جوخه ی تقلا « مانا »
﷽ قسم به قلم آنگاه که مینویسد رمان آنلاین : جوخه تقلا رمان درحال تایپ : کهنه ناسور به قلم مانا«اختصار نویسنده از ماندگاری» « پایان خوش » 📍کپی حتی اگر با ذکر نام نویسنده ، پیگرد قانونی دارد لینک دعوت👇 https://t.me/+WtbtO92c9pVjZDE0
Больше2 746
Подписчики
Нет данных24 часа
+607 дней
+39330 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
Repost from N/a
این لیست پر از رمان های عاشقانه و جذابی است که تنها امروز اعتبار دارد❤️🖤
تاب رخ او
https://t.me/+1IDAUcrDvvBhNGQ0
🌒
سی سالگی
https://t.me/+GkymMdrhpaAxNTE0
🎯
قرار نبود عاشق شیم
https://t.me/+m3ELnbYGyV8xMTlk
💝
خواب
https://t.me/+hG88MA7KVnY2ZWM0
💀
جوخه یتقلا
https://t.me/+n342BLRGbCYwM2Fk
🧶
آرامش یک طوفان
https://t.me/+FrTtEfbimrY4NjRk
🐝
امیر سپهبد
https://t.me/+6yJS8TJ_aeA4Njhk
🐦🔥
اغوا وعشق
https://t.me/+d0Klnq7MLTgxNDZk
🌻
👍 1
6800
Repost from N/a
میشه بیام توی بغلت قایم شم؟ بچه ها باز سوسک و مارمولک گرفتن دستشون، دارن اذیتم میکنن!
آیین بند پوتین هایش را میبندد و میگوید:
-تو دیگه شیش سالت نیست، سیب کوچولو.
درست نیست من بغلت کنم!
برو یه جا دیگه قایم شو، مثل پریسا و بقیه.
یاقوت دوازده ساله لب میلرزاند و یک سیب سرخ و شیرین به آیین میدهد.
-من میترسم آیین! خواهش میکنم...
همین یه بار. تو بغلم کنی جرأت نمیکنن اذیتم کنن.
این سیب رو بابا حاجی از بالای درخت چیده. میدمش به تو.
دارن میان اینجا! لطفا...
آیین روی موهایش دست میکشد و کیفش را برمیدارد تا به محل خدمتش برسد.
-دیرم میشه نور چشم!
باید برم. برو با بقیه بازی کن.
یاقوت به گریه میافتد و سمت ته باغ قدم تند میکند.
-منو بغل نمیکنی چون قراره خواهرم مروارید عروست بشه مگه نه؟
باشه...
بغل نکن.
منم با کاوان عروسی میکنم که دوسم داره!
آیین رفتنش را با عشق تماشا میکند و میگوید:
-دردت به قلبم...
تا وقتی نشون شده منی، هیچکس نمیتونه دست روت بذاره!
https://t.me/+wurPW4IKKVczYzlk
آیین با خیالی آرام میرود، چون هرگز فکرش را هم نمیکند درست روزی که بعد از سالها برمیگردد، باید شاهد نامزدی نور چشمش با یکی دیگر باشد، یکی که یاقوت را فقط برای انتقام میخواهد، انتقام از خود آیین!
⌝زیر درخت سیب🍎|مهشید حسنی⌜
به یاریِ خدای عزیزِ قلم. زیرِ درختِ سیب. پارت گزاری از شنبه تا چهار شنبه هر شب دو پارت.
👍 1
7900
Repost from N/a
Фото недоступно
پادشاه خونآشام
پسری جوان که عاشق شکار و خوردن خون گرم شکارهایش بود یک شب ناگهانی دختری با موهای نقرهای رنگی را دید و شیفتهی او شد اما آن دختر بخاطر سرنوشت و گذشتهاش محکوم به مرگ بود و با افشا شدن راز رنگ نقرهای موهایش....
https://t.me/+cNdtAuX6ZXBjMzlk
۲۴
9120
Repost from N/a
Показать все...👍 1
16700
Repost from N/a
حامی پسره عاشقی که بخاطر یه دسیسه به زنش شک میکنه❌
#پارت_واقعی
فصل دوم
با دیدن عکسای روژیا تو بغل یه پسره بانفس نفس گوشیو تو دستم فشردم
یاد چند روز پیش افتادم که روژیا با دوستش حرف از یه بازی میزد بازی ای که به زودی تموم میشد فکر اینکه.....
نه نه اون همچین کاری باهام نمیکنه
همش چشمامو میبستم و دوباره باز میکردم شاید که اشتباه کرده باشم
حس میکردم قفسه سینم سنگین شده
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم دوست نداشتم نسنجیده کاری انجام بدم و باز از دستش بدم
با دیدنش بین جمع دخترا سعی کردم عادی باشم
_بپوش بریم کاری برام پیش اومده
با تعجب نگاهی بهم کرد و از جاش بلند شد تا لباساشو بپوشه
با رسیدنمون به خونه حس میکردم دیگه توان نفس کشیدن ندارم
_حامی حالت خوبه؟
سرخ شدی ...
