غمـــِــــــ ابــــــرا 🌨☔️
به قلم: ژان🌼 هر روز پارت داریم😍😍 چنل VIP دو برابر اینجا پارت داریم🌼🧡 هرگونه کپی برداری و انتشار حرام است و توسط وکیل انتشارات پیگیری میشود🌼🧡
Больше21 268
Подписчики
-10024 часа
-2307 дней
-66830 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
پارررررررررررررت جدیددددد 😍😍😍😍
پارت های کانال vip خیلی جلوتررررر هست ❤️
100
Repost from N/a
پسره پلیسه، نصفه شب میره دختره رو دسبند بزنه که از دستش فرار نکنه خانواده مذهبیش مچشونو میگیرن🤣🤣🤣
فوگان
#پارت_۷۲
نگاهی به تن دراز به دراز افتادهاش کردم و
پاورچین قدم برداشتم که صدایش غافلگیرم کرد.
-ننت یادت نداده تو اتاقی که دختر مردم خوابید قایمکی نری!؟
هیچ تغییر حالتی نداد.
انقدر بی خیال که حتی به خودش زحمت نداد دستش را از روی چشمانش بردارد.
آب دهانم را بلعیدم و نامحسوس، دسبند را پشتم قایم کردم.
-بو میکشی که کی نزدیکت شده!؟
-اونو که سگ میکشه. ولی تو این یه فقره، آره. بو کشیدم. ننهت از این عطرای تند و تیز نمیزنه.
لعنتی، انگار واقعا شامهی سگ داشت.
-خب نگفتی، چیمیخوای!؟ نکنه باز هوس کتک کاری کردی؟! به حضرت عباس دستت بهم بخوره یه جوری میزنم تو تخمات تا صدای سگ بدی.
مثلا یک مرد غریبه بالای سرش ایستاده بود.
دهانش را که دیگر نگویم، چاک نداشت.
خیر سرش دختر بود مثلا!؟
بدون اینکه جوابش را دهم، فرصت را غنیمت شمردم و با یک حرکت، یک لنگ دستبند را دورِ مچش قفل کردم.
خواستم لنگِ دیگرش را به میلهی تخت ببندم که شوکه از جا پرید با انداختن نگاهی پر بهت به دستش، یقهام را گرفت و نفهمیدم چطور لگدی بیخِ دلم خواباند.
-آخخخخ....
-مرتیکهی بی ناموس، منِ خرو بگو فکر کردم آدمی، میخوای منو دستبند بزنی؟!
به جلو کشیدم و دو دستی روی تخت پرتم کرد و خودش هم روی سینهام نشست.
انقدر حرکاتش تند و سریع بود که من جای دست و پایم را هم گم کرده بودم.
آرنجش را بیخِ گلویم گذاشت و محکم فشار داد.
دندان کلید کرد و غرید
-خارِتو م***م. خیلی بی ناموسی، مگه من چیکارت کردم.
هیچ جوره در کتم نمیرفت یک دختر چرا باید انقدر زور داشته باشد.
هیکلِ آنچنانی هم نداشت داغِ دل.
اما زورِ من هم کم چیزی نبود.
تقلا کردم و سرتق تر از این حرف ها، بی خیال نشد و ناچار با هم گلاویز شدیم.
سرش را جلو آورد و با سوختنِ گوشم، دیگر صدایم را کنترل نکردم و ناخودآگاه داد کشیدم.
-آخخ...گوشمو ول کن.
لجوج با یک دست موهایم را کشید و دندان هایش را بیشتر فشار داد.
ناچار مجبور شدم برای مهارش پاهایش را بین پاهایم قفل کنم و تنم را روی تنش بیاندازم تا مهارش کردم.
بیخ گوشم جیغ کشید
-ولم کننننننن...ول کن تا نشونت بدم دور زدن من یعنی. به زور نگهم میدارید بعدم میخوای دسبندم بزنی تحویلم بدی؟! خیلی بی شرفی.
سنگینی تنم را روی تنش انداختم تا کمتر تکان بخورد.
هیچ جوره نمیتوانستم کنترلش کنم، لعنتی دستش هم سنگین بود، بد میزد.
-نه که تو از خدات بود بری، خوبه میدونم جایی واسه رفتن نداشتی.
زیر تنم نفس نفس زد.
صورتِ گردش از خشم سرخِ سرخ شده بود.
-تنِ لشتو بکش کنار، مرتیکه.
