cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

سرای رمان

💥به کانال خودتون خوش اومدین 😍 برای من تعطیلات یعنی برداشتن یک کتاب ،رفتن ب یک کوه و خواندن آن 📚 در اینجا با کلی رمانهای جذاب و عاشقانه و داستان های واقعی با ما همراه باشید

Больше
Рекламные посты
655
Подписчики
-224 часа
+37 дней
+4130 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

#ماه‌پیشونی_پارت325 نوار روی صندلی ها عقب خوابند در ماشین بست. ایران همین طور که سرش داخل گوشیش بود بی حواس از پله های ایون پایین می اومد. جلو رفت و قبل اینکه کار دست خودش بده دستش و گرفت. تشر رفت : جلو پات و نگاه کن . هیچ فرقی با نورا نداری .باید مواظب تو هم باشم. لبش آویزون شد : اوف جاوید چرا همه اش غر میزنی. بعد به ماشینی که صبح خسرو آورده بود نگاه کرد : می خوایم با ماشین خسرو بریم؟ اخم هاش باز نشد : رنگش و دوست داری؟ - وای آره آلبالویی رنگ مورد عالقه منه. به رنگ مانتوی جیغش که زیادی تو چشم بود چشم غره ای رفت : بله کامل مشهود ... کلید ماشین و جلو صورتش نگه داشت : باید قول بدی آروم رانندگی کنی خیلی هم مواظب باشی وگرنه اصال اجازه رانندگی بهت نمیدم. چشم هاش گرد شد : مال منه؟ تکون خفیفی به سرش داد : فهمیدی چی گفتم ایران ؟ جیغ خفه ای کشید تا به خودش بیاد ایران از گردنش آویزن شده بود. صورتش و غرق بوسه کرد. دست هاش و دور کمرش قالب کرد تا کنترلش کنه. - ایران خفه شدم عزیزم. عقب کشیده شرمنده نگاهش کرد : ببخشید ذوق زده شدم. برق چشم هاش نشون دهنده ذوق و هیجانش بود: اشکال نداره. ایران : قرار بود حداقل نصف پولش خودم بدم. جدی نگاهش کرد : من که یادم نمیاد همچین قراری گذاشته باشم. ایران : مثل همیشه ...با اخم به ماشین نگاه کرد : با خریدن این ماشین نگرانی اینکه راننده آژانسی کیه آدم درستی یا نه از روی دوشم برداشته ام. عوضش ده تا نگرانی دیگه برای خودم خریدم. کلید های ماشین از دستش قاپید: نق زدن هات و بذار تو ماشین من می خوام االن با این عروسک رانندگی کنم. - امروز من میشینم. ایران : عمرا اگه بذارم. اولا که این ماشین من دوما دکتر گفته شما فعلا حق رانندگی کردن نداری. با اینکه اذیت می شد ولی نمی خواست ذوق ماه پیشونیش و کور کنه. ایران در ماشین باز کرد تعظیم نمایشی کرد. ایران : بفرمایید حضرت والا ... خندید : بیا برو پدر صلواتی... نورا و تو مسیر خونه مادرش گذاشته بودن. ایران ماشین و پارک کرد و با هم باال رفتن. جوری زمان و با منشی هماهنگ کرده بود که آخر وقت باشه که به مراجعه کننده های دیگه برخورد نکنند. منشی با دیدنشون از جاش بلند شد به در اتاق اشاره کرد : بفرمایید داخل خانم دکتر منتظرتون. این دفعه دومی بود که به اینجا می اومدن دکترشون ترجیح داده بود برای اولین بار تنها با هر دو تاشون صحبت کنه. روی مبل سفید دونفر کنار ایران نشست. دکتر روانپزشکشون زن جا افتاده ای بود. دکتر : خوب زوج دوست داشتنی ما امروزحالشون چطور؟ ایران لبخند زد و دستش و فشرد : امروز از جاوید یه کادو گرفتم. لبخند خانم دکتر پررنگ شد : آفرین جناب دکتر ... در جواب فقط با عشق به همسرش نگاه کرد. دکتر: خوب من مستقیم میرم سر اصل مطلب چون خیلی کارهای مهمتری داریم. بعد اینکه با هر دوی شما صحبت کردم فهمیدم هر دوی شما قربانی اتفاق های بودین که بسیار وحشناک بوده. باید بگم آقای دکتر همسر شما به خاطر اتفاقی که در گذشته براش رخ داده بسیار آسیب پذیر و من خیلی خوشحال شدم .وقتی فهمیدم واکنش شما چی بوده. همین که همسرتون مقصر نمی دونید این خودش برای ایران یه مرهم جناب دکتر. من مراجعه کننده های ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐   
Показать все...
