cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

رمان‌ وی‌آی‌پی ۲۸ گرم|هانیه وطن خواه

یا حق هفته ای ۸ تا ۱۰ پارت آپ می شود💚🌱

Больше
Рекламные посты
2 138
Подписчики
Нет данных24 часа
+337 дней
+10830 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

#رمان_28_گرم #پارت_573 - شر درست نکن مرد. - شرو شاهرخ خیلی وقته درست کرده…دستی دستی خودشو انداخته تو هچل…حالیته زن؟…حالیته؟ صدای بالا رفته حاجی شانه هایم را می لرزاند. جیران خانم اشک می ریخت. پس چرا نمی گفتند ، سمیرا چه گفته است؟ چرا حالی ام نمی کردند ، سمیرا چه آتشی در خرمن زندگیمان روشن کرده است؟ سمت جیران خانم رفتم. از پارچ آب روی میز ، لیوانی آب برای جیران خانم و بعد برای حاجی پر کردم و به دستشان دادم. حرف نمی توانستم بزنم. این جو ، نیازی به صدای من نداشت. 1 خدا بگم چی کارش کنه این دختره رو… 2 نفرینو اول به جون شاهرخ ببند زن…این پسر حیثیت واسه من نذاشته. خدا نکندی زیرلب گفتم. شاهرخ که پشیمان بود. شاهرخ پشیمان مراوده با این زن بود. من صداقت را میان چشمانش دیده بودم. - شاهرخ… - باباجان تو طرفشو نگیر…تو طرف این پسرو نگیر…این پسر چوب خطش پره. باز شدن در سالن ، نگذاشت پاسخی دهم. قامت شاهرخ نمایان شد. لبخندش به دیدن جو ما و اخم های درهم و اشک های جیران خانم همان دم در ، خشکید. نمی دانستم چه می شود. نمی دانستم سمیرا چه گفته است. نمی دانستم و این ندانستنم قلبم را پر از استرس ساخته بود. - چی شده؟ - ما باس از تو بپرسیم چی شده؟ غرش حاجی شانه هایم را لرزاند. چشم بستم. لحظات وحشتناک تر آغاز شده بود.
Показать все...
177😢 48👍 19🤯 13❤‍🔥 7
#رمان_28_گرم #پارت_572 جو خانه جیران خانم و حاجی مثل همیشه نبود. یک سایه سنگین روی خانه افتاده بود. یک سایه سنگین سکوت که مرا معذب می کرد. جیران خانم کف دست ها را به هم می مالید و حاجی در حالیکه تسبیح میان انگشتانش می چرخاند ، به گل های قالی خیره بود. ناراحت بودند. می فهمیدم. اما این را نمی فهمیدم که از من ناراحتند یا کس دیگری. حاجی که سر بالا آورد و نگاهم کرد ، نفس میان سینه ام گره خورد. نگاهش یک ناراحتی بی حد داشت. - امروز سر ظهر یه دخترخانمی اومد اینجا… نگاهم روی جیران خانم لیز خورد که نگران به دهان حاجی چشم دوخته بود. - سمیرا نامی بود! آنقدر آنی گردن به سمت حاجی چرخاندم که درد در تمام رگ و پی نخاعم شره کرد. دست به گردنم گرفتم و ناباور به دهان حاجی خیره شدم. - می شناسی باباجان؟ دهان گشودم و باز دهان بستم. چه می گفتم؟ می گفتم دورادور از زبان ساعد ، تعریف و حسنش را شنیده ام؟ یا می گفتم شاهرخ فراری است از دست این زن؟ - نگفتی بابا؟…می شناسیش؟ - نه…یعنی نمی دونم…من فقط تعریفشو شنیدم. - تعریفی هم بود. غیظ لانه کرده میان صدای حاجی ، باعث شد در خودم جمع شوم. - بی حیا…چشم دریده…سلیطه…وقیح…این تعریفا رو شنیدی باباجان؟ لب هایم را با زبان تر کردم و پوست برآمده کنار ناخنم را به دندان کشیدم و پر استرس نگاهش کردم. چرا سمیرا اینجا آمده بود؟ شاهرخ می دانست؟ چرا می بایست پایش به این خانه باز می شد؟ - شاهرخ امشب جواب خیلی چیزا رو باس به من بده…تو ناراحت نشو…هرچی گفتم تو به دل نگیر…من و این پسر حرف زیاد داریم. منظورش همان دعوا و مرافعه های خانوادگی مخصوصشان بود؟ جیران خانم دست روی ران پایش کوبید و نالید که :
Показать все...
