cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

⫷ اٰصؐݺ࣮لۙ ⫸

همسر و مادر اندکی نویسنده ✒️ Full دچار (فصل یک ) آشوب (فصل دو) تقدیر ۱ Is Taiping... [اٰصؐݺ࣮لۙ] تقدیر ۲به زودی چنل ناشناس https://t.me/+8OPW8izgqqc2ZjE0 ناشناس https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1203383-islUZDF

Больше
Рекламные посты
828
Подписчики
Нет данных24 часа
-57 дней
+4830 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

⚜اٰصؐݺ࣮لۙ⚜ #ﻗﺳﻣﺖ_۲۵ [ امیر ] نسیم ایستاده بود و نخل ها و درخت ها تو سکون قرار گرفته بودند و تنم از شرجی و رطوبت هوا به عرق نشسته بود . متوجه گذر زمان نبودم و انگار افکار تو سرم ورم کرده بود و جا واسه هیچ چیز دیگه ای نبود . به خیابون اصلی که منتهی میشد به ساحل رسیدم و بی توجه به عبور و مرور ماشین ها از خیابون گذشتم که صدای بوق ممتدی منو از جا پروند و تمام چاکراه های تنم رو باز کرد . آب دهنم رو به زور قورت دادم و به راننده ی عصبانی که از ماشینش پیاده شده بود و سمتم میومد خیره شدم _معلومه حواست کجاست مرد حسابی؟ الان اگه زده بودُمت که هزار تا کِس و کار پیدا میکِردی!! عینک دودی رو چشاش رو برداشت و مشکوک نگاهم کرد و بعد با لحن آروم تری گفت : _عه تو امیر نیستی ؟پسر عماد ؟ _خ...خودمم _ای بابا ...اینجا چیکار میکنی پسرعامو نزدیک بود بزنُم بهت، حواست کجاست!! پسر عمو گفتنش منو یاد رهام انداخت و با تعجب نگاهش کردم _معلومه مارو نمیشناسی .. صدای بوق ماشین های دیگه حرفش رو برید _بیا بشین برسونُمت _ن....نه خو...خودم م...میرم _بیا بشین تعارفی نباش قوم و خویشیم ، هوا هم گرمه شما فرنگیا به ای هوا عادت ندارین راست میگفت ،گرما طاقت فرسا شده بود پس بیخیال تعارف بیشتر شدم و بعد لبخندی سر تکون دادم هردو سوار مرسدس بنز مشکی رنگ شدیم و راه افتادیم. هنوز اسمش رو نمیدونستم اما سوار ماشینش شده بودم . پوزخندی به خودم زدم و چشم هام رو بستم و اجازه دادم باد کولر کمی از حرارت تنم کم کنه . با بیشتر شدن درجه سرما چشم باز کردم و به پسرعموی جدیدم نگاه کردم که چشمش به خیابون بود و لبخندی کنار لباش خودنمایی میکرد. _ا...اسمتون رو ن...نگفتین ، م...من خ...خیلیارو ن...نمیشناسم با چشمای سرمه کشیده اش نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به خیابون خیره شد _اسمِم دیانِ ، با مو راحت باش چرا جمع میبندی ؟ _ن...نمیدونستم یه پ...پسر عموی د...دیگه هم د...دارم رو چرخوندم و زیر لب گفتم : _ا...لبته م...من خیلی چی...چیزا ن...نمیدونستم یا نشنید یا متوجه طعنه تو کلامم نشد و گفت " _مو پسرعموی خودت نیستُم، مو پسرِ پسرعموی پدربزرگتُم ؛ تو مجلس عزا دیدُمت ولی تو انگار مارو ندیدی ، هرچند حق میدُم ای همه سال دور بودی و حالا هم واسه عزا برگشتی ، فرصتی واسه آشنایی نداشتیم ، ولی الان خوشحالُم اینجایی... اتفاقا پدرُم هم خیلی دوست داره ببینتت ؛ عماد واسه ی ما خیلی عزیز بود . _م...منون ولی ای...این ه..همه ق...قوم خویش رو دی...دیدن کمی ب...برام د...دشواره ، ا...اتفاقاته پ...پشت هم گ...گیجم ک...