cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

کانال حدیث‌ افشارمهر(شکار او)

کانال رسمی «حدیث‌افشارمهر» این جا خبری از واقعیت نیست🤍 لیست رمانهای من: https://t.me/c/1955181359/343 درحال تایپ: شکار او❤️‍🔥🪞

Больше
Рекламные посты
5 897
Подписчики
-1424 часа
-607 дней
+51730 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

Repost from N/a
Фото недоступно
مرام ستوده پسرک شر و #غیرتیه پایین شهری..🔥 پسری که بخاطر شغلش اسمش سر زبون خیلیاست..  دل میده به دختر پولداری که تو  نازک نارنجی بودن حرف اول و میزنه.. 🥺 با هر بار پا پیش گذاشتن  مرام... اون دختر بی رحمانه عشقش و پس میزنه و میگه به یکی دیگه علاقه داره ولی نیهان #کوچولومون خبر نداره که یه روز قراره با قلب شکستش برگرده پیش همون پسری که با نه گفتنش هاش .. غرورش و #شکسته..💔🥀 https://t.me/+_68c0-olfTAzNmQ0 https://t.me/+_68c0-olfTAzNmQ0 صب بپاک
Показать все...
👍 1
🖤به مناسبت عاشورای حسینی امروز پارت نداریم🏴 تسلیت
Показать все...
🤝 8 4🗿 3👍 1🤣 1🫡 1
Repost from N/a
Фото недоступно
بزرگترین مافیای خاور میانه و رئیس شرق و غرب با دیدن زنی که به عنوان وکیل بهش نزدیک میشه دل میده......طوری عاشق خانم وکیل میشه که حاضره قید همرو بزنه تا به غزل قصه برسه......اما خانم وکیل قصه همراهیش نمیکنه و اون شب جواب رد بهش میده .....اون شب مافیای بزرگ ایران جنون پیدا میکنه و دست به کاری میزنه که نباید.... لینک vipلو رفته و کافیه نویسنده بفهمه تا باطل کننده❌❌❌❌ https://t.me/+WOT-CG2JVTZiNzU0 فوق جنجالی و دارای محدودیت سنی🔞❌ #سرخوشی https://t.me/+WOT-CG2JVTZiNzU0 https://t.me/+WOT-CG2JVTZiNzU0 صب بپاک
Показать все...
👍 1
🔱 چنل vip رمان شکار او🔱 -بیش از 50 پارت جلوتر❗️ -بدون سانسور و حذفیات✅ -دارای محدودیت سنی❌ -ممنوع برای افراد با روحیه ی حساس🚷 برای عضویت در چنل vip مبلغ 56 هزارتومن به شماره کارت: 6037997335321296 به نام حدیث افشارمهر واریز و رسید مورد نظر رو به ایدی ادمین ارسال کنید. @ha_novel در سریع ترین زمان ممکن لینک در اختیارتون قرار میگیره🥰🩷 بوس بهتون عشقای من.
Показать все...
2
وقتی کمی حالم جا امد از دیوار فاصله گرفتم و با قدم هایی تند تند مسیر پله های اضطراری را پیش گرفتم برای تخلیه ی هیجان کاذبم نیاز به دویدن و پایین رفتن از پله ها داشتم اما وسط راه نفس تنگی شدیدی گریبانگیرم شد و شل کردم. روی پله ها نشستم و تمرینی که دکتر یادم داده بود را چند بار تکرار کردم تا بلاخره اثر کرد و گره ی خفگی ریه هام باز شد و هوا یک دم راحت رفت و برگشت. صدای زنگ موبایلم بلند شد اون قدر ترسیده بودم که یک لحظه احساس کردم یک نفر پشت سرم ظاهر شد اما به محض این که برگشتم فقط با سایه ی نرده های پله رو به رو شدم که به شکل ترسناکی شبیه ادمیزاد بودن. سریع تماس را جواب دادم و روی گوشم گذاشتم. -بله؟ -چی شد؟ تونستی؟
Показать все...
