سرده، پاش اذیته، میرم برسونمش، مراقب گیتی باش زودتر برگردید. نیلا نگاهِ مهربانش را از بابا اسماعیل گرفت و جواب داد: - حواسم هست برو. کوروش نگاهی به سپهر انداخت و بعد خیره ی نیلا گفت: - این جونورم محل نده تا بعد من حساب شو بذارم کف دستش! - برو کوروش! - فعلا. کوروش که دور شد چشمهایش را با کلافگی بست و برگشت که سپهر را درست مقابلش دید، یک قدم عقب رفت و دانیار را دید که لیوان آب را سمت گیتی که بدحال  اشک می ریزد برده: - امروز و بیا خونه ما، مامان شام گذاشته، دور هم باشیم این کدورتای مسخره هم تموم شه! نگران نگاهش به گیتی بود و دانیاری که هنوز هم گیتی برایش شبیه مادری بود دور و غریب: - با توام نیلا، حواست کجاست؟ - من جایی نمیام! خواست سمت گیتی برود که سپهر سدراهش شد، اخمهای درهم و نفس نفس زدن هایش نشان از حال بدش بابت حضور دانیار و بی محلی های نیلا بود: #پارت_373 #نیل
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.