کرده . _حق داری والا حق داری ، دورادور درجریان هستُم و خبرا به گوشُم رسیده ، رهام از اول بی اعصاب و غد و یه دنده بود ، خبر دارُم چه رفتاری داشته و معلومه عرصه رو بدجور تنگ کِرده برات،  ولی خیالت راحت اینجا تنها نیستی ، میتونی رو کمک منو پدرم حساب کنی. لبخند نیم بندی زدم و "ممنونی" زیر لب گفتم، خیلی رو مود حرف زدن نبودم پس بقیه مسیر رو سکوت کردم و اون هم مثل اینکه فهمید ترجیحم سکوته حرفی نزد و با بلند کردن آهنگ لاتین و کلاسیک فضا رو منعطف کرد . [ رهام ] با یه تن بار فکری اضافی از خونه عمو بیرون زدم و سلانه سلانه سمت ماشین رفتم چرا گرهی که با اومدن امیر و مادرش به اینجا تو زندگیم افتاده بود روز به روز سفت تر و کور تر میشد؟ باید میبریدمش یا با دندون به جون گره میوفتادم ؟شاید راه سومی هم بود اما من انقدر پر بودم از همه طرف که فکرم به سومی نمی‌کشید. سوار ماشین شدم و استارت زدم که کسی به شیشه زد سر چرخوندم و حلیمه خاتون رو دیدم که کنار ماشین ایستاده ، شیشه رو پایین دادم و "سلام" گفتم که با همون مهربونی همیشگیش جوابم رو داد و شروع به احوال پرسیدن از همه کرد اما وقتی حرف از امیر زد فهمیدم قصدش از اول پرس و جو کردن از حال اونه _میگُم رهام جان ای پسر گناه داره ، غریبه ،ملیحه هم همینطور ، تو که میدونی از اینجا رونده و از اونجا مونده‌س هواشونو داشته باش خب، الان امیرُ دیدم ای وقت شو تنها رفت باز چیزی نشه عاموت دستش کوتاهِ از ای دنیا ... _اوکی حلیمه خاتون نگران نباش بِچه که نیست ولی باشه میگم پرهام هواشو داشته باشه _ووووی نگو پرهام ، دلُم ریش میشه ای پسر ده نفرُ میخواد هوای خودشو داشته باشن  ، تو بزرگشونی ارشدشونی باید برادری کنی درحقشون ! _چشم ..چشم _چشمت بی بلا عزیزُم _اجازه هست برُم _برو خدا پناهت از حلیمه خاتون خداحافظی کردم و راه افتادم پسر مهره مار داره انگار !!نیومده همه رو سمت خودش کشیده ، اون از زائر این از حلیمه ⚜اٰصؐݺ࣮لۙ⚜ #ﻗﺳﻣﺖ_۲۶
Показать все...
42👍 2
تو مسیر بودم و به حرف ملیحه فکر میکردم گفت دلش برام میسوزه ، گفت من هیچی نمیدونم و ادعا می‌کرد برادرش قاتل نیست . پوزخند زدم و با عصبانیت گوشی رو درآوردم و شماره ی پرهام رو گرفتم . خیال کردن با این نمایش ها خام میشدم یک بوق دو بوق نشده که جواب داد _جدیدا آدم شدی زود جواب میدی ؟! _والا از بس همش استرس دارُم باز تو و امیر به جون هم بیوفتین _گاییدیمون با ای امیر ، بیا برو دنبالش حال و حوصله دردسر جدید ندارُم _چیشده مگه ؟ _حوصله توضیح دادن ندارم، فقط اگه نمیخوای یه وقت خار بره تو پاش برو دنبالش وگرنه هرچی بشه مو مسئولیت قبول نمیکنُم ...والا انگار لَلِ بچه شدم!! _خب بابا خودُم میرُم دنبالش _شرّتون کم بی خداحافظی تماس رو قطع کردم سمت خونه روندم احتمال میدادم پاشا خوابیده باشه چون صبح زود پرواز داشت ، وقتی به خونه رسیدم همینطور بود ،چمدونش جلوی در آماده بود و خودش خواب هفت پادشاه رو میدید . بی صدا لباس هام رو کندم و روی تخت کنارش خوابیدم اما دریغ از ثانیه ای پلک گذاشتنم . ذهنم آشوب و دلم تو تشویش بود چند باری صفحه گوشی رو چک کردم ، با اینکه از پرهام نخواسته بودم بعد از پیدا کردن امیر بهم خبر بده اما منتظر خبر بودم . انقدر صفحه ی گوشی رو باز و بسته کردم که بلاخره صدای پاشا دراومد .. _خاموش کن اون بیصاحابو ، اگه خوابت نمیاد برو بیرون بذار کپمو بذارم خیر سرم صبح پرواز دارم . به زبونم اومد فحشش بدم اما حوصله کل کل باهاشو نداشتم و بعد بغل زدن بالشت