👍 79 46🤯 15❤‍🔥 2🔥 1
#رمان_28_گرم #پارت_571 بالاخره به خانه بازگشتیم. خانه ای که در آن دیگر معذب نبودم. آرامش داشتم. آرامش و آسایشی بی حد. کارهای مزون را تلفنی هندل کرده بودم. سیکل ماهانه ای که درگیرش شده بودم ، انرژی ام را کامل گرفته بود و می خواستم امروز را فقط استراحت کنم. ماگ حاوی کاپوچینو را در میان انگشتانم فشردم و زانوهایم را درون سینه جمع کردم و به پیامی که شاهرخ برایم فرستاده بود ، لبخند زدم. «مواظب خودت که هستی؟…مواظب باش تا بیام عهده دار وظیفت بشم.» این مرد راه و رسم دل بردن را خوب از بر بود. آنفدر دلنواز بود حرف ها و حرکاتش که این اعتیاد بیمارگونه به وجود مهربانش را نمی دانستم چگونه ، تاب بیاورم. گوشی ام که زنگ خورد ، با لبخند پاسخ دادم. جیران خانم را آنقدر دوست داشتم که نامش هم می توانست انرژی ام باشد در این لحظات درد و اعصاب خردی سیکل ماهانه. - جانم؟…سلام. - جونت سلامت….سلام به روی موهات. لبخند زدم. این مادر و پسر در حرف زدن جادو به کار می بردند ، بی شک. - عزیزدلم ، میتونی واسه شام بیای اینجا ما روی ماهتو ببینیم از دلتنگی بیرون بیایم؟ لبخند زدم و ماگ را روی میز گذاشتم و در حال برخاستن برای سرکشی به کمدم ، گفتم ک حتما میام. - پس بیا…حاجی حرف مهم باهات داره. لباس های درخور خانه حاجی را جستم و دوشی گرفتم و این میان به شاهرخ پیام دادم که خانه پدرش دعوتیم. برایم نوشت که خیلی زود خودش را می رساند. دلم گرم می شد به بودن و حواس جمعی اش. وقتی سوار ماشین که شدم و مهلا پیام فرستاد که : « حاجی حکومت نظامی داده که من و شاهان سمت خونش نریم…چه خبره؟ » ابروهایم بالا جست و استرسی کوتاه به جانم نشست. حاجی چه کار مهمی با من داشت؟ ❊❊❊❊❊❊❊❊
Показать все...
120👍 22😢 8❤‍🔥 5🔥 3😱 3
تخفیفvipرمان مطرود، به نویسندگی مشترک من و آرزو ‌جانِ نامداری ، برای اعضای vip رمان های هانیه وطن خواه. عزیزان دقت کنید این تخفیف فقط مختص کسانیه که عضویت vip یکی از رمان‌های بنده رو داشته باشه . عضویت با این تخفیف فقط با ظرفیت ۲۰ نفر هست و بعد از اون ، تخفیف برداشته می‌شه. شما می‌تونید به جای مبلغ50000تومان ، تنها با پرداخت 39000 تومان عضویت این رمان پرهیجان رو دریافت کنید. 6280231314130393 هانیه وطن خواه @HanieVatankhah1 به شماره کارت و آیدی ادمین دقت کنید و از واریز مبلغ به دیگرشماره کارت‌ها بپرهیزید. حتما هنگام تحویل فیش #تخفیف_مطرود زیر شات واریز ذکر بشه. این تخفیف فقط تا تکمیل 20نفر پابرجاست❌ لطفا از پرسیدن سوال‌های بی‌مورد شامل چند پارت جلوعه ، هفتگی چند پارته ، شامل فایل میشه یا نه ، بیشتر تخفیف بدید و از این موارد اکیدا بپرهیزید❌ ✅این هزینه شامل فایل رمان نیست ✅رمان بعد از اتمام از کانال vip پاک خواهد شد ✅تخفیف بیشتر مقدور نیست ✅اونجا هفتگی 12 پارت اپ می‌شه . چیزی حدود 150 پارت جلوتریم و با افزایش فاصله پارت‌ها ، هزینه vip هم افزایش پیدا خواهد کرد.
Показать все...