-منم میلی به موندن تو این وضعیت ندارم، جفتک انداختنو تموم کن تا بلند شدم.
کلامم کامل از دهان خارج نشده بود که در اتاق با شدت باز و به دیوار کوبیده شد.
-هیععع یاخدا!
مادرم...وای...
در همان وضعیت سرچرخانم و دیدنِ قیافهی مات پدرم، به درد هایم اضافه کرد.
یاخدا! این را چطور جمع میکردم؟!
-بابا! کی اومدی!؟
پدرم زیر لب استغفار کرد و از وضعیت اسفناک ما نگاه گرفت.
-حیا کن محمد، پاشو از روی این دختر، از بابات خجالت بکش.
پارت کاملااااااا واقعییییی🤣🤣🤣
زجمون مینقدر دیوونه و لجباز تشریف دارن
https://t.me/+K-WC9_ceosUzNmE0
https://t.me/+K-WC9_ceosUzNmE0
https://t.me/+K-WC9_ceosUzNmE0
https://t.me/+K-WC9_ceosUzNmE0
13200
Repost from N/a
اون همه زر زر کردی بیام عمارت تا چهار تا قاشق غذا جلوم بچینی رز؟
عروسکم خیلی شجاع شده
کیارش به پشتی صندلی تکیه زد و خیره به دخترک زمزمه کرد
سیگار برگی بالا برد
خدمتکار فندک را زیرش گرفت
رزا بدون توجه با ذوق لب باز کرد و موی فر طلایی رنگ در صورتش را کنار زد
_اما همهرو خودم درست کردم... هرچی میدونستم دوست دارین... نذاشتم خدمتکارا دست بزنن
نیشخند زد... حالش از این بچهی 16 ساله بهم میخورد
شوق در نگاهش...
کام عمیقی از سیگارش گرفت
_وقتی زنگ زدی گفتم... اگر زری که میخوای بزنی مهم نباشه برت میگردونم همون گه دونی که شماها بهش میگین... پرورشگاه
رزا که خم شده بود تا بشقاب جلویش را بردارد و برایش برنج بریزد ماتش برد
دود پر شدت از بینی و دهانش بیرون آمد و تیز به چشمان آبی دخترک نگاه کرد
_میدونستی حرفی که بزنم و عملی میکنم.... نمیدونستی؟!
چانهی رزا پر بغض لرزید
اما سعی کرد لبخند بزند
بشقاب پر برنج را جلویش گذاشت
_فکـ..ر کردم شوخی میکنین...قول داده بودین منو دیگه نمیفرستین
نیشخندش پر رنگ شد
_اونموقع نمیدونستم عروسکم تخـ*م حروم حاجی حروم زادهای که خودم کردمش زیر خاک...... هرچند... به جز من کی یه بچهی مریض و نگه میداره؟!
دید قطره اشکی که از گوشهی چشم دخترک چکید اما سریع با دست لرزان گرفتش و سر پایین انداخت
لرزان لب زد
_غذاتـ..ون الان یخ میکنه...نمیدونستم با..برنجتون چی میخورین
نگاه کیارش به سمت بشقاب پایین رفت
با دیدن چیزی لای برنج ها ابروهایش بالا پرید
_برش دار
دخترک با چشمان اشکی مات نگاهش کرد
_چـ..ی؟!
با دیدن موی بلند در بشقاب مرد وحشت زده چشمانش سیاهی رفت
یکدفعه بغضش ترکید
_آ..قا به خدا من حواسـ..م بود
_کری عروسک کیارش؟!
مرد روبهرویش از یک اشتباه کوچک هم نمیگذشت
بزرگترین رئیس مافیای کشور
مو در غذایش؟!
با عجز هق زد
_ببخشـ..ید آقـ..ا
کیارش تشر زد
_چی گفتم؟!
رزا با تن لرزان خم شد و مو را از لای برنج ها بیرون کشید
کیارش خونسرد به خدمتکار کنار میز اشاره زد
گیلاس کنار بشقابش پر از مشروب شد
_بخورش
دختر خشکش زد
_چی...کار کنم؟!
_با یه قاشق برنج بخورش
دخترک خواست با چانهی لرزان ملتمس لب باز کند که گیلاس را با تفریح برداشت
_زهرا... سه سال پیش توی غذام مو بود... با آشپزش چیکار کردن؟!
خدمتکار با سری پایین جواب داد
_به دستور شما دستش و از آرنج قطع کردن
کیارش با تفریح خیره به چشمان دو دو زنان رزا گیلاس را بالا برد
_خیلی بیرحمی زهرا... حیف نیست دست عروسکم و قطع کنم؟!
