cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

〖ســ❈ــودای خــ🩸ــون〗‌

﷽ خواندن این رمان به افراد زیر 18 سال توصیه نمی‌شود📵 پارت‌گذاری روزانه، به جز روزهای تعطیل و پنجشنبه🩸 به قلم: Miah

Больше
Рекламные посты
1 204
Подписчики
-624 часа
-317 дней
-15730 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

#ســودای_خــون #𝐸𝑝𝑖𝑠𝑜𝑑𝑒15 ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌♥️🖇 گیلدا به محض اینکه متوجه‌ی قصد گرگ شد، بدنش را منقبض کرد و تقریبا نالید: تمومش کن! تو که کارت رو کردی... بذار برم! گرگ برای لحظه‌ای دست از کار کشید، مردمک‌هایش را با طمأنینه سمت چشمان ملتمس گیلدا سوق داد و زمزمه کرد: تو کسی نیستی که برای من تعیین می‌کنه چیکار کنم یا نکنم! من هر موقع دلم بخواد عقب می‌کشم و اگه دل من بهم بگه تا خود شب باید روی این تخت زیر سلطه‌ی من باشی، تو بی‌حرف اضافه میگی چشم و بدون مقاومت می‌ذاری کارم رو بکنم! دروغ که نداشت، گیلدا از چشم‌های این گرگ می‌ترسید، این چشم‌ها متعلق به کسی بودند که بدون لحظه‌ای تردید جان هر کسی را که می‌خواست می‌گرفت. و ترس، این عامل بقای انسان، وادارش می‌کرد برای نجات خودش تن به هر کاری بدهد، حتی اگر آن "کار" تقدیم کردن خودش به یک گرگ مرموز و ترسناک بود! آب دهانش را به همراه بغضی که در گلویش گیر کرده بود پائین فرستاد و سعی کرد تصور خیانتِ به نکیسا که در ذهنش شکل گرفته بود را نابود کند. کسی که قصد داشت او را تحریک کند یه انسان نبود، یک گرگ بود که جانش را تهدید می‌کرد و اگر سرکشی به خرج می‌داد خونش را می‌ریخت! گرگ از چشمان گیلدا خواند که مطیع شده، ترس همیشه کار ساز بود! نیشخندی زد و باز سرش را پائین برد و این بار آشکارا روی سینه‌ی گیلدا کشید و آنقدر به این کارش ادامه داد که شهوت کم کم درون وجود دختر جوانه زد و دستش که روی سینه‌هایش را پوشانده بود شل شد. نیشخند نقش بسته روی لب‌های گرگ عمیق‌تر شد و با صدایی دورگه دستور داد: دستات رو بردار! گیلدا از خودش متنفر بود، از خودش و احساس شهوتش که داشت کنترل ذهنش را به دست می‌گرفت و او را مطیع می‌کرد، آنقدر رام که بدون هیچ مخالفتی دست‌هایش را برداشت و در عوض با آنها صورت سرخ شده از خجالت را پوشاند. گرگ طوری به بالا تنه‌ی برهنه‌ای او نگاه می‌کرد که گویا به شی مقدسی خیره شده! پر از تحسین و اشتیاق! به آرامی تنش را پائین کشید و از سر بدجنسی نفس داغش را روی سینه‌ی گیلدا خالی و حس نیاز را بیشتر در بدن او بیدار کرد. مغز گیلدا رو به خاموشی رفته بود اما نه در حدی که خودش برای ادامه‌ی کار التماس کند، گرگ با دیدن مقاومتش پوزخند صداداری زد و زبانش را روی نوک سینه‌ی گیلدا کشید که صدای آهش را بلند کرد. گیلدا با دست محکم جلوی دهانش را چسبید تا صدایش بیرون نرود اما گرگ به طرز لعنتی کارش فوق‌العاده بود و هر از گاهی ناله‌های بلندی از بین انگشتان گیلدا فرار می‌کرد. گرگ کم کم رو به پائین پیشروی کرد و زمانی که زبانش روی شکم دختر نشست، گیلدا از شدت لذت قوسی به کمرش داد و کم مانده بود از شدت نیاز زیر گریه بزند... ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌♥️🖇
Показать все...