22👍 2
#رمان_28_گرم #پارت_570 لحظاتی از آرام گرفتنمان در آغوش همدیگر می گذشت. سرم روی شانه اش بود. دست او کمر برهنه ام را نوازش می کرد. - واقعا مخمو زدی! - تلاش سختی بود. خندید. خنده ای که بی نهایت جاندار بود. خنده ای که حس و حال خوش داشت. - اولین بار که تو دوربین بنگاه نگات کردم ، داشتی بی حواس موهاتو می بافتی…هی خواستم زنگ بزنم بگم ول کن اون لامصبا رو…بذار بیوفتن رو شونه هات. - خیلی هیزی. - واسه تو آره. خندیدم. تلفنش زنگ خورد. خنده ام ته کشید. گوشی روی کنسول بود و من به آن دید داشتم. نام سیمرا رویش افتاده بود. خم شد و از میان کنسول گوشی را چنگ کرد و با تمام حرص و نفرتی که داشت ، تماس را ریجکت کرد. زیر لب هم این میان گفت : لعنت بهت آشغال. دست به صورتم کشیدم. خم شدم و از پای پایم پیراهن بافت را پیدا کردم. خواستم تن بزنم که چانه ام را گرفت. نگاهش کردم. - سمیرا که سهله…همه دنیا هم بیان حق ندارن چشاتو بغضی کنن. جشم بستم و روی چشم هایم را بوسید. به آغوشش پناه بردم. باز گوشی اش زنگ خورد. اما این بار مقداد بود که متلک می انداخت ، چندساعتی است هیچ خبری از ما ندارند. خاطره تلخ و شیرینم در این ماشین برایم ماندگار می شد. خاطره ای که می ماند و باز عاشقم می کرد. این مرد برای من ابدی بود. عشق اول و آخری که ماندگار شده بود.
Показать все...
186👍 22🔥 6🍓 6🤝 4❤‍🔥 3🎉 3🥰 2
#رمان_28_گرم #پارت_569 باورم نمی شد که سه ساعت تمام درون آغوش شاهرخ خوابیده ام. هوا تاریک بود. چشم های شاهرخ هم پف آلود بود و گویی همراه من از این خلسه بی نظیر بیدار شده بود. با خجالت خواستم از آغوشش خود را کنار بکشم که نگذاشت. - پاهات درد گرفت. - مگه تو چقدر وزن داری اصلا؟…بهترین خوابم بود…آرثم…بی فکر…اصلا اگه زنگ این مهلای پدر صلواتی نبود ، تا فردا می خوابیدیم. لبخند زدم و گوشی که سمتم گرفت را گشودم و به پیام های مهلا خیره شدم و تنها در جواب همشان نوشتم ، به زودی باز می گردیم. شاهرخ زیر گوشم گفت : دروغ بهش نگو…حالا حالا ها بر نمی گردیم. نفسش که به گوشم خورد و قلقلک به جانم نشست و خندیدم. - چقدر تو قشنگ می خندی ، قشنگ خانوم. با کف دست ، گونه اش را نوازش کردم. دسته موی افتاده روی پیشانی ام را کنار زد و گفت : بریم لب ساحل و قدم بزنیم؟ سر به تایید تکان دادم و کمی بعد هر دو دست در دست همدیگر لب ساحل با پاهای برهنه قدم می زدیم. - داشتم فکر می کردم ، این لحظه رو مدیون اون سفته هام. دستم را رها کرد و جایش دور بازویم انداخت و مرا به خود چسباند. - رفته بودی تو مخم…حتی اگه اون سفته ها نبود ، یه جوری مختو می زدم. ناباور نگاهش کردم و او چشمکی زد. 1 واقعا؟ شانه بالا انداخت و خم شد و عمیق لب هایم را بوسید. با دلی که تپیدن برداشته بود ، همراهی اش کردم. نابلد بودم اما همراهی اش کردم. با هر بوسه اش میان ساحلی که سوز سرما به جانمان می زد ، داغ می شدم. با هر بوسه اش قلبم تپشی بی حد بر می داشت. - بریم تو ماشین؟ نفس نفس می زد. گردن و صورتش سرخ شده بود. تا ماشین دویدیم. جای صندلی های جلو روی صندلی عقب ماشین با قلب های تپش برداشتمان ، خاطره ای جدید و بکر ساختیم. صدای نفس نفس زدن هامان ، میان اتاقک ماشین انعکاس می گرفت. صدای ناز و قربان های او. صدای امواج دریا و عشق بازی که گویی هیچ کدام دوست نداشتیم انتها داشته باشد.
Показать все...