12
🎠 ❤️‍🔥 #شکار_او به قلم حدیث افشارمهر 🔖پارت #189 سام با پوزخندی پیروزمندانه آرنج‌هایش را روی میز گذاشت خودش را جلو کشید و مو به مو نقشه را توضیح داد. کار سختی به نظر نمی رسید، می تونستم به راحتی از پسش بر بیایم. آن شب بی دلیل در رستوران آن هتل حضور نداشتیم، بلکه به این دلیل که دشمن سام توی یکی از اتاق های هتل برای تعطیلات آمده بود. با پارتی بازی و زیر زمینی کلید اتاق مورد نظر را از پذیرش با کلی خنده و مخ زنی گرفت و به دستم داد. توی هوا کلید را قاپیدم و به سمت آسانسور به راه افتادم. سام با شانه هایی استوار وارد اتاقک آسانسور شد و باقی هم همه به دنبالش. دکمه ی طبقه ی پنجم را فشرد و با نفسی عمیق خیره به تصویر خودش در آینه شد. صدای موسیقی آسانسور چنگ به دلم می انداخت من توی این اکیپ به ترسو معروف بودم و همین شده بود نقطه ضعفم، نباید ترس و ضعفم را نشان می دادم پس نفس عمیقی کشیدم چشمام رو بستم و همزمان با صدای دینگ آسانسور و باز شدن در، چشمانم را باز کردم. یک راهروی معمولی با کاغذدیواری های کرم رنگ و نقش و نگارهایی ظریف سبز به شکل مویرگ با چند در اتاق. سام کلید را به دستم داد و گفت: -من می رم پایین که اگه اومد سرش رو گرم کنم شما هم این جا رو خلوت کنین. وقتی همه از ما فاصله گرفتن و غرولند کنان به سمت آسانسور بر می گشتند سام سریع کنارم ایستاد و با صدای آرامی گفت: -این فلش رو بگیر فقط بزنش به لپتاپش ویروس داره تمام مدارک رو می پرونه. نفس در سینه ام حبس شد دستم را جلو بردم و با تردید گفتم: -لپتاپش که خراب نمی شه؟می شه؟ چند لحظه با بهت نگاهم کرد و سپس گفت: -تو نگران چی هستی این وسط آخه؟ دستش را پشت کمرم انداخت به سمت جلو هدایتم کرد و گفت: -زود باش برو که وقت نداریم. با قدم هایی کند و قفل شده جلوی آخرین در راهروی طویل و پهن هتل ایستادم. نگاهی به اطراف انداخت و وقتی مطمئن شد خبری از هیچکسی نیست سریع کلید را از بین انگشتان دستم بیرون کشید و در را باز کرد. وارد اتاق معمولی شدم جز چمدان مشکی رنگ و یک لپتاپ طوسی اپل که روی تخت باز شده با صفحه ی روشن بود، چیزی به چشمم نخورد. سام در اتاق را بست و صدای دور شدن قدم هایش به گوشم رسید. انگار حالا که تنها شدم ترس بر دلم چنگ انداخت و روحم را بلعید. آب دهانم را قورت داده و دست لرزانم را جلو بردم فلش را به لپتاپ زدم چند ثانیه طول کشید تا همه چیز بر هم بریزد. تمام برنامه ها و چیزهای عجیب و غریبی که سر از آن ها در نمی آوردم با سرعت بالا پایین می شدن و صفحه ی لپتاپ چند رنگه و خاموش روشن می شد. با ابروهایی بالا رفته زمزمه کردم: -چقدر داغونش کرد. و بعد صدای بــــیـــــب بلندی به هوا رفت انگار که سیستم لپتاپ به جیغ زدن افتاده بود. صدای قدم های بلندی به گوشم رسید و روی گوشیم پیامی افتاد: -قایم شووو داره نزدیک می شههههههه. با هول دست انداختم فلش را کندم و از روی تخت پایین پریدم. هر طرف را نگاه می کردم هیچ جایی برای قایم شدن نبود دور خودم یک دور چرخیدم و نفس زنان زمزمه کردم: -خدا به دادم برسه. قفسه ی سینه‌ام از فشار بالا پایین می شد و عرق از روی پیشانیم چکه کرد. نگاهم برای یک لحظه به تخت افتاد که با فاصله ی نسبتا خوبی از زمین بود. سریع روتختی را بالا دادم و زیر تخت چهارچنگولی خزیدم و قایم شدم. همین که روتختی را پایین کشیدم در باز شد و دو جفت کفش رو به روی تخت نمایان شد. برای لحظه ای مکث کرد و بعد بیخیال به سمت سرویس بهداشتی که رو به روی تخت بودن رفت. نفس راحتی کشیدم و در دل تند تند خدا را شکر می کردم که هنوز لو نرفتم. صدای باز شدن در و افتادن لباس ها روی تخت را شنیدم و چشمانم را محکم بستم. خدا خدا می کردم جای حمام روی تخت ولو نشود که کارم ساخته است اما شانس زدو وارد حمام شد و در را بست. نفس راحتی کشیدم و خودم را کشان کشان از زیر بیرون آوردم و با ترس نگاهی به اطراف انداختم. صدای شیر آب نشان از حمام کردنش می داد. با قدم هایی بی سر و صدا اما پر سرعت به سمت خروجی دویدم اما یکهو صدایی بلند شد و جیغم به هوا رفت. شانه هایم از جا پریدند و پاهایم خشک شدند. سرم را آرام به سمت صدا برگرداندم اما گوشی که روی تخت افتاده بود ویبره کنان خبر از تماس می داد. برای یک لحظه روح از تنم جدا شد و برگشت. سریع در را بستم و به دیوار کناری تکیه دادم و سر خوردم. اگه...اگه مچم را می گرفتم کارم زار بود. بدجور هم زار بود! می توانست به راحتی شکایت کند و چند سالی مهمان آب خنکم کنند. هنوز صدای ویبره و موسیقی گوشی‌اش ادامه داشت. یک صدای خاص داشت که برای یک مرد مسن زیادی امروزی بود. نمی دانم، شاید مثل صدای سوت و ویولن که من را یاد آهنگ معروفی می انداخت.