از اتاق بیرون اومدم رو کاناپه دراز کشیدم. [ امیر ] روی نیمکت رو به دریا نشسته بودم و به انعکاس نور چراغ ها داخل آب تیره نگاه میکردم . گه گاهی موجی میومد و سکوت و آرامش دریا رو بهم میزد اما در کل همه چی آروم بود بر خلاف ذهن من .. چند متر اون طرف تر مردی با چرخ دستی ، فالوده و یخ در بهشت میفروخت کمی بعد چند جوون که بهشون میخورد مسافر باشند با کوله پشتی هاشون جلوی چرخ دستی ایستادند . بلند بلند می‌خندیدند و سر به سر هم میذاشتند و سکوت رو از شب ساحل گرفته بودند. شدیدا دلتنگ کریستین شده بودم .قرار بود دوسال رو اینجا بگذرونم و ممکن بود نتونم تو این دوسال برم و ببینمش تلفنم رو بیرون آوردم و بهش زنگ زدم ولی زود با یادآوری اینکه اونجا الان ۴صبحه تماس رو قطع کردم و پوف کلافه ای کشیدم. سرم رو به عقب خم کردم و چشم بستم و اجازه دادم صدای دریا آرومم کنه بعد چند دقیقه که تو اون حالت بودم گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم پرهام با مکث جواب دادم _ج....جانم _کجایی کوکا ؟ میدونستم باز مامورش کردن منو برگردونه _ت...تو س...ساحلم _غیب میگی کوکا بوشهر همش ساحله ،بگو کدوم ساحلی ای وقت شب _ن...نمیدونم _لوکیشن بفرست تا بیام دنبالت _ا..وکی ⚜اٰصؐݺ࣮لۙ⚜ #ﻗﺳﻣﺖ_۲۷ تماس رو قطع کردم و بعد فرستادن لوکیشن گوشی رو تو جیبم گذاشتم وقتی به دیان گفته بودم میخوام برم یه ساحل آروم اینجا رو بهم پیشنهاد داده بود و خودش هم منو تا اینجا رسونده بود پسر خوش مشربی بود و موقع خداحافظی شماره اش رو هم بهم داد و شماره ام رو هم گرفت تا بیشتر همو ببینیم و کلی اصرار کرد که اگه کاری برام پیش اومد روش حساب کنم . چیزی که تو ظاهر داشتم میدیدم همه از در دوستی وارد شده بودند به جز رهام و مادرش و حالا داییش که نمیدونستم کجای این قضایا است لبم رو تحت فشار دندون هام قرار دادم و به جلو خم شدم و آرنج دست هام رو روی زانوهام گذاشتم امشب قبل اومدن رهام وقتی پافشاری کرده بودم رو دونستن داستان این دشمنی ها ، دایی یک کلمه فقط گفت قاتل نبوده و با ایما و اشاره به مامان رسوند بیشتر از این حرف نزنه "هه خیال کردن با بچه طرفن من امیر نیستم اگه سر از این موضوع درنیارم" با صدای چند بوق پی در پی به عقب برگشتم و پرهام رو دیدم که از ماشین پیاده شد و سمتم اومد _اهلا وسهلا برادر باز که پناه آوردی به سواحل اینجا باز کدوم کشتی هات غرق شده؟ پوکر نگاهش کردم و بلند شدم و بهش دست دادم _ت...تا کی م...میخوای ن...نگهبان م....من باشی _مو نگهبانت نیستم کوکا نگرانتم تو ، تو ای شهر عروس هزار دوماد غریبی اینجا یه مشت کفتار منتظرن یه لحظه بیوفتی تا لگدت کنن و از روت رد بشن .واسه اینجا هنوز زیادی بره ای بهم برخورد و رو گرفتم همه منو یه آدم ضعیف می‌دیدن و این عصبیم میکرد _خ....خودم می...میتونم م...مواظب خ...خودم باشم _اوها حالا چه قهرم میکنه ...باشه کوکا تو ببر بنگال ما موش بیخ دیفال خوبه ؟ پوفی کردم و از جا بلند شدم که اونم بلند شد _حالا نمیگی ای بار چرا زدین به تیپ و تاپ هم ؟خودش که چیزی به مو نگفت _م...مامانم ؟ _نه رهامو میگم _م...مگه م...مامانم ن...نفرستادتت د...دنبال من ؟ شونه ای بالا انداخت و گوشیش رو در آورد _نه رهام زنگ زد نگرانت بود ... "هه نگران؟ اون وحشی نگران کسی هم میشد ؟"
Показать все...