لبخند زورکی ای زدم
_آره عزیزم
بریم بخوابیم که امشب خیلی دلبر تر از همیشه شده بودی
با افتادن چینی بین ابروهاش دندونامو روهم ساییدم
_من خوابم نمیاد تو بخواب منم یه سریال ببینم میام
مچشو گرفتم و بوسی روش نشوندم
_عزیزم من الان دلم میخادت
نفس به نفس!
بی حوصله دستشو کشید
_حامی خواهش میکنم اصلا حوصلشو ندارم
دیگه رسما داشت دود از کلم بلند میشد
با سردی سری براش تکون دادم و از کنارش گذشتم....
یک هفته بعد
با خوندن خط به خط نامه بیشتر وا میرفتم تا جایی که از دستم افتاد رو زمین
باورم نمیشد حامی بازم وسط راه تنهام گذاشته بازم نامردی کرده
با لباس عروس سنگینم با چشمای اشکی بیرون دوییدم و با دیدنش اونور خیابون با گریه سمتش دوییدم که با برخورد......
https://t.me/+zOnt0AQYFZM2Y2U0
https://t.me/+zOnt0AQYFZM2Y2U0
https://t.me/+zOnt0AQYFZM2Y2U0
پسره روز عروسی نامه گذاشته که من دارم ترکت میکنم و دختره تصادف میکنه و تازه میفهمه زنش حامله بوده...😳😭❌
20پاک
16910
Repost from N/a
توجه❌
پیشنهاد ویژه ادمین واسه رمان خونای چنل😍🙊
عاشقانهای ناب میان اِلآی و هیرمان که غوغا کرده❤️🔥
https://t.me/+LzpcC0zMn2NhNjE0
#پارت_واقعی❌
بعد از چند دقیقه تقه ای به پنجره خورد ، به سمت پنجره رفتم و با دیدن قامت بلند هیرمان نیشم شل شد!
_باز کن دیگه!
کرم درونم فعال شده بود ، ابرو بالا انداختم و پچ زدم
_نوچ،!
اخم ریزی کرد و گفت
_باز کن پنجره رو اِلآی!
دست به سینه بهش زل زدم و طلبکارانه گفتم
_دوماهه کجا بودی الان پیدات شده ؟!
باز نمیکنم !
صداش رو کمی بالا برد و حرصی گفت
_یجوری حرف نزن انگار بیخبر بودی ازم؛ صبح خروس خون باتو بیدار میشدم تا آخر شب که بخوابیم یه سره سرم تو گوشی بود با جنابعالی حرف میزدم!
سر بالا انداختم و تخس لب زدم
_نوچ قانع نشدم؛ از کجا معلوم تو شهر خودتون کسیو زیر سر نداری!؟
چشم غرهای بهم رفت و غر زد
_ بیا این پنجره رو باز کن بیام تو اونی که زیر سر دارمو نشونت بدم؛ پاهام گرفت رو این نردبون ، باز کن انقد کرم نریز بچه!
دلم به حالش سوخت!
لبخند ژکوندی زدم و پنجره رو باز کردم ، تو یکآن وارد اتاق شد و دستم رو به سمت خودش کشید.
تو بغلش پرت شدم و دستاش دورم حلقه شد ، سرم به سینهاش فشردم و عطر خوشبوش رو به ریه هام فرستادم....
https://t.me/+LzpcC0zMn2NhNjE0
https://t.me/+LzpcC0zMn2NhNjE0
https://t.me/+LzpcC0zMn2NhNjE0
دختر تُرک و پسر بلوچ که عاشق هم میشن اما با مخالفت خانواده هاشون روبهرو میشن و....❌
20پاک
14100
Repost from N/a
مسیح-چرا وقتی می خندی این حال منه که خوب میشه؟
لب پایینم رو توی دهنم کشیدم
دستهام رو بالا آورده و روی سینه اش گذاشتم
-زبون باز،دل چند تا دختر بیچاره رو اینجوری بردی؟
ابروهاش به بالا زاویه گرفت
مسیح-یعنی الان دل تو رو بردم؟
الان؟دل من خیلی وقت پیش رفته بود
شاید از همون شب توی چادر که زمزمه کرده بود می خوامت
برای فرار از جواب دادن عقب کشیدم اما کف دستش به سرعت روی کمرم نشست
مسیح-حق نداری یک سانت عقب بری،تلافی تمام این مدتی که نبودی و آرامش و با رفتنت ازم گرفتی
این تنبیه بود یا جایزه؟اصلا کسی پیدا می شد دل جدا شدن از این آغوش گرم و امن رو داشته باشه؟
https://t.me/+h-gt9qeOGRg1MzE0
۱۹
11500
Repost from N/a
سلام عزیزانم
ادمین کانال هستم❤️🫶
به درخواست خودتون یک لیست جمع و جور از قشنگ ترین رمانا براتون حاضر کردم💜🫶
میتونین با لینک زیر جوین بشین🌸
https://t.me/addlist/3zOIzfHoVdE1Mjlk
27200
Repost from N/a
Фото недоступно
من نیل ام...
