cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

رمانکده

🔱﷽🔱 شادترین رنگ را امروز به زندگی بزن کانال رمان و تکست https://t.me/+K5CuWtALlwI2MDU0

Больше
Рекламные посты
1 023
Подписчики
-324 часа
+117 дней
-2430 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

#پارلا #پارت240 کردن که با زدن آژیر شاید ارتباط تلفنی با هم برقرار کنند یا یه سری چیزهای دیگه که اگه بخوام توضیح بدم طولانی میشه می خواستیم از روی همین ارتباطات پیداشون کنیم به هر حال ما راه اون جا رو بهتر از گروه فرخ بلد نبودیم. در واقع اصلا نمی دونستیم باید از کجا بریم و انتظار چی رو داشته باشیم... همه جا هم تاریک بود می ترسیدیم حرکت نابه جای یکی از مامورها باعث بشه تو توی خطر بیفتی... خصوصا که دیده بودم اعضای تیم فرخ تصمیم دارن بکشنت گفتیم حداقل اگر آژیر بزنیم شانس زنده موندن تو شه... شاید این موضوع به فکرشون برسه که گروگان بگیرنت... می دونی! فرخ اهل آدم کشتن نیست ولی اگه تصمیم بگیره کسی رو بکشه حتما این کار رو میکنه خیلی ها هم هستن که دلشون میخواد برایش خودشیرینی بیشتر می کنند. مثل سعید! در دل گفتم: ای ول شم پلیسی خشایار دقیقا می خواست همین کار و بکنه و به خاطر آژیر پلیس در رفت او ادامه داد: توی همین موقع یه نفر تو رو نزدیک همون تخته سنگی که پشتش قایم شده بودی دید و بی سیم زد منم خودم و رسوندم اونجا. خدا رو شکر مامورها همون موقع عقب نشینی کردن که ماموریت و ادامه بدیم... مگه نه حرکت تو رو می دیدن و معلوم نبود که اون وقت چی پیش خودشون فکر می کنند. با خجالت سرم رو پایین انداختم و گفتم: معذرت می خوام دست خودم نبود. راستش... هل کرده بودم... خواستم.... سیاوش سر تکان داد و گفت: متوجه ام... تو رو خدا توضیح نده... بدترش می کنی! می من سر تکان دادم و چیزی نگفتم ولی نمی توانستم ساکت بمانم. هیجان زده بودم و دوست داشتم حرف بزنم نمی دانستم چی بگویم... قیافه ی سیاوش هم ضدحال بود. گفتم احیای نقشه ی قبلی فایده ای نداره سیاوش... علیرضا وقتی که سعید سعی کرد من و بکشه از رفتن پیش فرخ منصرف شد. سیاوش اخم کرد و گفت: مطمئنی؟ با سر جواب مثبت دادم و گفتم با کسی به اسم عزت تماس گرفت و با کمک اون از ایران خارج شد. گرفتن علیرضا برای ماموریتتون خیلی فرقی نمی کرد. سیاوش سر تکان داد و گفت: به هر حال دستمون که به علیرضا نرسید منتظریم خشایار به حرف بیاد. با خوشحالی گفتم: گرفتینش؟ سیاوش با سر جواب مثبت داد و گفت: حالش زیاد خوب نیست با یکی از مامورها درگیر شد و زخمی شده. امیدوارم که لحظه ی آخر با فرخ تماس نگرفته باشه و گزارش نداده باشه که پلیس به کوهستان رسیده. سیاوش به میز تکیه داد آهی کشید و بعد از مکثی طولانی گفت: سرهنگ یوسفی برام گفت که برای چی برگشتی... . متوجه منظورش نشدم سیاوش هم فهمید و گفت: به خاطر ردیاب.... سر تکان دادم. سیاوش گفت: خوشحالم که با علیرضا نرفتی... اصلا دوست نداشتم به اون قیمت زندگیم رو بخری آهسته گفتم: چیز دیگه ای نداشتم که یعنی جور دیگه ای نمی تونستم این کار رو بکنم. سیاوش به شدت سرش را تکان داد و گفت: من از دستورات مافوقم سرپیچی کردم که تو اون سرنوشت رو پیدا ن اون وقت تو دقیقا می خواستی همون کار رو بکنی؟ سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم سیاوش با لحن آرام تری گفت: ردیاب رو از کار انداختی آره؟ با سر جواب مثبت دادم. او گفت
Показать все...