❤‍🔥 26👍 8😈 5😱 3😍 3🤔 2🤨 2🫡 2💋 1
#ســودای_خــون #𝐸𝑝𝑖𝑠𝑜𝑑𝑒14 ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌🍷⛓ گیلدا می‌دانست از عمد این کار را می‌کند، تنبیه بود دیگر، طراحی شده بود تا عذاب روح و جسم شود! گویا در همین دو ملاقات کوتاهشان این گرگ متوجه شده بود که گیلدا آفریده شده تا سرپیچی کند، زیر بار حرف زور نرود و هر چه دلش می‌گوید گوش کند. اما گرگ، او دقیقا نقطه‌ی مخالف گیلدا بود، کسی که به دنیا آمده تا دستور دهد، سرکشی را تحمل نکند و هر چه را بخواهد داشته باشد. ترکیب این دو نفر به فاجعه ختم می‌شد! هر چند گرگ نمی‌گذاشت اوضاع به همین منوال پیش برود، اگر چیزی را می‌خواست، به دستش می‌آورد، اما امان از روزی که باب میلش نبود، آن را خرد می‌کرد تا همان‌طور که خودش می‌خواهد شکلش بدهد. با نشستن زبان مرطوب و داغ گرگ روی ترقوه‌اش پلک‌هایش را محکم اما با بیچارگی روی هم فشرد، ماجرای دیشب باز هم داشت تکرار می‌شد و گیلدا می‌دانست دندان‌های تیز گرگ فاصله‌ی چندانی با شاهرگش ندارند، یک اشتباه کافی بود تا گرگ تخت گیلدا را غرق خونش کند! نمی‌فهمید چرا بین این همه آدم این گرگ باید دست روی او بگذارد، مگر چه چیز خاصی در وجودش بود که این موجود به این شدت او را می‌خواست! افکارش با پیچیدن درد و سوزش ضعیفی در بالای سینه‌اش همگی به یک باره محو شدند و پلک‌هایش را به سرعت از هم فاصله داد. با مردمک‌های لرزان و چشمان گرد شده به دندان‌های تیز گرگ که روی پوست تنش خراش می‌انداختند خیره شد و نفس‌هایش تند شدند! +داری... چیکار می‌کنی؟ گرگ در همان حالت ابروهایش را بالا فرستاد و فشار دندان‌هایش را کمی بیشتر کرد که دردی با شدت بیشتر در تن گیلدا پیچید و "آخ" ضعیفی از دهانش در رفت. بغضی که به گلویش چنگ انداخته بود، به سرعت پیشروی می‌کرد و اشک در چشم‌هایش حلقه زد! حالش از این وضعیت بهم می‌خورد! گرگ که متوجه‌ی تغییر حالت گیلدا شده بود و می‌دانست یک قدم بیشتر نمانده تا سد اشک‌هایش بشکند و زیر گریه بزند، کمی از او فاصله گرفت و در حالی که به مردمک‌های گیلدا نگاه می‌کرد گفت: مارکت کردم! اینجوری هر جا بری من می‌تونم خیلی راحت پیدا کنم، از اونجایی که خیلی تخس و سرکشی نیازت میشه! گیلدا دلش می‌خواست با تمام توان مشتی در آن صورت از خودراضی بکوبد اما دستانش بدجوری بند بودند! +خیلی کثافتی! وقتی این کلمات را به زبان می‌آورد صدایش می‌لرزید اما گرگ در جواب خم شد، زبانش را روی جای دندان‌هایش که قرمز شده بودند کشید و از عمد آن را کمی پائین‌تر هم فرستاد تا گیلدا را تحریک کند...! ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌🍷⛓
Показать все...
😈 16❤‍🔥 6👍 4🔥 2😱 2 1😍 1🌚 1💋 1
#ســودای_خــون #𝐸𝑝𝑖𝑠𝑜𝑑𝑒13 ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌🩸📓 عرق سردی به سرعت روی کمر گیلدا نشست که نمی‌دانست از شدت شرم است یا ترس، درک اینکه چگونه اتفاقات پشت سر هم ردیف می‌شوند تا کار او با این گرگ به اینجا کشیده شود کمی سخت بود. نمی‌فهمید چرا تک تک حرف‌ها و حرکاتش به نفع این موجود برمی‌گردند و او را به خواسته‌اش می‌رسانند!؟ برای لحظه‌ای تنها نفس‌های سنگین او بودند که سکوت حکم‌فرما بر اتاق را می‌شکستند. افکار به سرعت درون ذهن گیلدا تزریق می‌شدند و او را به هر سمت که دلشان می‌خواست می‌کشیدند. گرگ هم از عمد اجازه می‌داد تا گیلدا با افکارش خودش را خفه کند و بعد باز هم به او ضربه می‌زد: _چرا مجبورم میکنی حرف‌هام رو دوبار تکرار کنم؟ باید برای اینم یه تنبیه ثابت در نظر بگیرم؟ گیلدا دم عمیقی گرفت، مثل کسی که مدتی را زیر آب باشد و به تازگی به اکسیژن رسیده! بی‌اراده دستش سمت لبه‌های پیراهنش رفت و آنها را محکم چسبید. سرش را به طرفین تکان داد و مخالفت کرد: +من نمی‌خوام مثل یه عروسک هر کاری که تو میگی رو گوش و بهش عمل کنم. من یه آدمم و از خودم اختیار دارم، تو نمی‌تونی مجبورم کنی. خودش هم نمی‌دانست این حجم از جرأت را از کجا آورده که در آن چشمان درخشان زل زده و این حرف‌ها را به زبان رانده! گرگ طبق معمول این چند ساعت فقط تمسخروار گیلدا را نگاه کرد و دستور داد: _کاری که گفتم رو انجام بده! بغض بیخ گلوی گیلدا را محکم گرفت، متنفر بود از اینکه بقیه به او دستور بدهند و وادارش کنند کاری را انجام بدهد که قلبا از عمل به آن راضی نیست. باز هم از سر مخالفت سرش را تکان داد که گرگ این بار بلند شد، فاصله‌اش را با گیلدا کمتر از حد معمول کرد و تنش روی بدن ظریف گیلدا سایه انداخت: _مجبورم نکن به خشونت متوصل بشم دختر، گفتم پیراهنت رو دربیار و تو هم بی‌حرف اضافی انجامش بده. وحشتی که جثه‌ی بزرگ گرگ در وجود گیلدا ایجاد کرد از حس شرم و یا آن لجبازیِ بی‌جایش هم قوی‌تر بود. با دستان لرزان لبه‌های پیراهنش را در مشت گرفت و آرام آن را از تنش بیرون کشید. از سر عادت قبل از خواب لباس زیر نپوشیده بود و برای پنهان کردن سینه‌های برهنه‌اش مجبور شد سریع دستش را روی آن بگیرد! گرگ با این حرکت گیلدا پوزخندی زد و هیچ نگفت. آرام سرش را پائین برد و نفس داغ و پر حرارتش را روی پوست گردن گیلدا خالی کرد که لرزی به جان دخترک نشاند و در خودش جمع شد... ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌🩸📓
Показать все...
❤‍🔥 16👍 4 4🔥 3😍 1💋 1😈 1
#ســودای_خــون #𝐸𝑝𝑖𝑠𝑜𝑑𝑒12 ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌♥️🖇 مادر گیلدا هم با دیدن عکس‌العمل دخترش خندید و گفت: می‌دونی چی دیدم؟ دختر یکی یدونه‌ام که با موهای ژولیده و صورت رنگ پریده چسبیده به دیوار اتاقش و داره توهم دیداری می‌زنه. گیلدا که کم کم داشت شاکی می‌شد، با لحنی تند گفت: مامان! من نه وحشتناکم نه دارم توهم می‌زنم. به خدا یه چیزی اینجاست، یه گر... قبل از اینکه جمله‌اش را کامل کند، مادرش بلند خندید و به قصد بیرون رفتن از اتاق برگشت: _باشه خوشگل خانوم. با من جر و بحث نکن، الانم پاشو برو دست و صورتت رو بشور که وقت صبحونه‌ست... یادت نره موهات رو شونه کنی که می‌دونی روش حساسم. کلافگی در لحن و صدای گیلدا موج می‌زد: +چشم مامان! _آفرین. این را گفت و بدون حرف دیگری از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست. گیلدا دیگر هیچ راهی برای نجات خودش از این وضعیت پیدا نمی‌کرد، مخمصه‌ای که او داشت در آن دست و پا می‌زد، به هیچ وجه اتفاقی عادی و معمولی نبود که بخواهد در حل آن از کسی کمک بگیرد. اگر هم از کسی مشورت می‌خواست، یا ماجرا را به کل شوخی تلقی می‌کرد و یا هم او را دیوانه و عقل رَمیده می‌خواند! کلافه دستی به موهای گره خورده‌اش کشید و با گیر کردن انگشتانش میان یکی از آنها، صورتش در هم شد. بدون اینکه حواسش به گرگی که کنارش بود، باشد مشغول باز کردن گره شد که صدای خش‌دار او به شدت گیلدا را ترساند: _خب خب... می‌دونی من کسی‌ام که بدجوری به حرفی که می‌زنه پایبنده، و الان خیلی خوب به یاد میارم که چند دقیقه پیش وعده‌ی یه تنبیه رو بهت دادم... کمی مکث کرد تا گیلدا با صورت رنگ پریده و چشمان گرد شده‌اش به او خیره شود و بتواند ترس و گیجی را از اعماق نگاه دختر بخواند. نیشخندی زد و ادامه داد: _همین جا... روی این تخت... یه تنبیه خوب برات سراغ دارم. گیلدا ناخودآگاه به خودش لرزید، دستانش که در هوا خشک شده بودند پائین آورد و با وحشت در خودش جمع شد: +شوخی... میکنی...؟! خودش هم می‌دانست کوچک‌ترین ردی از شوخی در لحن گرگ نیست. اصلا چرا باید موجودی با این ابهت و قدرت با او شوخی می‌کرد، گرگی غیرعادی که جثه‌ای دو برابر گرگ‌های معمولی داشت، چشمان یاقوتی رنگش وحشیانه می‌درخشیدند، خزهای مشکی رنگش برق می‌زدند و صدایش قادر به بیدار کردن ترس و شهوت در وجود هر کسی بود! گرگ با چشم به گیلدا اشاره کرد و به آرامی اما همراه با بدجنسی لب زد: پیراهنت رو دربیار... ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌♥️🖇
Показать все...
