سـردسـته...🥀
•﷽• سردسته نه سردسته اشرار است نه سر دسته اوباش فقط با صدای خدادادیاش سردسته عزاداران میایستد و فریاد میزند: مظلوم حسین... عطشان حسین... بیکس حسین... حسین حسین حسیــــــن...
Больше35 961
Подписчики
-13624 часа
-7817 дней
+5 53630 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
Repost from N/a
اومدم وارد مغازه شم یه پسره اومد ایستاد جلوم
- ببخشید آقا شما میدونید صاحب این کله پزی کیه؟
حرصم گرفت
درسته هیکلم یکم صاف و صوفه! درسته تیپم یکم مردونهست؛ ولی آخه کجای صورتم شبیهه یه مرده؟
- شما؟
به یه سمت اشاره کرد
رد دستش رو دنبال کردم
یه پسر تقریبا دومتری متری به ماشین لوکسش تکیه داده بود و چهرش در هم بود
- ایشون صاحب باشگاه روبرویی هستن! با صاحب اینجا حرف دارن! شما میشناسینشون؟
پس اونی که گیر داده حتماً در مغازم و تخته کنه اینه؟
اصلاً دلم نمیخواست جلوی مغازه بحثی بشه!
پس وانمود کردم نمیشناسم!
نخیری گفتم و برای اینکه سوال دیگهای نپرسه فوراً رفتم توی مغازه و یه راست رفتم توی آشپزخونه
حافظ داشت کلهها رو میریخت تو قابلمه
سلام کردم و رفتم روپوشم و برداشتم و پوشیدم و کلاه و ماسکم رو گذاشتم و رفتم سراغ پیارها
حافظ پرسید: در همی؟
- من کجام شبیهه یه پسره؟
خندید
- برو آرایشگاه یکم به خودت برس! پشمات و برن! از بس بلند شده دیگه منم تشخیص نمیدم زنی!
اومدم حرصی یه چیزی بهش بگم سامر سراسیمه وارد آشپزخانه شد
- دارن میان! دارن میان اینجا!
- کی و میگی؟ چرا هول کردی؟
- سردار و دار و دستهاش! دیشب با چند تا از بچههای عضلهای باشگاه اومدن مغازه رو بهم ریختن واولتیماتوم دادن تا امروز مغازه رو خالی کنیم!
- چی؟ چرا به من حرفی نزدی؟
- سعی کردم خودم قانعش کنم؛ ولی طرف هیچی حالیش نیست و به طرز عجیبی ضد کله پاچهست! حتی از بوشم تمام مدت صورتش جمع بود!
آه از نهادم بلند شد
این و دیگه کجای دلم بذارم؟
- اون غول بیابونی دو متری طاقت بوی کله پاچه رو نداره برای من شاخ شونه میکشه؟
- صاحب اینجا کیه؟
با دیدن هیبتش دم آشپزخونه و شنیدن صدای جدی و کلفتش؛ اونم با سه چهار نفر همراهش یه لحظه کرخیدم
اما سعی کردم خودم و نبازم
رفتم سمتش و برای اینکه باابهتتر به نظر بیام دست به کمر شدم
- بفرما!
به معنای واقعی کلمه تعجب کرد
- تو نیم وجبی صاحب اینجایی؟
انگار باور نکرده باشه نگاهی به اطراف انداخت
- بگو خودش بیاد! کجا قاییم شده؟
آدمهاش خندیدن؛ ولی خودش همچنان جدی بود و به نظر اصلاً شوخی نداشت
- خودمم! بله؟ حرف حسابتون چیه؟
ابرویی بالا انداخت و سر تا پام و برانداز کرد
- زنی؟
https://t.me/+hFgXMDu4A2xjYzI0
https://t.me/+hFgXMDu4A2xjYzI0
https://t.me/+hFgXMDu4A2xjYzI0
https://t.me/+hFgXMDu4A2xjYzI0
https://t.me/+hFgXMDu4A2xjYzI0
من یه دختر کله پزم....
