cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

✨خـون بـرای نــور✨

♥رمان در حال تایپ: خون برای نور ♥نویسنده: ZK 🖤ای موجودات تاریکی تا ابد در سیاهی غرق می‌شوید، مگر آنکه شرافت شما نوری در دنیای سیاهتان روشن کند🤍 دیگر آثار👇 📗خون برای نفس 📒زنجیر و زر 📘شالوده عشق 📙آبشار طلایی

Больше
Рекламные посты
47 262
Подписчики
-6824 часа
-4187 дней
+86330 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

چون خیلیاتون دنبال موزیک های جدید هفته بودین و دنبال کانالی میگشتین که آهنگای جدید خفن رو زودتر از همه جا بزاره من اینجارو بهتون معرفی میکنم: https://t.me/+ie8lgl8ktgAwMGRk زود پاک میشه جوین شید
Показать все...
Фото недоступно
چون خیلیاتون دنبال موزیک های جدید هفته بودین و دنبال کانالی میگشتین که آهنگای جدید خفن رو زودتر از همه جا بزاره من اینجارو بهتون معرفی میکنم: https://t.me/+ie8lgl8ktgAwMGRk زود پاک میشه جوین شید
Показать все...
Фото недоступно
رفیقم هرروز یه مدل موهاشو بافت میزنه میاد بعد من هنوز موهامو دم‌اسبی میبندم🫤🤦🏻‍♀️اونم گفت همشو ازین کانال یاد‌گرفته : • Idea-BaftMo👱🏽‍♀️
Показать все...
sticker.webp0.12 KB
Repost from N/a
- به کمر بخواب و لنگاتو جوری باز کن که همه چیت بزنه بیرون. شیو کردی؟ بی قرار می گویم: - قرارمون این نبود. سیگارش را آتش می زند و کلافه می گوید: - قرارمون سکس نبود؟ به تته پته می افتم. - بود... بود ولی این مدلی نبود. پوکی به سیگارش می زند و باز با حرف هایش لالم میکند: - سکسم مدل می خواد. نکنه گفته بودم زیر پتو و تو تاریکی می کنمت و خودم خبر ندارم؟ هوم؟ سر بالا می اندازم به معنی نه. بغض دارد خفه ام می کند. - زبون نداری؟ باید بتونم اون پایینو ببینم یا نه؟ نکنه انتظار داری از رو حدس و گمال یه جایی فرو کنم؟ بخواب... بخواب دختر، بخواب تا پشیمون نشدم. اشکم می چکد. - من هرزه نیستم. نوچی میکند. زیر لب چیزی می گوید که نمی شنوم. شاید دارد فحش می دهد. یا چه می دانم. - می دونم، هرزه بودی جات تو بغل من نبود. لخت شو، بخواب... مگه آزادی نامزدتو نمی خوای؟ اشکم باز می چکد. - چرا، چرا... می خوام. - پس بخواب. دراز می کشم. با همان مانتو شلوار لعنتی. با گریه. آنقدر شدت گریه ام زیاد است که به هق هق می افتم. سیگارش را خاموش میکند. چنگ میان موهایش می اندازد. نگاهش سرخ است. چرا؟ مگر نه اینکه فقط می خواست خودش را خالی کند؟ پس چرا انقدر بی قرار. - بخدا نمی تونم اینجوری. زی... زیر پتو... با لا... لامپ خاموش. خواهش میکنم آقا عماد. روی زانو روی تخت می نشیند. عصبی ست. اما دارد خودش را کنترل می کند. مچ پایم را می چسبد، جیغ میزنم از ترس و او پاهایم را از هم باز کرده، فریاد می زند: - فلجی مگه؟ اینطوری پاهاتو باز میکنی که من بتونم کاری بکنم یا نه شرم دارد مرا می کشد. دوست دارم از شدت شرمندگی و غصه و حقارت بمیرم. روی تن خشک شده ام خیمه میزند و توی صورتم می غرد: - نمی خوام که بکنمت، می خواستم فقط آرومت کنم بی شرف. احمقِ نفهم. پاشو گمشو بیرون. می ترسم پشیمان بشود. برای همین قبل از اینکه از تخت پایین برود، پاهایش را می چسبم و آویزان میشوم: - تو رو خدا آقای شاهید، غلط کردم. هر کار بگید میکنم، اصلا خودم... خودم تحریکتون میکنم. دست میبرم برای باز کردن دکمه‌ی شلوارش و با عجله میگویم: - همه تلاشمو میکنم که خوب ارضا بشید، اصلا... هر کاری که بگید... هر مدلی که بخواید... چنان برمیگردد، گردنم را می چسبد و روی تخت زمینم میزند که لال میشوم از ترس. با خشم و چشمانی که انگار خیسی اشک دارد می غرد: - به من التماس نکن، هرزه ای مگه کثافت؟ تو گوه خوردی که این حرفا رو میزنی. غلط میکنی که بخوای اینجوری بخاطر اون شهاب پفیوز، خودتو پیش من حقیر می کنی! هق میزنم، با تحکم و خشمی کنترل شده آخرین حرف را میزند: - میری، ازش طلاق میگیری. بعدش میای اینجا، صیغه ام میشی، تو همبن اتاق پرده اتو میزنم، میکنمت آیدا، جوری میکنمت که چشمای بی پدرت از لذت خمار بشه برام، بعدش رضایت میدم اون پفیوز بیاد بیرون. فهمیدی؟ سر که تکان می دهم، انگار طاقت نمی آورد لمسم نکند. چرا که لب هایم را به دندان می گیرد و عمیق... پارت واقعی ❌ https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
Показать все...