36👍 1
سوار ماشین شدم و پرهام هم درحالی که داشت زنگ میزد به کسی سوار شد و کمی بعد صداش تو کابین پیچید _سلام کوکا پیداش کردم گوشام تیز بود و صدای رهام که گفت "خب به مو چه" رو شنیدم پرهام گوشی رو سمت چپش منتقل کرد و لبخند ژکوندی زد مثلا میخواست میونه مارو نگه داره پوزخندی به خوش خیالیش زدم و به پشت تکیه دادم و چشام رو بستم دیگه گوش ندادم چی میگن فقط وقتی خداحافظی گفت چشام رو باز کردم و لب زدم _خ...خونه ن...نمیرم _پس کجا میری خونه ما که برات قفله تک خنده ای به شوخی بی مزه اش زد و گفت: _میمونه خونه جدو _م...منو ببر م...مسافر خ...خونه _چی میگی کوکا همین مونده بری مسافرخونه‌ اونوقت ما باید سر بذاریم زمین بمیریم ...میبرُمت خونه جدو اونجا جات امنه خیال مو هم راحته چیزی نگفتم و گذاشتم راهش رو بره ، شاید از جدو و حاجیه میتونستم اطلاعات کامل تری بگیرم . ..... ... .. . رهام خیالم راحت شد حداقل پرهام پیششه گوشی رو روی میز انداختم و ساعد دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و تو سفیدی سقف دنبال یه سر نخ از آرامش خیال گشتم تا بلکه خوابم ببره اما محال بود با این همه هیاهوی فکری بتونم چشم روی هم بذارم دیدن مسعود همیشه حالم رو خراب میکرد ،گاهی فکر های شوم به سرم میزد تا خودم انتقام مرگ پدر و عموم رو با دستای خودم بگیرم انقدر به گذشته فکر کردم و لحظه های منحوس رو مرور کردم که با پخش شدن رنگ خون رو دامنه ی خیالم خوابم برد و طولی نکشید با کابوسی که مدت ها بود نمیدیدم از خواب پریدم و به نفس نفس افتادم یقه ی لباسم رو از حرارتی که توش غرق بودم دریدم و اجازه دادم سینه پر تبم خنک بشه کمی بعد با روشن شدن برق چشام رو بستم و دستم رو حائل قرار دادم از صدای شر شر آب و بعد بالا پایین شدن کاناپه متوجه حضور پاشا شدم _بگیر بخور کابوس دیدی باز لیوان خنک آب رو از دستش گرفتم و یه نفس سر کشیدم و مقداریش رو روی سینه ام و گردنم پاشیدم و از سردیش لرزیدم
Показать все...
