cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

🍷آنــائــل رانـده شـده | سحرنصیری 🍷

بسم الله الرحمن الرحیم کانال رسمی سحـر نصیری آنائل رانده شده: آنلاین عصیانگر: فایل فروشی داروغـه: چاپی یـاکـان: آنلاین ناخدا: آنلاین اینستا‌گرام نويسنده: saharnasiri.novels پست گذاری: هرروز به جز جمعه‌ لینک همه‌ی رمان‌های بنده: @saharnasiri_novels

Больше
Рекламные посты
26 440
Подписчики
-2924 часа
+1197 дней
-55830 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

Repost from N/a
_من عاشقت نبودم ، نیستم و نخواهم بود. تمام این مدت حرفای عاشقانه هم تنها برای انتقام از اون داداش کثافتت بود. برای چند ثانیه انگار قلبم از زدن باز موند، درست می شنیدم؟ او همان حامدی که بود که اگر خار به پایم می‌رفت ، زمین و آسمان را به یکدیگر می‌دوخت؟!؟‌ همان که عشقش به من گوش فلک را کر کرده بود؟ همان؟!؟ با بهت لب زدم: _چی داری میگی حامد؟!؟ شوخیه دیگه؟ نه؟ از همون شوخی های مسخره که عشقشونو امتحان میکنن؟ آره؟ همچون کودکی نادان سعی در انکار سخنانش داشتم . و او چه ظالم شده بود که اینگونه بی رحمانه مرا از خود و عشقش میراند!!. انگار او همان مرد عاشق پیشه دیروز و دیروز های قبل تر نبود!!. سنگ شده بود و تا مرا که شیشه ای بیش نبودم نمیشکست، آرام نمی گرفت. _شوخی در کار نیست. به خودت بیا همتا من عاشقت نبودم و نیستم. تمام شد و رفت. من فقط میخواستم انتقام خواهرمو از تو و اون داداش بزدلت بگیرم که گرفتم ، نوش جونم. حالا هم هری!!. در جواب به سخنان نیزه وارَش، تنها یک جمله گفتم و همچون پرنده ای زخمی بال از خانه ای که قصر رویاهایم بود بیرون زدم. قصری که امروز تبدیل به ویرانه خانهٔ دلم شده بود. _بهت قول میدم زودتر از اونی که فکرشو کنی پشیمون میشی....قول میدم.... و من دیدم ترسی کوتاه را در چشمان میشی اش.... https://t.me/+64-oVPOcxgE2NjY0 https://t.me/+64-oVPOcxgE2NjY0 https://t.me/+64-oVPOcxgE2NjY0 و آن مرد واقعاً پشیمان شد.... اما چه دیر... زمانی که دیگر دخترکی در این دنیا تنفس نمی کرد. زمانی که برای دفن دخترک او را خبر کردند!!!. زمانی که نامه دخترک به خودش را خواند!!!. و گاه چه زود دیر می شود....
Показать все...
همتا

رزرو تبلیغات👇

https://t.me/+FpSgW_uO3Ng1YzA0

لینک ناشناس👇

https://telegram.me/BChatBot?start=sc-940117

چنل پاسخگویی👇 @bahar67909 کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد✖️

Repost from N/a
-باز این دختره‌ی چشم سفید بی‌دین رو آوردی تو خونه‌ای که ما توش نماز می‌خونیم؟! مرد با حرص فک روی هم سایید. -آروم‌تر مادر من... می‌خوای دختره بشنوه؟! ناسلامتی همخون خودته... زرین‌بانو عصبی‌تر از قبل صداش‌و بالا بزد. -دختر سپیده‌ی دریده، نمی‌تونه نسبتی با ما داشته باشه. یه عمر دست رو سر این دختره گرفتی تهشم هار شد پاچه‌ت رو گرفت. فک مرد منقبض شد و زرین‌بانو از بازوی شیرمردش آویزان شد تا برای بیرون انداختن دخترک نرمش کند. -بکن و بنداز دور این دندون لق رو... یه‌بار رفتی از پاسگاه جمعش کردی، یه ماه نمی‌تونستیم سرمون‌و تو محل بالا بیاریم. اجازه‌ی صحبت به بوران نداد. -دفعه بعد قراره با شکم بالا اومده بیاد سروقتت و بندازه بیخ ریشت؟! بوران عاصی از دست مادرش، کنار کشید و با نیم‌نگاهی به مسیر احتمالی آمدن دخترک یتیم خسرو، غرید: -همش بیست سالشه مامان. بس می‌کنی یا نه؟! باباش دم مرگ سپردش دست من، منم بذارمش سر خیابون؟! زرین‌بانو چشم درشت کرد و تشر زد. -مگه بچه‌ست که نگرانی از گشنگی بمیره؟! نترس این راه ننه‌ی دربه‌درش‌و