👍 12
#پارلا #پارت239 نیشگونی از بازوی راحله گرفتم معلوم نبود به چی فکر می کرد که داشت این طوری از خنده ریسه می رفت. مادرم گفت: این همون آقایی نبود که اون شب توی بازداشتگاه دیدیمش؟... چرا... همون بود. در دل گفتم: ای ول به حافظه راحله آهسته گفت: اه؟ پس آشناییتون بر می گرده به همون موقع... اون موقعی که تصادف کردی بودی و سرت شکسته بود همین آقا برات دسته گل رز فرستاده بود؟ دست گلی که علیرضا فرستاده بود را می گفت. زیر لب گفتم: زهر مار! این قدر ضایع بازی در نیار! سیاوش دم در ایستاده بود و منتظر نگاهم میکرد. من دنبال او رفتم و نگاه متعجب خانواده ام بدرقه ی راهم شد. در دل گفتم سیاوش مثل همیشه به موقع رسید. از دست مادرم عصبانی شده بودم مثل همیشه نگرانی هایش را با سرزنش کردن من تخلیه کرده بود اصلا عوض نشده بود در عوض حرف های سیاوش دلگرمی عجیبی بهم داده بود. تک تک سلولهای بدنم بی صدا ازش تشکر می کردند. به دنبال سیاوش وارد یک دفتر خالی شدم توی دفتر یک میز بود که نسبت به میز همه ی مامورهایی که تا به آن روز دیده بودم مرتب تر بود. سیاوش بارانی اش را در آورد و روی صندلی پشت میز انداخت با خودم فکر کردم که آیا آن جا دفتر سیاوش است؟ با دقت بیشتری به اطراف نگاه کردم. هیچ چیز خاصی توی دفتر نبود که توجه ام را جلب کند روی میز چند تا پوشه، یک تلفن و یک لیوان چای بود مقابل میز دو تا صندلی خالی به هم جفت شده بودند. گوشه ی اتاق یک کتابخانه ی کوچک بود مطمئن نبودم که آن جا دفتر سیاوش باشد ولی مال هرکسی که بود نشان میداد آن شخص خیلی مرتب و منظم است. سیاوش به لیوان چای اشاره کرد و گفت: چای می خوری؟ دوست داشتم بخورم ولی با سر جواب منفی دادم یک لحظه فکر مسخره ای به ذهنم رسید چرا من و سیاوش هیچ وقت بهم سلام نمی کنیم؟ برایم جالب بود. همیشه طوری با هم رو به رو میشدیم که سلام کردن یادمان می رفت. بی اختیار لبخندی بر لبم نشست. دلم میخواست صحبت کنم خیلی چیزها بود که می خواستم از آن سر در بیاورم... او چطور نجات پیدا کرده بود؟... آیا علیرضا فرار کرده بود؟... خشایار را گرفته بودند؟... فرخ چه طور؟... سرهنگ کجا بود؟... مارال کجا مخفی شده بود؟... حال ساقی چطور بود؟... آیا من باز هم در خطر خواهم بود؟ هیجان زده بودم قیافه ی پکر سیاوش که نشان دهنده ی خیلی چیزها بود توی ذوقم می زد. دوست ست داشتم حداقل بی تفاوت با شد. می دانستم قیافه ی پکر نوید بداخلاقی های غیرقابل تحملش را می دهد. با این حال گفتم: چه جوری نجات پیدا کردی؟ منظورم این که علیرضا دستور داده بود بکشنت. سیاوش دست به سینه زد و گفت: يه ربع بعد از رفتن تو چند نفر از آدمای خشایار اومدن توی گاراژ و منم فهمیدم که می خوان خلاف قولی که به تو دادن کلک من و بکنند. با لحنی پر از نیش و کنایه که ازش بعید بود گفت چه قدرم علیرضا به قولی که به تو داد وفادار موند. تو رو بگو که روی قول و قرار کی حساب باز کردی چه عوضی هم میخواستی در مقابل این قول و قرار بهش بدی من ناراحت شدم و اخم کردم. او ادامه داد: راستش فقط می تونم بگم که گروه ضربت خیلی به موقع رسیدن. چون به هر حال دستهای من بسته بود و نمیتونستم در مقابلشون از خودم دفاع کنم. بلافاصله پرسیدم: چه جوری رسیدی کوهستان؟ سیاوش با حفظ همان صورت پکر و لحن سرد گفت: حدس زدن این که میرید سمت کوه خیلی کار سختی نبود. به هر حال اون جا نزدیک مرز بود برای همین با گروه ضربت رفتیم نزدیک های کوه اولش آژیرها خاموش بود. سرهنگ اصرار داشت که برای احیا کردن نقشه ی قبلی راهی پیدا کنیم... یعنی این که دوباره من باهاشون همراه بشم که از این طریق برم سراغ فرخ برای کشیدن یه نقشه ی دیگه اصلا وقت نداشتیم. چند نفر مامور بودیم که از موقعیتهای مختلف و راههای مختلف وارد شدیم. فکر
Показать все...
