「هیــــ🔥ــــلان」
•هیـــ🩸ـــلان۰ مناسب بزرگسالان🔞💦 می خواهم تو را بکشم اما..! چاقو را در سینهی خود فرو می کنم تو کشته خواهی شد یا من؟؟ •ناشناس نیلی🕊• https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1282398-LCTt1UB
Больше16 441
Подписчики
-6324 часа
-6587 дней
-58730 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
بچه ها پارت گذاری از فردا شب طبق روال همیشه شروع میشه پارتای این دوشبم فردا میزارم🍃
❤ 207👍 25🤯 8🔥 7
2 81200
از کجا شروع کنم؟
دلتنگی را به چه طریق میتوان جمع کرد؟
من این راه را بلد نیستم...
نیما یوشیج
❤ 49👍 6
3 928220
🎬🕊#هیــــــــلان_پـــــارت343
📜#نـــــویســـــنده_نـــــیلی
#فـــــصـــــل_سوم
❥━━─━─━─━─━─━─━─━─༅
سعی کرد نارضایتی اردلان رو نادیده بگیره،امشب هردو به اندازهی کافی خسته و کلافه بودن.
ولی منبع اصلی کلافگی درست روبه روش بود،بعد از اینکه فهمید اوضاع جسمیش اونقدرهام خوب نیست تصمیم داشت برای یه مدت رو توی بیمارستان بمونه ولی حالا با لجبازی کامل روبه روش نشسته بود.
میتونست اثر خستگی رو توی گویهای آبی رنگ به وضوح ببینه.
از روی کاناپه بلند شد،قدمهایی که سمت اردلان برمیداشت نا مطمئن بود.
نمیدونست اگر مرد رو به آغوش بکشه شاهد چه واکنشیه ولی این کارو رو کرد.
دستش رو دور شونهی پهن مرد حلقه کرد،بدنش بیش از اندازه داغ بود.
حس میکرد چنین دمایی به هیچ عنوان طبیعی نیست،دستش رو گرفت و کمی سمت بالا کشید:
_امشب همینجا بمون!
اردلان به واسطهی داروهایی که تازه داشتن خودشون رو به رخ میکشیدن کمی گیج بود،بالا بودن تب و مریضی باعث شده بودن بدنش کرخت و خسته به نظر بیاد.
بیحرف دنبال آریان سمت اتاقخواب رفت،همه چیز براش مبهم بود.
خبری از عصبانیت چند دقیقهی قبل نبود،انگار هرباری که اون چشمهای سبز رو معصومانه میدید نمیتونست عصبانی بمونه!
پسر کمکش کرد روی تخت دراز بکشه،برخورد پوست داغ بدنش با پتوی خنک تخت حس خوبی داشت.
آریان از اتاق خارج شد و چند دقیقهی بعد به یه دستمال توی دستش کنارش روی تخت جا گرفت.
موهای پریشونی که توی صورتش بود رو کنار زد.
_لجباز!
دستمال رو روی پیشونی اردلان کشید،پلکهای مرد به سرعت هم رو به آغوش کشید و بسته بود.
مشخص بود برای بیدار بودن تقلا میکرد ولی سرآخر تسلیم شد.
با سنگین شدن نفسهای اردلان پتو رو روی تنش مرتب کرد،بوسهای به شقیقهاش زد و بدون ایجاد هیچ سر و صدایی از اتاق خارج شد.
سختترین کار راضی کردن اردلان واسه برگشت به بیمارستان بود،باید هرطور که شده خیالش از بابت اردلان راحت میشد.
****
کلافه رو تختی سفید رنگ و کنار زد،به هیچ عنوان تمایل نداشت توی بیمارستان بمونه ولی وقتی آریان بین موندن توی بیمارستان و آوردن تجهیزات پزشکی به خونه بهش حق انتخاب داد ناچار بیمارستان رو ترجیح داد.
قرار نبود آرامش خونه رو بهم بزنه.
با باز شدن در اتاق توقع داشت آریان رو ببینه ولی پارسا وارد اتاق شد.
مثل همیشه شاد و پر انرژی نبود،چهرهاش ترکیبی از نگرانی و ناراحتی بود.
انگار با دیدن اردلا کمی خیالش آسوده شد،چند قدم جلوتر اومد.
_هیچوقت…
حتی توی بچگیتم عادت نداشتی اینطوری من و بزاری پشت سرت و بری!
هرجا…توی هرزمانی که بودیم بدون هم امکان نداشت قدم از قدم برداریم…
قطره اشک سمجی از گوشهی چشم پارسا پایین ریخت،عادت به دیدن این روی اردلان نداشت.
دوست نداشت اردلان رو از دست بده،از دست دادن مرد مساوی بود با بخش عظیمی از کودکیش!
_حق نداری خاطراتم و بگیری!
با پایان حرفش بیتوجه خودش رو جلو کشید و چند ثانیه بعد اردلان خودش رو توی آغوش گرم پسر پیدا کرد.
0:35 ━❍──────── -5:32
گفتم مرو رفتی و بدبیراه رفتی
از دیده افتادی ولی از دل نرفتی...!
👍 379❤ 148🔥 23👏 17
3 862150
میخوام بک•نمت آقا معلم.👅💦
با شنیدن حرفم چشمهاش از پشت عینک گرد شد و ترسیده به صندلی چسبید.
_ب برو بیرون، مزخرف نگو.
به خاطر ترس لکنت گرفته بود. پوزخندی زدم و کف پام رو روی ک••یرش حرکت دادم. همین الانم ش•ق کرده بود.
_باید بهم ک•ون بدی وگرنه به همه میگم داشتی با عکس لختم تو دفتر ج•ق میزدی.😈🔥
_ن... نکن همایون.