میره... جا خوابش هم پیدا می‌کنه نمی‌شد. آن دخترک نازک‌نارنجی و موفرفری برایش مهم بود و نمی‌توانست بیرونش کند. -د بس کن مامان. اگه داری اینارو میگی که من‌و با پروانه جفت و‌جور کنی کور خوندی! زرین‌بانو با آوردن اسم پروانه... انگار سوژه‌ی خوبی پیدا کرد. -چیه؟! نکنه برای تو هم دلبری کرده که پات براش لغزیده و طرفش‌و می‌گیری؟! -من پونزده سال ازش بزرگترم مادر... امانته دستم. دخترک همان گوشه‌کنار کز کرده و صدای مادر و پسر را می‌شنید. لب به دندان گرفت و قلبش به درد آمد. -قسم بخور که دوسش نداری. بگو‌که فقط چون باباش سپردش دستت می‌خوای هواش‌و داشته باشی! قلبش از سوال عمه‌خانم گرفت و با همه‌ی توان گوش شد تا جواب مردی را بشنود که از کودکی عاشقش بود. -مگه بچه بازیه؟! یادگار خسروئه... خودم بزرگش کردم. اصلا مگه می‌تونم عاشق یکی همسن دخترم بشم؟! نفس در سبنه‌ی سوفیا متوقف شد. راست می‌گفت، بوران کجا و اوی بیست ساله کجا؟! نامزد داشت  هربار قلبش جان می‌داد برای همان مردی که تنها حامی‌اش بود... -شاید تو‌کور باشی اما خودم دیدم عکست‌و انداخته صفحه گوشیش... خودم شنیدم ورپریده به دوستش میگفت برات دامن کوتاه پوشیده با ترس از چیزی که عمه‌خانم لو داده بود، زانوهایش لرزید. بوران دوستش نداشت و حالا... وای راز مگویش فاش شده بود! -سوفی گفته؟! اون عکس من‌و...؟! دامن کوتاه برای من؟! قبل از فرار به اتاقش، زانوهای لرزانش کار دستش داد و به گلدان برخورد کرد. شکسننش سر هردو را به همان سمت سوق داد. -مادرت شد دروغگو؟! بیا اینجا ذلیل مرده... بیا اون گوشی رو نشونش بده ببینه کلش شده عکس‌های استخر رفتنش... بگو یواشکی دشت دیوار ازش فیلم گرفتی... نگاهش به چشم‌های سیاه بوران قفل شد و لکنت گرفت. -من... من... عمه‌خانم اش... اشتباه... زرین‌بانو با صدای بلند بین حرفش پرید و بوران نگران سرخی بیش از حد گونه‌های سوفیایی شد که خودش بزرگش کرده بود. -ساکت شو سلیطه... به مادرت رفتی دیگه. پسرم این دختر بی‌حیا رو بفرست خونه باباش. سوفیا خجول و ترسیده سرپایین انداخت. بوران صبر نکرد، دستش را کشید و در اتاقش پرت کرد. صدایش بلند نبود اما ترسناک چرا... بند دل دخترک پاره شد. -جواب بده ببینم... گوشیت پر فیلمای منه؟! وقتی تو استخر بودم ازم عکس گرفتی؟! -ب بوران... من... پیش رفت و چندقدم مانده به تن لرزانش، ایستاد. -راستش‌و بگو کاریت ندارم. فقط می‌خوام بدونم اینکارو کردی یا نه؟! واسه من دامن تنت کردی؟! وحشت‌زده به خون دویده در چشمان بوران نگاه کرد. چه باید می‌گفت؟! که بزرگم کردی و عاشقت شدم؟! که نامزد داشتنت روی قلبم سنگینی می‌کند؟! -من فقط... می‌خواستم دوستام دست از سرت بردارن. فقط خواستم فکر کنن که تو... بوران خیره به وحشت دختری که مثل کف دست می‌شناخت، نیشخند زد. -یادگارِ خسرو... نگرانه من به رفیقاش پا بدم؟! فاصله‌ی بینشان را کمتر کرد و حالا جای صدای بلند و ترسناک دقایق قبل، نفس‌های مردانه‌ی بوران سکوت بینشان را می‌شکست. -زیادی برام کوچیکی... ظریفی... حیفی... بوران سر دخترک را بالا آورد و انگار سوفیا ناخواسته لب باز کرد. -بوران... اگه... یه‌بار دیگه کنار پروانه یا هر زن دیگه‌ای ببینمت، دیگه تحمل نمیارم. من... -هیشششش.... دست مرد پشت گردن دخترک .... https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk بوران مهدوی... یه مرد 32ساله و مهندس پتروشیمیه که از دست دخترخونده‌ی 19ساله‌ش عاصی شده... انقدر که مجبوره از تو پارتی و با مستی و بین پسرا جمعش کنه... اون شب دیگه از خط قرمز بوران عبور می‌کنه و وقتی اونارو حین عشقبازی می‌بینه،‌کنترلش‌و از دست میده و...