👍 2
Repost from N/a
روز دهمی بود که تو مسجد می‌خوابیدم! https://t.me/+OCC1xm1sB3oxY2E0 جایی برای رفتن نداشتم و اگه حاجی بیرونم می‌کرد باید کارتون خواب می‌شد. گوشه ی محراب نشستم و تو خودم جمع شدم و صدای گریم تو کل مسجدی که کسی تپش نبود پیچید و نالیدم: -خدایا خیلی از دست ناراحتم، بچمو ازم گرفتی منو آواره ی کوچه خیابونا کردی چیکار کردم مگه؟ خدایا خستم... دوست دارم باهات قهرم کنم اصلا دوست دارم دیگه صدات نکنم هق هقم شکست و سرمو روی پاهام گذاشتم و یاد بچه ی مرده ای افتادم که از رحمم بیرون کشیدن... نوزادی که به خاطر کتکای شوهرم زنده نموند شوهری که به خاطر زنده نموندن بچش منو نازا دونست و بیرونم کرد و اگه حاجی نبود الان کارتون خواب بودم.‌.. جوری گریه می‌کردم که دلم به حال خودم می‌سوخت و به یک باره صدای مردونه ای تو مسجد پیچید: - همشیره؟! ترسیده سر بالا گرفتم و با دیدن حاج‌اقا آروم شدم اما مرد چهار شونه ی کنارش که با ترحم نگاهم می‌کرد باعث شد سریع دستی زیر چشمام بکشم: - حاجی؟! ببخشید من... وسط حرفم پرید: - بیا دخترم بیا باهات حرف دارم بیا دل‌آرا اگه زندگیت و زیر و رو کرد حتما حکمتی داشته بلند شدم از جام که مرد کنارش اشاره ای کرد: - ایشون آقا امینه خیر محله آشنای بنده و بنده ی خوب خدا نیم نگاهی به مرد کنار انداختم و سر تکون دادم که ادامه داد: -همیشه ایشون به بقیه کمک کرده اما من احساس میکنم این‌بار کمک می‌خواد توام کمک می‌خوای برای همین امید وارم بتونید بهم کمک کنید با تعجب به مردی که تیپ و ظاهرش نشون از وضعیت مالی خوبش می‌داد گفتم: -من من کمک کنم؟ مرد دستی تو موهاش کشید و حاجی ادامه داد: - ایشون خانومشون سر زا فوت شده الان یه بچه ی شیر خوار داره منم بهشون گفتم شما هم موقع زایمان بچتون فوت شده و شیر دارید! شوهرتونم طلاقتون داده پس ایشون دایه می‌خواد برای بچش... سر انداختم پایین: - من من زیاد شیر ندارم شیر نداشتم چون چیز زیادی نمی‌خوردم موقع بارداری و اینبار خود مرد صداش درومد: - من یکیو می‌خوام از بچم کلا مراقبت کنه کسیو ندارم بچمو بهش بسپرم حاجی گفتن شما مورد اطمینانی فقط چند سالتونه سنتون کم میزنه نگاه آبی رنگمو به چشمای مشکیش دادم که آب دهنشو قورت داد و سریع نگاه گرفت اما من جواب دادم: -نوزده سالمه آقا من سنم کم بود شوهرم دادن سری به تایید تکون داد که حاجی ادامه داد: -خب اگه هر دو راضی باشید یه صیغه محرمیت بینتون