120👍 19❤‍🔥 18🍓 10🔥 3🥰 3😈 3
تخفیفvipرمان مطرود، به نویسندگی مشترک من و آرزو ‌جانِ نامداری ، برای اعضای vip رمان های هانیه وطن خواه. عزیزان دقت کنید این تخفیف فقط مختص کسانیه که عضویت vip یکی از رمان‌های بنده رو داشته باشه . عضویت با این تخفیف فقط با ظرفیت ۲۰ نفر هست و بعد از اون ، تخفیف برداشته می‌شه. شما می‌تونید به جای مبلغ50000تومان ، تنها با پرداخت 39000 تومان عضویت این رمان پرهیجان رو دریافت کنید. 6280231314130393 هانیه وطن خواه @HanieVatankhah1 به شماره کارت و آیدی ادمین دقت کنید و از واریز مبلغ به دیگرشماره کارت‌ها بپرهیزید. حتما هنگام تحویل فیش #تخفیف_مطرود زیر شات واریز ذکر بشه. این تخفیف فقط تا تکمیل 20نفر پابرجاست❌ لطفا از پرسیدن سوال‌های بی‌مورد شامل چند پارت جلوعه ، هفتگی چند پارته ، شامل فایل میشه یا نه ، بیشتر تخفیف بدید و از این موارد اکیدا بپرهیزید❌ ✅این هزینه شامل فایل رمان نیست ✅رمان بعد از اتمام از کانال vip پاک خواهد شد ✅تخفیف بیشتر مقدور نیست ✅اونجا هفتگی 12 پارت اپ می‌شه . چیزی حدود 150 پارت جلوتریم و با افزایش فاصله پارت‌ها ، هزینه vip هم افزایش پیدا خواهد کرد.
Показать все...
👍 5
#پارت_568 اخم هایش درهم شد. نیشخند زد. دست به موهایش کشید و نگاهش را به دریای خروشان داد. - وصله ناجور می دونی یعنی؟…وصله ای که زوری میخواد به زندگی بچسبه؟…وصله ای که شرف نداشته باشه؟…وصله ای که فقط پول و قدرت داشته باشه؟…سمیرا هیچ جای زندگیم نیست راحیل…سمیرا زوری مخواد زندگیمو واسه خودش کنه! نگاهم کرد. یک برق نفرت بی انتها میان چشم هایش بود. نفرتی که واقعی ترین بود. - بهت زنگ زد…دیشب…وسط بوسمون! به اینجای حرفم بغضم ترکید. هق هقم در فضای ماشین انعکاس گرفت. دست های شاهرخ کمرم را گرفت و کمی بعد من روی پاهایش بودم. دست هایش یکی درون موهایم بود و دیگری وصل کمرم. - کی الان اینجاست راحیل؟…اشک کی واسه من مهمه؟…اعصابم واسه نگاه نکردن کی خط میوفته؟…این حسو نمی شناسم راحیل…نمی فهم…ولی هست…بهت معتادم…شدی مخدرم…بدون تو نمیشه…بدون تو میخوام اصلا نشه. ناباور با همان چشم های اشکی و تار ، صداقت چشم های طوفانی اش را تماشا کردم. ناباور تماشایش کردم و او خم شد و با یک آرامش بی بدیل لب هایم را بوسید. بوسه اش احساس شگرفی داشت. بوسه اش متفاوت بود. از همیشه متفاوت تر بود. بوسه اش آرامم کرد. بدن منقبضم را میان تنش رها کردم. بعد از بوسه آرامش بخشش سرم را به سینه اش چسباند. گذاشت سمفونی صدای دریا و ضربان قلب او تنش هایم را بشوید و با خود ببرد. بی صدا آرامم کرد. بی صدا از آن همه تلاطم نجاتم داد. - تا حالا فک می کردم وابستگی یه حس مسخره است که آدما ازش دم می زنن…الان دقیقا تو این نقطه فهمیدم وابستگی قشنگ ترین حسه…وابستتم راحیل… سینه اش را بوسیدم. روی موهایم را بوسید. چشم هایم با نوازش هایش سنگین می شد. بعد از آن بی خوابی و اوقات تلخی ها ، حق داشتم که میان آرامش چشم هایم را به بزم خواب دعوت کنم. ❊❊❊❊❊❊❊❊❊❊❊❊
Показать все...