Показать все...
Repost from N/a
- یکی باشه ممه هاشو بزنه تو سوپ ٬ بگه بخور زودتر خوب شی چیه؟ اونم نداریم:( لیوان آب میوه رو می‌گیرم سمتش و با خجالت می‌گم: - بخور زودتر خوب شی بی ادب. دماغش رو بالا می‌کشه و می‌گه: - نمی‌شه ممه هاتو بزنی توش شیر انبه بخورم؟ در حالی که خنده‌ام گرفته لیوان رو می‌دم دستش و می‌گم: - نخیر من شیر ندارم. یه قلوپ از محتوای لیوان سر می‌کشه و می‌گه: - راست می‌گی، واسه شیر داشتنش اول باید بریزم توش. من با گیجی می‌گم: - چیو بریزی؟ یه قلوپ دیگه می‌خوره و ناله می‌کنه: - دختر خنگ کجاش جذابه خدا؟ این چیه؟ چرا زرده؟ مزه شاش گربه می‌ده. اخم میکنم می‌گم: - آبمیوه سیب موزه خجالت بکش. با پشمایِ ریخته به لیوان نگاه می‌کنه و می‌پرسه: - آب موزو و چطوری گرفتی؟ نیشمو شل می‌کنم می‌گم: - ساندیس خریدم ریختمش تو لیوان! یه نفس عمیق میکشه و یهو داد می‌زنه: - خدایا این کیه آفریدی؟  چرا با من اینطوری می‌کنه؟ ایهالناسسسسسسس من ممه می‌خوام! من سوپِ ممه می‌خوامممم... من مریض و ناتوااااانمممممممم باید یه چیزی بخورم جون بگیرم یا نه؟ دست می‌ذارم رو دهنش و می‌گم: - هیس ساکت شو، الان عزیز میاد بالا... دستم رو ورمی‌داره و می‌گه: - بذارررر بیاد یکم نصیحتت کنههه! من و تو مگه عقد نکردیمممم پس چرا نمی‌ذاری دست بزنم به ممه هات بگم بیب بیبببب؟ دیگه داره کفریم می‌کنه! می‌خوام داد بزنم، که نیشش رو شل می‌کنه می‌گه: - می‌تونی با ممه هات خفم کنی صدام دیگه در نمیاد، قول! https://t.me/+9yUm9RRjKdU0MmU0 اسم دوم این رمانو باید گذاشت در جستجوی ممه😂😂😂😂😂😂 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 https://t.me/+9yUm9RRjKdU0MmU0 https://t.me/+9yUm9RRjKdU0MmU0 https://t.me/+9yUm9RRjKdU0MmU0 نه سحر است نه جادو، نه بنر فیک این رمان اومده تموم رمانای طنز تلگرامو دگرگون کنه😂  از پارت اولش می خندین تا فیها خالدوووونش
Показать все...
Repost from N/a
- حالیت نیست حامله‌ای؟ چرا جلوی تیشرتت خیسه؟ با این شکم ظرف می‌شستی؟ نمیگی‌ سرما می‌خوره بچه؟ احمقی؟ از کلام پر از سرزنشش به گریه می‌افتم: - بچه‌م از صبح #لگد نمی‌زنه آمین... منو ببر بیمارستان! با رنگِ پریده و بی جان هق می‌زنم و او از پشت میز بلند می‌شود... نگاهش اول به شکم برآمده‌ام می‌افتد و بعد، به چشمانم: - باز خودتو زدی به موش‌مردگی؟ دلم آتش می‌گیرد و همزمان تیر بدی از کمرم می‌گذرد: - آمین... هر کاری بگم می‌کنم... لطفا... لطفا بچه‌مو نجات بده! خودکار در دستش را روی ورقه‌ها رها می‌کند: - از صبح این حال رو داشتی و وایسادی به ظرف شستن؟ زانوهایم می‌لرزند: - خودت گفتی... خودت گفتی که... که فقط به اسم زنتم! خودت گفتی که تو این خونه با یه خدمتکار فرقی ندارم... خودت گفتی نامرد! با خشم داد می‌زند: - #دهنتو ببند! از درد و فریادش نفس می‌برم و کم مانده زانو خم کنم که با یک قدم بلند خودش را به من می‌رساند و بازوهایم را می‌گیرد: - برو دعا کن یه مو از سر بچه‌م کم نشده باشه وگرنه #خونت پای خودته! "#بچه‌م"... حتی یک کلمه به من اشاره نمی‌کند! من حتی اگر بمیرم هم مهم نیست... - تیشرتت و دربیار! میان آن همه درد، با ترس نگاهش می‌کنم: - چ... چرا؟ از لکنتی که ناشی از ترس است، خشمگین‌تر می‌شود: - نمی‌خوام بهت تجاوز کنم که! با این تیشرت خیس می‌خوای بری بیمارستان؟ و امان نمی‌دهد... یکی از تیشرت‌های خودش را از کشو بیرون می‌کشد و قبل از اینکه فرصت کاری را داشته باشم، دست پایین تیشرتم می‌گذارد و آن را بالا می‌کشد... چشم می‌بندم و چنان لبم را گاز می‌گیرم که لبم خون می‌افتد. - #لبت و گاز نگیر سوگل... خیلی درد داری؟ توجه‌اش هر چقدر هم کم، داغ قلب عاشقم را تازه می‌کند: - خیلی... نفسش را صدادار بیرون می‌فرستد و حین پوشاندن تیشرتش به تنم که بلندی آن تا بالای زانویم می‌رسد، می‌گوید: - بهت گفتم هیچی مهم‌تر از جون این بچه نیست... نگفتم جوجه؟ دلم برای جوجه گفتن‌هایش یک ذره شده بود! - گفتی... کاش‌... کاش #بمیرم آمین! کاش وقتی این بچه از وجودم جدا شد، بمیرم... رنگ نگاهش عوض می‌شود: - #خفه شو سوگل! راه بیفت باید بریم بیمارستان! حرف‌های تلخ و توهین‌هایش توانم را ذره ذره کم می‌کنند... سرم گیج می‌رود. قدم اول را که برمی‌دارم، کم مانده از درد و ضعف زمین بخورم که در یک حرکت سریع دست زیر زانوها و کمرم می‌برد و روی دست بلندم می‌کند: - سوگل... نبند چشماتو! به من نگاه کن... او با تمام توانش می‌دود و من به سختی از میان پلک‌های نیمه‌بازم نگاهش می‌کنم: - من... من احمقم که... که هنوزم دوسِت دارم! سیب گلویش پایین می‌رود و مستقیم سمت پارکینگ ویلا می‌دود: - فرصت خوبیه... نه؟ خوب می‌دونی که تو این وضعیت کاریت ندارم و می‌خوای تا داغه بچسبونی؟ او خبر ندارد... از وضعیتم خبر ندارد! حتی از قند بارداری‌ام و تمام آن انسولین‌هایی که بی‌خبر از او می‌زدم... - اگه #بمیرم... ناراحت میشی؟ از میان دندان‌هایش جواب می‌دهد: - دهنتو ببند... و من در حالی که قندم بدون شک زیر ۷۰ رسیده، میان دردم می‌خندم: - میشه... میشه به بچه‌م نگی با... با مادرش چطور بودی؟ وارد حیاط می‌شود و هنوز به ماشینش نرسیده که گرمی خون را حس می‌کنم و چشم می‌بندم... لب‌هایم نیمه‌جان تکان می‌خورند: - واسه‌... واسه بچه‌م... پدری کن #کاپیتان! و آخرین چیزی که می‌شنوم، فریاد پردردش است: - سوگل! https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 پا به پای برانکارد می‌دود و بی‌توجه به غروری که جان سوگلش را به خطر افتاده، مردانه اشک می‌ریزد: - دکتر... تو رو خدا زن و بچه‌م رو نجات بده! هر کاری بگی انجام میدم... برانکارد وارد اتاق عمل می‌شود و دست آمین از دست سوگلش جدا... دکتر با تاسف نفسش را بیرون می‌فرستد: - خانومتون قند بارداری دارن... فعالیت زیاد و استرس براشون سم بوده! بهشون گفته بودم که نباید کار به اینجا بکشه... با این وضعیت، احتمال اینکه مادر رو از دست بدیم زیاده! دعا کنید... و وارد اتاق عمل می‌شود و آمین همان جا زانو خم می‌کند: - من چیکار کردم باهات سوگل؟ چیکار کردم جوجه‌ی من؟ https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 ظرفیت جوین محدود‼️👆
Показать все...
.
Показать все...