بخونم بالاخره تو‌یه خونه قرار برید هر دو هم مجرد شدید دستام مشت شد و سر پایین انداختم که حاجی سریع ادامه داد: -البته که حق نزدیکی رو میدم به خودت دخترم بغض کردم و سرمو بیشتر انداختم پایین که مردی که اسمش امین بود گفت: - حاجی شاید خب راضی نباشند یعنی... یکم خب فکر کنن حتی اگه قبولم نکنن من حاضرم هزینه هاشون رو به عهده بگیرم نگاهم و بالا آوردم و حاجی سری به چپ و راست تکون داد: - آخه تا کی تو مسجد می‌خوای بمونی دخترم؟ می‌زارم به عهده ی خودت تصمیم بگیری اما این به صلاح دوتاتون کمک می‌کنید بهم شما دوتاتون آدمای خوبی هستید مناسب همید و حالا امین به من نگاه می‌کرد انگار که ازم خوشش اومده بود و جوابش مثبت بود و حالا منتظر من بود. منی که از مرد جماعت فراری بودم و دو دلیم رو که دید گفت: -من به خدا فقط برای بچم اومدم اینجا نیت من چیز دیگه ای نیست با این حال براتون مهریه تعیین میکنم تمام حق زحماتتون به عنوان دایه پسرمم میدم اگه قبول کنید با گوشه چادرم بازی کردم باشه ی خیلی آرومی گفتم چون چاره ای نداشتم این تنها راه من بود و حاجی با خوشحالی گفت: - عاقبت به خیر بشید هر دوتاتون امین جان شما فردا بیا برای صیغه هر چند که تاکید میکنم حق نزدیکی با خانمت!! https://t.me/+OCC1xm1sB3oxY2E0 در حالی که شیرمو می‌خورد تند تند سرش رو بوسه زدم و زمزمه کردم: - قربونت برم من مامان فدات بشم من خدا دو ماهی می‌شد که تو خونه ی امین زندگی می‌کردم زندگی که هیچ وقت فکرشم نمی‌تونستم کنم! پسر کوچولوش و مثل بچه‌ی خودم دوست داشتم... تو فکر بودم که در خونه باز شد و امین وارد شد دستش پر میوه بود و روی میز گذاشت و با دیدن من لبخندی زد: -به چطوری دردونه؟ لبخندی زدم و سینمو از دهن پسرش با خجالت بیرون کشیدم و خودمو پوشوندم که با شوخی لب زد: -چرا غذا بچمو حروم می‌کنی حالا؟ -سلام زود اومدید -کارام زود تموم شد گفتم بیام پیش زن و بچم از لفظ زن و بچه خیلی‌ خوشم می‌اومد، هر چند من براش هنوز زنانگی نکرده بودم و سکوتمو که دید ادامه داد: -میگم که حالا کی قرار اجازه نزدیکی یعنی خب آخه.. دستی پشت سرش کشید: - می‌دونی داره برام سخت میشه، هی میام تورو میبینم با این همه خوشگلی باز حرفشو خورد و می‌دونستم مرد برای سخت پس سر پایین انداختم زمزمه کردم: - اجازه میدم https://t.me/+OCC1xm1sB3oxY2E0 https://t.me/+OCC1xm1sB3oxY2E0 https://t.me/+OCC1xm1sB3oxY2E0
Показать все...