❤‍🔥 18👍 6😍 3😈 2🔥 1🤔 1🌚 1🫡 1
#ســودای_خــون #𝐸𝑝𝑖𝑠𝑜𝑑𝑒11 ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌🍷⛓ به چند ثانیه نکشید که در به شدت باز شد و مادر گیلدا در حالی که هنوز لباس بیرون به تن داشت، وارد شد! با وجود اینکه گیلدا هر از گاهی سر مسائل بی‌اهمیت از این فریادها سر می‌داد، اما باز هم مادرش به سرعت در اتاق ظاهر می‌شد. _چی شده دخترم؟ گیلدا لبخند پیروزمندانه‌ای روی لب‌هایش نشاند و با خیال خام اینکه قرار است از دست گرگ خلاص شود، با دست به روی تخت و کنار خودش اشاره کرد: +این رو ببین مامان، این می‌خواست من رو بخوره! چشم‌های تنگ شده‌ی مادرش نشان می‌داد به سالم بودن مشاعر گیلدا شک کرده است. مردمک‌هایش چند باری بین گیلدا و جایی که با دست اشاره می‌کرد، به گردش در آمدند اما وقتی چیزی ندید، شانه‌ای بالا انداخت و گفت: خواب دیدی خیر باشه دختر! گیلدا باز نشستی نصفه شبی فیلم ترسناک نگاه کردی؟ چشمان گیلدا از بهت و تعجب لبریز شده بودند، نمی‌فهمید چرا و چطور مادرش نمی‌تواند گرگ به این بزرگی را ببیند؟! دستش همان‌طور که گرگ را نشان می‌داد در هوا خشک شده بود و دهانش مثل ماهی باز و بسته می‌شد اما کلمات درست را نمی‌توانست از لابه‌لای مغزش پیدا کند. این امکان نداشت، خودش به وضوح این گرگ را که با پوزخند گوشه‌ی لبش داشت مسخره‌اش میکرد، می‌دید. اما مادرش... گفته بود که فایده‌ای ندارد، و حتی هشدار هم داده بود که اگر دست از پا خطا کند تنبیه‌ش میکند اما گیلدا با سادگی تمام مادرش را صدا کرد. حالا که فکرش را می‌کرد، می‌دید صدا زدن مادرش کار احمقانه‌ای بود، حتی اگر گرگ را می‌دید هم کاری از دستش برنمی‌آمد، نهایتش این بود که از شدت ترس و شوک غش می‌کرد و روی دست گیلدا می‌ماند. تصمیمی که گیلدا با بی‌فکری گرفت دو سر باخت بود! _ولی حالا که فکر میکنم دارم یه چیز وحشتناک می‌بینم. گیلدا آنقدر گیج و عصبی بود که متوجه‌ی لحن شوخ مادرش نشد و سرش را به ضرب سمت مادرش چرخاند، آنقدر سریع که گردنش صدای بدی داد و صورتش از شدت درد در هم شد. گرگ با دیدن این صحنه پقی زیر خنده زد و زمانی که گیلدا نگاه شاکی‌اش را روانه‌اش کرد، تنها لبخندش عمیق‌تر شد و ابرویش را با طلبکاری بالا فرستاد.... ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌🍷⛓
Показать все...
