دریاپرست| فاطمه زایری⛵️
فاطمه زایری| نویسنده عبور میکنیم/درخت عروسک: چاپ شده📚 شلیک به خورشید: آنلاین🌞 آخرین بُت: آنلاین❄ دریاپرست: آنلاین⛵️ لینک کانال:👇🏼 https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk
Больше14 399
Подписчики
-3524 часа
+3867 дней
+1 35830 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
در VIP به پارت 690 رسیدیم و با توجه به نزدیک شدن به پایان داستان، به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت!❌
درصورت تمایل برای جلوتر خوندنِ داستان، مبلغِ ۴۵ هزارتومن به کارت زیر واریز کنید و رسید رو همراه اسم رمان به ادمین بفرستید. بانک ملی، فاطمه زایری:
6037 9973 6387 4091
آیدی ادمین جهت ارسال رسید:
@Novelll000
میانبر پارتها:👇🏼
https://t.me/c/1918867713/257
29610
Repost from N/a
- آقا؟
صاحب این صدا را عجیب میشناخت. بارها در حیاط دانشکده از دور نگاهش کرده بود؛ به راه رفتنش، خندیدنش و جسارتی که آن سالها در کمتر دختری دیده میشد. سرش را که بالا آورد، دختر جزوهای که دستش بود را به طرف او گرفت و با صدای پر شر و شورش گفت: میشه این جزوه رو کپی کنید؟
میتوانست بگوید، نه؟ دیرم شده؟ همین حالا هم بیشتر از یک ساعت اضافه ماندهام؟ جزوه را گرفت و گفت: نیم ساعت دیگه خوبه؟
دختر خواست تشکر کند که دوستش با سقلمهای به پهلوی او مانع شد. نگاهی به دوستش انداخت. بعد با حالتی با نمک گفت: نه... یعنی ما یه کم دیرمون شده، باید زود بریم خونه. میشه فردا بیایم بگیریم؟
کاش میتوانست بگوید، بیا! خودت بیا. خودت تنها. بدون همراهی چشمان غریبهای که نمیگذاشتند آن جوری که میخواهم نگاهت کنم. گفت: باشه. فقط همین ساعتا بیاین که خودم باشم. اسمتون؟
تکه کاغذی برداشت و وانمود کرد که اگر اسم او را ننویسد تا چند دقیقهی دیگر یادش میرود. لبهای دختر از هم گشوده شد و بدون مکث گفت: مهربان اوسیوند.
به خودش که آمد نه دختر مقابلش بود و نه دوستش. لبهایش تکان خورد و بیصدا اسم او را نجوا کرد.
مهربان! قشنگ نبود؟ زیادی به او نمیآمد؟ روی آن صورت مثل ماه بیش از اندازه نمینشست؟
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
5900
Repost from N/a
_جلوی هیچ مردی نمیبوسمت. میدونی چرا؟
یاسمین با تعجب سر چرخاند و ارسلان فاصله شان را کمتر کرد.
_چون ممکنه چشماشون بیفته روی لبای غنچه اییت و هرز بشن و وای به کل دنیا یاسمین اگه ببینم نگاه کسی رو لب و لوچه ات هرز شده.
یاسمین سرش را تاب داد و با ناز خندید.
_غیرتی شدی ارسلان خان؟
ارسلان سر خم کرد توی صورت نازدارش و دخترک بی تاب از تن داغ او لرزید.
_خدا اون روز و نیاره که من غیرتی شم یاس... چون اونوقت باید اسلحه بگیرم دستم و خون بریزم تا چشم همه دنیا به روت بسته شه.
یاسمین توی آغوش سفت او تکانی خورد که ارسلان بی طاقت کمرش را گرفت و خلوت ترین جای ممکن برد.
_نخند اونجوری لامصب... لبخند میزنی تن من میلرزه.
یاسمین شیطنت کرد و انگشتش را روی سینه ی ستبر او کشید.
_بذار بلرزه. اصلا تو باید انقدر بی قرار بشی که یادت بیاد چه ادعاهای داشتی و الان به کجا رسیدی.
ارسلان چانه ی او را گرفت و حرص زد:
میدونی اگه کسی این دلبریات و ببینه من جون تو تنت نمیذارم یاسمین. میون این همه مرد واسه من غمزه نیا... ناز نکن لامصب... من مریضم ، دیوونم اگه برگردیم عمارت جای سالم تو بدنت نمیذارم.