رزا با وحشت خودش را جلو کشید و بغضش شکست
_آقـ..ا به قران من ننداختـ...م... چون میدونستم حساسید روسری سرم کرده بو..دم که مو نریـ
کیارش نیشخند زد
_البته با یه دستم زندگی سخت نیست... مگه نه رز؟!
دخترک با عجز اشک ریخت
به مو نگاه کرد
زیادی بلند بود...و رنگش سیاه
با شوق به کیارش نگاه کرد
_آقـ..ا این مو رنگش مشکیه...موی من مشکــ
کیارش بیحوصله حرفش را قطع کرد
_زهرا بگو بیان ببرنش... من کیام که برای عروسکم تصمیم بگیرم؟!
شاید با یه دست زندگی کردن براش راحته
رزا هیستریکوار سر تکان داد و هق زد
_ببخشیـ..د الان میخو..رم
با دست لرزان قاشقش را پر برنج کرد و مو را رویش گذاشت
قاشق را در دهانش گذاشت
با انزجار عق زد اما با آب قورتش داد
همینکه پایین رفت بدتر شد
یکدفعه با حس اینکه تمام محتویات معدهاش دارد بیرون میریزد به سمت دستشویی هجوم برد
کیارش با تفریح نیشخند زد و از جا بلند شد
خدمتکار پالتویش را روی شانهاش انداخت و او به سمت در رفت
میدانست دخترک تا صبح عق میزند
عق زدن های زیاد به قلبش فشار میآورد و فشار برای قلب مریضش مانند سم بود
مگر بد است از حرومزادهی حاجی راحت شود؟!
------
خدمتکار در عمارت را باز کرد
پالتویش را گرفت
قدم هایش به سمت پله ها رفت که با شنیدن صدای عق های زیاد بلندی که از اتاق رزا میآمد گوشهی لبش بالا رفت
19 ساعت و 28 دقیقه از شامشان گذشته بود
بیخیال دستگیرهی اتاق کارش چرخاند که با شنیدن صدایی مکث کرد
_نه خانوم آقا نیستن...گفتن تا امشبم نمیان خیالتون راحت
اخم هایش در هم رفت
صدای خدمتکار بود
داشت راهرو را تمیز میکرد و پشتش به او بود
_بله... همونطور که خودتون دستور دادین قبل از اینکه غذارو ببرم سر میز توی دیس مو انداختم... توی برنجم انداختم که معلوم بشه... اصلا به کیک بردن نرسید... آره خانوم... گویا دیروز تولد آقا بوده هم کیک خریده بود برای آقا هم کادو... نه خانوم این چه حرفیه... من مرده باشم شما ناراحت باشین
خشکش زد
از میان در نگاهش به آن جعبهی مشکی هدیه با آن پاپیون سرخ رویش افتاد
روی میز کارش بود و چرا.....دیگر صدای عق زدن های دخترک نمیامد؟!
ادامهی پارت🖤🔥👇
https://t.me/+BOLWUOCj_KljZjhk
https://t.me/+BOLWUOCj_KljZjhk
شیطانیعاشقفرشته...
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥قاتل یک دلبر (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌
https://t.me/Novels_tag3000
Repost from N/a
#پارت_486
_بهش تجاوز کنید
سه مرد هیکلی با بهت به میعاد نگاه میکنند و صدای جیغ های کر کنندهی مهسا در گلو خفه میشود..
_چیکار کنیم اقاا؟
میعاد سیگاری آتش میزند و پک عمیقی میگیرد..
نگاهی به چهرهی رنگ پریدهی دخترک میاندازد و با بیرحمی تمام لب میزند:
_هر سه نفرتون بهش تجاوز کنید
علی یکی از آن سه مرد هیکلی رو به میعاد میکند و با تعجبی که در صدایش آشکار بود لب میزند:
_آقاا مگه..
مگه خانم زنتون نیستن؟!
میعاد نگاه نفرت بارش را به مهسای دست و پا بسته میاندازد و پر خشم میغرد:
_اره زنمه ولی فقط روی کاغذ
این دختر قاتله
قاتل زن و بچهی مظلوم و بیگناه من
هربلایی که سرش بیاااد حقشه
سه مرد نگاهی پر تردید بهم میاندازند و نگاه مرددشان را به دخترکی که از ترس روح در بدن نداشت میدهند..
