cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

همتا

رزرو تبلیغات👇 https://t.me/+FpSgW_uO3Ng1YzA0 لینک ناشناس👇 https://telegram.me/BChatBot?start=sc-940117 چنل پاسخگویی👇 @bahar67909 کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد✖️

Больше
Рекламные посты
1 903
Подписчики
-1924 часа
+6467 дней
+74130 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

#پارت_۳۴۹ _زیر خواب کی شدی که شکمت بالا اومده؟! با گریه لب زدم. _بخدا... بخدا دروغ میگن کاوان... من...م... محکم تو صورتم کوبید. _چی میخوای بگی هرزهههه؟ منه لعنتی که اصلا بهت دست نزدممم... با گریه دستش و گرفتم. _عشقم..‌. بزار بهت توضیح بدم... تا خواستم بگم، دستم و محکم کشید و از خونه بیرون انداخت. _من هرزه تو خونه ام راه نمیدم! نگاه های خیره مردم اذیتم می کرد. _یه روزی بد پشیمون میشی... با بغض گفتم که در و بست و... https://t.me/+QSnVBRGjFCU0ODc8
Показать все...
✨صخره سرد✨ غزاله جعفری

﷽ الهی به توکل نام اعظمت غزاله جعفری: درناز (pdf) حاتم(آنلاین) مجنونی برای لی‌لی لینک پیام ناشناس

https://t.me/HarfinoBot?start=52ad12b09569713

اینستاگرام: Instagram.com/__ghazaleh_jafari

#part_100 -این دختره‌ی اسکلو ولش کن مشخصه گداس لباساشو نگاه! دخترک چانه اش لرزید از این همه بی انصافی او تنها بی پول بود حقش این بود که این همه تحقیر شود؟ سینی حاوی جام های شراب از دستش سر خورد و کمی فقط کمی از لباس بیتا لکه شد. -کوری مگه بیشعور عوضی؟ کی توی گدا‌ی چرکو راه داده؟ بیتا آنچنان عصبی بود که بی توجه به اطرافش سیلی محکمی نثار صورت دخترک مظلوم کرد. بغص دخترک رها شد و دست روی گونه اش گذاشت او همیشه همان بود بی زبان! -وای بیتا ترسوندیش فک کنم از ترسش پریود شده! شلوار سفیدش خونی شده نگا! -گمشو برو بابا دختره‌ی هرزه تا اینجا رو نجس نکردی! پول کار کردت چقدره بدمت گورتو گم کنی بری! https://t.me/+ye0zLpXBsSRkZjM0
Показать все...
غـریـب وطـن

رمان دارای محدودیت سنی تمامی بنر ها واقعیه

#پارت_۳۴۹ _زیر خواب کی شدی که شکمت بالا اومده؟! با گریه لب زدم. _بخدا... بخدا دروغ میگن کاوان... من...م... محکم تو صورتم کوبید. _چی میخوای بگی هرزهههه؟ منه لعنتی که اصلا بهت دست نزدممم... با گریه دستش و گرفتم. _عشقم..‌. بزار بهت توضیح بدم... تا خواستم بگم، دستم و محکم کشید و از خونه بیرون انداخت. _من هرزه تو خونه ام راه نمیدم! نگاه های خیره مردم اذیتم می کرد. _یه روزی بد پشیمون میشی... با بغض گفتم که در و بست و... https://t.me/+QSnVBRGjFCU0ODc8
Показать все...
✨صخره سرد✨ غزاله جعفری

﷽ الهی به توکل نام اعظمت غزاله جعفری: درناز (pdf) حاتم(آنلاین) مجنونی برای لی‌لی لینک پیام ناشناس