یاسمین عمدا لب هایش را غنچه کرد و تا خواست لب به گردن او بچسباند استخوان های تنش زیر فشار بازوهای ارسلان به فغان درآمدند و لب هایش میام راه اسیر دندان های او شد و....
تنش گرم شد و با عجله خودش را عقب کشید.
با دیدن برق چشم های تب دار او بلبل زبانی را از سر گرفت.
_اگه دوسم داری بیا بریم باهم برقصیم دیگه. حیف نیست جشن به این خوبی...
ارسلان مهلت نداد و دخترک با دیدن اخم های غلیظش ترس خورد.
_کمر بلرزونی بین این جماعت هار و هیز و بعدش من چه بلایی سرت بیارم؟ نکنه اون لحظه ایی که من رفتم بیرون بلند شدی و...
_نه بخدا ارسلان. من غلط بکنم!
_یاسمین میدونی اگه بهم دروغ بگی چی میشه؟
یاسمین لب بهم فشرد و خواست با چرب زبانی آرامش کند که صدایی از پشت سرش چهار ستون بدنش را لرزاند. یکی از محافظ ها بود انگار.
_اون دختری که پاشد عربی رقصید زن ارسلان خان بود؟! عجب هیکلی داشت بابا.
یاسمین با ترس چشم بست و یک آن نفهمید چه شد که...
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
بیش از 800 پارت اماده ی خواندن😁👌
فقط کافیه پارت اول این رمان و بخونید تا به عمق هیجان داستان پی ببرید.
رمانی عشقولانه، معمایی، مافیایی😁😎
ارسلان یه تبهکار فوق حرفه ایی و مردی که مهم ترین مهره ی سازمان خطرناکه و جرایم امنیتیش قابل شمردن نیست. یاسمین دختر بی گناهی که بعد از سال ها از خارج برمیگرده و مجبور میشه تو خونه ی ناپدریش زندگی کنه و هیچی از گذشته ی سیاه پدر واقعیش نمیدونه...اما یه شب برای فرار از دست ناپدریش خیلی اتفاقی قایم میشه تو ماشین ارسلان خان که ارتباط مهمی با پدر یاسمین و گذشته اش داشته! ⛔️😱
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
6800
Repost from N/a
_ زن داشتی ولی چشمت دنبال ناموس یکی دیگه بود!
همه با بهت به او نگاه میکردند و او بی رحمانه حرفش را ادامه داد:
_ تو! توی نامرد، زن داشتی، ولی چشمت دنبال یه دختر دیگه بود، کسی که ناموست بود! تو اصلا حالیته همراه خودت زندگی چند نفرو هم نابود کردی!
خواست حرفی بزند و جواب زن را بدهد که زن دوباره فریاد کشید:
_ خراب کردی! کل گذشته رو... خیانت کردی به زن و بچت... به خانوادهت!
دستان مرد روی سینهاش نشست و محکم لباسش را چنگ زد:
_ من... من... من کاری نکردم...
_ اتفاقا دقیقا خود تو، هر کاری که میشد برای نابودی زندگی چند نفر کردی! چندین سال حق چند نفرو بالا کشیدی و خوردی، تو به بچه هاتم رحم نکردی و حالا پیدات شد و ادعا داری؟!
دستانش مشت و اشک از چشمان زن فرو ریخت!
_ نمیزارم دوباره زندگی دونفر و نابود کنی... نمیزارم بدبختشون کنی!
و مقابل چشمان بهت زدهی همه فریاد زد:
_ بخوای نخوای، خون به پا کنی یا نه خطبهی عقد جاری میشه!
https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0
https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0
#عشق_ممنوعه
#دخترروستایی_و_پسرشهری
همه چیز از یک روز بارانی، کنار رود شروع شد...
دستان خونی یک دختر و جسم نیمه جان یک پسر!
هیچ کس نمیدانست، سرنوشت چه خوابی برایشان دیده!
https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0
https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0
فرصت عضویت محدود و فقط ویژهی امروز❌
رمانی با شروعی جنجالی و پرماجرا!
روایت عشق ممنوعهی پسرشهری و دختری روستایی ❌
قصهای عاشقانه که میان روستا ها و جنگل های سبز شمال جریان دارد!
این رمان شما رو از پارت اول شما رو با خودش همراه میکنه!
https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0
3600
Repost from N/a
-شوهر داری اون وقت من لامصب هنوز خرابتم....!
خیره به چهرهام با غمی که در مردمک چشمان سیاهش دو دو میزند سیگار میکشد.
-بلده تنتو....؟! میدونه باهات چطور رفتار کنه....؟!