229👍 29💔 16❤‍🔥 8😢 6🔥 4💋 3😁 2🎉 2🍓 2
#پارت_567 - چی شده؟…چرا چشات بغض داره؟ 2 دلم…دلم گرفته. نرم شد. تمام آن عصیان پر کشید. تمام آن عصبانیتی که اصلا باورم نمی شد اینقدر سریع پر بکشید ، از نگاهش گریخت. - بریم تو ماشین…بریم یه دور بزنیم…حرف بزن…حرف می زنم…باشه؟ در کنار من که به محوطه باغ راه داشت را گشود و خدا را شکر بچه ها همگی برای استراحت عصر در اتاق هاشان بودند. کلاه سویی شرتم را روی سرم کشید و در سمت من را در ماشین گشود و من سوار شدم. اشک هایم باریدن گرفته بودند. با آستین سویی شرت سعی کردم ، پاکشان کنم. ماشین را به راه انداخت و از باغ بیرون زد. خیلی دورتر از ویلا جایی در یک ساحل خلوت ماشین را نگه داشت و به سمتم چرخید. در تمام این مدت هر دو ساکت بودیم. در تمام این مدت من نمی دانستم باید به این مرد که بی اندازه تیز است ، چه بگویم. - چی شده راحیل؟…راست و حسینی بگو…راست و حسینی بگو تا راست و حسینی جوابتو بدم. دل به دریا زدم. یا رومی روم بود و یا زنگی زنگ. نمی توانستم نترسم. نمی توانستم نگویم. هر چقدر هم دلم می شکست و غم تمام زندگی ام را می گرفت و مجبور بودم با حقیقت روبرو شوم. به سمتش چرخیدم و او دستم را میان دستان بزرگش گرفت و پشت دستم را با انگشت شستش نوازش کرد. - بگو اون حرفیو که از صبح میاد تو چشات و قورتش میدی…بگو قشنگ خانم من. لب هایم را با زبان تر کردم و او با انگشت شست دست دیگرش لب های ترم را نوازش کرد و گفت : از صبح تو تاب و تاب این لبام…چطور اینقدر بی رحمی که مزه می چشونی و بعد مثه مرغ سرکنده ولم می کنی؟ چشم بستم و نامش را نالیدم. - جون؟…جون شاهرخ؟…عزیز شاهرخ؟…شاهرخ فدات. چشم گشودم و گفتم : خدانکنه. لبخند زد و گفت : حالا دیگه بگو…حالا دیگه حرفتو بزن. دل دل کردم و آخر سر با آن نگاه خیره و پرسشگر شاهرخ به حرف آمدم. - سمیرا…سمیرا کجای زندگیته شاهرخ؟
Показать все...
121👍 29❤‍🔥 13💔 6🔥 3🍓 3
#پارت_566 گریز من ناخودآگاه بود. من از شاهرخ می گریختم. از نزدیکی با او… نام سمیرا تمام ذهن و قلبم را دستخوش ترس ساخته بود. تمام اعتمادم را. می ترسیدم تنها شوم با شاهرخ و حرفی بزنم که نباید. می ترسیدم حرفی بزنم و کاری کنم که در شان و شخصیتم نباشد. می ترسیدم سوالی بپرسم که شاهرخ را دلزده کنم. من آنقدرها اعتماد به نفس نداشتم. من هنوز همان راحیل طفلکی بودم که هر کسی از راه می رسید از سر ترحم دستی روی سرش می کشید. من توان این اتفاقات و این هجوم یک باره اسمی که از آن وحشت داشتم را نداشتم. ساعد بدجور مرا از نام سمیرا ترسانده بود. ساعد با حرف هایش ، در ذهن من از سمیرا یک دیو ساخته بود. و نمی دانم چرا درون من بیشتر از سمیرا نسبت به شاهرخ وحشت پرورانده می شد. می ترسیدم… واقعا می ترسیدم… می ترسیدم شاهرخ باز سمت او کشیده شود. می ترسیدم رها شوم. می ترسیدم خوشبختی چند روزه ام از میان دستانم لیز بخورد و برود. دستی گرد کمرم پیچید و من از سینک به آنی جدا شدم و به دیوار کنار یخچال که هیچ دید به سالن نداشت ، نرم کوبیده شدم. به ترس و نفسی که میان سینه ام گیر کرده بودم که اخم های درهم شاهرخ خیره ماندم. شاهرخی که دست ها را دو سمت سرم به دیوار کوبید و غرید که : - چی کار کردم؟…چه غلطی کردم؟…چی شده؟…چرا نگام نمی کنی؟ زیر لب و با یک عصبانیت بی حد می گفت. گویی ساعت ها در خفقان مطلق گیر افتاده بود. نگاه دزدیدم و او انگشتانش را محکم به چانه من چسباند و باز زیرلب غرید که : - نگاتو ازم نگیر…صب تا حالا تو عذابم…بیشترش نکن دختر…بیشتر نکن این آتیشو. بغض نگاهم خود نشان داد. ترس هایم هم. برابر این مرد خودم می شدم. برابر این مرد راحیل ترسیده و رنجور می شدم. برابر این مرد از این که ضعف هایم نمایش داده شود ، گویی نمی ترسیدم. بغض نگاهم اخم هایش را نرم نرم گشود. دستانش روی شانه هایش نشست. نرم تکانم داد.
Показать все...
102👍 20😢 15💔 13❤‍🔥 3🍓 3🙏 2
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.