همان نیلی که از هشت سالگی قلبش گره خورده بود به قلب او...
همان نیلی که شش سال پیش مرا با شناسنامه سفید از خانه اش بیرون کرد و نمیدانست قرار است برگردم اما این بار نه تنها...! این بار با دختری برگشته بودم که از خون او بود! دختر بچه ای با مو های فر و چشمان سبز درست مثل همان نیلِ هشت ساله که عاشق او بود!
خیال میکردم تا همیشه در قلب او ماندگار میشوم اما وقتی برگشتم فهمیدم کس دیگری جای مرا در قلبش گرفته!
آن عشق افسانه ای برای همیشه در گذشته مانده بود!
https://t.me/+WaoD7xUrC_o5YzNk
۱۵
14100
#جوخهی_تقلا
#بهقلم_مانا
#پارت323
با بهت سر بلند کردم و اطراف رو وارسی کردم
اخه از بین اونهمه ماشین و اون فضای شلوغ چطور میشد تشخیص داد که چشم من داشت میگشت
سرمو برگردوندم توی گوشی و گوشیمو از قطرات بارون پاک کردم تا دوباره ببینم
همین ، فقط عکس بودن .. عملا یه تحدید بود ..
این حس لعنتی آشنا بود
حس تعقیب شدن
حس ترسیدن ، ناامنی ... اضطراب
همه رو با پوست و گوشت خودم چشیده بودم
سرم که گیج رفت چند قدم از سر بی تعادلی برداشتم و اگه محکم به کرکره ی بسته ی مغازه ای که کنارش ایستاده بودم ، برخورد نمیکردم قطعا پخش زمین میشدم
با درد دستمو روی سرم فشردم و با کمک دیوار صاف ایستادم
با چهره ی درهم شده ، گوشیی که از دستم افتاده بود رو از روی زمین برداشتم و سعی کردم روشنش کنم
ترافیک داشت باز میشد ، و انگار گوشی من بدجور زمین خورده ... احتمالا اونقدر که نتونه سرپا بشه
ال سی دیش نشکسته بود ولی روشن نمیشد
عملا توی یه موقعیت ترسناک قرار گرفتم
ترسیدم یهو فضا خلوت بشه و من با این بارونی که کم کم داره شدت میگیره ، اینجا تنها بمونم...
اونم بعد از دیدن اون فایل و فهمیدن اینکه کسی داره منو میپاد
از پیاده رو خارج شدم
دستمو برای تاکسی هایی که کم کم داشتن از ترافیک آزاد میشدن تکون دادم
هیچکدومشون توجهی به دستم نکرد
کلافه و سردرگم تلاش کردم گوشیمو روشن کنم
کم کم داشتم مضطرب میشدم
خیس بارون شده بودم و لباسام خیلی سنگین شده بودن
سرم دائما گیج میرفت و فاز این سر رو حقیقتا نمیفهمیدم
چرا همه چی یهو به هم گره خورد
احساس کردم کسی کنارم قرار گرفت
سرم چرخید و با دیدنش بی اختیار قدمی به کنار برداشتم
.
.
☘ߊࡈࡋܠߊࡏ ߊܝ ܝܝ݅ܝߺܝߊࡅ࡙ߺࡈࡋ 𝚟𝚒𝚙
☘ߊࡅ࣪ߺܟ݆ߺܣ ܥܝ 𝚟𝚒𝚙 ܩࡅ࡙ߺࡏަܥܝܥ
☘ߊࡈࡋܠߊࡏ ߊܝ ࡅߺ߲ܦ߳ࡅ࡙ߺܣ ܝܩߊࡅ࣪ߺ ܣߊࡅ࡙ߺ ࡅ࣪ߺ❟ࡅ࡙ߺࡄࡅ࣪ߺܥܣ
☘ߊܝࡅߺ߳ࡅߺ߲ߊࡈࡋ ࡅߺ߲ߊ ࡅ࣪ߺ❟ࡅ࡙ߺࡄࡅ࣪ߺܥܣ
☘ܟٜߺ❟ܟ۬ߺܣ ࡅ࡙ߺ ࡅߺ߳ܦ߳ܠߊ
🤯 24👍 10❤ 6😨 4❤🔥 2
38120