👍 2 2
#پارلا #پارت238 باورم نمیشه که هنوزم متوجه نشدی که راهت اشتباهه. ببین چه به روز من و خواهرات اوردی. الهه گفت: یه کم به کارهایی که کردی فکر کن... نمی دونی این چند روز مامان چه قدر زجر کشید... همه مون داشتیم از نگرانی می مردیم. انتظار داشتم که به مقدار متحول بشی... ولی نه... انگار همون آدم سابقی! بلند گفتم: مهم اینه که شما ها داشتید از نگرانی می مردید آره؟ مهم این نیست که سر من چه بلایی اومد! دوباره عقب عقب رفتم و در همین موقع از پشت به کسی خوردم. با تعجب برگشتم و به کسی که پشتم ایستاده بود نگاه کردم... با دیدن سیاوش قلبم توی سینه فرو ریخت. **** با همان نگاه خشک و جدیش به خانواده ام نگاه کرد. بعد سرش را پایین انداخت و به من نگاه کرد... دیگر نگاهش جدی نبود. لبخند کمرنگی بهم زد که شگفت زده ام کرد... احساس کردم که عین دخترهای کم سن و سال از خجالت سرخ شده ام و پشت گوشهایم داغ شده است. سیاوش دوباره سرش را بلند کرد و گفت سلام خانوم حقی... من سروان افلاکی هستم... سیاوش افلاکی. چشم های راحله از تعجب چهار تا شد بعد سرش را پایین انداخت و آهسته خندید. من آهسته از سیاوش فاصله گرفتم و کنار الهه ایستادم. به سیاوش نگاه کردم. مثل همیشه سر تا پا مشکی پوشیده بود یک شلوار لی مشکی با تی شرت مشکی به تن داشت و رویش بارانی کوتاه مشکی رنگ و شیکی پوشیده بود. گوشش را پانسمان کرده بودند با این حال جای کبودی ها و زخم های صورتش در نگاه اول آدم را متعجب میکرد مادرم، الهه و راحله که تحت تاثیر جذبه ی سیاوش قرار گرفته بودند ساکت شده بودند و به او زل زده بودند. سیاوش با سر اشارهی ظریفی به من کرد و گفت: بابت داشتن همچین دختری بهتون تبریک می گم خانوم. مادرم با شگفتی و تعجب به من نگاه کرد من شکه شده بودم... سیاوش داشت چی می گفت؟ او ادامه داد: را ستش حق با ایشونه ماموری که به شما در مورد وضعیت دختر خانومتون گزارش داده بود از ماجرای اصلی خبر نداشت اتفاقاتی که افتاد همه یه نقشه ی مخفیانه برای دستگیری علیرضا کریمی بود خانوم حقی هم لطف کردن و توی این راه به ما کمک بزرگی کردن... هر چند که ماموریت موفقیت آمیز نبود ولی دختر شما کار بزرگی انجام دادن. من فکر می کنم جدا باید برای تربیت کردن همچین دختری از شما تشکر کرد. دهان همه یمان از تعجب باز مانده بود سیاوش دیگر داشت زیادی تعریف کرد!... قلب من محکم در سینه می زد... یاد حرف سیاوش افتادم که گفته بود به کسی اجازه نمی دهد که من را تحقیر کند... دهانم را بستم و سرم را پایین انداختم لبخندی بر لبم نشست... واقعا ممنونش بودم... او از هر لحاظ حمایتم می کرد... از هر لحاظ! مادرم شکه شده بود. عادت نداشت از من تعریف بشنود. آن کسی که همیشه باعث افتخار و سربلندی خانواده ی ما بود الهه بود نه من. الهه هم با شک و ن نگاه می کرد. آهسته گفت: تردید به من ن پس چرا به ما نگفتی؟ سیاوش به جای من جواب داد: این ماموریت مخفی بود و قرار نبود کسی ازش خبر داشته باشه. فقط تعداد انگشت شماری از مامورهای ما در موردش می دونستن سرم الهه چیزی نگفت. در واقع هیچکس چیزی برای گفتن نداشت من فقط را پایین انداخته بودم و داشتم به صدای ضربان قلبم گوش می دادم که از قضا خیلی هم بلند بود. مادرم و الهه هنوز نتوانسته بودند این موضوع را هضم کنند. سیاوش که دید جو خیلی سنگین شده است رو به من کرد و گفت: می تونم چند دقیقه باهات خصوصی صحبت کنم؟ من که از خدایم بود دلم برایش پر میکشید لبخندی به نشانه ی موافقت زدم. خواستم به دنبال او از اتاق خارج بشوم که راحله دستم را گرفت و در گوشم گفت: این همون سیاوشیه که روز آخر داشتی در موردش با مارال حرف می زدی؟ دوست پسر جدیدته؟ نگفته بودی که پلیسه... بابا ای ول به سلیقه ت! فقط چه قدر زخمی و کبوده!
Показать все...