👍 1
#ماه‌پیشونی_پارت328 مشتشو روی چشم های خوب آلودش کشید : کی آمدی؟ - تازه اومدم. جاوید این چه وضعی درست کردین؟ جاوید : بچه‌ها بازی کردن دیگه خوابم برد نشد جمع کنم. دست نزن خودم درستش می کنم.با کی اومدی؟ - با هومن.. تند تیز گفت : سیما هم باهاتون بود. هنوزم روی هومن حساسیت نشون می داد با اینکه رفتارش با هومن بهتر شده بود حتی خبرش داشتم با هم شریک شده بود. ولی هنوز روی روابط منو هومن حساسیت نشون می داد. بلند شدم دست به کمر نگاهش کردم : اره بود. خوب چی شد؟ انتخاب کردی؟ لبش کج شد. غر زدم : دیگه چرا این یکی ها که همشون شرایطی که می خواستی داشتند! شونه بالا انداخت : یکی و انتخاب کردم. بی اختیار گفتم : چند سالشه؟ بدجنس نگاهم کرد : باید می پرسیدی چه جیگری؟ کوسن برداشتم سمتش پرتاب کردم: مسخره گفتم چند سالشه؟ کوسن روی هوا گرفت : به هر حال باید بعد این مدت یه تاپش و انتخاب می کردم. جیغ زدم : جاوید... انگشتشو روی لبش گذاشت : هیش بابا بچه خواب؟ بالای پنجاه سنش.. دیگه حسودی نمی کنی ؟ پوفی کشیدم : عزیز من قرار پرستار واسه بچه ها استخدام کنیم . باید سنش کمی پایین تر باشه.اخم کرد: بچه هام و بسپارم دست چند تا دختر بچه که یکی باید استخدام بشه مراقب اونا باشه. - خوب حالا چی شد؟ جاوید : حوداد پنجاه و شیش سالشه ...زن خوبی بود به هر حال یه مدت میمونه اگه راضی بودم میمونه. البته هنوز بهش نگفتم قبولش کردم باید راجبش بیشتر تحقیق کنم. لبم به خنده باز شد. اینکه جاوید بالاخره راضی شده بود پرستار استخدام کنیم. یکی از معجزه های خانوم دکتر بود. اخلاق جاوید تغییر آنچنایی نکرده بود. ولی کمی بهتر شده بود حداقل کمی بچه ها رو آزادتر گذشته بود. ولی سعی خودش داشت می کرد. جاوید : من به قولم خودم عمل کردم حالا نوبت توعه ایران خانم. ابروم بالا رفت : چه قولی اونوقت؟ مچ دستم و گرفت و بغلم کرد : قرارمون چی بود. قرار شد بعد اینکه این فیلم تموم بشه بچه دار بشیم نه؟ لبم و جمع کردم تا امروز به هر بهونه ای از زیرش در رفته بودم: من نگفتم بچه دار میشیم گفتم روش فکر می کنم. با اخم چونه ام نگه داشت: این دفعه هیچ بهونه ای واسه عقب انداختنش نداری. من قبول نمی کنم. ما صحبت هامون کردیم. نه ایران خانم. چرخیدم و دست هام دور گردنش حلقه کردم و پاهام دو طرف پاهاش گذاشتم. - جاوید ما تازه ازدواج کردیم . تازه دوسال شده چه اصراری داری؟ دست هاش با نوازش کمرم و ماساژ می داد : ایران من چهل و رد کردم . به فکر من باش... بابا به چه زبونی بگم از زنم بچه می خوام. پیشونیش و بوسیدم : منم نگفتم نه قربونت بشم. گفتم حالا زود ، بابا امسال نورا می خواد بره مدرسه من سرم خیلی شلوغ میشه. تازه اشم همچین میگی چهل و رد کردی انگار پیرمرد شدی! چشم هاش رنگ شیطنت گرفت : پس نیستم. لبم گاز گرفتم: نه اون مردی که دیشب نذاشت من بخوابم اصلا شبیه پیرمردها نبود.