Показать все...
10👍 1
🎠 ❤️‍🔥 #شکار_او به قلم حدیث افشارمهر 🔖پارت #188 آن شب، توی هتلی جمع شدیم به مناسبت پیروزی شرکت و از بین بردن تمام موانع. هنوز غذا از گلویم پایین نرفته بود که صدای سام بلند شد: -دنبال یه موقعیت خوب شغلی می گردی؟ لبه ی لیوان شیشه ای را از لبم فاصله دادم و شوکه با صدای آرامی گفتم: -آره، کیه که دنبالش نمی گرده؟ سرش را تکان داد خونسرد چنگال را به دست گرفت اسپاگتی توی ظرف سفید را برهم زد و گفت: -یه کار باید برام انجام بدی، اگه بتونی خیلی راحت ارتقا پیدا می کنی...می تونی توی شرکت اتاق و میز خودت رو داشته باشی حقوقت دو برابر می شه. یک تای ابرویم را بالا دادم و با شکاکیت تمام پرسیدم: -و حتما این کاری که می گی خیلی بده! سرش را به چپ و راست تکان داد همه ی افراد دور میز در سکوت کامل آرام با غذاها و نوشیدنی هایشان بازی می کردند و با کنجکاوی به بحث من و سام گوش می کردند. -ببین دختر، اگه آخرین مدرک رو هم نابود کنیم شرکت پیشرفت خواهد داشت اما اگه پسرفت داشته باشیم مجبوریم بخاطر جبران ضرر عذر خیلی از کارگر ها و کارمندها رو بخوایم. می فهمی چی میگم؟ فرید بادی به گلو انداخت و ادامه ی بحث را به دست گرفت: -خانم محبی سه تا بچه داره شوهرش معلوله تا قبل استخدام شدن توی این شرکت نون شب نداشت، هیچ مهارتی نداره که جایی استخدامش کنن اگه الان توی شرکت ماست به این خاطره که دلمون سوخته و همین طور آقای نجفی. اون هم به لطف دلسوزی ما داره زندگیش رو می چرخونه و قسط جهیزیه دخترش رو می ده اگه از کار بی کار بشه یه بدهکار می شه که نهایت کارش به زندان می کشه اگه قسطاش رو نده. سارا قاشقی از سالاد سزارش را نزدیک دهنش کرد و با صدای آرامی گفت: -از کی این قدر سنگ دل شدی الیسا؟ با چشم هایی گرد شده نگاهش کردم و با جدیت و بهت گفتم: -چی می گی سارا؟ درسته من دلم خیلی براشون می سوزه ولی... سام دستش را به نشانه ی سکوت بالا گرفت و گفت: -ولی و اما دیگه نداره، واسه جبران ضرر باید افراد بی مصرف اخراج بشن. فرید با چشم هایی ریز شده پرسید: -راستی خودت مدرک و سِمَتَ تو توی شرکت چیه؟ عملا لال شدم و هیچی نگفتم. دستی که روی ران پایم بود از حرص و فشار مشت شد. لب پایینیم را برای لحظه ای گزیدم و بعد گفتم: -باید چی کار کنم؟
Показать все...