_می..میعااد؟
صدای وحشتزده و ناباور مهسا را میشنود و بیتوجه به حال و روز وخیمش رو به آن سه نفر میغرد:
_پس چرا وایسادید؟
کاری که بهتون گفتم و بکنید دیگه
نترسید شوهرش منم مشکلی برای شماها پیش نمیاد
میگوید و پوزخندی به گفته های خودش میزند..
میگفت شوهرش بود؟!
چه شوهری همچین کار وحشتناکی با زنش انجام میداد؟.
_میعاااد نههه
میعااااد تورووووخداااااا نهههه
دستانش توسط آن سه مرد گرفته میشود و جسم دردناکش کشان کشان روی زمین کشیده میشود..
قلب میعاد از دیدن این صحنه ها به درد میآید ولی..
هیچ کاری برای جلوگیری آنهااا نمیکند..
هر کاری که میکرد..
هربلایی که بر سر این دختر میآورد قلب زخم خوردهاش آرام نمیگرفت..
_میعاااااد تورووووو به هرکییی میپرستییییی نکننننن
بخدااا من کااری نکردمممم
به امام حسین من کااری نکردممممم
پشیمون میشی میعاااااد
به مرگ من پشیموووون میشییییییییی
دخترک زجه میزد و صدای جیغ و نالههایش کل انباری متروکه را برداشته بود..
دخترک هوااار میکشید و صدایش به گوش های میعاد نمیرسید..
مرد با حالی خراب شده از انباری بیرون میزند و هنوز چند قدم بیشتر برنداشته است که تلفنش زنگ میخورد..
با دیدن نام نیما سریع تماس را وصل میکند و این نعرهی نیماست که در گوش هایش میپیچد و پاهایش را خشک میکند:
_میعاااااااااااااااد تورو جون ناموست بگووو بلایی سر اون بچه نیاوردیییی؟
میعاااد بیگناهههههه
میعاد به خاک الهه بیگناهه از کلانتری زنگ زدن گفتن قاتل اصلی رو پیدا کردن
میعاااااد کاری نکنی باهاشاااااا
دارم میام پیشتون
موبایل از دستش بر زمین میافتد و با پاهایی لرزان راه آمده را به داخل انباری میدود..
وارد اتاقک کوچک انباری میشود و با دیدن صحنهی مقابلش…
ادامهی رمان😱👇🏻
https://t.me/+leZrIeRFmUI0ZTk0
https://t.me/+leZrIeRFmUI0ZTk0
به چند نفر سپرد که به زنش تجاوز کنن و..🥺💔
4000
Repost from N/a
- زن حامله میتونه کلیهاشو بفروشه؟
- اقا التماستون میکنم، من به این پول برای زایمان و نگهداری بچهام نیاز دارم.
- چی میگی زن حسابی؟ بلایی سر خودت و بچهات بیاد پس فردا صدتا صاحاب پیدا میکنی، برای من مسئولیت داره نمیتونم!
هیچکس را نداشت. جز مرد نامردی که انتقامش را از او که بیگناهترین بود، گرفت و بعد ابرویش را بین فامیل برد!
هق زد و به دست و پای مرد افتاد:
- اقا هیچکسو ندارم، قول میدم هیچ اتفاقی نیفته، تورو جون عزیزت ردم نکن. مجبورم، به جان بچم که جونم بهش بنده مجبورم.
پسرکش جانش بود، تمام هست و نیستش!
پدرِ پسرش هم جانش بود!
مردی که میتوانست با یک اشاره در بهترین پزشکهای زنان و زایمان را به خدمت بگیرد و حالا حتی خبر نداشت دریا بچهی او را در بطنش دارد!
کاوهای که باعث شد او از همهحا طرد بشود، بیکس و بیپشتوانه در این جامعهی وحشی رها شود!
مرد کلافه با پا پسش زد:
- د من میگم نره تو میگی بدوش؟ نمیشه نمیشه.
شکمش را گرفت و مستاصل زار زد.
- حالا من چیکار کنم؟ بچم داره از دستم میره اقا تورو ابلفضل کمکم کن.
هنوز هشت ماهش بود. دو روز پیش که حین پاک کردن بر اثر افت فشار و سو تغذیه، روی پلههای ساختمان غش کرد، صاحبکارش عذرش را خواست.
بیکار شده بود و هنوز برای زایمان پول نیاز داشت. دو روز بود که هیچچیز نخورده و از امروز پسرکش در شکمش تکان نمیخورد. هیچ راه چارهای نداشت جز فروش کلیهای که به کارش نمیآمد.