https://t.me/HarfinoBot?start=52ad12b09569713

اینستاگرام: Instagram.com/__ghazaleh_jafari

#part_100 -این دختره‌ی اسکلو ولش کن مشخصه گداس لباساشو نگاه! دخترک چانه اش لرزید از این همه بی انصافی او تنها بی پول بود حقش این بود که این همه تحقیر شود؟ سینی حاوی جام های شراب از دستش سر خورد و کمی فقط کمی از لباس بیتا لکه شد. -کوری مگه بیشعور عوضی؟ کی توی گدا‌ی چرکو راه داده؟ بیتا آنچنان عصبی بود که بی توجه به اطرافش سیلی محکمی نثار صورت دخترک مظلوم کرد. بغص دخترک رها شد و دست روی گونه اش گذاشت او همیشه همان بود بی زبان! -وای بیتا ترسوندیش فک کنم از ترسش پریود شده! شلوار سفیدش خونی شده نگا! -گمشو برو بابا دختره‌ی هرزه تا اینجا رو نجس نکردی! پول کار کردت چقدره بدمت گورتو گم کنی بری! https://t.me/+ye0zLpXBsSRkZjM0
Показать все...
غـریـب وطـن

رمان دارای محدودیت سنی تمامی بنر ها واقعیه

Repost from بهارعاشقی
sticker.webp0.09 KB
Repost from N/a
از شدت درد ملحفه‌ی روی تخت را چنگ زد و لب‌های بی‌رنگش را روی هم فشرد تا صدای جیغش در بیمارستان نپیچد. پرستار با نگرانی کمی به سمتش خم شد و پچ زد: _بچه‌ی نامشروعه، نه؟ برای همینه که کسی باهات نیومده؟ میگم... می‌خوای اگه میدونی باباش کیه شماره‌اش رو بدی باهاش تماس بگیرم بیاد هزینه‌ی سزارین رو بده، اینجوری پیش بری نه خودت و نه بچه‌ات دووم نمیارینا... اشک در چشمان زمرد حلقه زد، او تنها به بیمارستان آمده بود چون یتیم بود... او تنها بود چون شوهرش او را با تهمت خیانت از عمارت بیرون انداخته بود... داریوش محمودی، همسرش می‌توانست با یک اشاره کل این بیمارستان را بخرد اما او حالا بی‌کس و بیچاره اینجا روی تخت افتاده بود و درد می‌کشید. کاش داریوش حرفش را باور می‌کرد، کاش باور می‌کرد که صحنه‌ای که دیده تنها یک سوتفاهم بوده، آن وقت دیگر او را نیمه شب، در سرما با لباس نامناسب از خانه بیرون نمی‌انداخت. لب‌هایش را به سختی از یکدیگر فاصله داد و خطاب به پرستار که منتظر و با ترحم نگاهش می‌کرد، گفت: یه... یه شماره از همسرم بهتون می‌دم... لطفا باهاش تماس بگیرین و... بگین که... بگین که به خاطر من نه... به خاطر پسرش... وارث خاندان محمودی که انقدر منتظرش بودن... لطفا بیاد... بیاد بیمارستان... پرستار سرش را به نشانه‌ی تائید تکان داد و شماره‌ای که زمرد به سختی به یاد می‌آورد را یادداشت کرد و بعد هم رفت تا تماس بگیرد. زمرد نمی‌دانست چند ساعت گذشت، دقایق به اندازه‌ی یک ساعت کش می‌آمدند و او در درد و اشک خودش غرق شده بود. دکتر می‌گفت لگنش کوچک است و طاقت زایمان طبیعی را ندارد... آخر او یک دختر 18 ساله با جثه‌ی ظریف بیشتر نبود، همین 9 ماه را هم که دوام آورده بود، جای تعجب داشت. دستش را روی شکمش گذاشت، نمی‌دانست داریوش می‌آید یا نه اما نمی‌خواست امیدش را از دست بدهد اما در واقع هیچ امیدی برایش باقی نمانده بود. پلک‌هایش کم کم سنگین شدند، حفظ کردن هوشیاری سخت شده بود، دلش می‌خواست بخوابد و برای مدت‌ها بیدار نشود، خسته بود... از رفتارهای عجیب داریوش، از آزار و اذیت‌های خانوم بزرگ، از حرف مردم... از همه چیز خسته بود. به محض اینکه پلک‌هایش روی هم فرود آمدند، صدای رفت و آمدها اطرافش بیشتر شد، گویا دکتر و پرستارها به هیاهو افتاده بودند. اما دیگر مهم نبود، حداقل زمان مرگش تنها نبود، با فرزندش از این دنیا می‌رفت. همان بهتر که پسرکش پا به این دنیا نگذاشت، وگرنه او هم مجبور بود مثل مادرش تحقیرهای دیگران را تحمل کند... https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 با درد و سوزشی که در زیر دلش پیچید پلک‌هایش را باز کرد و به سقف سفید رنگ اتاق خیره شد. برای چند دقیقه‌ای ذهنش از همه