صورتم گُر میگیرد و گونهام سُرخ میشود.بس نمیکرد؛حال خرابم را نمیدید که داشت گذشتهها را زنده میکرد.
-اون شب تو کلبه رو یادته...؟! وقتش بود ... زیر دلتو تا صبح ماساژ دادم...اذیت بودی....
مگر میشد یادم برود.همان شب که رد دستهایش دوست داشتم تا ابد بماند.
سیبک گلویش سخت میلرزد:
-هنوزم اذیت میشی ؟!
بغض گلویم را پس میزنم و لبهایم بیجان تکان میخورد:
-نه بهتر شدم....!
باز هم بد برداشت میکند که دیوانهوار سر تکان میدهد:
-اره میدونم دخترا بعد از ازدواج بهتر میشن...!
کاش مادرم امشب دعوتم نمیکرد.ما حالا هر دو غریبهایم.سالها پیش خواستنش تمام زندگیم را زیر و رو کرد و حالا نخواستن داشت جانم را میگرفت.
-تو از هیچی خبر نداری دانیار !
عمیق و خیره نگاهم میکند و لبخند تصنعی میزند.
-مهم نیست...چیزایی که باید میدیدم و دیدم....شوهرت ندیدم البته...؟
-من و اون....
صدای باز شدن در و صدای سلام واحوالپرسی سپهر می آید و من نفسم میرود:
-مادر جون چی درست کردی واسه داماد همیشه گشنهات...؟!
میبینم چطور دستهایش مشت میشود و چشمهایش پُر از تنفر...صدای آرام مادر را نمیشنوم؛گوشم پُر است از صدای سپهر و قدمهایش که نزدیک میشود.
-نیلا کجاست مامان....؟
چشمهایش که به هردوی ما میفتد با خشم نزدیک میشود و بازویم را چنگ میزند.
حال مخالفت ندارم.نفس نفس از خشم میزند:
-تو چرا گورتو از زندگی زن من گم نمیکنی....؟حالیته زن شوهر دار یعنی چی...؟
صدایش را بلند میکند :
-که لاس میزنی با زن من...!
او غیرتی بود؛طاقت نداشت.به من کسی از برگ گل نازکتر بگوید.میبینم چطور سیگارش را پرت میکند و روی تنش میخوابد و میزند و مادرم سراسیمه میآید.
چشمهایم سیاهی میرود و رمقی برای سرپا ماندن ندارم ولی حرف هایش آبی میشود روی آتش دلم:
-کثافت بیهمه چیز حق نداری به اونی که از برگ گل پاکتره یه کلمه حرف بزنی....
چقدر صدایش گرفته و پُر از درد است.من فکر میکنم چرا این شب جهنمی لعنتی تمام نمیشود:
-شوهرشی درست ولی حق نداری هر گوهی بخوری فهمیدی....
❌❌❌❌
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
❌پای دوس پسر سابقم به زندگیم باز شد؛مردی که سالها پیش عاشقانه باهم قول و قرار ازدواج گذاشته بودیم حالا برگشتهبود؛جذابتر و کلهخرابتر از سالها پیش درست وقتی که من در تاهل مرد دیگری بودم❌
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
کانال رسمی فاطمه خاوریان(سایه)
نیل
7200
در VIP به پارت 690 رسیدیم و با توجه به نزدیک شدن به پایان داستان، به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت!❌
درصورت تمایل برای جلوتر خوندنِ داستان، مبلغِ ۴۵ هزارتومن به کارت زیر واریز کنید و رسید رو همراه اسم رمان به ادمین بفرستید. بانک ملی، فاطمه زایری:
6037 9973 6387 4091
آیدی ادمین جهت ارسال رسید:
@Novelll000
میانبر پارتها:👇🏼
https://t.me/c/1918867713/257
1 03600
Repost from N/a
- آقا؟
صاحب این صدا را عجیب میشناخت. بارها در حیاط دانشکده از دور نگاهش کرده بود؛ به راه رفتنش، خندیدنش و جسارتی که آن سالها در کمتر دختری دیده میشد. سرش را که بالا آورد، دختر جزوهای که دستش بود را به طرف او گرفت و با صدای پر شر و شورش گفت: میشه این جزوه رو کپی کنید؟
میتوانست بگوید، نه؟ دیرم شده؟ همین حالا هم بیشتر از یک ساعت اضافه ماندهام؟ جزوه را گرفت و گفت: نیم ساعت دیگه خوبه؟
دختر خواست تشکر کند که دوستش با سقلمهای به پهلوی او مانع شد. نگاهی به دوستش انداخت. بعد با حالتی با نمک گفت: نه... یعنی ما یه کم دیرمون شده، باید زود بریم خونه. میشه فردا بیایم بگیریم؟
کاش میتوانست بگوید، بیا! خودت بیا. خودت تنها. بدون همراهی چشمان غریبهای که نمیگذاشتند آن جوری که میخواهم نگاهت کنم. گفت: باشه. فقط همین ساعتا بیاین که خودم باشم. اسمتون؟
تکه کاغذی برداشت و وانمود کرد که اگر اسم او را ننویسد تا چند دقیقهی دیگر یادش میرود. لبهای دختر از هم گشوده شد و بدون مکث گفت: مهربان اوسیوند.