زیپ شلوارش رو باز کردم و به ک••یرش چنگ زدم که...
https://t.me/+Ewz7AuRJoLE2N2Zk
https://t.me/+Ewz7AuRJoLE2N2Zk
همایون پسر قلدر و لات مدرسه رو معلم خنگش کراش میزنه و وقتی متوجه میشه معلمش یک بار تو خلوت با فکر بهش ج•ق زده دیگه دست از سر ک•ونش برنمیداره🍑🔞
👍 2🤯 2❤ 1
3 055150
#گی🏳🌈 #فاکینگس••ک••سی🥵اون یه معلم دست و پا چلفتیه🔞 کسی که از اولین روز ورودش به مدرسه به جای اینکه از خودش اقتدار نشون بده، مثل یه احمق افتاد زمین و شیشهی عینکش شکست. فکر میکرد قراره بهترین روزهای زندگیش رو توی مدرسه بگذرونه ولی حتی یک درصد هم به مغزش نرسید که یه دانشآموز وحشی و قلدر داره که قراره دهنش رو ب••گاد!🔥 دانشآموزی که از آدمهای احمق متنفر بود و از معلمی که کونش بدجوری از پشت شلوار به چشم میومد و تحری•کش میکرد متنفرتر💦👅 https://t.me/+Ewz7AuRJoLE2N2Zk
👍 6
3 354130
🎬🕊#هیــــــــلان_پـــــارت342
📜#نـــــویســـــنده_نـــــیلی
#فـــــصـــــل_سوم
❥━━─━─━─━─━─━─━─━─༅
_دفعه آخری بود که به جای من تصمیم گرفتی!
_من هیچقوت به جای تو تصمیم نمیگیرم،مگر مواقعی که پای امنیت و سلامتت در میون باشه،بارها تکرار کردم سر جونت هیچ جوره کوتاه نمیام.
حضور لایلا لازمه،توی این شرایط باید باشه!
اگر میخوای به کار کردن و بیرون بودن از عمارت ادامه بدی حضور لایلا رو برای یه مدت بپذیر!
_من نیاز به محافظ ندارم!
اصلا من کارهای نیستم،چه خطری قراره تهدیدم کنه؟
_انگار یادت رفته،شدی جون کسی که کم دشمن و خونخوار نداره.
کسی نمونده که ندونه چشمهای آبی رنگت چه معنای برای آریان شاها داره.
کمی خودش رو جلو کشید
_ببین،یه مدت کوتاه لجبازی کنار بزارم.
بعد از تموم شدن این بحث جدید همه چیز به حالت قبلی برمیگرده.
برات جبران میکنم،قول میدم!
_دوست دارم انقدر توی صورتت مشت بزنم تا کمی از حجم عصبانیتم کم بشه.
_اگر مشت زدن به من باعث میشه حالت بهتر بشه بزن،چه کسی جرعت مقابله داره؟
من جلو توی عاجز تر از اینم که مقاومتی کنم.
کمی توی خودش جمع شد،نمیدونست این احساسات بد و منفی تا کی ادامه داشت.
_پس چقد طول میکشه تا خوب بشیم؟
رو به آریان لبزد و بیشتر توی کاناپه فرو رفت.
_گاهی ما نمیخوایم خوب بشیم،چون درد آخرین پیوند بین ما و چیزیه که از دست دادیمش!
_میخوام برگردم خونهی خودم!
آریان کلافه سری تکون داد،میدونست اردلانش امشب تنها بهانه گیری رو در پیش گرفته.
ساز مخالف رو کوک کرد بود و سپر دست گرفته بود.
چنگی به موهای طلایی رنگش زد.
_نمیشه،نمیتونم اینجا مراقبت باشم.
دلخوری،عصبانیای،متنفری ازم هشمون و قبول میکنم.
حتی دوست نداری من و ببینی باشه ولی بیخیالت نمیشم به هیچ عنوان.
توی عمارت بمون من میرم عمارت اصلی!
یه مدت باهام راه بیا بعدش هرچی تو بگی همون میشه،هرچیزی که تو بخوای…
فقط الان جای ریسک کردن ندارم.
اردلان نگاهش بار دیگه به بطری شراب افتاد.
_هر بار قولت و میشکنی!
آریان گلس شرابش رو برداشت و روی زمین انداخت.
_قرار نیست چنین چیزی باعث بشه ازم دور بشی،وقتی که باشی محاله سمتشون برم.
چشمات از هر الکلی گیرا تره میدونی که،تنها چند ثانیه خیره شدن به اون دریای آبی و شفاف باعث میشه بفهمم دنیا همچنان زیباییهاش رو داره.
الانم باید برت گردونم بیمارستان!
سری به معنای منفی تکون داد،همیشه حس بدی به بیمارستان و محیطش داشت،دوست نداشت دوباره حبس اون اتاق کوچیک و تنگ بشه.
0:35 ━❍──────── -5:32
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
❤ 474👍 99🔥 35👏 2
4 577200
من آبانم🔥
پسری نوزده ساله که وقتی به هوش اومدم خودمو با حافظه ای از دست رفته تو اتاقی زنجیر شده به تخت پیدا کردم.
به من گفتن من معشوقه شیطان بودم و سزای معامله با شیطان همچین زندگیه... زندگی مثل سگ!
غافل از اینکه من خیلی بالاتر از معشوقه بودن بودم... من همسر قانونی شیطان بودم!🔥
https://t.me/+P5VU5B2WJSFjMWNk
👍 4🤯 2
2 254130
در عشق دوچیز است که پایانش نیست
اول سرِ زلفِ یار و آخر شبِ ماست...
حزینلاهیجی
❤ 57👍 3🔥 1
4 43870
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.