❤‍🔥 15🤣 4👍 3🤯 3😍 1💋 1
#ســودای_خــون #𝐸𝑝𝑖𝑠𝑜𝑑𝑒10 ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌🩸📓 ورود حجمی از گرما به بدنش را از سر عصبانیت حس کرد اما ترس و احتیاطش دهانش را بست و اجازه داد کلمات نوک زبانش بمیرند اما بیرون نیایند. لب‌هایش چند باری از هم فاصله گرفتند اما تنها هوا را بلعید و هیچ نگفت، گرگ که سکوت او را دید، نیشخندی زد: _خوبه! داری کم کم یاد میگیری! ولی نگران نباش خودم همه چی رو بهت یاد میدم! گیلدا احساس می‌کرد خون کم کم در رگ‌هایش به جوشش می‌افتد و ترس داشت در پس‌زمینه‌ی ذهنش کمرنگ می‌شد! حالا که مهِ غلیظ وحشت داشت کنار می‌رفت عقلش به کار می‌افتاد، او باید راهی برای نجات دادن خودش پیدا می‌کرد. نمی‌توانست دست و بسته و تسلیم جلوی این گرگ شرور بماند و اجازه دهد تا از او سوءاستفاده‌ کند! چشمانش در اتاق می‌چرخیدند تا وسیله‌ای برای دفاع از خودش پیدا کند. او باید به تنهایی جان خودش را نجات می‌داد، به هر حال بعد از آن جیغ بلند که باعث شده بود حنجره‌اش به سوزش بیفتد، باز هم کسی برای سر زدند به او نیامده بود و این یک معنی بیشتر نداشت، او با این گرگ درنده در خانه تنها بود! احساسات مختلفی در وجودش به یکدیگر می‌پیچیدند، آب دهانش را پر سر و صدا پائین فرستاد و گلویش از شدت خشکی به سوزش افتاد. قلبش دیوانه‌وار خودش را به قفسه‌ی سینه‌اش ‌می‌کوبید و هر از گاهی با تیر کشیدن‌هایش قصد داشت ثابت کند او هم در این ماجرا حضور دارد. وقتی کوچک‌ترین وسیله‌ای برای استفاده از آن در برابر گرگ پیدا نکرد، مردمک‌هایش را با درماندگی به سمت او سوق داد. گرگ از ابتدا هم می‌دانست که چرا مدام مردمک‌های گیلدا به این طرف و آن طرف سرک می‌کشند و او همین‌طور می‌دانست که گیلدا قرار نیست به هدفش برسد. _قانون اول‌مون رو که یادت نرفته بیبی؟ گیلدا چشمانش را از سر حرص ریز کرد، نه او هیچ چیز را از یاد نبرده بود، اصلا چطور می‌توانست ماجرای آن شب نحس را از ذهنش پاک کند؟!؟ _بِیب!؟ این بار نوبت این بود که گیلدا دندان‌هایش را روی هم فشار دهد و به این فکر کند که چطور یک گرگ صدایی به این وحشتناکی و در عین حال جذابی دارد و می‌تواند "بیبی" را مثل آمریکایی‌های اصیل تلفظ کند؟! افکار گیلدا مثل گوله‌ی کاموایی در دستان یک بچه گربه‌ی بازیگوش شده بودند و تقریبا از همه چیز ناامید شده بود که با شنیدن صدای چرخیدن کلید در قفل، به خودش امد و جرقه‌ای در سرش به وجود آمد! دهان باز کرد تا فریاد بکشید که گرگ به صدای جدی و خشنی غرید: فریاد بزن و خانواده‌ت رو خبر کن تا منم روی همین تخت تنبیه‌ت کنم. گیلدا بی‌توجه به تهدید گرگ و بدون اینکه بداند لجبازی با این موجود وحشی اصلا به نفعش نیست، با تمام قوا مادرش را صدا زد و گرگ در عوض تنها پوزخند صداداری تحویلش داد... ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌🩸📓
Показать все...