چیز خالی بود که با حس بوی الکل ناگهان همه چیز در ذهنش سرازیر شد. دستش را به میله‌ی تخت گرفت و خواست خودش را کمی بالا بکشد که درد وحشتناک زیر دلش مانعش شد، آخی از میان لب‌هایش فرار کرد که صدای خش‌دار مردی از کنارش بلند شد: _بهتره که مراقب باشی... تازه به هوش اومدی و اگه به خودت فشار بیاری ممکنه بخیه‌هات باز بشن... زمرد با شنیدن صدای ناآشنای مرد سرش را سریع به سمت او چرخاند، مرد با کت و شلوار تیره‌رنگی روی صندلی کنار تختش نشسته و پا روی پا انداخته بود. اخم ظریفی بین ابروهای زمرد جا گرفت و کمی فکر کرد، از زخمی که روی شکمش بود، می‌توانست حدس بزند که کسی هزينه‌ی بیمارستان را پرداخت کرده و خب چه کسی غیر از داریوش این کار را انجام می‌داد. _شما از طرف همسرم اومدین؟ فکر کنم اون بهتون گفته که... حرفش با صدای خنده‌ی بلند مرد قطع شد و چشمانش گرد شدند. مرد همان‌طور که می‌خندید گفت: همسرت؟ داریوش محمودی؟ نه من از سمت اون نیومدم... پول بیمارستان رو هم اون نداده، بهتره بگم وقتی پرستار بهش خبر داد و گفت که تو داری اینجا جون میدی گفت که اون زن هرزه و بچه‌ی حروم‌زاده‌اش برام ذره‌ای ارزش ندارن... زمرد با شنیدن این حرف از درون شکست، چطور می‌توانست به حاصل عشق‌شان بگوید حرام‌زاده؟ مرد زمانی که بهت و تعجب زمرد را دید، از روی صندلی بلند و به سمت زمرد خم شد: _برخلاف داریوش من می‌دونم که تو پاک و بی‌گناهی و اومدم که کمکت کنم... زمرد مردمک‌های پر اشکش را به چشمان سبز رنگِ مرد دوخت: _چه کمکی؟ مرد با انگشت اشاره گونه‌ی زمرد را لمس کرد: _من کمکت می‌کنم که از داریوش محمودی انتقام بگیری... کاری می‌کنم آرزوی دیدن تو و بچه‌ات بشه تنها چیزی که از دنیا می‌خواد. باهام همکاری میکنی جواهر؟ تنفر عمیقی جایش را به عشقِ درون قلب زمرد داده بود، به حدی که تمام علاقه‌اش به داریوش را کنار گذاشت و گفت: می‌تونی از من و بچه‌ام برای انتقام از داریوش محمودی استفاده کنی. من مشکلی ندارم... https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 ‼️پارت واقعی رمان‼️
Показать все...
Repost from N/a
-کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟ -کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟ ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و  بشقاب میوه ای جلوی خود کشید میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت -زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!! -دیدی؟ عروسکه...‌عروسک! -وای مامان فکرشم نمیکردم رون‌های دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه! مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید: -ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه! -خب بشنوه...آق‌داداشم خودش گفت دیار بچه‌ست... شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید -با این تعریفایی که تو از دختره‌ی طفل‌معصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد: -هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوش‌کمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟ باید بیرون میرفت هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند اما... -خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری! نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد وارد آشپزخانه که شد، نگین بی‌توجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آب‌وتاب‌دار پچ زد: - تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟ آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید چه گفت نگین؟ درست شنید؟ بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت: -چی شده چی شده؟ درست نشنیدم! فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد: -داشتم درمورد دیار حرف میزدم. شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است -خب؟ بعدش! -عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم ! بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت: -همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟ عزیز دست روی دست گذاشت : -نباید میبردم؟ صلاح‌دارش تویی مگه پسرم؟ نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و... -عه وا...نگاهش می‌کنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست ! گوشی از لای انگشتانش کشیده شد اما تنش گرم شده بود آن تصویر او بچه نبود یک زن تمام و کمال و زیبا بود یک تندیس نفس گیر -پسرت ماتش برد مامان! نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد: -اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟ ابروی فخرالسادات بالا رفت خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش -چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه! شیرزاد باز دست به گردنش کشید آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید -عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه! چشمان مادرش به برق نشستند آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد: -چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد: -میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم -چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنه‌خانم لعنتی نشان داده باشند دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید: -همین که گفتم‌. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه! گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد -این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟ شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید -نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی می‌کنم! ❌❌❌ https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
Показать все...
Repost from N/a
#پارت_۱ #پارت_واقعی انگشتر خانم بزرگ نیست .... برید اون دختره بی همه چیزِ دزد رو بیارین ! پشت تنه تنومند درخت توت انتهای باغ مخفی شده ام . . صدای پای نگهبان ها می آید پیدا میکردند مرا .... باز هم مرا پیش آن زن میبردند و او در مقابل همگان ، مرا میزد .... تهدیدم میکرد که یزدان می آید . که می آید و مرا از موهای کوتاهم آویزان میکند . × پیدات کردم موش کوچولو سر بالا می اورم چشم های مملو از اشکم را به نگهبانِ بد قیافه عمارت می اندازم _ ل...لطفا من...منو نبر میخندد صدایش را بلند میکند طوری که به گوش دیگران هم برسد × پیداش کردم دزد عمارتو ! دست زیر بازویم می اندازد و با لحن ترسناکی زمزمه میکند × میدونی یزدان خان نمیگذره از این کارِت ، نه ؟ هق میزنم از ناچاری به دست هایش چنگ میزنم _ م..من ندزدیدم .... توروخدا نَبَر منو مرا میکشاند به مقابل درِ بزرگ عمارت که میرسیم ، مرا روی زمین پرت میکند کبری خانم میخندد و با تمسخر میگوید × نندازش این دردونه رو ...... میدونی که یزدان خان چه حساسه .... نباید روی تنش ، خط بیوفته ! کنایه میزد یزدانِ گرشاسب عاشق خط انداختن روی تنِ من بود . با بهانه و بی بهانه ، آن تیزیِ چاقوی کوچک و جیبی اش را نشانم میداد . خانم بزرگ به ایوان می آید عصایِ خاصش را به زمین میکوبد و میگوید × بی چشم و رو ......... جای خواب بهت دادیم ..... سیرِت کردیم ..... چشمت رو نگرفت ؟! باز اومدی دزدی ؟ _ د..