cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

سال‌های تب‌آلود

چند قورت؛ کلمه. قبلاً نام کانال پژمان بود و به اسم #پژمان می‌نوشتم. ٣٠ـ۴ـ١۴٠٢

Больше
Рекламные посты
649
Подписчики
-524 часа
-157 дней
-5830 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

باورمند بودم: دلیل خوش‌حالی‌های بی‌دلیل و خود جوش‌ هر فرد، می‌تواند پاداش خوبی‌های بی‌منت او برای دیگران باشد. حالا: فکر می‌کنم، دلیل دلتنگی‌های بی‌دلیل‌ما، شاید بسیار هم بی‌دلیل نیست بلکه هزار دلیل دارد و در اصل؛ بی‌دلیل بودن طفره‌‌یی‌ست برای فکر نکردن به آن دلایل.
Показать все...
مگر می‌شود نور ظاهرش را دوست داشت و از تاریکی درونش بیزار بود؟
Показать все...
sticker.webp0.08 KB
sticker.webp0.02 KB
فراموشی خوب است ولی نه خیلی‌ها...
Показать все...
  • Фото недоступно
  • Фото недоступно
بیش‌تر از یک‌ماه قبل نوشته و گذاشته بودم تا رویش عینی نویسی را کار کنم؛ نشد.
Показать все...
رمان‌هایی که باید بخوانم!: عصر که از بیرون به خانه رسیدم شبیه سربازی بودم که دوره‌ی خدمتش را در یک کشور ناامن تمام کرده و به خانه‌اش برگشته است، خسته بودم؛ به اندازه‌ی همان سرباز... گاهی به خودم می‌گویم: برای خستگی‌هایت ناشکری نکن! یادت است، دو سال قبلت را فراموش کرده‌یی؟ دو سال قبل بود، یک عصر که باز صدای تلویزیون بلند بود و اخبار به روند تکراری‌اش پخش شد. تو خسته بودی تو همان وقت هم خسته بودی خسته از شنیدن همان اخبار تکراری. خسته از شنیدن صحبت‌های این‌وآن. زن‌کاکایت برایت گفته بود: «دگه پنتون درک نداره. کارهای خانه را یاد بگیر، شوی کو؛ خوبیت نداره دختر جوان تا دیر خانه بانه. اگه زیاد که شوقی استی باز دخترت که جوان شد کت او یک‌جای برو پنتونته بخوان، اوهم اگه کدام آدم صالح نصیبت شده باشه و اجازه بتیت؛ بازهم به خدا معلوم. گپ، گپ ام‌روز و صبا نیست از بیست‌، سی سال باد است از یک حکومت دگه... د ای حکومت دگه پنتون مَنتون نیست. » آن روز از آن زن بدت آمده بود، مخصوصاً وقتی که جملات آخرش را با نیش‌خند و پوزخند گفته و خودش خندیده بود. خسته بودی از اینکه باز گپ‌های اخبار همان گپ‌های تکراری هرروز بود. مجری راجع به نفهم بودنِ لنگی‌ به سرهای صاحب حکومت چند شعار داد. زنی که در پهلوی نامش روی شیشه تلویزیون نوشته شده بود: « فعال مدنی » مثل زن‌های دیگری که در پهلوی نام‌‌‌شان همین کلمه نوشته بود، صحبت‌های مجری را تٵیید کرد، بعداً مانند همان زن‌های دیگر جامعه‌ی بین‌الملل را نکوهش کرد؛ در آخر به غم‌شریکی کردن توسل جست و برنامه تمام شد. همه‌ی‌شان شبیه هم بودند؛ در نظر تو هیچ کدامش فرقی از هم نداشتند. آن روز به گوشه‌ی رفتی، از شدت قهر نفهمیدی که چطور موهایت را کندی و چی‌وقت گریبانت را دریده بودی. خسته بودی، خسته‌تر که شدی دو زانو نشستی و چیغ زدی: اگر دانشگاهی باز نشود، اگر درسی نباشد، اگر در خانه ماندن به حدی طویل شود که دیگر از بیرون بترسم؛ آن وقت چه؟ آن عصر مادرت تو را آرام کرده بود. بغلت کرده بود، او هم دست‌وپاچه شده بود و آهسته‌آهسته روی شانه‌ات می‌زد؛ تپ‌تپ، تپ‌‌تپ... و در حالی‌که روی شانه‌ات می‌زد؛ گفته بود:« غمت نباشه مادرجان! تو هنوز چقدر هستی که بخواهی غم زندگی را بخوری. غمت نباشه مادرجان! غم نخور. گپ یک‌ دختر دو دختر نیست؛ گپِ چند نسل است. هیچ پدر و مادری نمی‌مانه دخترش بی‌سواد بانه؛ در خانه بانه و آرمان‌های اولادش پوره نشه...» آن عصر مادرت تو را آرام کرد و اما جمله‌ی آخرش را تکمیل نکرده بود، شاید می‌فهمید؛ می‌فهمید که حرف‌هایش فقط توجیه هستند و بس؛ همین. به خودم می‌آیم. حالا دو سال گذشته است، دو سال است که شهر رنگ ندارد. از خانه که بیرون می‌شوی آن‌چه که می‌بینی: مرد است و مرد است و مرد است و مرد است و به مقدار بسیاری مرد است... زنان و دختران را هم