👍 4 1
#پارلا #پارت237 باورم نمیشد که این صحنه در واقعیت رخ داده باشد... بیشتر شبیه یک رویا ماند نوازش هایشان گریه هایشان... صدای بلند خدا رو شکر گفتنشان... همه و همه برایم شیرین تر از آنی بود که باورم بشود می تواند می واقعیت هم داشته باشد. مادرم دستی به سر و صورتم کشید چند بار صورتم را ب*و* سید و سعی کرد جلوی اشک ریختن هایش را بگیرد شروع کرد به صحبت کردن الهی بمیرم برات مادر... چه قدر لاغر شدی... چه قدر ضعیف شدی... معلوم نیست این چند روزه باهات چی کار کردن صورت و گردنت چرا کبوده؟... اگه بدونی این چند روز چی بهمون گذشت. مردیم و زنده شدیم... به خدا همه ی زندگیمون و ول کرده بودیم... دل توی دلمون نبود... خدا رو هزار مرتبه شکر... خدا رو شکر که بالاخره پیدایت کردن... الهی این جنایت کارها یه روز خوش نبینن... خدا خودش جوابشون رو بده... نگاه کن چه به روز دختر دست گلم اوردن... مادر اذیتت کردن؟ در دل گفتم: مامانم چه سوالایی می پرسه ها! او ادامه داد: ببین چه به روز دخترم اومده... رنگ به صورتت نمونده... الهی خیر از جوونیشون نبینن... این زخمها چیه مادر؟ چرا صورت کبوده؟ کتکت زدن؟ الهی دستشون بشکنه... اگه بدونی چه به روزمون اومد... اگه بدونی چه قدر نگرانت بودیم.... الهه آهسته گفت: همه اش از این اتاق به اون اتاق هیچکس هم نبود که یه جواب درست و حسابی بهمون بده. داشتیم میمردیم از نگرانی... دو روز طول کشید تا بهمون بگن که دزدینت... میگن مارال هم شاهد بوده ولی نذاشتن ما ببینمیش. مادرم گریه کنان ادامه داد: خدا خدا رو شکر که برگشتی... خدا رو صد هزار مرتبه شکر! میدونستم دعاهام و بی جواب نمیذاره... می دونستم... ولی آخه مادر! این پسر چی بود که تو باهاش دوست شدی؟ هی بهت گفتم این دوستی های خیابونی آخر و عاقبت نداره گوش نکردی... ببین طرف چه تو زرد از آب در اومد... ببین باهات . چی کار کرد؟ اگه بلایی سرت میاورد من باید چیکار می کردم؟ باور کن همون روز توی بازداشتگاه به دلم بد اومد... همون روز که گرفتنت فهمیدم راهت کج شده مادر... گوش نکردی از بس که یه دنده و لجبازی... الهی اون پسره خیر از جوونیش نبینه.... دل تنگی های مادرم داشت تمام میشد و جای خودش را به سرزنش می داد... تحمل شنیدن این حرفها را که نمی دانستم کی تحویل مادرم داده است را نداشتم... دوست نداشتم علیرضا را نفرین کند... وقتی نفرینش می کرد قلب من در سنه فرو می ریخت... دوست داشتم از آن جا فرار کنم و به یک جای ساکت و آرام پناه ببرم مادرم همچنان داشت ادامه می داد: صد بار بهت نگفتم این طور لباس پوشیدن و این طور توی خیابون هر و کر کردن عاقبت نداره؟ ببین گیر چه اراذل و اوباشی افتادی! من که کم تحمل شده بودم گفتم: چه ربطی داره آخه؟ مادرم گفت: اگه ربط نداره چرا این بلا سر الهه نیومد و سر تو اومد؟ من عصبانی شدم و گفتم: ٦٣٣ بس کن مامان! بس کن... بذار برسم بعد شروع کن... دوباره برگشتم... دوباره شروع شد... دوباره شروع کردی دوباره می خوای الهه رو توی سر من بکوبونی... باز داری بدون این که چیزی بدونی من و متهم می کنی. شما اصلا نمی دونی ماجرا چیه... تو رو خدا ولم کن... اصلا نمی دونی چه بلاهایی سر من اومده. مادرم گفت: می دونم... خوبم میدونم... پلیس بهم گفته. بیشتر عصبانی شدم و گفتم خود اون پلیسهایی که ماجرا رو براتون تعریف کردن نمی دونستن قضیه چیه الهه گفت: اتفاقا خوبم میدونستن با یه پسری که تحت تعقیب بوده دوست شدی و پسره هم تو رو دزدید که از ایران خارجت کنه. غیر از این بود؟ خشم قدیمی ام نسبت به الهه برگشت چشم غره ای بهش رفتم. میل عجیبی برای فرار کردن از آن جا داشتم. عقب عقب رفتم. هنوز هم آن ها به حفظ آبرو و نصیحت کردن فکر میکردند حق هم داشتند. من بودم که دنیایی از اتفاقات عجیب را پشت سر گذاشته بودم آنها فقط منتظر مانده بودند و مسلما هیچ تغییری نکرده بودند صحبتهای مادرم هنوز ادامه داشت:
Показать все...