خیلیها اعتقاد دارن اینکار مختص مردهاس ولی من خوب از پسش بر میام
اما درست از روزی که باشگاه کنار کله پزی و یکی خرید همچی تغییر کرد
اون یه مرد گنده و عظیم و جسه و شیک و پیک ضد کله پاچهست که میخواد هر طور شده در مغازهی من و تخته کنه؛ اما...🔥💦
1 88210
Repost from N/a
🪷🌱
#پارتــ۳۶
- من انقد بیناموس و بیرگ نیستم تورو طلاق بدم! غلط کردی زن من شدی وقتی میدونستی همچین اخلاق سگی دارم. وقتی از اول میدونستی، غلط میکنی الان دنبالِ طلاق باشی!
از جایش برخاست و زهرا هم به تبعیت بلند شد.
- من زنت شدم چون فکر میکردم مردونگی و غیرتت به قدری هست که اجازه ندی زنت با گریه سر رو بالش بذاره! فکر میکردم به قدری مرد و باشرف هستی که ناموستو واسه خاطرِ یه عشق قدیمی اذیت نکنی!
دستهای بزرگش بدون هیچ کنترلی، گردنِ زن را چنگ زده و با چشمهایی قرمز و دریده، صورتش را نزدیکش برد.
- خفه شو... هرچیزی که گفتم و قبول کردی زهرا، تو خودت خواستی این زندگیِ نکبتو!
بغضش را قورت داده و با لبهایی لرزان، به سختی گفت:
- نکن!
دستش را جدا کرده و به موهایش چنگ زد.
چندبار نفس گرفت و چند قدمی از زهرا فاصله گرفت.
- من بهت خیانت نکردم زهرا، اگه دلم باهات نبوده هم از روز اول بهت گفتم! از سگ کمتری اگه بگی بهت قول دادم کسیو فراموش کنم و به تو محبت کنم! قول دادم؟
سوالش را با هوار کشیدن میگویید و زهرا تنها سرش را به چپ و راست تکان میدهد.
پس از چند ثانیه که مرد آرام تر شد، به سویش رفت.
- خاویر من نمیخوام باهات زندگی کنم... طلاق میگیریم، قول میدم ازدواج نکنم و فقط با بچه بمونم.
خاویر قهقههای هیستریک سر داده و به صورت گریان زنش خیره ماند.
- من پشت گوشام مخملیه؟!
بازو های زهرا را با دوست گرفته و دخترک را مقابل خودش کشاند.
تکانی به تنش داده و با لحنی قاطع لب زد.
- بارِ دیگه بشنوم اینارو، لب و دهن خوشگلتو بهم میدوزم! میدونی که هرچی بگمو انجام میدم.. نه؟ فکرِ طلاق و کلا از ذهنت بیرون کن. آره من معنی غیرت و اشتباه فهمیدم، تو بیا و حالیم کن، میتونی؟ کدوم حرومزادهای میتونه بیاد معنی واقعیشو یادم بده؟ ها زَرا؟ کسی میتونه تا بگیم بیاد یاد بده! میتونه؟
آب دهانش را قورت داده و به سختی پاسخگو شد.
- هیچکس نمیتونه!
با رضایت سرش را تکان داد و لبخندی زد. روانی بودنش را خودش هم میدانست و اقدامی برای بهتر شدن نمیکرد؟!
وقتی بازو هایش را رها کرد، زهرا نفسی آسوده کشیده و سوی اتاقش رفت.
- من لباس میپوشم میرم خونه مادرم.
خانه را طوفان زده بود و حالا هردو به قدری خسته بودند که باید حالتی عادی به خود میگرفتند و طوری رفتار میکردند که گویا چیزی نشده!