به خودش که آمد نه دختر مقابلش بود و نه دوستش. لبهایش تکان خورد و بیصدا اسم او را نجوا کرد.
مهربان! قشنگ نبود؟ زیادی به او نمیآمد؟ روی آن صورت مثل ماه بیش از اندازه نمینشست؟
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
45600
Repost from N/a
-شوهر داری اون وقت من لامصب هنوز خرابتم....!
خیره به چهرهام با غمی که در مردمک چشمان سیاهش دو دو میزند سیگار میکشد.
-بلده تنتو....؟! میدونه باهات چطور رفتار کنه....؟!
صورتم گُر میگیرد و گونهام سُرخ میشود.بس نمیکرد؛حال خرابم را نمیدید که داشت گذشتهها را زنده میکرد.
-اون شب تو کلبه رو یادته...؟! وقتش بود ... زیر دلتو تا صبح ماساژ دادم...اذیت بودی....
مگر میشد یادم برود.همان شب که رد دستهایش دوست داشتم تا ابد بماند.
سیبک گلویش سخت میلرزد:
-هنوزم اذیت میشی ؟!
بغض گلویم را پس میزنم و لبهایم بیجان تکان میخورد:
-نه بهتر شدم....!
باز هم بد برداشت میکند که دیوانهوار سر تکان میدهد:
-اره میدونم دخترا بعد از ازدواج بهتر میشن...!
کاش مادرم امشب دعوتم نمیکرد.ما حالا هر دو غریبهایم.سالها پیش خواستنش تمام زندگیم را زیر و رو کرد و حالا نخواستن داشت جانم را میگرفت.
-تو از هیچی خبر نداری دانیار !
عمیق و خیره نگاهم میکند و لبخند تصنعی میزند.
-مهم نیست...چیزایی که باید میدیدم و دیدم....شوهرت ندیدم البته...؟
-من و اون....
صدای باز شدن در و صدای سلام واحوالپرسی سپهر می آید و من نفسم میرود:
-مادر جون چی درست کردی واسه داماد همیشه گشنهات...؟!
میبینم چطور دستهایش مشت میشود و چشمهایش پُر از تنفر...صدای آرام مادر را نمیشنوم؛گوشم پُر است از صدای سپهر و قدمهایش که نزدیک میشود.
-نیلا کجاست مامان....؟
چشمهایش که به هردوی ما میفتد با خشم نزدیک میشود و بازویم را چنگ میزند.
حال مخالفت ندارم.نفس نفس از خشم میزند:
-تو چرا گورتو از زندگی زن من گم نمیکنی....؟حالیته زن شوهر دار یعنی چی...؟
صدایش را بلند میکند :
-که لاس میزنی با زن من...!
او غیرتی بود؛طاقت نداشت.به من کسی از برگ گل نازکتر بگوید.میبینم چطور سیگارش را پرت میکند و روی تنش میخوابد و میزند و مادرم سراسیمه میآید.
چشمهایم سیاهی میرود و رمقی برای سرپا ماندن ندارم ولی حرف هایش آبی میشود روی آتش دلم:
-کثافت بیهمه چیز حق نداری به اونی که از برگ گل پاکتره یه کلمه حرف بزنی....
چقدر صدایش گرفته و پُر از درد است.من فکر میکنم چرا این شب جهنمی لعنتی تمام نمیشود:
-شوهرشی درست ولی حق نداری هر گوهی بخوری فهمیدی....
❌❌❌❌
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
❌پای دوس پسر سابقم به زندگیم باز شد؛مردی که سالها پیش عاشقانه باهم قول و قرار ازدواج گذاشته بودیم حالا برگشتهبود؛جذابتر و کلهخرابتر از سالها پیش درست وقتی که من در تاهل مرد دیگری بودم❌
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
کانال رسمی فاطمه خاوریان(سایه)
نیل
56210
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.