👍 4
#پارلا #پارت236 ای کاش ای کاش میشد بمونی . یاد روزی افتادم که همین آهنگ را توی خانه ی علیرضا شنیده بودم... هنوز هم نمی فهمیدم که مضمون آهنگ چیست ولی تحت تاثیرش قرار گرفته بودم... یاد آن روز نرمال و عادی توی خانه ی علیرضا افتادم... یاد خانه ای افتادم که دیگر نمی توانستم در آن پا بگذارم. داشتم برای اولین بار به این موضوع فکر می کردم که اگر با علیرضا به خارج کشور می رفتم چی می شد... برای اولین بار دا شتم با یک دید مثبت به این موضوع نگاه می کردم.... دلم برایش تنگ شده بود... عادت کرده بودم هر وقت که اشک می ریزم علیرضا اشک هایم را پاک کند. عادت کرده بودم که به آغوشش پناه ببرم... دلم برایش تنگ شده بود... آهنگ هنوز ادامه داشت و من اشک می ریختم... احساس می کردم بخش عظیمی از روحم پیش آن تخته سنگ ها و پیش علیرضا مانده است... به تهران برنگشته بودم که به علیرضا فکر کنم... ولی آن روز متوجه شدم این فقط دل نیست که در اختیار آدم نیست. گاهی فکر هم بی اختیار به جاهایی که نباید پر می کشد... تمام لحظه های آشناییم با علیرضا مثل فیلم از جلوی چشمم گذشت از اولین باری که او را در رستوران کنار دوستانش دیدم تا زمانی که کنار آن تخت سنگ ها بهم گفت که عاشقم است... نمی دانم چرا... ولی در آن لحظه قلبم فقط به خاطر او می زد... احساس می کردم این ذهنم نیست که خاطرات با او بودن را تکرار می کند بلکه این قلبم است که این خاطرات را به خاطر می آورد... افسوس که هیچ راه بازگشتی نبود... دیگر از او جدا شده بودم... فکر این که او مرده باشد آزارم می داد... هر چند که تپش قلبم گواهی میداد که او زنده است... . راننده ی ماشین کناری با دیدن ماشین پلیس شیشه اش را بالا داد و صدای آهنگ را کم کرد... پوزخندی زدم... روزهای تکراری... کارهای تکراری و اتفاقات پیش پا افتاده شروع شده بود زندگی تکراری و معمولی با رویاهای کوچکی که سخت دلتنگش بودم.... ** وارد کلانتری شلوغ و پلوغ شدم سربازها با عجله این طرف و آن طرف می دویدند... چند نفر بودند که دستشان به دست سربازها دستبند زده شده بود. چند نفر پرونده به دست از این اتاق به آن اتاق میرفتند. صدای داد و بیداد و گریه از همه جای کلانتری به گوش میرسید من شال مشکی رنگی که یکی از مامورهای زن روز قبل توی بیمارستان بهم داده بود را جلوتر کشیدم. یکی از مامورها من را به اتاق بزرگی راهنمایی کرد سرم را پایین انداختم و وارد اتاق شدم. یک دفعه صدای جیغی ..شنیدم با تعجب سرم را بلند کردم. چشمم به مادرم، الهه و راحله افتاد که با چشمهایی اشک آلود و صورت هایی پف کرده به سمتم می آمدند. مادرم در عرض یک ثانیه بهم رسید. چنان محکم بغلم کرد که احساس کردم دنده هایم خورد شد. من هم او را بیشتر در آغوش فشردم... دوست نداشتم صدای گریههای بلندشان را بشنوم... دوست داشتم اجازه بدهند در دنیای ساکت و گنگ خودم غرق بشوم... در دنیای غصه خوردنها و گریههای بی صدا... هر سه نفر من را بغل کرده بودند و به شدت گریه میکردند من بی صدا اشک می ریختم... بغض کرده بودم و باورم نمی شد که دوباره پیش آن سه نفر برگشته با شم... باورم نمی شد...
Показать все...
👍 3 1
#پارلا #پارت235 در خیالاتم تورو می بینم I awake so alone بیدار که میشم تنهای تنهام I know you didn't want to leave میدونم که نمیخواستی منو ترک کنی Your heart yearned to stay قلبیت شوق موندن داشت But the strength I always loved in you اما اون عشق پر قدرتی که نسبت به تو داشتم Finally gave way در آخر تسلیم شد! Somehow I knew you would leave me this way یه جورایی فکر میکردم که یک روز من رو اینطور ترک کنی Somehow I knew you could never.. never stay یه جورایی میدونستم که هرگز . . . هرگز پیشم نمیمونی And in the early morning light و در روشنایی یک صبح زود After a silent peaceful night و بعد از سکوت آرام بخش شب You took my heart away تو قلبم رو با خودت بردی And I grieve و من غمگینم In my dreams I can see you میتونم در رویا هام ببینمت I can tell you how I feel میتونم بهت بگم که چه احساسی دارم In my dreams I can hold you میتونم تو رویا هام در آغوشت بگیرم And it feels so real و این احساس چه واقعیست I still feel the pain هنوز درد (جداییت) رو احساس می کنم I still feel your love هنوز عشقت رو احساس می کنم I still feel the pain هنوز درد(جداییت) رو احساس می کنم I still feel your love هنوز عشقت رو احساس می کنم And somehow I knew you could never, never stay یه جورایی میدونستم که هرگز . . . هرگز پیشم نمیمونی And somehow I knew you would leave me یه جورایی فکر میکردم که یک روز من رو ترک کنی And in the early morning light و در روشنایی یک صبح زود After a silent peaceful night و بعد از سکوت آرام بخش شب You took my heart away تو قلبم رو با خودت بردی I wished, I wished you could have stayed
Показать все...