ذاتا بحث با خاویر بینتیجه بود و دخترک هرچقدر هم تلاش میکرد، خشم و غضب این مرد را نمیشد خاموش کرد.
خاویر تنها سری تکان داده و سیگاری آتش زد.
هرچقدر هم به زهرا بیمیل باشد، او را ناموس خودش میدانست و برایش مهم بود که تا همیشه برای خودش بماند...
آدمِ روانی مگر شاخ و دم داشت؟!
https://t.me/+iJepoNc0nftjNjA0
پس از اینکه لباس پوشید، از اتاق خارج شده و نگاهش را دور و اطراف خانه چرخاند.
متوجه شد که خاویر در حیاط است و با قدمهای آرام خودش را به آنجا رساند.
خاویر زیر درختِ آلبالو نشسته بود و مشغول سیگار کشیدن بود.
نفسی سنگین از ریه خارج کرده و به سویش رفت.
چقدر یک آدم باید بی منطق باشد که مردی به دیوانگی و سنگ دلی خاویر را دوست داشته باشد!؟
نگاهِ قرمز شده و کلافهاش به صورت زهرا دوخته شد و زن لبخندی زد.
- زنگ میزنی آژانس؟
به کنار خودش اشاره کرد.
- بیا بشین... خودم یکم دیگه میرسونمت.
زهرا بدون حرف، نشست و منتظر به مرد نگاه کرد.
سیگاری که میان دستانش بیهدف میسوخت را به گوشهی لبش فرستاده و با اخم به زن نزدیک شد.
انگشتِ شستش را به آرامی به لبهای قرمزش کشیده و در همان حال زمزمه کرد.
- چیه مالوندی به لبات!
شانه بالا انداخت و دست خاویر را گرفت.
- خرابش میکنی.. رنگش جیغ نیست که، چکارش داری؟
مرد نگاهش را بالا کشیده و با خشمِ اندک و حرصی آشکارا، لب جنباند.
- خوشم نیومد ازش! بهت نمیاد اصلا...
https://t.me/+iJepoNc0nftjNjA0
https://t.me/+iJepoNc0nftjNjA0
من زهرام، دختری که خانوادش پسش زدن و مجبور شد با یه گنده لات دیوونه که عاشقش نیست عقد کنه و...🔗
https://t.me/+iJepoNc0nftjNjA0
https://t.me/+iJepoNc0nftjNjA0
69510
Repost from N/a
شب حجله شوهرم بود با هووم ومن اسپند روی آتیش بودم .
امشب مرد من بیوه برادرشو به اذن خانوم تاج می برد حجله که رسم به جا بیاره وستون خونه برادر مرده اش بشه.
- چته غمبرک زدی آدم رغبت نمی کنه نگات کنه؟
خانم تاج سیاه تنش رو درآورده بود بعد یکسال. رو برمی گردونم .
- حلال خداست ، تو حروم می دونی ضعیفه؟
حلال خدا به من می رسید حلال می شد ولی وای به وقتی که حاجی دست از پا خطا می کرد خشتکش را همین زن سرش می کشید.
- پاشم بشکن و بالا بندازم شوهرم دوماد شده؟
- غربتی بازی در نیار عروس تو دخترزایی ،هووت پسرزا !
مهبد به من گفته بود موی گندیده دخترمان را با صد پسر عوض نمی کند ولی امشب هووی من را به طمع پسردار شدن می برد حجله.
- پسر من پشت می خواد میراث خور می خواد. به دلم برات شده ماه نشده دومنش سبز میشه پسرمو صاحب اولاد پسر می کنه.
نیشخند می زنم .
- تو هم نشین تنگ در، برو جلو چشم نباش ...
وایساده بودم جلوی در حجله می خواستم با چشم خودم ببینم که هووی من را می برد حجله. آن مرد نامرد که عشقش من بودم.