41👍 2
⚜اٰصؐݺ࣮لۙ⚜ #ﻗﺳﻣﺖ_۲۴ [ رهام ] شوکه بودم از اتفاقی که افتاده بود و زیر بغل دایی رو گرفته بودم و به امیری که نفس نفس میزد خیره شده بودم ملیحه خانم سعی داشت امیر رو بکشونه داخل اما اون با سرتقی تمام مقاومت میکرد و اصرار داشت بدونه جریان چیه و خصمانه به دایی زل زده بود واسه منم سوال بود چه خبر شده دستمال جیبی دایی رو روی بینش گذاشتم و صدام رو بالا بردم _یکی بگه چه خِبِره اینجا؟ ملیحه خانم با همون صدا که اضطراب و خشم و کینه ازش زبونه میکشید منو دایی رو مخاطب قرار داد _اینجا هیچ خبری نیس ، گمشین برید از اینجا راحتمون بذارین و بعد بلاخره زورش چربید به امیر و اونو تو حیاط پرت کرد و در رو محکم به هم کوبید "الله اللهی" طبق عادت زیر لب گفتم و کمک کردم دایی سوار ماشین بشه و خودم هم سریع نشستم و راه افتادم خونریزی بینیش بند اومده بود ولی محض احتیاط خواستم ببرمش بیمارستان اما مانع شد و گفت ببرمش خونه سوال بی جوابم رو اینبار از دایی پرسیدم _نمیخوای بگی چه خبر شده؟ شما اینجا چه کار داشتین؟ ناله ی خفیفی کرد و جواب داد _اومده بودُم سی عرض تسلیت چمیدونستُم اینجوری میشه ، زنیکه پاک روانی شده نیم نگاهی به دایی انداختم و سرتکون دادم دلیل بعضی رفتار های ملیحه خانم رو نمیفهمیدم ،اصلا چه دلیلی داشت به دایی پرخاش کنه؟ دلیل دشمنیش با مامان برام تقریبا قابل درک بود بلاخره هوو بودن اما این برخورد رو هضم نمیکردم باید سر فرصت باهاش حرف میزدم و دلیل رفتارش رو می‌پرسیدم که این فرصت خیلی زود پیش اومد چون وقتی دایی رو با اون حال و روز بردم خونه، مامان با دیدنش و فهمیدن اینکه امیر دایی رو زده چنان قشقرقی به پا کرد که اگه اصرار منو دایی نبود میخواست بلافاصله بره و حساب ملیحه و پسرش رو کف دستشون بذاره اما بلاخره قبول کرد همه چیز رو به من بسپره و اینجوری بود که من برخلاف میل دایی که می‌گفت کلا بیخیال بشیم دوباره مسیر رو تا خونه عمو طی کردم تا تهُ توی قضیه رو دربیارم.. ... .. . [ امیر ] با اعصاب داغون طول و عرض پذیرایی رو طی میکردم و از مامان جواب میخواستم اما انگار مهر زده بود رو لبهاش و نمیخواست منو از برزخی که توش بودم نجات بده وقتی دیدم فایده نداره نقشه ی تو سرم رو اجرایی کردم _او...اوکی حرف ن...نزن ولی دی‌‌‌...دیگه پشت گو....شتو دیدی م....منم می...میبینی سمت اتاق رفتم که دنبالم اومد و با دیدن من که چمدونم رو بیرون میکشیدم زیر گریه زد با اعصاب داغون چمدون رو روی تخت پرت کردم و سمت مامان رفتم و از شونه هاش گرفتم _ک‌..کافیه م...مامان تا کی می...میخوای با گ‌...گریه کردن ا...از جواب دادن ط...طفره بری؟ _تو نمیفهمی امیر ... گریه اش شدید تر شد که رو برگردوندم و لباس هام رو داخل چمدون ریختم _ن...نمی‌فهمم یا ن...نمیخوای ب...بفهمم تو این خ...خراب شده چ...چه خبره؟ _اینجا پراز نحسی و نکبته باید به حرفم گوش کنی ...همون موقع که فاروق اومد به داییت زنگ زدم الان تو راهه باید باهاش بریم بعد همه چیو بهت میگم چمدون رو رها کردم و سمت مامان چرخیدم _م...منظورت از د...دایی ه...همون قاتل ع...عموهامه دی...دیگه؟ صداش لرزون بود _کی بهت گفته ؟ پوزخند زدم و لبه ی تخت نشستم _چ...چه اهمیتی دا....داره ؟م...مهم اینه ا...از زبون ی...یکی دی...دیگه شنیدم ن...نه شما ، خ...خسته ن...نشدید از ای...این همه پ....پنهون ک...کاری ؟ _حرفایی که شنیدی همش دروغه و افترا مسعود کاری نکرده _چجوری باید باورتون کنم؟ اونم بعد اینهمه دروغ و مخفی کاری!!! . [ رهام ] وقتی از ماشین پیاده شدم ، دیدن تویوتا هایلوکس جلوی در کمی مشکوکم کرد و وقتی وارد حیاط شدم صدای مسعود شکم رو به یقین تبدیل کرد و باعث شد صفر تا صد عصبانیتم پر بشه و بعدهم نفهمیدم چجوری خودم رو به جمع سه نفره اشون رسوندم و اونهارو که با تعجب نگاهم می‌کردند اینبار با صدام از جا پروندم _تو خونه عاموی مو چه غلطی میکنی قاتل ؟ جلو رفتم و با گرفتن یقه ی لباس مرد مقابلم پشتش رو به دیوار کوبوندم و دستم رو دور گردنش به قصد فشار حلقه کردم صدای داد و بیداد ملیحه خانم و مشت هایی که به کمرم میزد جری ترم میکرد واسه خفه کردنش و فشار دستم بیشتر میشد _امیر مامان ...بیا کمک داره میکشتش ...بیا نیم نگاهی به امیر که همچنان ایستاده داشت به جدال ما نگاه میکرد انداختم و از بین دندون های کلید شده غریدم _قاتل عاموهات رو راه دادی تو خونه ی پدرت؟ باید شاشید تو ای همخون بودنی که یه جو غیرت پشتش نیس [ امیر ] آمپر چسبونده بودم ، سرم رو سمت سقف بلند کردم و لبم رو جویدم _می...میدونی چیه ...ب...بکشش ه...هرکار می...میخوای بکن م...من دیگه م...مغزم نمی...کشه، ن...نمی‌فهمم چه خ...خبره دو...رو برم ک...کی راست میگه ک...کی دروغ می...میگه
Показать все...
😢 44 9👍 2
رو به مامان کردم که با چهره ی مضطرب و ناامید داشت نگاهم میکرد ، حرف های اونو دایی با اومدن رهام ناقص مونده بود اما همون مقدار هم ذهنم رو آشفته تر کرده بود حرفی دیگه نداشتم بزنم ، باید میرفتم تا بتونم تو سکوت ، اطلاعات وارد شده ی تو مغزم رو پردازش کنم از حیاط تاریکمون گذشتم و از در خونه بیرون زدم زمین هنوز گرمای روز رو تو بطنش نگه داشته بود اما باد نه چندان خنکی تو هوا جریان پیدا کرده بود که غنیمت بود و نشونه تموم شدن تابستون جهنمی اینجا رو داشت به انتهای کوچه که رسیدم حلیمه خانوم رو دیدم که داشت با پسرش یونس بحث میکرد تو جواب حال و احوال کردنش به لبخندی بستنده کردم و دست تکون دادم و توجهی به ادامه حرف هاش که بیشتر برای ارضا حس کنجکاویش بود توجهی نکردم اینجا همه به هم ربط داشتن و این از یه نظر خوب بود و از یه نظر بد و برای من که تو محیط سرد و خشک انگلستان رشد کرده بودم زیاد قابل تحمل نبود سرم رو پایین انداختم و با قلوه سنگی که جلوی پام پیداش شده بود ور رفتم و دستهام رو تو جیب شلوارم فرو کردم مقصدم نامشخص بود اما پاهام داشت مسیر تکراری این روز هارو بدون دریافت هیچ دستوری طی میکرد رهام بعد رفتن امیر دست هام رو از روی گردن مسعود برداشتم و عقب رفتم به سرفه افتاده بود و کبود شده بود اما ذره ای برام اهمیت نداشت دست هام رو لای موهام فرو کردم و عقب روندمشون ملیحه کنار برادرش ایستاده بود و با نگرانی نگاهش میکرد نفس عمیقی کشیدم و گلوم رو صاف کردم _گفته بودُم ای دور و وَرا نبینُمت ولی گوش نکِردی رو به ملیحه که غضبناک نگاهم میکرد ادامه دادم _با شما باید مفصل حرف بزنُم به وقتش به نفعتونه دیگه چِشُم به ای قاتل نیوفته _کوکای مو قاتل نیست!! بلند زیر خنده زدم و به خودم اشاره کردم _نکنه مو قاتلم ؟ _تو هیچی نمیدونی _فکر نمیکنی واسه انکار قتلی که بیست و خورده ای سال پیش اتفاق افتاده دیر شده؟! دندون قروچه کردم و به مسعود خیره شدم _هرچند واسه مو هنوز داغش تازه‌س و واسه قصاصش آماده ام _دلم برات میسوزه ...اگه بدونی کی باعث... _ملیحه !!! _چیه؟ بذار بگم ...نمیبینی دوتا از پاره های تنم وسط ای آتیشن!!