خندید : حواس منو پرت نکن ماه خانم ، بابا اون خسرو داره بابا میشه من چیم از اون بچه کمتره؟ - همچین میگی بابا شده انگار نه انگار دوتا بچه داریم. لبش و لیس زد : من یه بچه از تو می خوام. از زنی که دوستش دارم. خواسته زیادی نیست. - نیست. گفتم که روش فکر می کنم. جاوید بلند شد برای اینکه نیفته ام پام و دور بدنش حلقه کردم. اروم گفتم : ای وای چیکار می کنی ؟ زشته ؟ جاوید منو به خودش فشرد : بچه ها انقدر خسته اند که بیدار نمی شند. میریم تو تخت به این قضیه فکر می کنیم. چشم هام گرد شد: چی میگی یادت رفته امشب جشن عروسی خواهرت؟ شونه بالا انداخت : مهم نیست تا شب کلی وقت داریم. - بذار واسه آخر شب ... با شیطنت گفت : یعنی راضی شدی. اخر شب برای بچه دار شدن اقدام می کنیم. گازی از گوشش گرفتم: نخیرم. گفتم روش فکر می کنم. صورتش از درد مچاله شد: پس میریم روی تخت راجبش فکر کنیم. با لب هاش جلوی اعتراضم و گرفت. با همه کشش و علاقه ایی که به این مرد زورگو داشتم جواب بوسه اش دادم. جاوید زمزمه کرد: می دونی که دوست دارم ماه پیشونی خانم؟ اهوممی کشیدی گفتم : میدونی من عاشقتم. ⚡️🫧#پایان🌹 با تشکر از نویسنده محترم ، هستی اسکای❤️👌🙏 💕خرداد 97 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐   
Показать все...
👍 3👏 1
#ماه‌پیشونی_پارت326 خانمی داشتم که متاسفانه قربانی تجاوز بودن مورد بی لطفی همسر و حتی پدر و مادر خودشون بودن. زن هایی که به خاطر ترس از آبرو حتی شکایت نمی کنند.می دونید اگه این فکر ترس از آبرو و کنار می ذاشتند ممکن بود چند تا دختر دیگه رو نجات بدن. آقای دکتر شما باید با ترس های همسرتون آشنا بشید. کمک به بهبودی همسرتون کنید. نگاهش سمت ایران رفت که سعی داشت لبخندش و حفظ کنه دستش و محکم تر فشرد. دکتر : و اما تو ایران چیز که باید بدونی همسرت از بقایای دردناک بدرفتاری کودک آزاری عاطفی و جنسی رنج میبره . متاسفانه هزاران زوج تو جامعه ما همین مشکل دارند. کودکانی که یه روز مورد آزار قرار گرفتند سر انجام بزگ میشند خیلی از این کودکان ازدواج می کنند .ولی متوجه این موضوع میشند که زمان زخم های اونا رو التیام نبخشیده. متاسفانه خیلی از این کودکان مثل آقا جاوید مورد بی توجه ای پدر و مادرشون قرار می گیرند. والدینی که هیچ وقت نمی فهمند کودکشون داره با چه مقوله ای دست و پنجه نرم می کنه. یا والدین کودکان این چنینی به خاطر آبرو سعی می کنند همه چیز و مخفی نگه دارند نمی دوند خودشون مرتکب بزرگ ترین جنایت در حق کودکشون میشند. خانوم دکتر به جلو خم شد : آقای جاوید این طور که هم از حرف ایران و خودتون متوجه شدم دچار وسواس بیمارگونه ای شدید و بابتش اصلا شما رو مقصر نمی دونم همین طور که ایران بابت ترس هاش مقصر نمی دونم. ببینید من می دونم شما نگرانید. نگرانید که پسر و دخترتون دقیقا چیزی تجربه کنند که شما یه روز تجربه اش داشتید. ولی اگه این مواظبت ها این نگرانی ها از حد خودشون بگذرند. دیگه شما از بچه هاتون مراقبت نمی کنید بلکه دارید بهشون آزار می رسونید.