Repost from N/a
#part_235 -چرا سنگ این دختره‌ی کلفتو به سینه میزنی؟ پسرک عصبی جلوی مادرش ایستاد و غرید : -بس کن مامان از قصد دنبال دوست دختر من گشتی تا بیاریش تو مهمونی بهتون سرویس بده؟ خجالت بکشید زشته این کارا! طناز خانوم از لفظ "دوست دختر" گفتن پسرش چشم گرد کرد و گفت : -دوست دخترت؟ چشمم روشن! کی تا حالا با گدا گشنه ها میپری؟ پارتنر یه دکتر که از قضا مامان باباشم جراحن یه کلفته؟ امشب اوردمش جلوی چشمت تا بفهمی برای پول هر کاری میکنه! -بسه مامان به شما چه ربطی داره من با کیم؟ میون یه مشت آسمون جل بیشرف بی ذات برداشتی دختر هجده ساله‌ی مردم رو اوردی اینجا که چی بشه؟ انگشت یکی از اون مردای هوسباز لاشی البته به اصطلاح همکارتون بهش بخوره من از چشم شما میبینم! او سعی کرده بود پسرش را از راه دیگری آدم کند اما گویا خود را درون آتش انداخته بود، تنش گر گرفته بود. -تا یک ساعت دیگه رسما تو رو نامزد و شیرینی خورده‌ی بیتا میکنم! غلط می‌کنی زر بزنی! تو این قشرو نمیشناسی پسر. -اینا خودشونو برای هر مرد پولداری عرضه میکنن! خاک بر سر من با تربیت پسرم یه پزشک اندازه فندق عقل نداره! تا کی می‌خوای احمق باشی؟ -چی میگی مامان باید برم دنبالش میبرمش از اینجا اون زن منه! صیغه‌ی منه بچه‌ی منو تو شکمش داره! همون بچه مدرسه ای18 ساله‌ی املی که شما میگی زنمه! جز اون هیچ خر دیگه ای رو نمیخوام. .......... دخترک از شنیدن حرف بیتا شوکه شده بود. -امشب یه مناسبت دیگه ام داره اینکه قراره من و پسر خالم رسما نامزد بشیم! یکی از دوستان بیتا دست زیر چانه زده لب زد. -اون که میگفتن یه دختره‌ی گدا افتاده دنبالش! میخواد خودشو بند کنه به نامزدت چی شد. بیتا پوزخندی زد و نگاهش سمت دخترک خشک شده افتاد... -وا برای چی اینجا وایسادی؟گمشو برو دیگه زیر لفظی می‌خوای برا رفتنت؟ -این دختره‌ی اسکلو ولش کن مشخصه گداس لباساشو نگاه! دخترک چانه اش لرزید از این همه بی انصافی او تنها بی پول بود حقش این بود که این همه تحقیر شود؟ سینی حاوی جام های شراب از دستش سر خورد و کمی فقط کمی از لباس بیتا لکه شد. -کوری مگه بیشعور عوضی؟ کی توی گدا‌ی چرکو راه داده؟ بیتا آنچنان عصبی بود که بی توجه به اطرافش سیلی محکمی نثار صورت دخترک مظلوم کرد. بغص دخترک رها شد و دست روی گونه اش گذاشت او همیشه همان بود بی زبان! -وای بیتا ترسوندیش فک کنم از ترسش پریود شده! شلوار سفیدش خونی شده نگا! -گمشو برو بابا دختره‌ی هرزه تا اینجا رو نجس نکردی! پول کار کردت چقدره بدمت گورتو گم کنی بری! دوستان بیتا سعی در آروم کردن آن داشتن اما آتیش بیتا تند بود. -بیخیالش شو دختر یه چس بچه اس پریود شده ولش کن. او پریود نبود! تنها خودش بود که می‌دانست. بچه‌ی او بود... بچه‌ی خودش و نامزد بیتا! با دیدن نگاه های دور و برش که تماما روی دخترک بود عقب گرد کرد و خواست از انجا برود اما چشم هایش سیاهی رفتند و روی زمین افتاد و سرش به پله ها کوبیده شد.... تنها فقط در لحظات اخر صدای معشوق خود را شنید -یا خداااااااا https://t.me/+CdRlh-QNrAM4YzNk https://t.me/+CdRlh-QNrAM4YzNk https://t.me/+CdRlh-QNrAM4YzNk https://t.me/+CdRlh-QNrAM4YzNk پخش کردن لینک ممنوع هست بخاطر بعضی صحنه هاش! کسایی که بیماری قلبی دارن این رمان رو به هیچ عنوان نخونن❌ عضویتش هم محدوده❌ https://t.me/+CdRlh-QNrAM4YzNk https://t.me/+CdRlh-QNrAM4YzNk https://t.me/+CdRlh-QNrAM4YzNk https://t.me/+CdRlh-QNrAM4YzNk
Показать все...