شناسنامهاش سفید بود و بیمارستانهای دولتی قبول نمیکردند که او از شوهر صیغهایش بچهدار شده!
مرد که دلش به حالش سوخته بود، سری به تاسف تکان داد:
- ببینمت، حاضری برای پول چیکار کنی؟
انگار سیلی خورده باشد، مات و مبهوت ماند. زیبا بود، جوان و بیکس! هر بیشرفی برایش دندان تیز میکرد!
صاحبخانهی قبلیاش آن اوایل میگفت فقط دو شب در هفته در اختیارش باشد و کرایه خانه نمیخواهد! از آن خانه بیرون زد، نمیخواست پسرش را با نان حرام بزرگ کند!
از صبح تا شب جان میکند که با آبرو باشد و حالا …
اشکهایش را پاک کرد و بهزور روی پاهایش ایستاد، غرید:
- اگه محتاجم قرار نیست بیشرفم باشم!
مرد نچ کشید:
- نچ، اشتب گرفتی ابجی. یه بابایی رو میشناسم، خلبانه، پولش از پارو بالا میره و یه بچه میخواد، زنش بچهاش نمیشه! میتونی بچهاتو بعد بدنیا اومدن بهش بسپاری و پول خوبی بگیری!
وا رفت! خلبان پولداری که همسرش بچهدار نمیشد، چقدر مشخصات مشابهی با کاوهی او داشت!
ناباور خیرهی مرد بود و مرد با آب و تاب بیشتری ادامه داد:
- ببین! اول آخر فقیری، هرچقدرم جون بکنی نمیتونی زندگی خوبی برای این بچه بسازی! بچه رو بسپار به اینا و از زندگی مرفهاش مطمئنشو، نمیذارن آب تو دلش تکون بخوره. یارو اونقدر داره که تا چند نسلتو تامین کنه!
تپشهای قلبش وحشیانه شده بود. مرد پرسید:
- جنسیتش چیه؟
میان بهت و ناباوری جواب داد:
- پسر!
خندان موبایلش را در اورد:
- مبارکه اقا، زنگ بزنم خبر بدم؟ ها؟ به نفعته، باورکن!
مرد سکوتش را پای رضایتش گذاشت، شمارهای گرفت و پرسید:
مرد سر تکان داده و در جواب پشت خطی گفت:
- مخلص آقا کاوه، چاکرم. آقا مژدگونی بده که پیداش کردم، همینجاس! پا به ماهه و پول لازم! اسمش؟
- اسمت چیه؟ بچه حلالزادهاس؟
پچ زد:
- دریا، دریا سروستانی! خودش میدونه بچه حلالزادهاس!
بعد از ماهها فرار، دوباره سر راه هم قرار گرفته بودند!
مرد اسمش را تکرار کرد و چندی بعد، ناباور گفت:
- زنشی؟ داره میاد دنبالت!
پوزخند زد، نیازی به او نداشت!
راه افتاد و مرد دنبالش:
- کجا میری؟
عرض خیابان را رد میکرد و با گریه جیغ کشید:
- بهش بگو دنبالم نگرده، دریا همون روزی که بی ابرو شد مرد! کلفتی میکنم ولی اجازه نمیدم این مرد رنگ بچمو ببینه!
https://t.me/+3yBc2WTFaP4zNmQ8
https://t.me/+3yBc2WTFaP4zNmQ8
https://t.me/+3yBc2WTFaP4zNmQ8
پارت بعدیش کاوه میاد دنبالش ولی دریا نمیتونه اون همه توهین و تحقیرو فراموش کنه😔
بوسهی فرانسوی. مهدیهافشار
🖤🤍 عشق خاکستریه ترکیب سفیدی روی تو و سیاهی روح من پارتگذاری منظم و روزانه کانال عمومی رمانهای من 👇🏻 @mahdieaf_novel
8900
پارررررررررررررت جدیددددد 😍😍😍😍
پارت های کانال vip خیلی جلوتررررر هست ❤️
10600
پارررررررررررررت جدیددددد 😍😍😍😍
پارت های کانال vip خیلی جلوتررررر هست ❤️
53500
پارررررررررررررت جدیددددد 😍😍😍😍
پارت های کانال vip خیلی جلوتررررر هست ❤️
34500
پارررررررررررررت جدیددددد 😍😍😍😍
پارت های کانال vip خیلی جلوتررررر هست ❤️
26800
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.