صدای هلهله آمد ، قلبم دردش آمد ، دست توی دست آن زن آمد از جلوی من رد شد، خانوم تاج کل می کشد و من اشکم می چکد، نگاه مرد نامرد من، برمی گردد به من.
به من قول داده بود زیر بار این رسم و رسوم نمی رود و حالا عروس می برد به حجله.
با چشم اشکی دست می برم جلوی دهنم و منم کل می کشم، نگاهش غمگین است بی معرفت من، گل پرپر می کنم روی سرش.
نگاه کل فامیل به من است ، سیاه تن کردم سیاه مردی که دوستش داشتم و حالا بعید بدانم.
- توکا!
می خواهد من را متوقف کند بازویم را بگیرد پس می کشم.
- مبارکت باشه عزیزم ، چه بهت میاد کت و شلوار دومادی .
نقل می پاشم سر خودش ، کت و شلوار فیت تنش بود ، نگاه زنی که آوار شده سر زندگیم هم به من است.
- براش پسر بیار ، پشت بیار وارث بیار ، من که نتونستم...
- توکا جان ...
با پشت دست اشک هایم را پاک می کنم.
- جان ننداز پشت اسم من تازه عروست ناراحت می شه پسر حاجی !
پشت می کنم ، چمدانم را بسته بودم، فقط می خواستم ببینم که چطور می تواند از روی دلم رد شود که دیدم، دیگر دیدنی اینجا ندارم.
از لای جمعیت رد می شوم، من باید می رفتم عمارت سپه سالار ها دیگر خانه من نبود .
https://t.me/+49dBuP7dpqw2MjZk
- مامانی کجا میریم؟
دست دخترکم را سفت می چسبم.
- می ریم یه جایی که دست کسی بهمون نرسه عزیزم.
- بابا با زن عمو علوسی کرده ؟
بینی بالا می کشم .
- تندتر راه بیا قشنگ مامان.
- سلدمه مامانی.
- دورت بگردم من ، می برمت یه جا که سردت نشه ..
https://t.me/+49dBuP7dpqw2MjZk
https://t.me/+49dBuP7dpqw2MjZk
یکسال بعد
- توکا!
می خواهم لای در را ببندم کفشش را میگذارد لای در.
- شهرو الک کردم پی ات ، نبند درو لامصب بذار یه دل سیر ببینمت.
من حتی توی چشمش هم نگاه می کنم.
- پسردار شدی؟
خبرش را داشتم صاحب یک پسر شده بود بعد یکسال تازه فیلش یاد هندوستان کرده بود من را می خواست.
- پسر میخوام چیکار ؟
- برو رد کارت ، من غیابی طلاق گرفتم.
- فکر کردی تخممه؟ من اومدم ببرمت !
ببرد ؟ با پای خودم نرفته بودم که او برم گرداند به ان خانه.
- نعش من نمی بری تو خونه ای که اون زنه هست !
https://t.me/+49dBuP7dpqw2MjZk
https://t.me/+49dBuP7dpqw2MjZk
https://t.me/+49dBuP7dpqw2MjZk
https://t.me/+49dBuP7dpqw2MjZk
1 66840
Repost from N/a
#پارت_۱
- دختری که دنبالشیم اون دختر دستفروشه است.
با تعجب به جایی که اشاره کرده بود نگاه کردم!
کسی که اگر او نمیگفت نمیفهمیدم یک دختر است!
دختری ریزه میزه که هودی مشکی به تن داشت، کلاه هودیاش را روی آن یکی کلاه بر سرش کشیده بود و داشت با صدای بلند داد میزد:
- آقایون، داداشا، تیشرت دارم اعلاء، بیاین که آتیش زدم به مالم، بدوئین که چند تا دونه بیشتر نمونده...
هیج جوره نمیتوانستم باور کنم این دختر پسرنما همان دختریست که ماهها دنبالش بودیم!
پس برای اطمینان پرسیدم:
- جناب سرهنگ شما مطمعنی این دختر همون هناس احمدیه؟!