16👍 5❤‍🔥 4🔥 1😱 1😍 1💋 1
#ســودای_خــون #𝐸𝑝𝑖𝑠𝑜𝑑𝑒9 ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌♥️🖇 ◀️ صبح روز بعد: هین بلندی کشید و خودش را از بند رویاهایش آزاد کرد. به ضرب روی تخت نشست، نفس عمیقی کشید و حجم زیادی از اکسیژن را وارد ریه‌هایش کرد. نیم نگاهی به سمت پنجره انداخت، خورشید داشت تمام تلاشش را می‌کرد که از پشت ابرهای سیاه و ضخیم، کمی قدرت‌نمایی کند اما چندان موفق نبود. نفسش را بریده بریده بیرون فرستاد و به سمت مخالف نگاه کرد با دیدن گرگ بزرگ و سیاهی که روی تخت و کنارش خوابیده بود، جیغش به هوا رفت. روشنایی روز باعث شد وحشتش به حدی برسد که حنجره‌اش به کار بیفتد و صدایش را در گلویش بیندازد! گرگ با شنیدن صدای جیغ خارج از کنترل گیلدا صورتش در هم شد و سرش را به یک سمت خم کرد: _هیش! چته دختر؟ مگه چیز وحشتناکِ تکراری رو دیدی؟ گیلدا دست از جیغ زدن کشید و ترسیده به دیوار پشت سرش چسبید: +تو... تو... نمی‌توانست کلمات درستی را برای بیان احساسی که به این گرگ داشت پیدا کند. درست است! آن موجود اسرارآمیز، دهشتناک و خشن یک گرگ بود، گرگی بزرگ که چشمانی یاقوتی رنگ داشت، سلطه‌طلب بود و از همه مهم‌تر می‌توانست حرف بزند!!! بهت، هراس و تعجب، همه با هم در وجود گیلدا چرخ می‌خوردند، پیچیدن دل و روده‌اش به هم را حس می‌کرد و همین‌طور حجوم توده‌ای را به سمت گلویش را! گرگ با خونسردی مردمک‌هایش را در حدقه حرکت داد و از گوشه چشم به گیلدای لرزان خیره شد: _آره من! واسه چی انقدر ترسیدی؟ فکر کردم دیشب با هم کنار اومدیم! دیشب! اتفاقات و صحنه‌های شب گذشته جلوی چشمان گیلدا شروع به رقصیدن کردند و از سر خشم بدنش به رعشه افتاد: +تو من رو مجبور کردی دوست دخترت بشم... گرگ همان‌طور که چانه‌اش را روی پنجه‌هایش گذاشته بود جواب گیلدا را با بیخیالی داد: _نوچ نوچ! ترمز بگیر! کی گفته من مجبورت کردم؟ خودت انتخاب کردی! گیلدا دندان روی هم سائید، بین آن همه رعبی که روی وجودش خیمه زده بود، باز هم این ضد و نقیض‌های حرف‌های گرگ، گیلدا را به ستوه می‌آورد! این گرگ شرور به زور و با تهدیدِ جانش او را مجبور کرده بود تا زیر بار دوست دختر او بودن برود و حالا همه‌ی تقصیر را گردن گیلدا می‌انداخت؟ این اگر اوج وقاحت و پرویی نبود، پس چه چیز دیگری نام داشت...؟ ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌♥️🖇
Показать все...
❤‍🔥 19👍 4 3💋 2🤯 1😍 1🤨 1
#ســودای_خــون #𝐸𝑝𝑖𝑠𝑜𝑑𝑒8 ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌🍷⛓ گیلدا احساس می‌کرد مثل شکاری شده که قرار است ذره ذره توسط شکارچی‌اش بلعیده شود، بدون هیچ رحمی! گویا اکسیژن در ریه‌هایش منجمد شده بودند که حتی نمی‌توانست نفسش را بیرون بفرستد، احساس خطر می‌کرد و می‌دانست که شوخی در کار نیست. اگر دست رد به سینه‌ی این موجود میزد، تنها مرگ بود که انتظارش را می‌کشید، حالا که فکرش را می‌کرد دوست دختر یک موجود شرور بودن از مرگ خیلی بهتر بود. پس آب دهانش را به سختی فرو فرستاد: +هر چی تو بگی! نیشخندی که از روی لب‌های موجود رخت بسته بود با شنیدن این حرف سر جایش برگشت: _عالیه دختر خوب، همیشه انقدر مطیع باش! برای بار دوم زبانش روی صورت گیلدا نشست و این بار با صدایی مرگبار زمزمه کرد: حالا بیا رد دستای اون بی‌خاصیت رو از روی تنت پاک کنیم! گیلدا درست متوجه‌ی حرفش نشد اما وقتی موجود شروع به کشیدن زبانش روی تک تک جاهایی که نکیسا آنها را لمس کرده بود، کرد، از شدت وسواس این موجود نسبت به خودش لرزید! وقتی کارش تمام شد از گیلدا فاصله گرفت و نگاهی به گیلدا انداخت که پر از رضایت بود: _دفعه‌ی دیگه که اجازه بدی لمست کنه، جای دندون‌هام روی بدنت می‌مونه... کمی مکث کرد زمانی که مطمئن شد گیلدا به اندازه‌ی کافی ترسیده ادامه داد: ...