😢 2
#پارلا #پارت234 به این موضوع بکنم... اصلا قصد نداشتم به آنها بگویم که سیاوش را دنبال نخود سیاه فرستادم تا علیرضا را نجات بدهم خودم هم باورم نمی شد که جملات آخر علیرضا این طور من را متحول کرده باشد. احساس دلتنگی شدیدی می کردم... به حضورش عادت کرده بودم و به نوازش ها و ب*و* سه هایش وابسته شده بودم حس میکردم زمانی که علیرضا برای حفظ جانم از خودش مایه گذاشت تمام عشقش به من آشکار شد... عمق احساسش را فقط زمانی درک کردم که گفت: این که بدونم جایی هستی که میتونی اونجا خوشحال با شی برای من بزرگ ترین خوش بختیه.... فکر می کردم خودخواهی هایش نشان دهنده ی میزان عشقش به من است ولی زمانی که از من گذشت متوجه شدم که تا چه حد دوستم دارد . از طرفی خوشحال بودم که سیاوش زنده مانده بود نمی دانستم دقیقا چطور نجات پیدا کرد ولی خوشحال بودم که تیم خشایار موفق نشده بودند او را بکشند. حس بدی بهم می گفت که دیگر قرار نیست او را ببینم... این حس خیلی قوی و آزاردهنده بود. خبری از سرهنگ و سیاوش نبود هنوز درگیر عملیاتی بودند که نتیجه نمی رسد. می دانستم به ظهر بود که به تهران رسیدیم... با دیدن شهرم از جا پریدم. اشک در چشم هایم حلقه زد. یک لحظه همه چیز را فراموش کردم... برج میلاد را می دیدم... باورم نمی شد که موفق شده بودم به آن جا برگردم. برایم مثل یک رویا می ماند... با شوق و ذوق به خیابانها زل زدم... شب شده بود و خیابان ها شلوغ بود. یک آن احساس کردم چه قدر آن دود و دم و آن ترافیک را دوست دارم... آدم هایی را می دیدم بعضی خنده کنان بعضی با عصبانیت و بعضی با بی تفاوتی خیابان را بالا و پایین می رفتند صدای بلند موزیک ماشین ها شگفت زده ام کرد. انگار اولین بارم بود که صدای موسیقی را می شنیدم. اشک هایم روی گونه هایم ریخته بود و بی صدا گریه میکردم. به دختر و پسرهای جوان که دست هم ر ـم را گرفته بودند و با ه و با هم صحبت می کردند خیره شدم... به گروه کوچکی از پسرهای شانزده هفده ساله که یک گوشه به دیوار تکیه داده بودند و خم شده بودند و صفحه ی یک موبایل را نگاه می کردند... به دخترهایی که با کفش های پاشنه بلند و شالهای رنگارنگ خنده کنان از خیابان رد می شدند و موهایشان را تاب می دادند. نگاهم روی پدری ثابت ماند که دست دختر بچه ی پنج شش ساله ای را گرفته بود و با خنده با او صحبت می کرد. خودم را با همه ی این ها غریبه می دانستم احساس می کردم که از شهری دیگر آمده ام... دلم تنگ بود. برای همه چیز... برای روزی که از دانشگاه می آمدم و علیرضا دنبالم آمده بود. برای روزی که توی راه دانشگاه زمین خوردم و کیفم پاره شد و سیاوش سر رسید... برای شب هایی که توی تجریش با مارال گذرانده بودم... چشمم که به ون گشت ارشاد افتاد خنده ای عصبی کردم که به هق هق گریه هایم تبدیل شد... یاد حرف سیاوش افتادم که می گفت: برای آدم هایی که دنیاشون به اندازه ی آینه ی میز آرایش توی اتاقشون کوچیکه ترس به بزرگی ون های گشت ارشاده راست می گفت... چه قدر قبلا دنیایم کوچک بود... کوچک ولی دوست داشتنی بود... در مقایسه با آن چه گذرانده بودم پر از آرامش بود... چه قدر ترس هایم کوچک بود... بزرگ ترین ترسم همان ون های گشت بود. هیچ وقت نمی توانستم تصورش را بکنم که سعید قصد تعرض و کشتن من را می کند.... داشتم به دنیای روزهای تکراری بر می گشتم... تازه آن روز بود که فهمیدم تکرار چه لذت عجیبی دارد... صدای غرش ابرها را شنیدم... داشت باران می آمد... یاد تنها شب رویایی و پر احساس زندگیم افتادم... شبی که سیاوش با همه ی شب های دیگر فرق می کرد. تنها شبی که یک مامور پلیس نبود... یک انسان معمولی بود. چشم از آن شهر برداشتم سرم را پایین انداختم... دلم هوای آغوش مادرم را کرد.... سرم را به شیشه تکان دادم و به آسمان سیاه نگاه کردم... خیلی زود قطره های باران روی شیشه فرود آمد و دیگر نتوانستم آسمان را ببینم... صدای بوق ماشین ها توی گوشم منعکس میشد بغضم را فرو می دادم. خیلی بیشتر از آن زجر کشیده بودم که یادم بیاید خوشحالی به چی می گویند... فقط گنگ بودم. یک دفعه صدای آهنگی آشنا از ماشینی که کنارمان بود به گوشم رسید: How I Need You چقدر بهت نیاز دارم How I grieve now you're gone چقدر غمگینم ، و تو رفتی!
Показать все...