پاکتی از روی داشبورد برداشت و به دستم سپرد.
- خودشه سرگرد، هناس احمدی، دختر بابک احمدی، کسی که ما به وسیلهی اون باید به سوژه برسیم.
همراه با بالا پریدن یک تای ابرویم پاکت را باز کردم و تک عکسی که داخلش بود را بیرون کشیدم!
عکس را بالا گرفتم و همزمان چشم به آن کوچولوی همچنان در حال زبان بازی دوختم!
خودش بود!
این دختر دستفروش هناس احمدی بود!
تنها سر نخمان برای رسیدن به آن کثافت بیشرف.
شنیدن صدای سرهنگ باعث شد نگاه از دختر بگیرم و خیره در نگاه جدی خودش شوم:
- این آخرین شانسمونه، باید پیداش کنیم، خوشبختانه یا بدبختانه تنها راه رسیدنمون به اون همین دختره، برای همین این شانس آخر رو به تو سپردم، بعد از شهادت سرگرد یونسی فقط میتونم به تو اعتماد کنم.
با یادآوری آن روز مرگبار کولهام را از جلوی پا برداشتم، دستهاش را به چنگ گرفتم و از بین دندانهای از خشم چفت شدهام غریدم:
- لازم باشه جونمم میدم اما این شانس رو از دست نه.
بعد از سلامی نظامی دستم را به دستگیرهی در گرفتم اما قبل از پیاده شدن شنیدم:
- علیسان به خدا سپردمت پسرم، مواظب باش.
پلک بستم و او را با چشمهای سرخش تنها گذاشتم.
سر چرخاندم و خیرهی دخترک دستفروش شده زیر لب پچ زدم:
- ما با هم خیلی کار داریم هناس خانوم.
https://t.me/+rZ01LZWIX6dlZGU0
https://t.me/+rZ01LZWIX6dlZGU0
من علیسانم...
سرگرد جدی و مذهبی که بابت از دست دادن رفیقم بد شکارم و دنبال کسیام که منو به این حال انداخته.
ولی تموم سرنخام میرسن به یه دختر دست فروش! دختر دست فروش ریزه میزهای که با بیادبی و گستاخیش کفرمو در میاره ولی من باید ازش استفاده کنم پس اونو میدزدم و...
https://t.me/+rZ01LZWIX6dlZGU0
فول عاشقانهای که با هر پارتش دلتون ضعف میره...🫠🫠🫠
داستانی #عاشقانه_پلیسی_مافیایی بینِ دختری از جنوبِ شهر با سرگردِ مملکت🥹😍
32900
#پارت۲۳۵
نفسم را بیرون میدهم، دیگر مطمئن هستم که نمیتوانم با نبودنش کنار بیایم.
- من نمیتونم بهتون جواب درست و حسابی بدم ولی میتونم اطمینان بدم که جای بدی نیست... امنیت داره آرامش داره و چیزی که براش خیلی مهمه... آزاده!
خداحافظی میکند، سمت ماشینش میرود.
- دعا کن... دعا کن فقط درست بشه... گفتنش خوب نیست ولی این ماه بدون اینکه بقیه بدونن از سهم خودم براش ماهیانه ریختم فقط برای اینکه حس نکنه سرباره... دستش بیشتر باز باشه.
تازه میفهمم از کجا آن همه خرج میکند.
- یکی امروز بهم گفت خدایی رو به خدا بسپر... تو بندگی و توکل کن... به خدا توکل کن.
دیگر کامل از او جدا میشوم، در هر قدمم فکر او بود. چه میکند... چه پوشیده... امروز غذا چه خورده است... چه کارهایی کرده است...
داشتم دیوانه میشدم، درون حبابی بنام دلآرا انگار حبس شده بودم.
به عادت همیشه زنگ در را زدم و بعد کلید انداختم، در را کامل باز نکرده بودم که صدای قدمهای شتابان کسی را شنیدم.