و یادت باشه دست هر مردی که لمست کنه رو قطع می‌کنم! گیلدا می‌دانست که در مخمصه‌ای بزرگ افتاده، در تله‌ای که این موجود با ظرافت برایش طراحی کرده بود و هر چقدر تقلا می‌کرد تا خودش را آزاد کند، تنها باعث می‌شد طناب‌های مرگ بیشتر و محکم‌تر دور دستان و پاهانش بپیچند. جز وحشت، مطلقا هیچ احساس دیگری در وجودش نبود و همین وحشت به مرور کار دستش داد. قلب ضعیف و مریضش داشت کم کم توان خودش را برای تپیدن از دست می‌داد، قلبی که از بچگی با گیلدا سر ناسازگاری داشت و حالا می‌خواست خودش را از ماجرا عقب بکشد! ناخودآگاه به پیراهنش چنگ انداخت و یقه‌ی آن را از گلویش فاصله داد اما کوچکترین فایده‌ای نداشت، لرزش دست‌هایش بیشتر از حد معمول شده بودند و سرما داشت تمام بدنش را نوازش می‌کرد. نمی‌توانست درست نفس بکشد، زیر لب لعنتی به وضعیتش فرستاد و سعی کرد راه تنفسی‌اش را با نفس‌های عمیق باز کند اما اینها دردی از او دوا نمی‌کردند. سیاهی از اطراف چشمانش پیشروی می‌کردند و تصویر چشمان درخشان موجود هر لحظه بیشتر محو می‌شدند، چشمانی که گیلدا برای لحظه‌ای حس کرد در آنها نگرانی دیده اما این امکان نداشت! با وجود اینکه ترس از موجود باعث شده بود چشمه‌ی اشکش خشک شود، اما حالا دردش به حدی بود که اشک‌هایش دوباره روی صورتش راه گرفتند و همان مسیر قبلی را طی کردند! هق هق‌هایش باعث شدند درد شدیدتری در قفسه‌ی سینه‌اش بپیچد. تمام بدنش بی‌حس شد، دستش از پیراهنش جدا شد و کنار بدنش افتاد. دیگر قادر نبود پلک‌هایش را باز نگه دارد و با وجود اینکه می‌دانست ممکن است با بستن چشمانش خودش را در چنگال این موجود شیطانی بی‌دفاع رها و او بلاهای وحشتناکی سرش آوار کند، اما باز هم خودش را تسلیم بیهوشی کرد و در تاریکی مطلق فرو رفت... ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌🍷⛓
Показать все...
❤‍🔥 17 8🔥 5👍 4🤯 2💋 1
#ســودای_خــون #𝐸𝑝𝑖𝑠𝑜𝑑𝑒7 ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌🩸📓 گیلدا به حدی از استیصال و درماندگی رسیده بود که حاضر بود هر چه آن موجود می‌گوید انجام دهد اما جانش را از دست ندهد. تا زمانی که در یک قدمی مرگ قرار نگرفته بود هرگز نمی‌دانست که برای جانش تا این حد ارزش قائل است! گاهی اوقات بود که از سر کلافگی و خستگی آرزوی مرگ می‌کرد اما حالا فهمیده بود که برای زنده ماندن و زندگی کردن دست به انجام هر کاری می‌زند! موجود گویا داشت با سکوت کردن از گیلدا انتقام می‌گرفت که عمدا از جواب دادن طفره می‌رفت و فقط سنگینی نگاهش را روی گیلدا بیشتر می‌کرد! گیلدا تیر کشیدن‌های نامنظم قلبش را احساس می‌کرد، می‌دانست که باز هم همان درد همیشگی آمده تا یقه‌اش را بگیرد و اگر این وضعیت ادامه پیدا می‌کرد بعید می‌دانست قلبش دوام بیاورد، پس با بیچارگی و وحشت نالید: +بگو... بگو قرار... نیست من رو... بکشی! موجود باز هم نیشخند زد، از همان نیشخندهایی که از سر شب به گیلدا نشان داده بود، هومی کرد و با تمسخر جواب داد: بذار فکر کنم... گیلدا می‌توانست تفریح را در صدای او حس کند و این حرصی‌اش می‌کرد اما قادر به اعتراض کردن نبود! چند ثانیه به اندازه چند ساعت برای گیلدا طول کشیدند تا وقتی که موجود با چشمان شیطانی‌اش به عنبیه‌های اشک‌آلود گیلدا خیره شد با صدای خش‌دار و جدی‌اش گفت: اگه می‌خوای نکشمت باید دوست دخترم بشی! معشوقه و نامزد نه، دو.ست.دخـ.تر! کلمه‌ی دوست دختر را آرام و شمرده به زبان آورد تا به گیلدا ثابت کند شوخی در کار نیست! چشمان گیلدا نمی‌توانستند بعد از شنیدن آن کلمات بیشتر از آن گرد شوند! می‌دانست تنها راه زنده ماندنش تبدیل شدن به دوست دختر این موجود است اما این واقعا عجیب بود! واقعا می‌توانست از پس این کار بربیاید؟ نمی‌دانست، اما خوب می‌دانست که اگر از دستورات کابوس زنده‌اش پیروی نکند، به طرز وحشیانه‌ای جانش را از دست می‌دهد! دهن باز کرد تا چیزی بگوید که با حس رطوبت و داغی غیر معمولی روی پوست گونه‌اش به شدت لرزید! باورش نمی‌شد این موجود دارد صورتش را می‌لیسد! دستش را روی خزهای نرم بدنش گذاشت و خواست او را به عقب براند که موجود خرناسی کشید و با عصبانیت گفت: دوست دختر من بودن یه سری قوانین داره! فکر کنم باید بهت یادشون بدم و از الان شروع میشه! قانون شماره یک، هر کاری که دارم می‌کنم جلوم رو نمی‌گیری! به هیچ وجه! اگه مانعم بشی یه تنبیه در انتظارته! گیلدا به خودش جرأت داد تا وسط حرفش بپرد: +اما... من هنوز... قبول نکردم که... دوست دخترت بشم! موجود برای چند ثانیه به گیلدا نگاه کرد و گویا از جسارت او خوشش آمده باشد در گلو خندید، سرش را پائین برد و در حالی که زبانش را روی لاله‌ی گوش او می‌کشید گفت: من ازت درخواست یا خواهش نکردم که بخوای بهش فکر کنی و بعد جوابم رو بدی. من جلوی پات دو تا راه گذاشتم، مردن یا دوست دختر من بودن و از اونجایی که قبلش التماسم رو کرده بود که نکشمت، پس من فرض کردم که گزینه‌ی دوم رو انتخاب کردی. حالا اگه گزینه‌ی یک رو می‌خوای میتونم یه مرگ دردناک و آروم رو بهت بدم... ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌🩸📓
Показать все...
18👍 5😱 5❤‍🔥 1😍 1😈 1
#ســودای_خــون #𝐸𝑝𝑖𝑠𝑜𝑑𝑒6 ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌♥️🖇 گیلدا با شنیدن صدای موجود احساس کرد سیلی از احساسات مختلف در وجودش جاری شدند که از بین آنها شوک و تا حدودی عصبانیت از بقیه‌شان برجسته‌تر بودند. این... این موجود داشت حرف می‌زد؟ این غیرممکن بود اما غیرممکن‌تر از آن، این بود که گیلدا درست حدس زده بود، آن چشم‌ها در لحظه‌ای که نکیسا جلو آمده بود تا گیلدا را ببوسد عصبی بودند و برای همین خودش را نشان داده بود! با وجود اینکه از شدت وحشت هنوز هم قلبش در گلویش می‌تپید، اما دوزِ کمی از خشم به خاطر اینکه او را به لاس زدن با نکیسا متهم کرده بود، در وجودش به جریان درآمده بود. +مــ... من با نکیسا... لاس... نمی‌زدم! موجود ابروهایش را بالا فرستاد و نفس گیلدا بند آمد، می‌خواست که با فریاد این کلمات را بگوید اما نفس‌های سنگین موجود باعث می‌شدند ناخودآگاه تن صدایش پائین بیاید و بلرزد! نگاهِ آن موجود عجیب باعث می‌شد گیلدا احساس کند زیر یک وزنه‌ی چندین کیلویی قرار گرفته و دارد له می‌شود، آن هم وقتی با بی‌اعتمادی به او خیره شده بود و نگاهش داد می‌زد حرف گیلدا را باور نکرده است! گیلدا به حدی تحت فشار بود که اشک‌هایش بالاخره سدی که دربرابرشان ساخته بود را شکستند، از گوشه‌ی چشمش روی شقیقه‌اش راه گرفتند و بین موهایش گم شدند: +تو رو خدا باروم کن... موجود از عمد چند دقیقه‌ای گیلدا را در آن حالت نگه داشت و بعد از اینکه جان گیلدا را به لبش رساند، با همان صدای خشنش به حرف آمد: _خیلی دوست دارم باورت کنم بیبی! اما تجربه به من ثابت کرده کسایی که توی معرض خطر قرار می‌گیرن برای نجات جون‌شون هر کاری می‌کنن و هر دروغی رو به زبون میارن. نجات جان؟ این بدین معنا بود که این موجود قصد داشت گیلدا را بکشد؟ آن هم به خاطر چند لمس ساده که با پسرعمویش داشت؟ اما گیلدا به هیچ وجه قصد مردن نداشت، حداقل حالا و در این موقعیت این تصمیم را نگرفته بود: +لـ... لطفا من رو نکش! هـ... هر کاری بگی... برات انجام میدم... از... جونم... بگذر... کلماتش از شدت وحشت مقطع شده بودند، هرگز فکرش را نمی‌کرد که روزی مجبور شود برای نجات جانش التماس کسی را کند...! ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌✾ᚒ‌♥️🖇
Показать все...
👍 18😈 6 5🤯 2❤‍🔥 1😍 1