این دقیقا میشه چیزی که خودتون تجربه اش کردین. پس ما در درجه اول باید روی رفتارهای شما کار کنیم. اینجور که متوجه شدم هر دوی شما برای درمان اقدام کردین ولی شما آقا جاوید درمان نصفه رها کردین. این خودش عوارض زیادی داره. معمولاً افرادی که مورد کودک آزاری قرار می گیرند بعد ازدواج تو زندگی زناشویشون مشکل پیدا می کنند. می خوام بدونم تو ازدواج اولتون هم این مشکل داشتید؟ - بله همون موقع هم برای درمان اقدام کردم. دکتر : ایران جان تو چی ؟ ترس از جنس مخالف هنوز اذیتت می کنه. ایران : من هنوز با تنها موندن با یه مرد غریبه عصبی میشم. ولی هیچ ترسی از جاوید نداشتم. استرس شاید ولی ترس نه. حتی روز های اول ازدواجمون...قلبش از شنیدن این جملات احساس آرامش کرد. دکتر : طبیعه اینکه همچین چیزی عصبیت می کنه. من تصمیم دارم هم مشاوره زوجین داشته باشیم. هم با هر کدومتون جداگونه مشاوره داشته باشم. ولی باید قول بدید نصف مشاورها رو رها نکنید. و اینکه نباید سر خود قرص های که براتون تجویز شده قطع کنید. ایران : خانم دکتر من یه سوال برام پیش اومده . منو همسرم هر دو گذشته تلخی داشتیم که اثراتش تا امروز باهامون بوده. ما می تونیم اصلا بهم کمکی بکنیم؟ دکتر: من معتقدم که پاسخ این پرسش جوابش مثبت ایران جان. چون شما دو تا به راحتی می تونید هم دیگه رو درک کنید. ترحم نمی کنید. چون می تونید درد های همدیگه رو حس کنید. اما این روندی زمان و صبر و اغلب اوقات کمک یه مشاور و روانپزشک حرفه ای و می طلبه. اهی کشید : پس درمان داره ؟ دکتر: هر چند صحبت از قطعی بودن درمان همه ی انواع بیماری های اعصاب و روان چندان واقع بینانه نیست. ولی در مورد کیس شما دو نفر من قول بهبودی کامل میدم. البته با کمک خود شما.... همراه ایران ایستاد. قبل اینکه از در خارج بشند . خانوم دکتر صداشون زد. دکتر : آقای دکتر این و فراموش کردم . کارتی روی میز گذاشت: این کارت یکی از همکارهای منه که روانشناس کودک هست. لطف کنید پسرتون حتما پیش ایشون ببرید. از دست دادن مادر برای بچه ها اونم تو سنین کودکی خیلی سخته ممکن اثار ناخوشایندی داشته باشه. همین طور که چند وقت پیش با فکر اینکه شما رو هم داشته از دست می داد مواجعه شده. - حتما لطف کردین خانم دکتر.. *** &ایران& ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐   
Показать все...