Показать все...
59👍 2
امشب پارت داریم ❤️✨
Показать все...
34
⚜اٰصؐݺ࣮لۙ⚜ #ﻗﺳﻣﺖ_۲۳ [ امیر ] کلا انگار یه چیزیش میشد امروز بیخیال فکر کردن به حالات عجیب و غریبش شدم و اسم عطرم رو که چند سالی میشد شده بود جزو فیوریت هام به زبون آوردم _ج...جیونچی بدون اینکه بهم نگاه کنه جواب داد _مطمئنی؟ آخه مو تو کلکسیونم این عطرُ هم دارُم ولی با مال تو فرق میکنه سرم رو تو گردنم خم کردم و بو کشیدم ولی عطر همونی بود که همیشه میزدم از بابت اصل بودنش هم مطمئن بودم چون همیشه از بهترین پاساژ عطر منچستر خرید میکردم _ع....عطر من م...مشکلی ن...نداره ،شا...ید عطر تو ا....اصل ن...نیست پوزخند زد و نیم نگاهی کوتاه سمتم انداخت _مو عطر فیک نمیزنُم پسرعامو ، لازم باشه میرُم مستقیم از خود مدیرعامل شرکتاشون خرید میکنُم تا مطمئنِ اصل بودنشون بشُم. چشامو برگردوندم و پوزخند زدم ، مردک از خود متشکر _شام خوردی تو شرکت ؟ چون مو سِرُم شلوغ بود نخوردُم _ن...نه مامانم ت....تنهاست م...میرم پ...پیشش _از همون اول که دیدُمت فهمیدُم بِچه ننه‌ای لبخند عصبی و حرصی از حرفش زدم و گفتم : _ت...تو هم از رو...روز اول ن...نشون د...دادی ب...بیشعوری انگشتشو با تهدید تکون داد و خندید _خوب جواب تو آستینت داری ...باشه باشه، فقط شرمنده مو الان گشنمه و میخوام برم دلی از عزا در بیارُم تو هم که فعلا بیخ ریشُمی مجبوری بیای _پی....پیادم کن خو...خودم می....میرم _نمیشه، مسئولیتت با مُنه حوصله دردسر ندارم، میریم یه چیزی میخوریم بعد هم میرسونُمت.. حوصله کل کل بیشتر باهاشو نداشتم ، گوشی رو در آوردم و به مامان زنگ زدم از صبح ۲۰بار زنگ زده بود و از نگرانی هاش گفته بود بعد چند تا بوق "جانمی" که گفت پر دلهره به گوشم رسید نیم نگاهی به رهام انداختم و به مامان گفتم "منتظرم نمونه" بماند که کلی توصیه کرد "مراقب خودم باشم" ، کلی هم اصرار کرد "از پسر کناریم فاصله بگیرم..." . . [رهام ] آوردمش کبابی جاسم برزیلی .. از همون جلوی در بوی کباب هاش هوش از سر آدم می‌برد زیرچشم نگاهی به امیر انداختم که با فاصله ازم راه میومد و چشاش اطراف رو رصد میکرد بعید بود کسی بوشهر بیاد و عاشق اینجا نشه؛ محیط دنج و قدیمیش با اون سقف چوبی و حصیری حال آدمو خوب میکرد. جاسم از قدیمی های اسکله بود ،یه پاش لنگ میرد اما با دستاش کبابی میزد که تو بهترین رستوران ها هم نمیشد مثلش رو پیدا کرد روی یکی از تخت های بیرون که با گلیم قرمز فرش شده بود نشستم و کفشامو درآوردم و به امیر که همچنان برپا ایستاده بود و دور و بر رو نگاه میکرد زل زدم پوست صورتش از گرمایی که حتی تو شب حس میشد برق افتاده بود پنکه ی درب و داغونی که گوشه ی تخت گذاشته بودن رو روشن کردم و اشاره زدم که بشینه تو مسیر باد پنکه نشست و کمی تیشرتش رو فاصله داد تا خنک بشه _بدنت میگیره چپ چپ نگاه کرد و لب زد _ب...