تا بخواهم سر بلند کنم دخترک مانند شبح وارد خانه شد. با خودم غرغر کردم
- یه ذره رخ بده خب خسیس!
سر بلند کردم سوی آسمان...
هوا گرفته بود، نمیدانم چرا دیگر برف نمیبارید... ابرها هم قهر کرده بودند.
- سلام...
نگاهش که کردم، خستگیام پرکشید... لبخندش اعتیاد دل خرابکن من بود.
آخ... آخ... آخ... تو ویآیپی شب عروسیه😱😈🔥🔥
پسرم دوماد شده دخترمم چه عروسی شده😍🫦
پارت ۴۸۰ آپ شده کل پارتای هفته آینده حتی😉، هشت ماه از اینجا جلوتریم
برای داشتن ویآیپی 41.000تومان به شماره کارت زیر واریز بزنید👇👇👇
6219861930441265
حکیمزاد
@armadmin_vip
❤ 96
1 775100
من نباتم...
یه دختر هجده ساله و نازپروردهی کل خاندان...
شهر دیگه دانشگاه قبول میشم و اونجا من رو میفرستن پیش امیررضا، پسر عموم که از کل خاندان طرد شده، اونم بخاطر رابطه با زن برادرش!
بابام میگه حتی نباید بیشتر از یه سلام، حرفی بینمون رد و بدل شه!
اما اون با همه تصوراتم فرق میکرد!
یه مرد منزوی و خشن بود که آدمم حسابم نمیکرد و...
من عاشق این شدم که پا بذارم روی خط قرمز پدرم و امیررضا رو عاشق خودم کنم
وقتی دیدم با محبتهام نمیتونم دلش رو نرم کنم، دست گذاشتم روی نقطه ضعف مردونهش...
با یه لباس خواب که همهی زنونگیم رو به نمایش میذاشت وارد اتاقش شدم و نفسش رو بریدم...
نتونست مقاومت کنه و...
https://t.me/+36M1TTtXwPowYjY0
1 66220
من نباتم...
یه دختر هجده ساله و نازپروردهی کل خاندان...
شهر دیگه دانشگاه قبول میشم و اونجا من رو میفرستن پیش امیررضا، پسر عموم که از کل خاندان طرد شده، اونم بخاطر رابطه با زن برادرش!
بابام میگه حتی نباید بیشتر از یه سلام، حرفی بینمون رد و بدل شه!
اما اون با همه تصوراتم فرق میکرد!
یه مرد منزوی و خشن بود که آدمم حسابم نمیکرد و...
من عاشق این شدم که پا بذارم روی خط قرمز پدرم و امیررضا رو عاشق خودم کنم
وقتی دیدم با محبتهام نمیتونم دلش رو نرم کنم، دست گذاشتم روی نقطه ضعف مردونهش...
با یه لباس خواب که همهی زنونگیم رو به نمایش میذاشت وارد اتاقش شدم و نفسش رو بریدم...
نتونست مقاومت کنه و...
https://t.me/+36M1TTtXwPowYjY0
3 90820
امیررضا مردی طرد شده از خانواده و کسی که شرایط زندگیش ایجاب می کنه خشک و سرد باشه؛ با ورود نبات به زندگیش احساساتش مختل می شن!
نبات برای شکستن شیشه ی دلش و رد کردن خط قرمزاش از هیچ کاری دریغ نمی کنه و حتی خودش رو در اختیار امیررضا می ذاره......
امیررضا بعد از چشیدن سیب ممنوعه معتاد دختر عموی فسقلیش می شه و حتی ناراضی بودن خانواده ها هم جلوشو برای رسمی کردن این رابطه نمی گیره....
با حامله شدن یکهویی نبات همه چی بهم می ریزه و........❌
https://t.me/+36M1TTtXwPowYjY0
1 62710
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.