دزدی نکردم خانوم بزرگ .... به خدا ... من دست نزدم . به عباس آقا ، سر نگهبانِ عمارت اشاره میزند و بلند میگوید × بندازش انباری پشتِ عمارت ..... تا شب که یزدانم بیاد ، کسی اجازه ورود به اتاقش رو نداره https://t.me/+yav-xst7o4M4NDg5 https://t.me/+yav-xst7o4M4NDg5 https://t.me/+yav-xst7o4M4NDg5 https://t.me/+yav-xst7o4M4NDg5 نمیدانم چه قدر طول میکشد یا اینکه اکنون روز است یا شب ... پلک هایم روی هم افتاده اند . اما من خوب میشناسم صدای قدم هایش را . او خاص ، راه میرود قدم هایش از فرسنگ ها دور تر ، یزدان خان بودنش را به عالم و آدم میفهماند پلک میگشایم تار میبینم مشکی پوشیده ..... به مانندِ همیشه . اهل عمارت میگفتند او عزادار برادرش است ... میگفتند سال ها از قتلِ برادرش میگذرد ، او اما سیاه از تن در نیاورده . ابروهای مشکی اش را در هم میکشد و بالاخره ، لب باز میکند + باز چیکار کردی نبات ؟ هق میزنم _ ی...یزدان خان ! م..من ندزدیدم . پورخند میزند میدانم باورش نمیشود + به نظرت شبیه کسی ام که اومده بپرسه دزدیدی یا نه ؟! فریاد میزند + دلت تنگ شده نه ؟! جایِ کمربند قبلی دیگه روی تن و بدنت نیست لعنتی ؟؟؟ هق میزنم _ ن..نکردم م...من + لعنت بهت نبات ...... لعنت بهت که یک روز ، آرامش توی زندگیم نمیذاری ! من آن موقع ، نفهمیدم منظورش از این حرف چیست ... من که نمیدانستم سال ها پیش خود را از روی بام انداخته ام و حافظه ام را از دست دادم من که نمیدانستم ، من ... نبات میرسلیمی ، همسر این مرد زخم خورده ام من فکر میکردم خدمتکارِ حقیرِ این عمارت و این مَردَم .. زنجیر که روی استخوان پایم فرود می آید ، نفس در گلویم میمیرد او میزند از حال میروم فریاد میزنم بی صدا جان میدهم و در ثانیه هایی که بی شک اگر ادامه پیدا میکرد ، روح از تنم میگریخت ، صدای ماه خاتون می آید × نزن مادر ..... نزن دردت به سرم ..... پیدا شد ..... انگشتر خانم بزرگ پیدا شد https://t.me/+yav-xst7o4M4NDg5 https://t.me/+yav-xst7o4M4NDg5 https://t.me/+yav-xst7o4M4NDg5 https://t.me/+yav-xst7o4M4NDg5 زنش رو میزنه اونقدر که از حال میره دختره وقتی به هوش میاد تازه حافظه اش رو بدست میاره و .....🥺🥺🥺🥺🥺
Показать все...
Repost from N/a
روز دهمی بود که تو مسجد می‌خوابیدم! جایی برای رفتن نداشتم و اگه حاجی بیرونم می‌کرد باید کارتون خواب می‌شد. گوشه ی محراب نشستم و تو خودم جمع شدم و صدای گریم تو کل مسجدی که کسی تپش نبود پیچید و نالیدم: -خدایا خیلی از دست ناراحتم، بچمو ازم گرفتی منو آواره ی کوچه خیابونا کردی چیکار کردم مگه؟ خدایا خستم... دوست دارم باهات قهرم کنم اصلا دوست دارم دیگه صدات نکنم هق هقم شکست و سرمو روی پاهام گذاشتم و یاد بچه ی مرده ای افتادم که از رحمم بیرون کشیدن... نوزادی که به خاطر کتکای شوهرم زنده نموند شوهری که به خاطر زنده نموندن بچش منو نازا دونست و بیرونم کرد و اگه حاجی نبود الان کارتون خواب بودم.‌.. جوری گریه می‌کردم که دلم به حال خودم می‌سوخت و به یک باره صدای مردونه ای تو مسجد پیچید: - همشیره؟! ترسیده سر بالا گرفتم و با دیدن حاج‌اقا آروم شدم اما مرد چهار شونه ی کنارش که با ترحم نگاهم می‌کرد باعث شد سریع دستی زیر چشمام بکشم: - حاجی؟! ببخشید من... وسط حرفم پرید: - بیا دخترم بیا باهات حرف دارم بیا دل‌آرا اگه زندگیت و زیر و رو کرد حتما حکمتی داشته بلند شدم از جام که مرد کنارش اشاره ای کرد: - ایشون آقا امینه خیر محله آشنای بنده و بنده ی خوب خدا نیم نگاهی به مرد کنار انداختم و سر تکون دادم که ادامه داد: -همیشه ایشون به بقیه کمک کرده اما من احساس میکنم این‌بار کمک می‌خواد توام کمک می‌خوای برای همین امید وارم بتونید بهم کمک کنید با تعجب به مردی که تیپ و ظاهرش نشون از وضعیت مالی خوبش می‌داد گفتم: -من من کمک کنم؟ مرد دستی تو موهاش کشید و حاجی ادامه داد: - ایشون خانومشون سر زا فوت شده الان یه بچه ی شیر خوار داره منم بهشون گفتم شما هم موقع زایمان بچتون فوت شده و شیر دارید! شوهرتونم طلاقتون داده پس ایشون دایه می‌خواد برای بچش... سر انداختم پایین: - من من زیاد شیر ندارم شیر نداشتم چون چیز زیادی نمی‌خوردم موقع بارداری و اینبار خود مرد صداش درومد: - من یکیو می‌خوام از بچم کلا مراقبت کنه کسیو ندارم بچمو بهش بسپرم حاجی گفتن شما مورد اطمینانی فقط چند سالتونه سنتون کم میزنه نگاه آبی رنگمو به چشمای مشکیش دادم که آب دهنشو قورت داد و سریع نگاه گرفت اما من جواب دادم: -نوزده سالمه آقا من سنم کم بود شوهرم دادن سری به تایید تکون داد که حاجی ادامه داد: -خب اگه هر دو راضی باشید یه صیغه محرمیت بینتون بخونم بالاخره تو‌یه خونه قرار برید هر دو هم مجرد شدید دستام مشت شد و سر پایین انداختم که حاجی سریع ادامه داد: -البته که حق نزدیکی رو میدم به خودت دخترم بغض کردم و سرمو بیشتر انداختم پایین که مردی که اسمش امین بود گفت: - حاجی شاید خب راضی نباشند یعنی... یکم خب فکر کنن حتی اگه قبولم نکنن من حاضرم هزینه هاشون رو به عهده بگیرم نگاهم و بالا آوردم و حاجی سری به چپ و راست تکون داد: - آخه تا کی تو مسجد می‌خوای بمونی دخترم؟ می‌زارم به عهده ی خودت تصمیم بگیری اما این به صلاح دوتاتون کمک می‌کنید بهم شما دوتاتون آدمای خوبی هستید مناسب همید و حالا امین به من نگاه می‌کرد انگار که ازم خوشش اومده بود و جوابش مثبت بود و حالا منتظر من بود. منی که از مرد جماعت فراری بودم و دو دلیم رو که دید گفت: -من به خدا فقط برای بچم اومدم اینجا نیت من چیز دیگه ای نیست با این حال براتون مهریه تعیین میکنم تمام حق زحماتتون به عنوان دایه پسرمم میدم اگه قبول کنید با گوشه چادرم بازی کردم باشه ی خیلی آرومی گفتم چون چاره ای نداشتم این تنها راه من بود و حاجی با خوشحالی گفت: - عاقبت به خیر بشید هر دوتاتون امین جان شما فردا بیا برای صیغه هر چند که تاکید میکنم حق نزدیکی با خانمت!! https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0 در حالی که شیرمو می‌خورد تند تند سرش رو بوسه زدم و زمزمه کردم: - قربونت برم من مامان فدات بشم من خدا دو ماهی می‌شد که تو خونه ی امین زندگی می‌کردم زندگی که هیچ وقت فکرشم نمی‌تونستم کنم! پسر کوچولوش و مثل بچه‌ی خودم دوست داشتم... تو فکر بودم که در خونه باز شد و امین وارد شد دستش پر میوه بود و روی میز گذاشت و با دیدن من لبخندی زد: -به چطوری دردونه؟ لبخندی زدم و سینمو از دهن پسرش با خجالت بیرون کشیدم و خودمو پوشوندم که با شوخی لب زد: -چرا غذا بچمو حروم می‌کنی حالا؟ -سلام زود اومدید -کارام زود تموم شد گفتم بیام پیش زن و بچم از لفظ زن و بچه خیلی‌ خوشم می‌اومد، هر چند من براش هنوز زنانگی نکرده بودم و سکوتمو که دید ادامه داد: -میگم که حالا کی قرار اجازه نزدیکی یعنی خب آخه.. دستی پشت سرش کشید: - می‌دونی داره برام سخت میشه، هی میام تورو میبینم با این همه خوشگلی باز حرفشو خورد و می‌دونستم مرد برای سخت پس سر پایین انداختم زمزمه کردم: - اجازه میدم https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0 https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0 https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
Показать все...
من نازانم... با اتمام درسم برگشتم شهرمون اما وقتی خواستم وارد خونمون بشم با مردی سینه به سینه شدم که کم از رستم دستان نداشت و اومده بود دنبال ناموسی که ادعا داشت داداشم گولش زده و شرط گذاشت اگر برادرزادش برنگرده، منو می دزده...!!!! https://t.me/+km4oxjl8mmswNTE0
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.