#ماه‌پیشونی_پارت327 به مردی که حالا با التماس نگاهم می کردم. بیچارگی می شد تو نگاهش دید خیره باقی موندم. مردی که من هم یه روز التماسش کردم. ولی زندگیم و نابود کرد. باید می بخشیدمش یا قصاصش می کردم ؟ روی پاهام ایستادم چشم هام بستم. هومن : کات... اشک های واقعیم و پاک کردم. فکر کردم امروز طبیعی ترین بازی عمرم و انجام دادم. هومن : همگی خسته نباشید. اخرین برداشت بود. هومن از پشت مانیتورش بلند شد. سمتم اومد آروم زمزمه کرد: خیلی اذیت شدی؟ - نه با اینکه سخت ترین نقش عمرم بود. ولی این بار نقش بازی نکردم خودم بودم. هومن : من مطمئنم تو جشنواره امسال می درخشی. بعد نگاهش دور سالن گشت. لبخند پت و پهنی روی لب هاش شکل گرفت. نگاهش و دنبال کردم و به سیما رسیدم. روی صندلی نشسته بود و هستی رو بغل گرفته بود. داشت تکون تکونش می داد. - حتی فکرش و نمی کردم یه روز بابا شدنت و ببینم. نیشش شل شد : اونم بابای به این خوشتیپی. - اخه تو چقدر خودشیفته ایی! هومن خوشحالم به حرف هیچکس گوش ندادی با سیما ازدواج کردی. سیما واقعا خوشحال هیچ وقت این شکلی ندیده بودمش. هومن : منم خوشحالم سیما وارد زندگیم شد. خانواده داشتن بزرگترین آرزوی من بود. با محبت نگاهش کردم. دو سال از ازدواج هومن و سیما می گذشت. روز های اول خاله سوسن مخالف سرسخت این ازدواج بود ولی با دخالت همایون خان خاله هم راضی شد. به خواست سیما جشنی نگرفتن. دلم می خواست هومن و تو لباس دومادی ببینم. ولی همین که بعد سال ها خوشحالی واقعیش و می دیدم. برام کافی بود. سیما دیگه بچه دار نمی شد. قرار بود حضانت بچه ای و قبول کنند. که اون اتفاق افتاد. چند ماه بعد ازدواجشون خبر رسید. آلاله اوردوز کرده. هومن به ایتالیا رفت حضانت خواهرش به عهده گرفت. سیما هم موافق بود. برای هستی شناسنامه گرفتند ولی به عنوان پدر و مادر حالا می فهمیدم قسمت چه کارها که نمی کرد. زنی که هیچ بوی از مادری نبود بچه اش و نگه داشته بود. تا زنی که همیشه آرزوی مادر شدن و داشت به آرزوش برسونه. از مرگ آلاله خوشحال نشدم. بهم بدی کرده بود. هومن عزیزم واذیت کرده بود. ولی مرگش باعث شد هومن ناراحت بشه. تنها کاری که می تونستم انجام بدم بخشیدنش بود. سیما : آقای کارگردان اخر این شخصیت سیاه فیلمتون بخشیده شد یا نه ؟ هومن جلو رفت هستی که تو بغل سیما خواب رفته بود بغل کرد: اخرش باز عزیزم. دیگه تصمیم اینکه بخشیده بشه رو به انتخاب بیننده گذاشتم. سیما : حالا می تونیم بریم من وقت آرایشگاه دارم. ناسلامتی جشن عروسی زیباس بابا هزارتا کار دارم.... هومن : باشه بریم. ایران ماشین داری؟ - نه صبح خود جاوید رسوندتم. هومن : بیا پس تو رو هم برسونم. *** پله های ایوان و بالا رفتم . کفش هام و با رو فرشی هام عوض کردم. کیفم و روی جاکفشی گذاشتم. جاوید امروز قرار بود خونه بمونه. از بچه ها نگه داری کنه. وارد نشیمن که شدم تو جام خشکم زد. انگار نه انگار این همون خونه تمیز مثل دسته گلی بود که صبح تحویلشون دادم. پوست تخم ها روی پارکت ریخته بود. آشغال جلد چیپس و پفک هر کدوم گوشه ای افتاده بود. نورا باز همه ی وسایل بازیش و وسط نشیمن پخش و پلا کرده بود. تلویزیون خاموش کردم دسته های بازی و برداشتم. دندون هام بهم سایدم. جاوید روی یکی از مبل ها دراز کشیده بود. نورا هم روی شکمش خوابیده بود اثری هم از کوشا نبود. مانتوم و روی دسته مبل انداختم. پوست تخمه ها رو از روی زمین جمع کردم. جاوید تکون خورد متوجه حضورم شد. خمیازه ای کشید و نورا و تو بغلش جابه جا کرد روی مبل گذاشت. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐   
Показать все...