13👍 2
Repost from N/a
Фото недоступно
من واران وارسته ،با اومدن دختری به عنوان ناظر شرکت ،به طرز عجیبی عاشقش شدم ،مثل آب آروم و شفاف بود ،ولی بهم خیانت کرد و شرکت رو به مرز نابودی رسوند ،فرار کرد ،هرچی دنبالش گشتم نبود ،انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین ،به شرفم قسم خوردم که پیداش کنم و تاوان این کارش رو جوری ازش پس بگیرم که از سایه ی منم بترسه🔞🔥 https://t.me/+GKSDf3fVqe0wNjA0 https://t.me/+GKSDf3fVqe0wNjA0 صب بپاک
Показать все...
Repost from N/a
-کارت به جایی رسیده که من رو دور می زنی؟ بغض مانند سراب داغ گلویش را خراش داد -نه ...من... همان طور که پشتش ایستاده بود و از داخل آینه نگاهش می کرد ،سر نزدیک گوشش آورد _دروغ نگو توله سگ... انگار باز دلت کتک میخواد. اشک به چشمش نشست و بریده بریده گفت: -تو..ر...رو...خ...خدا ،ولم کن💔 https://t.me/+GKSDf3fVqe0wNjA0من واران وارسته ،عاشق ناظر شرکتم شدم و اون تمام اعتمادم رو بدست آورد ولی شرکتم رو به مرز ورشکستگی رسوندن و فرار کرد ،حالا من شدم یه آدم سنگ دل که فقط منتظر پیدا کردنشم ❌🔞 https://t.me/+GKSDf3fVqe0wNjA0 https://t.me/+GKSDf3fVqe0wNjA0 صب بپاک
Показать все...
🎠 ❤️‍🔥 #شکار_او به قلم حدیث افشارمهر 🔖پارت #187 نفسم رو از سینه بیرون دادم و خاطرات دو سال پیش رو ادامه دادم. وقتی شاکی های شرکت زیاد و زیاد تر شدن سام یه تصمیمی گرفت، که با هر دوز و کلکی شده این شاکی ها رو از سر راه برداره. به دو از اون ها غرامت خوبی داد و دهنش رو بست. اما سه تای دیگه به همین راحتی راضی به پاپس کشیدن نمی شدن. پس سام و فرید با هم فکری هم نقشه ی کثیفی کشیدن. -بچه ها، هر مردی یه نقطه ضعف داره و چه چیزی بدتر از این که آبروش از بین بره؟ با کلافگی چشمام رو توی کاسه چرخوندم و گفتم: -تروخدا توی آبرو بردن و این چیزا نگردین، یکم عاقلانه و منطقی پیش برین. سارا با کنجکاوی شیشه ی دلستر رو از جلوی دهنش کنار کشید و گفت: -نه وایسا بحث هیجانی شد، مثلا؟ سام چشماش رو ریز کرد و گفت: -مثلا اگه برای یکی اون مردای شل شلوار یه داف بفرستم و شبونه یارو هم کیفو حالش رو کنه، هم عکس ازش بگیرن به عنوان تهدید چی؟ چشمام گرد و زبونم لال شد. تیدا سرش رو از کتابش بیرون کشید موهای چتریش توی چشم های متعجبش فرو رفته بودن. با ناباوری گفت: -نه دیـــگـــه! سام و فرید پیروزمندانه بهمدیگه نگاه کردن و با لبخند مرموزی همزمان سرهاشون رو تکون دادن. با تاسف سرم رو تکون دادم و حواسم رو پی طرح کوچیکی که توی دفتر یادداشتم کشیده بودم دادم. یه گل رز به آتیش کشیده شده! سام با عجله چند تا دختر بدکاره ی اطرافش را اوکی کرد تا نقشه را شروع کند. قرار بود چهار نفرشان توی یه رستوران حضور پیدا کنن بلکه یکی از اون ها مورد پسند واقع شود. اون ها ساعت هشت توی موقعیت حاضر شدند و زد نقشه گرفت و سوژه ی مورد نظر از دختر بلوند ترکه ای اندام به شدت خوشش آمد و توی تله ی سام و فرید به همین راحتی افتاد. اعصابم از این وضع خورد بود اما هیچ چاره ای نداشتم، من بدجور لنگ پول بودم و از طرفی هم اون ها دوستای صمیمی من بودن نمی توانستم باعث دردسرشان بشوم. مو به موی نقشه ی فریسام کاملا طبق انتظارشان پیش رفت و همه چیز به راحتی محیا شد. سه نفر اصلی به راحتی شکار شدند و می ماند نفر چهارمی که آدم مومن و مذهبی بود و به راحتی دم به تله نداد و باعث شد رعشه به تن فریسام بیوفتد و برای اولین بار بترسند.
Показать все...
30👍 6🕊 1🌚 1
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.