باور کردی ب...بیبی سی...سیتر منی چهار زانو به پشتی تکیه کردم و سر تا پاشو با نیشخند نگاه کردم _چیزی به غیر از یه بِچه نمیبینُم زبونش رو به جدار لپش فشار داد و سر تکون داد و بعد با یه لبخند ژکوند گوشیش رو بیرون آورد و طوری که انگار منو نادیده گرفته با گوشیش مشغول شد. از اینکار خوشم نمیومد ، همین نادیده گرفته شدن و بی محلی عامدانه!! کل کل کردن باهاش بیشتر بهم میچسبید .. وقتی کسی برام مهم میشد این حساسیت بیشتر بود اما نمیفهمیدم چیه امیر برام مهم شده بود؟ اینکه باید مراقبش میبودم یا نسبت خونی که با هم داشتیم و یا... [ امیر ] الحق که خوشمزه ترین کباب عمرم رو خورده بودم ، محیطی که توش بودیم هم قشنگ بود و دنج فقط تنها بودن مامان بود که آزارم میداد و عجله داشتم واسه برگشتن و رهام هم انگار فهمید که اینبار بدون تیکه و متلک بارون کردنم بلند شد و گفت "بریم" تو مسیر هردو ساکت بودیم تا وقتی که ماشین جلوی خونه ترمز کرد و سمت رهام چرخیدم دور از ادب بود ازش تشکر نکنم بابت شام اما اون نگاه از خود راضیش منو از صرافت تشکر مینداخت _خ...خب ش...شببخیر هیچی نگفت و وقتی پیاده شدم همچنان با چشم های رنگ شبش خیره نگاهم میکرد از گزیدن لب زیرینش فهمیدم کفریش کردم و این لبخند رو لبم آورد پشت بهش سمت خونه رفتم که با شنیدن صدای داد و بیداد مامان یه لحظه شوکه شدم اما سریع به خودم جنبیدم و پا تند کردم و وارد خونه شدم که همون لحظه سینه به‌ سینه ی مردی شدم که تا به امروز اون اطراف ندیده بودمش . نفهمیدم چی شد که یهو یقه اش رو تو دستام مشت کردم و با سر کوبوندم تو صورتش و همون لحظه صدای داد رهام از پشت سر و"خدا مرگم بده امیرِ"مامان از مقابلم گوشم رو پر کرد . پیشونیم درد گرفته بود و بینی مرد مقابلم خون‌آلود شده بود رهام سمت اون مرد رفت و با دایی خطاب کردنش ابروهام رو بهم قفل کرد داییش؟دایی رهام اینجا چیکار داشت و مامان برای چی داشت با جیغ اونو از خونه بیرون مینداخت؟
Показать все...
68👍 5🔥 1
امشب دوبار پارت داریم یکی الان یکی آخر شب 💋
Показать все...
45😍 4
دوستان عزیز بنا به دلایلی کامنتا بسته شد و از این به بعد فقط به ناشناس هاتون داخل چنل ناشناس جواب میدم .💌 امیدوارم از خوندن اصیل لذت ببرین🦋 نارسیس عاشقتونه🤍 https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1203383-islUZDF
Показать все...
برنامه ناشناس

بزرگترین ، قدیمی‌ترین و مطمئن‌ترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 👨‍💻 @ChatgramSupport

24🤔 5🔥 2😢 1
فکت: عطرها و ادوکلن‌ها روی پوست هر فرد رایحه‌ای متفاوت ایجاد می‌کنند. بنابراین دمای بدن و ترکیب بیولوژیکی بدن شما مشخص می‌کند که عطری روی بدن شما چه رایحه‌ای پراکنده کند.
Показать все...
43👍 1