👍 7
Repost from N/a
یک سال است همسرش هستم ...! زندگی که هیچ حسی از طرف او ندارد .. نمی دانم از سر اجبار یا دلسوزی و ترحم تحملم میکند ..! ولی چیزی که عجیب بود این است که روزها بر عکس این یک سال شب زود می آمد .. لبخند میزند حتی با من حرف هم میزد ..! این یک ماه آنقدر عوض شده بود که فکر میکردم شاید سرش به جایی خورده باشه .. -محمد..؟ -جانم.. -میخواستم بگم ..من اون روز..اون روز به حاج بابا گفتم... هدفم چوقلی نبود من نمیخواستم خودم و بهت تحمیل کنم ..اما.. -مانا عزیزم اون موقع منم عصبی بودم حالا که فکر میکنم این یک سال اونقدر که فکر میکردم بد نبود ..من الان از زندگیم راضی ام .. لبخند میزنم اما ته دلم نمیدانم به او چرا اعتماد ندارم ...! او تا همین ماه پیش از من متنفر بود ..این روی خوش نشان دادنش، این مهربان بودنش ..حتی هم آغوشی اش ..همه برایم در عین لذت اما ترس داشت..! پنجره را باز میکنم ..سر صبح است صدای جیک جیک گنجشکان باغ حاج بابا را در کرده ... لبخند میزنم همخوابگی با او بوسه هایش عاشقانه هایش..به آنها که فکر میکنم گونه هایم داغ می‌شوند .. میخواهم برگردم که صدای پای پنجره متوقف ام میکند .. -رز عزیزم خیلی نزدیکه پنج شنبه شب پیشتم .. شک ندارم باور کردن ..دیروز حاج بابا زمین و بنامم زد پولم جوره ..آخر هفته پیشتم عشقم..! دستانم کنار تنم می افتد میخواهم دیشب و کل این ماه را بالا بیاورم .. پس همش سراب بود ..فریبم داده بود ...! روی لبه ی تخت نشستم داخل آمده بود با لبخند فریبنده ی این ماهش ..بگذار دل خوش باشد..فقط یک هفته مانده تا این سراب به اتمام برسد ..! پیراهنش را اتو میزنم و به دستش میدهم. به خودش رسیده ...جذاب است لعنتی! همین حالا قلبم بهانه میکند گوشه ای نشسته و نگاه میکند.... پا زمین میکوباند،التماس میکند که هر طور شده جلویش را بگیر و نذار برود تو را بخدا... اما نه من آن دختر عاشق یک سال پیشم نه او آن اخموی راستگو...هر دو بازیگرای خوبی شده ایم ..! کمکش می‌کنم و دکمه هایش را میبندم ...چه بوی خوبی میدهد این مرد نامردم ...! عقب میروم ..نگاهم میکند متوجه ام نگاهش را میدزد ولی من با لبخندی که خود میدانم چه دردی پشتش است به او نگاه میکنم.. -جذاب شدی...! سرش بالا می آید..میدانم لبخندش زوریست.. -از خودته خانومم...یه هفته دیگه پیشتم اگه سفر کاری نبود با هم میرفتیم. پوز خند میزنم چه راحت دروغ میگوید نگاه به دست چپش میکنم نرفته حلقه اش را دراورده.. حق دارد زنی دیگر تا چند ساعت دیگر به استقبالش می آید که سالهاست عاشقش است.. -قبل رفتن این و امضا کن..! -چیه این ...؟ -چیزی که خیلی وقته منتظرشی و البته قبل رفتن راحت میشی .. -درخواست..درخواست طلاق توافقی چرا مانا...؟ -دیگه این یه کار و مرد باش بکن واسه من ..به کسی چیزی نمیگم .. -مانا عزیزم.. اشکم میچکد .. -نیستم ..نبودم..هیچ وقت....! قلب لعنتی هنوز هم عاشق است که منتظر است بگوید: - دیدی امضا نکرد..دیدی پشیمون شد نرفت .. اما نشد قلب احمق بیچاره ام .. امضا کرد ونگاهم نکرد...سرش پایین بود ...!نمی دانم شرمنده بود یا چه دسته ی چمدان را گرفت پشت به من ایستاده بود حتی برای آخرین بار در آغوشم نکشید .. -خواستم مانا اما نشد ..نتونستم ..من رزا رو دوست دارم هر شب که باهات بودم عذاب کشیدم.. کاش حداقل دم رفتن نمیگفت ..گفت و نفهمید چطور همان ذره عشق را هم در من کشت .. اگر چه چرخ روز گار سالها بعد چرخید و جایمان عوض شد ..! https://t.me/+4Fg369TsfH8yYWU0 https://t.me/+4Fg369TsfH8yYWU0
Показать все...