غـریـب وطـن

رمان دارای محدودیت سنی تمامی بنر ها واقعیه

Repost from N/a
- جدا میشیم. دهانم باز ماند. صدای ترک خوردن قلبم را شنیدم. - چی؟ محمد علی... گوش خودت میشنوه چی میگی؟ دستی پشت گردنش کشید. کلافه بود. - جدا میشیم نیلوفر. اصلا بودن ما با هم از همون اول اشتباه بود. - چی میگی؟ کدوم اول؟ ما هفته‌ی پیش عقد کردیم، وقت نکردیم حتی باهم باشیم. از کدوم اشتباه حرف میزنی؟ چیزی نگفت. فقط نگاهش را از من گرفت. دیوانه شدم. دست به چانه اش زدم و صورتش را سمت خودم چرخاندم. با بغض و بیچارگی با صدای کنترل شده ای جیغ زدم: - جواب منو بده؟ هفته‌ی پیش از عشق میگفتی، الان جدایی؟ نامرد... دستم را پس زد و غرید: -  داد نزن تو خیابون. آره اصلا یه هقته ای فهمیدم ازت بدم میاد. چنان خشک شدم که گفتن نداشت. قلبم از بلندی افتاد. - چی؟ - ولم کن نیلوفر. نمی تونم باهات زندگی کنم. اونم وقتی کسی که عاشقشم حامله ست. تیر آخر را هم زد. وجودم پر شد از غصه. خواستم همانجا بمیرم. زنی به جز من از شوهرم حامله بود. چه غم انگیز. حتی دیگر نگاهش هم نکردم. بند کیفم را محکم گرفتم و در مقابل نگاهش پشت کردم بهش. از الان باید راه خودم را می رفتم. جلویم را نگرفت تا پنج سال بعدش، شب عروسی ام که بی هوا جلوی راهم سبز شد. https://t.me/+f8P0v06jfIoyMWM8 https://t.me/+f8P0v06jfIoyMWM8 https://t.me/+f8P0v06jfIoyMWM8 https://t.me/+f8P0v06jfIoyMWM8 (پنج سال بعد) - داماد پشت در منتظره عروس خانم. ذوق زده شنلم را تا چانه پایین کشیدم، می خواستم سورپرایز شود با دیدنم. با همراهی آرایشگر تا دم ماشین رفتم. نشستم با لبخند. به راه که افتاد، با ذوق شنلم را عقب فرستادم و جیغ زدم: - عروس خوشگلت اومد رضا جونم. اما با دیدنش، روح از تنم جدا شد. محمد علی بود. قاتل آرزوهایم. نگاهش میخ صورتم بود، با دنیایی از حسرت و غم. - عروس خوشگلم، همیشه خوشگل بوده. - تو... تو اینجا چه غلطی میکنی؟ نگه دار... نگه دار عوضی. برخلاف تصورم ماشین را کنار کشید. اما قفل مرکزی را زد و بی هوا مچ دستانم را گرفت. - به من دست نزن! برای چی اومدی؟ عوضی... - اومدم عروسمو ببرم. عروس خوشگلمو... وحشت کردم. حالت عادی نداشت. از چشمانش آتش می بارید. - چی میگی محمد؟ امشب عروسی منه... آبرمو نبر... پوزخند زد و بدون اینکه کلامی بگوید، سرم را جلو کشید و در غفلت من، لب هایم را بوسید. روحم را دیدم حین جدا شدن از جسمم. پچ زد: - جون من... همن عکسو بفرستم برا رضا کافیه تا برای خودم داشته باشمت. همه جونمی نیلو، پنج سال پیش مجبور شدم... توضیح میدم. باشه؟ و من دفن شده بودم در جمله اولش. زمانی به خود آمدم که فهمیدم عکس این بوسه کثیف را همان لحظه برای رضا فرستاده بود... خون در راه بود... آبرویم... خدا آبرویم... https://t.me/+f8P0v06jfIoyMWM8 https://t.me/+f8P0v06jfIoyMWM8 https://t.me/+f8P0v06jfIoyMWM8 https://t.me/+f8P0v06jfIoyMWM8 محمد علی و نیلوفر دختر عمه و پسر دایی ان اینا نامزد میکنن ولی چند هفته قبل از عروسیشون محمدعلی نیلوفرو ول میکنه با اون یکی دختر عموش عروسی میکنه حالا بعد از ۵ سال نیلوفر که شوهرش مرده و حامله اس مجبور میشه دوباره با محمد علی که زنشو به خاطره خیانت طلاق داده و یه دختر بچه داره صیغه کنن
Показать все...