می‌بینی، سیاه پوش؛ شبیه مادران بچه مرده‌ی عزادار. از دید زدن بی‌خیال می‌شوم دست می‌اندازم و مقداری از دامنِ حجابم را که می‌تواند فردی دو برابرِ خودم را راحت در خودش جا بدهد را مشت می‌کنم تا مبادا چون دفعه‌ی‌قبل و دفعه‌ی‌قبل و دفعه‌ی‌قبلی زیر پایم بیاید و بیفتم، من هنوز با چپن‌های درازم درست راه نمی‌توانم. سوی ایستگاه می‌روم، می‌بینم که قضیه‌ی جدید داریم: در وسط چوکی‌ها طوری پرده زده اند که موتر به دوبخش شده است. می‌گویند:«مرد و زن هیچ‌وقت با هم مساوی نیستند، از حالا باخبر! زن‌ها فقط در دو چوکی‌یی آخر می‌توانند بنشینند و نه در پیش‌روی. » موتری آمد، چند زن با زدوخورد خودشان را به موتر رساندند تا بنشینند و زود بروند و سریع به خانه‌های‌شان برسند. متوجه‌ شدم مردی می‌خواهد از بیروبار استفاده  کند و به بهانه‌ی راه باز کردن  به بدن این‌وآن می‌زند؛ با اشاره به آن مرد بی‌طاقت صدایم را بلند کردم: خواهر به همان هم‌شیره راه را باز کن، بیچاره خمیرش رسیده است و باید برای پختن نان سریع به خانه برود. گویا آن مرد و مردهای دیگری که آن‌جا ایستاده بودند کنایه را فهمیدند و غُم‌غُم کنان گوشه ایستادند؛ موتر حرکت کردن و منِ خسته و کوفته در موتر بعدی به خانه آمدم. عصر که به خانه رسیدم کیف و چتریم را روی کلکین دهلیز گذاشتم، سنجاق‌های روسریم را با عجله دور کردم و با آخرین چکه‌های توانم زنجیر حجابِ سیاهم پایان کش کردم و خودم را همان‌طوری در روی خانه انداختم. خسته بودم، خسته؛ به مقدار بسیار. شاگردان خودم را شش ساعت درس داده بودم، این کم نبود که یک ساعتِ بیکارم را در صنف اول گذراندم؛ شنیدم عمه‌ی معلم صنف اول فوت کرده است و خدا را شکر که ام‌روز فقط همان یک ساعت بیکار بودم نه بیش‌تر.
Показать все...
ظاهراً خستگی‌ام تمام شد، به چهره‌ام دست زدم: دیگر از رویم تفت بیرون نمی‌شد؛ ظاهراً راحت شده بودم. بعد از دقایقی، لباس‌هایم را تبدیل کردم، ظرف‌های چا‌شت هنوز ناشسته بودند تعجب نکردم؛ کارهای آشپزخانه نوبت خودم بود. ظرف‌ها را شستم و چند لقمه‌ غذا خور م... دقیقه‌یی ساعت از شش گذشته بود و باز هم اخبار. سرم را روی بالشت گذاشتم وبیناری را پخش کردم و گوشی را کنار گوشم گذاشتم، صدای مجری اخبار؛ صدای وبینار و پلک‌هایم سنگین شدند... چشم‌هایم بسته بود ولی هنوز می‌فهمیدم مجری چه گزارش می‌دهد و وبینار به کجا رسیده است؛ صدای مادرم بود: «یعنی ایقدر خسته و مانده است، ای که هیچ وقتی جز بستر خودش جای دیگری نمی‌خوابید؛ آن هم این ساعت و در شام؛ هرگز... تب هم دارد.» صدای بعدی صدای خواهرم بود:« آفرینش، قالین و کالاشویی دی‌روز کم نبود..» هنوز می‌شنیدم، غلطی زدم و واقعاً خوابم برد، خوابم برد یا شاید هم بی‌هوش شدم... عصر که از بیرون به خانه رسیدم شبیه سربازی بودم که دوره‌ی خدمتش را در یک کشور ناامن تمام کرده و به خانه‌اش برگشته است، خسته بودم؛ به اندازه‌ی همان سرباز... با این تفاوت که من فردایم هم همین بود. خودم این راه را انتخاب کرده بودم، از ترس اینکه مبادا خانه نشستن برایم عادی شود خودم را در راهی انداختم که انجامش را نمی‌دانم. به‌هرحال، ساعت ده و سی‌یی شب است. باید بخوابم، فردا دوباره به خط مقدم می‌روم و قبل از آن: باید چای صبح دیگران را آماده کنم، باید قبل از بیرون رفتن از خانه ظرف‌های صبحانه را بشویم بعد به مکتب بروم. راستی درس‌های صحت‌روانی یادم رفت، دو روز بعد امتحانش را داریم. به خودم می‌گویم: توکل به خدا! ناشکری نکن. همین مصروفیت‌ها بهتر از بیکار بودن و در خانه بودن است، شکر بکش! شکر بکش! بسیار شکر بکش! و بی‌خیال روی‌جایی نازکم را به رویم کش‌کردم؛ هنوز تب دارم؛ بی‌خیال. ١٩ـ٣ـ١۴٠٣ یک‌شنبه شب
Показать все...
Repost from N/a
از زندگیت راضی هستی؟
Показать все...
بلی ☺️
کم 😐
خیلی کم 😢
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.