👍 1
00:45
Видео недоступноПоказать в Telegram
به خودتون احترام بذارید ! با کسی باشید که دغدغه اش هستین اولویتش هستین ... با کسی که هرلحظه به یاد شماست ... نیازی نیست شما خودتونو بهش یادآوری کنید ...! با کسی که بتونه یه وقتایی به کارش به تفریحش به استراحتش بگه؛ صبر کنید اول اون ...!
Показать все...
218910562_347035896887314_2160606355857647395_n.mp44.95 MB
00:55
Видео недоступноПоказать в Telegram
خانواده فقط به هم خون بودن نیست؛ خانواده همچنین می‌تونه... - اونی باشه که تو رو انتخاب می‌کنه. - اونی باشه که با عشق خالص تو رو تو بغلش می‌گیره. - اونی باشه که بهت امینت و آرامش میده. - اونی باشه که همیشه کنارته و ازت حمایت می‌کنه. - اونی با‌شه که هر چی که لازم داشته‌ باشی رو برات فراهم کنه. - اونی باشه که تو رو بهتر از خودش بشناسه و با تموم وجود دوستت داشته باشه... خانواده می‌تونه یه رفیق دلسوز هم با‌شه ♥️ 🅰
Показать все...
10000000_1140900963508419_6321121673470814848_n.mp416.39 MB
00:15
Видео недоступноПоказать в Telegram
هیچوقت کسی را.. تحقیر نکنید.. شاید امروز از او قدرتمند تر باشید، اما یا تان باشد خدا از شما قدرتمند تر است.. 🦋🦋 ‎‌‎‌‎‌‌‌‎
Показать все...
9.90 MB
00:16
Видео недоступноПоказать в Telegram
چارلی چاپلین چقدر قشنگ میگه که: «حقیقت این است فرودگاه ها بوسه های بیشتری از سالن های عروسی به خود دیده اندا و دیوار بیمارستان ها، بیشتر از عبادت گاهها دعا شنیده اند! همیشه اینگونه ایم همه چیز را موکول می کنیم به زمانی که چیزی در حال از دست رفتن است!» 🦋🦋
Показать все...
9.69 KB
00:10
Видео недоступноПоказать в Telegram
دکتر هلاکویی: کار درست و خوبت را بکن مردم بهت خندیدن،خب بخندن... ناراحت شدن ،خب بشن... اصلا همچین چیزی خنده داره، که ما راه بیوفتیم ، بخوایم مردمو راضی کنیم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🦋🦋
Показать все...
4.81 KB
00:01
Видео недоступноПоказать в Telegram
امروز روز تاسوعا🖤 شما برای من و من برای شما قلبی نورانی ضمیری آرام عاقبتی‌ختم به خیر و هزاران دعای دیگر از خـ‌ـدا بـخواهیم ...🙏❤️ 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
Показать все...
animation.gif.mp40.26 KB
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.