😢 6👍 3
#پارلا #پارت233 علیرضا نفس عمیقی کشید. خم شد و زخمش را فشرد. شالم را از سرم در آوردم. آن را گلوله کردم و روی زخم علیرضا گذاشتم. کت علیرضا را در آوردم و روی شانه هایش انداختم دستهایم از اضطراب یخ کرده بود. التماس کردم: على طاقت بیار... الان عزت میرسه. علیرضا با صدایی که به زور شنیده می شد گفت: برو پارلا... اگه عزت برسه کار تو ام تموم می شه... برو... ای کاش... ای کاش... ای کاش سیاوش رو نمی کشتن... اون وقت خیالم راحت بود که... که یکی هست ازت مراقبت کنه. شانه های علیرضا را گرفتم و گفتم: سیاوش زنده ست .علی... زنده ست... تا اینجا اومده بود... من چند دقیقه ی پیش دیدمش... فرستادمش دنبال نخود سیاه... . علیرضا با تعجب نگاهم کرد. بعد دوباره صورتش از درد جمع شد. ناله ای از درد کرد با دیدن صورتش که از درد جمع شده بود مور مور شدم... دستم به هیچ جا بند نبود... هیچ کاری نمی توانستم برایش بکنم... اگر او می مرد باید چی کار می کردم؟ صدای موتور ماشینی را شنیدم که خیلی هم از ما دور نبود. علیرضا نفس عمیقی کشید و گفت: عزت رسید... پارلا تو باید بری... برو... اگه تو جات امن باشه... اگه خوشحال باشی منم هستم... برو عشق من... خواهش میکنم زودتر برو... ... فکر کردن به این که جای تو خوبه و در امانی بیشتر من و راضی می کنه... می دونم سیاوش مراقبته... . از جایم پریدم... اشک هایم را پاک کردم خم شدم و بی اختیار دستم را دور گردن علیرضا انداختم. او من را به سمت خودش کشاند. لب هایم را ب *و*سید... و بعد آهسته گفت: یادت نره که... که چه قدر دوستت داشتم... یادت نره که عاشقتم عروسک! دیگر نتوانستم تحمل کنم نگاه آخر را به چشمهای عسلی تیره او کردم که از اشک خیس بود. موهای مشکی رنگش برای اولین بار نامرتب شده بود... چشم از او برداشتم و به سمت راه باریک دویدم همان طور که می دویدم و پایین می رفتم احساس میکردم صدای او در گوشم انعکاس پیدا می کند: یادت نره که عاشقتم عروسک! اشک ریختم و دویدم... به سمت پایین رفتم. به سمت جایی که صدای آژیر ماشین های پلیس می آمد. قلبم محکم در سینه می زد و چشم هایم اشک آلود شده بود. بغض داشت خفه ام می کرد. یادت نره که... که چه قدر دوستت داشتم.... با سرعت بیشتری دویدم... دیگر صدای آژیر را به وضوح می شنیدم. ضمیر ناخودآگاهم من را از بین دوراهی ها به سمت راه درست هدایت می کرد. این که بدونم جایی هستی که میتونی اونجا خوشحال باشی برای من بزرگ ترین خوش بختیه.... توی نیمه ی راه پر از سنگ و سرپایینی بودم که مامورهای پلیس را دیدم. سرعتم را کمتر کردم... سرانجام به آنها رسیده بودم... بالاخره نجات پیدا کرده بودم... هر چند که انگار این موضوع اهمیتش را برایم از دست داده بود. صدای آشنای سرهنگ یوسفی را شنیدم خانوم حقی! گامی به سمتش برداشتم... سرم گیج می رفت زانویم تیر می کشید و چشم هایم سیاهی می رفت. یک بار دیگر صدای علیرضا در گوشم... نه!... در قلبم تکرار شد یادت نره که عاشقتم عروسک چشم هایم را روی هم گذاشتم روی زمین زانو زدم... احساس کردم دنیا دور سرم می چرخد... و بعد در سیاهی فرو رفتم. ** به مدت دو روز توی بیمارستان یکی از شهرهای اطراف بستری شدم. آن دو روز کاملا گیج و منگ بودم پایم را باند پیچی کرده بودند. یک وعده ی غذای پرکالری خورده بودم و حالم بهتر شده بود. روز سوم بهم خبر دادند که باید به سمت تهران بروم. وقتی سوار بر ماشین پلیس به سمت تهران حرکت کردیم شگفت زده شدم. یکی از مامورهایی که مسئول انتقال دادن من شده بود می گفت که باید تحت نظر باشم. آن ها نمی دانستند که علیرضا دیگر برای خارج کردن من اقدام نمی کند. او عقب نشینی کرده بود... آنها صدای فریادهای علیرضا را که بهم التماس میکرد که بروم را نشنیده بودند نمی توانستم کوچک ترین اشاره ای
Показать все...