👍 4
Repost from N/a
_زنت اون بیرون داره التماس میکنه که ببینتت اونوقت تو نشستی داری سیگار میکشی ... چشمانش از حجوم درد میسوزد و سینه اش به خس خس می افتد.. تکیه زده به صندلی چشم میبندد و همزمان با خارج شدن دود از میان لب های نیمه بازش خشدار مینالد.. _بفرستش بره.. یاسین سرفه کنان دود سیگار را پراکنده میکند و داخل میشود.. روی میز پر بود از فیلتر سیگار های نیمه سوخته و مگر از سیگار متنفر نبود؟ _داری با خودت و اون طفل معصوم چیکار میکنی..؟چه خبره اینجا..؟ با درد پلک برهم میفشارد: _نزار دیگه پاشو بزاره اینجا.. _سام..؟ بغضش را فرو می دهد.. صدای یاسین با تردید بلند میشود: _دعوت نامه ی عروسیت و تو براش فرستادی..؟ چشمانش به آنی باز میشود.. _طفل معصوم از وقتی خبردار شده میخوای با یکی دیگه ازدواج کنی داره پس میفته... قلبش از تپش می ایستد.. صندلی را به عقب هول میدهد و درحالیکه به سمت پنجره میرود شوکه دستش را به صورتش میکشد.. با درد مینالد: _کار اون دختره ی روانیه.. صدایش از اعماق چاه به گوش میرسد.. _ماهک از زور گریه نفسش در نمیاد..بد کردی سام هم به خودت هم به اون دختر.. صبر نمیکند.. از اتاق بیرون میزند و بالای پله ها می ایستد.. صدای گریه و زجه هایش را میشنود و دستش را بند نرده ها میکند... _ترو خدا بیا پایین میخوام ببینمت..؟فقط همین یه بار.. عزیز با گریه شانه هایش را میگیرد.. _دورت بگردم مادر آروم باش یکم...یکیتون زنگ بزنه دکتر این دختر نفسش بالا نمیاد میترسم پس بیفته... _زنگ زدیم خانوم..نزدیکن.. سام با دیدن وضعیتش سینه اش را چنگ میزند ؛چشمان سرخش میسوزد و کی طاقت دیدن اشک هایش را داشت.. _مگه نگفتم دیگه حق نداری پاتو بزاری اینجا..؟ صدای بم و خشدارش ماهک را به خود می آورد که با تردید سر بلند میکند.. انگشتانش را مشت میکند دلش برای چشمان خیس و معصومش میرود. کاش میتوانست سرش را به سینه بفشارد.. دلش سخت در آغوش کشیدنش را میخواست.. بوسیدنش را .. ماهک معصومانه هق میزند: _سام..ترو خدا تو چت شده..؟ _احضاریه دادگاه و برات فرستادم.. _سام.. _برو بیرون از خونه ام.. دخترک میشکند و سام بغضش را به سختی فرو میدهد و جان میکند: _دیگه ام پاتو اینجا نذار.. ماهک به نفس نفس میفتد.. سام به سختی از او چشم میگیرد و عقب گرد میکند.. سرو صدا های پایین اوج میگیرد.. _ماهک ماهک جان مادر..؟ زنگ بزنین دکتر پس کجا موند این بچه نفس نمیکشه... _همین الان رسیدن خانوم بزرگ.. قلبش از تپش می ایستد.. گام های سستش توان یاری کردنش را ندارد و فریاد ها اوج میگیرد.. _یا خدا..ماهک ..ماهک مادر .. خدایا خودت به جوونیش رحم کن.. برای سرپا ماندن دستش را بند دیوار میکند و به سختی به سمت سالن میرود.. جسم غرق خونش او را دچار شوک میکند.. قلبش نمیزند .. _آقای دکتر یه کاری کن.. _چه بلایی سرش اومده ...باید سریع تر ببریمش بیمارستان اینجا کاری از دستم ساخته نیست.. پیرزن مینالد.. _این..این خون برای چیه..؟ _بچه اش سقط شده.. چطور نفهمیدین این دختر باردار بوده..؟ صدای دکتر مثل ناقوس مرگ در سرش میپیچد سینه اش را چنگ میزند؛ دنیا پیش چشمانش تار میشود و آخرین جمله ی دکتر مصادف میشود با سقوطش روی زمین.. _به خاطر خون زیادی که ازش رفته ممکنه جونش و از دست بده.. https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0 https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0 https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0
Показать все...
👍 5 1
Фото недоступно
هزار کشور هم بروی هزار خانه هم عوض کنی هزار آدم را هم ببوسی یکی ؛ فقط یکی‌ است که هم کشور ، هم خانه ، هم آدم توست :)
Показать все...
27👍 2👏 1
sticker.webp0.01 KB
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.