Repost from N/a
" شهرزادم، پایه‌ی حال کردن حضوری و مجازی، برای حضوری مکان از شما، 0905....." - حاج میکائیل این شماره‌ی عروس شماست، درسته؟ با شنیدن صحبت‌های دکتر سالاری قلبم ایستاد حتی گمان نمی‌کردم دلیل احضار حاجی به دفتر دانشگاه، آن هم دقیقا در حضور تمام اساتید، مطرح کردن شایعات تازه جان گرفته در دانشگاه باشد. با بهت و ناباوری نگاهم را به حاجی دوختم. نگاهش میخِ گوشی‌ای بود که سالاری پیش رویش گرفته بود. - درسته؟ با صدای سالاری، صورتش کبودتر شد و به زور لب‌هایش تکان خورد. - درسته. نگاه‌ شماتت‌گر اساتید بین من و حاجی در چرخش بود که باعث دانه‌های درشت عرق روی پیشانی بلندش می‌شد. سالاری گوشی را کنار کشید و با نفسی عمیق، سر تاسفش را به حال‌مان تکان داد: - همونطور که توی عکس‌ها هم دیدید، پشت در تموم سرویس‌های مردانه این متن نوشته شده؛ البته که تموم درها رو رنگ زدیم، اما... از بالای عینک مستطیلی‌اش نگاه‌‌مان کرد و با مکث ادامه داد: - اما این رسوایی با رنگ زدن در دانشگاه پاک نمیشه. خدا می‌دونه که شماره‌ی عروس شما تو چند تا گوشی پخش شده. اگه شما رو به زحمت انداختیم تشریف بیارید اینجا، فقط محض خاطر اینه که درجریان باشید در نبود آقا طاها، چه اتفاقی داره برای آبروی شما و ایشون می‌افته. شما بزرگ این دانشگاهید، اما طبق تصمیمی که گرفته شده، متاسفانه نمی‌تونیم خانم ملکی رو برای ادامه‌ی تحصیل توی این دانشگاه بپذیریم. از جایش بلند شد و دستانش را روی میز جک زد و خود را به سمت ما کشاند، و نزدیک به حاجی، آرام گفت: - انگاری این‌بار حق با محمدطاها بوده میکائیل ، یه چیزی می‌دونسته که زیر بار عقد با این دختره نمی‌رفته. گفت و عقب کشید و جانم را گرفت. چه می‌کردم؟ اگر به گوش طاها می‌رسید خونم را حلال می‌کرد. در حالت عادی هم چشم دیدنم را نداشت، وای به حال این که بداند به آبرو و غیرتش، چوب حراج خورده. حاجی که تا آن موقع دانه‌های تسبیحش را دانه دانه رد می‌کرد، با اتمام حرف‌های سالاری تسبیحش را در مشتش جمع کرد. صدای زنگ گوشی‌ام که برای صدمین بار بلند می‌شد، خبر از مزاحمی جدید می‌داد. از زمانی که شماره‌‌ام پخش شده بود، لحظه‌ای آرامش را به چشم ندیدم. نگاهم را به صفحه‌ی موبایل دوختم که اسم طاها، پاهایم را شل کرد. چه شده بود که به من زنگ می‌زد؟! با ناباوری سر بلنده کرده و حاجی را دیدم. چهره‌اش کبود شده بود که از ترسِ واکنشش نفس کشیدن را هم از یاد بردم. در حالی که از کنارم گذر می‌کرد، صدای آرام و خفه‌اش را به گوشم رساند. - راه بی‌افت. از این بی‌آبرویی بغض کرده دنبالش به راه افتادم. - حاجی بخدا کار من نیست، به مرگ مامان مونسم کار من نیست، شما که منو می‌شناسید. بی‌توجه سرعتش را بیشتر کرد و در زمانی کم خود را به اواسط دانشکده رساند. بیچاره از این بی‌اعتناعی، خودم را روی زمین انداختم که از درد و بدبختی ناله‌ام بلند شد. - بابا بخدا دروغه، به پیر به پیغمبر دروغه، مگه دیوونه‌م وقتی طاها اینجا درس می‌خونه و شما هم این همه برو بیا دارید من این کارو انجام بدم؟ حاجی این کارا از من بر نمیاد. با صدایم در لحظه دانشجوها دورمان جمع شدند که حاجی از ترس آن همه چشم، برای سکوت من روبه‌رویم زانو زد و با چشم‌هایش برایم خط و نشان کشید. - آروم دختر...کم آبرو ازمون رفته که معرکه هم می‌گیری‌؟ آوردمت تهران عین دختر خودم زیر بال و پرتو گرفتم؛ بخاطرت روی طاها تو روم باز شد اما گفتم اشکال نداره، عوضش شدی عروس خودم؛ حالا اینجوری جواب زحمتامو میدی؟ محمدطاها بفهمه چیکار کردی دیگه تفم نمی‌ندازه تو صورتم. پاشو... تا نفهمیده و بلایی سرت نیاورده خودت باید درخواست طلاق بدی. بایادآوری تمام جدال‌های بین این پدر و پسر بخاطر به عقد در آوردن من، اشک‌هایم بیشتر شد و به هق‌هق افتادم. - من شوهرمو دوست دارم حاجی. - شوهرت دوستت نداره، بلند شو شهرزاد. از بی‌رحمی لحنش درمانده سرم را به دست گرفتم. - خیال کردی زندگی من بازیچه‌ی دست شماست؟ با صدای داد طاها، با وحشت سر بلند کردم و میان جمعیت چشم چرخواندم. دیدمَش...داشت جمعیت را کنار می‌زد. با آن خوشتیپی و ابهت همیشگی‌اش، با تمام افراد دانشگاه تفاوت چشم‌گیری داشت. نگاهش به نگاهم گره خورد و دلم را به آتش کشاند. به سختی چشم‌هایم را دزدیدم که باز حاجی را مخاطب قرار داد و با همان اخم‌های در هم به حرف آمد. - مجبورم کردی عقدش کنم، حالا حرف از طلاق می‌زنی؟ نگرانی عروست با بدنامیش آبروتو ببره؟ نمیدم آقا، طلاقش نمیدم؛ تا وقتی فقط به فکر منفعت خودت باشی و زندگی دو نفر دیگه به بازی بگیری طلاقش نمیدم. ♨️♨️♨️♨️♨️ #عاشقانه‌ای_جنجالی🔞🔥 https://t.me/+TZAGBMmJ9hM1MjVk https://t.me/+TZAGBMmJ9hM1MjVk https://t.me/+TZAGBMmJ9hM1MjVk https://t.me/+TZAGBMmJ9hM1MjVk
Показать все...
Repost from N/a
-جرات یا حقیقت...؟! -جرات...! دوستانش نگاهی به یکدیگر کردند و بعد با لبخندی موذی به افسونی که داشت از درون می لرزید، نگاه کردند... یکی از ان ها گفت: باید اولین نفری که از در کافه وارد شد رو ببوسی...!!! دخترک جا خورد... - چی...؟! تارا شانه بالا انداخت: همین که شنیدی...!!! -یعنی چی اولین نفر رو ببوسم...؟! نکنه یکی بود خوشش نیاد...!!! بهار خودش را جلو کشید... -تو اگه ببوسی خوشش میاد اما جای هیچ بحثی نیست، پاش و که دلبر انتظارت و می کشه... افسون با حالت زاری موهای فرش را پشت گوشش انداخت: خیلی بیشعورین... تقصیر من خره که با شماها بازی می کنم...! -خیلی خب به جای ننه من غریبم بازی، پاشو برو... -اقا من منصرف شدم... حقیقت رو انتخاب می کنم...! بهار لبش را کج کرد و بعد لگدی به پای افسون زد: پاش و گمشو تا خودم نبردمت...! افسون لب برچید و سپس باتنی که لرز گرفته بود شالش را درست کرد اما تکه موی فر سرکشش جلو می امد. بی خیال شد و ارام سمت در قدم برداشت اما با دیدن مرد کچل و شکم گنده ای ایستاد. دلش اشوب شد. سمت دوستانش برگشت که انها هم با خنده ای اخم کردند و ناچار جلو رفت. اب دهانش را فرو داد و جلوتر رفت. با دیدن مرد دوباره چندشش شد... چشم بست و ارام ارام قدم برداشت... در حالی که چشمش بسته بود، توی اغوش سفت و محکمی فرو رفت و با بوی عطر خوشبویی هوش از سرش رفت... جرات نکرد چشم باز کند و همچنان تصور مرد شکم گنده را داشت... دستش را بالا اورد اما هرچه بالاتر می رفت، گردنی پیدا نمی کرد... با خود زمزمه کرد: گردنش کو پس... کمی پرید بالا و گردنش را پایین اورد و در کمال خجالت و سرخ شدن، دست روی صورتش کشید و بعد خود را بالاتر کشید و لب روی لبش گذاشت... چشم باز کرد و با دیدن مرد از خحالت اب شد... -وای خاک به سرم...!! سریع خودش را عقب کشید و به چشم بهم زدنی فرار کرد که مرد هم به دنبالش بیرون دوید و با پیچیدن دخترک داخل کوچه.... https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 امیر پاشا سلطانی... مردی مرموز و بی نهایت خطرناک که به شیطان یاغی معروف است. مردی که بوی خون میده و هیچ رحمی نداره... این مرد شیطانی که حتی هیچ نقطه ضعفی هم نداره تا اینکه یه روز، یه جایی دلش برای یه دختر ریزه میزه مو فرفری میره و میشه نقطه ضعفش... https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.