👍 4
#پارلا #پارت232 دور تا دور زمین چرخاندم. علیرضا را دیدم که روی تختی سنگی نشسته بود و خم شده بود. یک لحظه همه چیز را فراموش کردم. بی اختیار بلند داد زدم: على! به سمت علیرضا دویدم. روی تخت سنگ نشسته بود. صورتش مثل گچ سفید شده بود. دستش را روی زخمش فشار می داد و صورتش از درد جمع شده بود. با این حال با دیدن من سرش را بلند کرد با چشم های اشک آلودش به من زل زد و با صدای ضعیفی گفت: پارلا.... او را در آغوش کشیدم و گفتم: على... حالت خوبه؟ علیرضا که از همان صدای ضعیفش هم می شد ناباوری را تشخیص داد :گفت برگشتی عشق من؟ بغض کردم. صورتش را با دست هایم گرفتم و گفتم: آره... علی برگشتم... من اینجام... قول دادم که تا زمانی که تو بخوای پیشت بمونم. اشک از چشم هایش روی گونه هایش ریخت با دست آزادش من را بغل کرد. سرش را میان موهایم کرد و موهایم را بو کرد. صدایش از بغض می لرزید... گفت: دروغ نگفتم که دوستت دارم... دروغ نگفتم که عاشقتم.... محکم بغلش کردم و گفتم می دونم... باور می کنم. صورتش را میان دست هایم گرفتم و گفتم: دوستت دارم. نگفتم مثل سیاوش نه... نگفتم به حساب یک دوست عزیز که به احساسش محتاجم... نگفتم ... . چند قطره اشک از چشمهای علیرضا پایین چکید. این بار من بودم که با انگشت هایم اشکهای او را پاک می کردم. علیرضا به دستم چنگ زد و گفت: من و ببخش... نباید تو رو می آوردم... می دونم اگه عزت هم تو رو ببینه به خاطر خود شیرینی پیش فرخ قصد کشتنت رو می کنه... نمی تونم پارلا... نمی تونم ازت مراقبت کنم... دیگه نمی تونم... ببخشید که زجرت دادم... باید می ذاشتم تهران بمونی همون طور که دوست داشتی و می دونم داری... ای کاش می ذاشتم اون جا بمونی... این که بدونم جایی هستی که می تونی اونجا خوشحال باشی برای من بزرگ ترین خوش بختیه... .. از درد نفسش بند آمد. من که هل کرده بودم و می ترسیدم شاهد مرگ علیرضا باشم گفتم پس عزت کجا مونده؟ خشایار چی شد؟ علیرضا بریده بریده گفت: عزت هنوز نیومده... خشایار صدای هلیکوپتر و که شنید در رفت... نمی دونم کجا رفت... .
Показать все...
👍 5😱 2
#پارلا #پارت231 نداشتم... کسی که بیشتر از همه ی آدمهای دنیا بهم محبت کرده بود و بدون شک بیشتر از همه دوستم داشت.... با سر جواب مثبت دادم دوباره بغض کرده بودم... ولی دیگر نمی خواستم گریه ریه کنم. سیاوش گفت: برو پایین... می تونی؟ نمی توانستم حرف بزنم با سر جواب مثبت دادم. سیاوش گفت: علیرضا کجا رفت؟ از کدوم طرف رفت؟ چی باید می گفتم؟ اگر علیرضا را پیدا میکرد او را دستگیر می کرد... اگر پیدایش نمی کرد ممکن بود از خون ریزی بمیرد باید چی کار می کردم؟ آیا می توانستم علیرضایی را محکوم به اعدام کنم که به خاطر حفظ جانم چاقو خورده بود و جان خودش را در خطر انداخته بود؟ سیاوش با هیجان گفت از کدوم طرف رفت؟ پارلا وقت نداریم نذار فرار کنه... از چنگمون برای همیشه میره ها! دهانم را باز کردم تا آدرس اشتباه به او بدهم ولی یاد استعداد ناچیز خودم در دروغ گفتن در شرایط بحرانی افتادم باری دیگر چهره ی علیرضا در برابر چشم هایم جان گرفت... چطور میتوانستم بگذارم او را دستگیر کنند؟ او به خاطر من سعید را کشته بود و شانس خارج شدنش از ایران را از بین برده بود... او می خواست سیاوش را هم به خاطر من بکشد... به خاطر حفظ جان من داشت از خون ریزی تلف می شد. نمی توانستم... نمی توانستم به سیاوش اجازه بدهم که او را دستگیر کند صدای علیرضا در گوشم پیچید: اگه میخوای فیلم بازی کنی اولین چیزی که باید یاد بگیری اینه که زل بزنی توی چشم طرفت و بهش دروغ بگی.... نفس عمیقی کشیدم نمی دانم این قدرت را از کجا پیدا کردم... نمی دانم چطور برای یک آن به کسی به جز پارلا تبدیل شدم زل زدم توی چشم های سیاوش و گفتم: از اون راه سمت چپ رفت... یه ده دقیقه یا یه ربعی با این جا فاصله داره سیاوش از جا پرید. گفت: برو سمت پایین باشه؟ همین راه و بگیر و برو پایین مامورها پایین هستن... اسلحه ای را از پشت شلوارش بیرون کشید و به سمت آدرس اشتباهی که من داده بودم رفت. خیلی زود در آن تاریکی گم شد احساس می کردم حالم بهتر شده است... تیم خشایار موفق نشده بودند سیاوش را بکشند... او نجات پیدا کرده بود. آرامشی که او بهم داده بود تاثیرش را حفظ کرده بود. از جایم بلند شدم. دلم پیش آن تخته سنگها و علیرضا مانده بود. نمی توانستم علیرضا را فراموش کنم. او داشت جانش را به خاطر من از دست می داد... . لنگان لنگان راهی که آمده بودم را برگشتم وارد راه باریک و خاکی شدم. دوباره داشتم می ترسیدم... اگر با خشایار رو به رو می شدم چی؟ ولی صدای آژیر ماشین پلیس که از دور دستها می آمد بهم اعتماد به نفس داده بود. آب دهانم را قورت دادم. به خدا توکل کردم و از آن جا خارج شدم چشم هایم را
Показать все...
👍 5