cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

رمانکده رز🌹

دراین کانال علاقمندان میتونن به کتاب‌های صوتی ، پی دی اف ها و داستان‌های پارت گذاری شده ایرانی و خارجی دسترسی داشته باشن ارتباط با ادمین: Roza7883@

Больше
Рекламные посты
549
Подписчики
+124 часа
+87 дней
+12230 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

00:43
Видео недоступноПоказать в Telegram
رودخانه بسیار حیرت انگیز هفت رنگ در کلمبیا...🌊🫧 ‌‌‌‎‌‌‌‎‌
Показать все...
👍 6
⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ⭐️    •°☆🌹#داستان_شب🌹☆ 🌹 #بوسه_آموزگار اولین بار که پایم به مدرسه باز شد، کمتر از شش سال سن داشتم و جثه‌ام خرد بود. مأمور بهداشت به مادرم گفت: "این بچه سوء تغذیه دارد". هیچ وقت نفهمیدم چرا مادرم آن جمله را تا مدت‌ها برای دیگران نقل می‌کرد. آن وقتها مهد کودک و پیش دبستانی در روستا نبود و دانش آموزان غیررسمی به نام "مستمع آزاد" در کلاس اول می‌نشستند. جایم آخر کلاس و هم نیمکتی‌ام "سکینه"؛ دختری از فامیل پدری‌ام و همسایه دیوار به دیوارمان بود که جثه ای درشت و حرکاتی کند داشت. بعدها فهمیدم که محصول زایمانی سخت و مبتلای "فلج مغزی" بوده است. هر دوتایمان به حساب آموزگار و دانش آموزان دیگر نمی‌آمدیم و سرمان به کار خودمان بود. کار من این بود که دست سکینه را بگیرم تا بتواند حروف را به سختی بر کاغذ بنویسد. شبها با مادرم به خانه آنها می‌رفتیم مادر او و مادر من در کنار چاله ای پر از آتش مرکبات، قلیان می‌کشیدند و ما در گوشه‌ای به درس و مشقمان مشغول می‌شدیم. در اتاقی با دیوارهای خشتی، سقفی چوبی و دوداندود و دری ساخته شده از حلبی و چوب که اغلب اوقات گوساله یا بزغاله‌ای هم در گوشه دیگر آن همزیست اهالی خانه بود و خوراکمان سیب زمینی آب پز؛سیمای"فقر مطلق"! پائیز به آخر نرسیده؛ سکینه خزان شد. کالبد بی‌جانش را پیچیده در پتو بر تخته گذاشتند گرگ‌ و میش یکی از آخرین غروب های آذرماه بود و این بیخودترین نامی است که بر این ماه سرد و بی"آذر" گذاشته اند. در پیش چشمان وحشت زده و مغموم من و در میان شیون و ضجه های جانخراش زنانی که صورتشان را به ناخن خراشیده بودند، مردان ده، تخته را بر دوش گذاشتند و بردند تا او را در جوار خفتگان بی‌آزار" به خاک بسپارند سکینه که رفت من هم دل و دماغی برایم نماند؛  مدرسه را رها کردم. سال بعد که به سن مدرسه رسیدم، هنوز جثه‌ام ریز بود. با این تصور که هنوز "مستمع آزاد" هستم، من را بر روی نیمکت آخر کلاس نشاندند. آموزگارمان خانم معلمی بود تازه کار که از دانشسرای عشایری آمده بود. نامش"ثریا"، هم نوجوان بود و هم نو عروس؛ در لباس های رنگین عشایری چون طاوسی خوش خط و خال رخنمایی می کرد و صورت شادابش در میانه شبستان چارقد و لچک و طرّه زلفهای سیاهش چون"خوشه پروین"می‌درخشید. دبستانهای آموزش و پرورش در روستا هنوز زیر سایه تعلیمات عشایری کار می‌کردند هنوز قامت خانم معلم‌های عشایری و روستایی در چادر و مقنعه و روپوش"سیاه" دفن نشده بود. خود از عشایر بودند و دست پرورده آن عشایر زاده دانشمند (قاسم صادقی)که دلبسته طبیعت بود و عاشق زندگی زانرو به شاگردانش دستور داده بود که با لباس خودشان بر سر کلاس بروند. لباس پر نقش و نگار آنها با الهام از طبیعتی که در آن می‌زیستند داستانی از نقش خیال بود بر قامت آن فرشتگان"عشق" و "آگاهی"و امید بخش"زندگی"و "نشاط" و آنها نیز چه خوب درس استاد را در گوش شاگردان زمزمه می‌کردند. چه پرشور اما بی‌توقع آموخته‌هایشان را در جان ما می‌ریختند تا ثابت کنند که معلمی کردن و "آموختن" تنها به"عشق" میسر می‌شود نه به "مزد". پائیز و زمستان گذشت و بهار از راه رسید. دانش آموز رسمی، نشسته بر آخرین نیمکت، خاموش و منتظر، نام"مستمع آزاد" را بر خود می‌کشید. تعطیلات نوروز که تمام شد آموزگار پرسیدن آغاز کرد. گویی همه درس‌ها در چهارده روز تعطیلی از کله‌ها پریده بود. کسی جواب نداد. آموزگار دوباره پرسید. با ترس از شنیدن جواب"نه" دست بلند کردم و گفتم: - خانم اجازه! -مگر بلدی؟ -خانم اجازه بله -بفرما برای نخستین مواجهه رسمی با تخته سیاه به پیش تاختم. قامتم به تخته سیاه نمی‌رسید. خانم با بزرگواری و مهربانی یا شاید ترحم و دلسوزی، چهار پایه‌ای زیر پایم گذاشت و من مسلط و چابک، سراسر میدان فراخ "تخته سیاه "را یک تنه، با سلاح" گچ سفید" و رگبار "کلمه"ها فتح کردم. آموزگارم جیغی کشید و سرخ شد. از خوشحالی بود یا شرم از بی‌توجهی؛ نمی‌دانم. هر چه بود متواضعانه خم شد، مرا بغل کرد و بوسید. مهربانی او در میان امواج عطرآگین گردن آویز میخک دوچندان بر من نشست. بی‌درنگ مرا بر نیمکت اول نشاند و دفتری از وسایل شخصی خود به من هدیه داد. همان سال شاگرد اول شدم و سال‌های دیگر هم. امروز در گذر از میانسالی با خود می‌اندیشم اگر در زندگی توفیقی داشته‌ام و اگر از *"انسانیت"* چیز ی بر جان من نشسته باشد به اعجاز آن *"مهربانی بی‌دریغ"* و آن نخستین *"بوسه آموزگار "* بوده است. 👤: دکتر سهراب صادقی فوق تخصص مغز و اعصاب @romankadehRose
Показать все...
8👍 2🥰 2
#گندم_پارت_۵۲ آسمان سربی رنگ .... من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ می پرد مرغ نگاهم تا دور وای، باران ، باران ، پر مرغابی نگاهم تا شست ! _ گندم ! گندم ! " تلفن رو قطع کرده بود ! یه خرده مکث کردم و بعد موبایلمو گذاشتم سرجاش که کامیار گفت " _ به جون تو همه ش خدا خدا می کنم که زودتر پیداش کنیم ! _ توام دلت براش می سوزه ؟ کامیار _ نه ، دلم واسه موبایلم می سوزه ! می خوام زودتر پیداش کنیم و موبایلمو ازش بگیرم و بعدش هر جا خواست بره ، بره ! _ تو مثلا آدمی ؟! کامیار _ نمیدونم اما موبایلمو لازم دارم به خدا ! _ واقعا که کامیار ! کامیار _ حالا چی میگ فت ؟! _ بازم شعر میخوند . کامیار _ تورو خدا شانس منو ببین ! این دختره تا وقتی ننه بابش معلوم بودن یه خط شعرم بلد نبود آا ! تا از خونه قهر کرد رفت ، شد حافظ تمام اشعار ! بیخود نیس که میگن هر کی از خونه ننه باباش قهر می کنه استعدادش شکوفا میشه !ای خدا کجا برم دنبال این گیس بریده بگردم ؟ وای که الان چند نفر بهم زنگ میزنن و تا صدای این دختره رو میشنون ، ناراحت میشن و دیگه بهم زنگ نمیزنن ! _ کامیار جدا ناامیدم کردی ! ازت بیشتر از اینا انتظار داشتم ! کامیار _ چه انتظاری داشتی ؟ _ اینکه کمک کنی گندم رو پیداش کنیم . کامیار _ مگه اینکه من این گندم رو پیدا نکنم ! به جون تو اگه دستم به یه خوشه ش برسه . دونه دونه می کنم شونو میدم آسیابان آرد شون کنه ! _ دیگه باهام حرف نزن ! کامیار _ای بابا ! حالا باید ناز این یکی رو بکشیم ! خب بگو ببینم چه شعری خوند ؟؟ _ از بس حرف زدی یادم رفت ! کامیار _ به به ! عاشق رو ببین تورو خدا ! دو خط شعر نمیتونه حفظ کنه ! _آخه تو حواس نمیذاری واسه آدم ! کامیار _ تو عاشقی باید حواستو جمع کنی ، به من چه مربوطه !؟ _ حالا چیکار کنیم ؟! کامیار _ حالا خودتو ناراحت نکن ، من چند تا شعر میخونم شاید فهمیدیم کدوم شعر بوده ! _ آخه بین این همه شعر ؟! کامیار _ بالاخره باید یه کاری کرد دیگه ! ببین این نبود ؟ دختر محلمون ، تو شهر ما تکه مهربون و شیرینه اما سراپا کلکه  _ نه ، از این شعرا نبود . کامیار _ ببین این یکی نبود ؟ بلا شیطون خودم _ دشمن جون خودم _ قربون خوشگلیات _ دل داغون خودم _ آخ دل داغون خودم ... _ آاا....! آهنگ برام نمیخوند ! از این شعرای شاعرانه میخوند ! کامیار _ آهان ! ببین این نبود ؟ چنین است رسم سرای درشت گهی پشت به زین و گهی زین به پشت _ نه بابا ! نه ! کامیار _ این چی ؟ چو فردا بر آید بلند آسمان من و گرز و میدان و افراسیاب _ مگه میخواد بره جنگ که این شعرا رو بخونه ! کامیار _ خب خب ! ببین این یکی نبود ؟ نبرده رنج گنج میسّر نمیشود مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد _ گم شو ! حالا وقت شوخی یه ؟ کامیار _ دارم جدی میگم ! اینو گوش کن ! دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوه راه رفتن آموخت لبخند نهاد بر لب .... _ آاا...! بذار داره یادم میاد ! کامیار _ خب ! خب ! _آهان ! گوش کن ! " دل من می سوزد که قناریها پر بستند" _ فقط همینو یادم مونده ! کامیار _ بدبخت اگه عاشقی حداقل برو چهار خط شعر حفظ کن که اینطوری مثل خر تو گِل نمونی ! _ بی تربیت . کامیار _ این شعر مال حمید مصدق ! که پر پاک پرستوها را بشکستند و کبوترها را اه کبوترها را .... و چه امید عظیمی به عبث انجامید . _ آره آره ! خودشه ! " کامیار رفت تو فکر و یه خرده بعد گفت " _ غلط نکرده باشم این رفته ویلای کرج " _ باغ کرج ؟! کامیار _ آره ، یادته یه پرنده رو پیدا کردیم که بالش شیکسته بود ؟ _ای وای ! چرا به عقل خودم نرسید ؟! کامیار _ تو عقل داری که چیزی بهش برسه ؟ _ تو این شعرا رو از کجا بلدی ؟ کامیار _ خره اینا ابزار کار منه ! _ بدو سوار شین بریم تا از اونجا نرفته ! " دو تایی دویدیم طرف گاراژ و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم . راه شلوغ بود و یه ساعت و نیم طول کشید که رسیدیم تو جاده کرج و جلوی باغ آقا بزرگه واستادیم . کامیار چند تا بوق زد و یه خرده بعد نگهبان باغ اومد دم در و تا من و کامیار رو دید با تعجب در رو واکرد . ماهام پیاده شدیم و رفتیم جلو و سلام و علیک کردیم که گفت " _ آقا امروز تشریف میآرن ؟! کامیار _ چطور مگه عباس آقا ؟ عباس آقا_ آخه گندم خانمم اینجا بودن ! _ گندم ؟! کی ؟!! " کامیار دستمو فشار داد که یعنی مواظب باشم و چیزی به عباس آقا نگم . بعد خودش آروم گفت " _ عباس آقا ، گندم الان اینجاس ؟ عباس آقا _ نه آقا ، یه ربع بیست دقیقه پیش رفتن . کامیار _ با چی اومده بود ؟ عباس آقا _ انگار آژانس بود . _ کامیار بیا بریم شاید تو راه بهش برسیم ! کامیار _ فایده نداره . " بعد برگشت طرف عباس آقا و گفت " _ واقعا یه ربع بیست دقیقه س که رفته ؟ عباس آقا _ شاید نیم ساعت ! در رو واکنم آقا ؟
Показать все...
👍 2 2
#گندم_پارت_۶۰ همینجوری که میخندید ، رفت طرف آشپزخونه . منم دوباره مشغول خوندن نوشتههای رو دیوارا شدم ! " اینجا خونه یه دختر .... است ! اینجا آرامگاه یه ... است ! اینجا ...." اصلاً نمیتونستم این چیزایی رو که میبینم باور کنم که از تو آشپزخونه گفت " _ شاهکار دختر عمه تونه ! _گندم ؟! سمیه _ آره ، گندم ! _اومده بود اینجا ؟! سمیه _ درست نیم ساعت قبل از شما . _الان کجاس ؟ سمیه _ نقاشی ش که تموم شد رفت ! چایی م نخورد ! " با سبد کوچیک میوه از تو آشپزخونه اومد بیرون . برگشتم طرفش که یه چیزی بهش بگم که گفت ." _ شما کدوم پسر داییش هستین ؟ شنیده بودم دو را پسر دایی خوش تیپ و خوش قیافه داره ! _ من سامان هستم ، اینا چیه رو دیوار ؟! سمیه _ گندم اومد اینجا و اومد تو . خیلی خونسرد و راحت ! اول یه خنده تحویل من داد و بعد از تو کیفش یه اسپری در آورد و با همون لبخند اینا رو رو دیوارا نوشت و دوباره یه لبخند دیگه بهم زد و گفت که رو دیوار تو کوچه م چند تا یادگاری برام نوشته ! بعدشم یه بای بای باهام کرد و رفت ! _ به همین سادگی ؟! سمیه _ از اینم ساده تر ! _ و شمام هیچی بهش نگفتین ؟ " رفت روی یه مبل نشست و به منم اشاره کرد کنارش بشینم . منم رو یه مبل اون طرف تر نشستم . خندید و گفت " _ یه چیزی رو وجدانم سنگینی میکرد . با این کارش ، هم خودشو راحت کرد ، هم منو ! _ پس قبول دارین که تو اون جریان ... " نذاشت حرفم تموم بشه و گفت " _ از اون جریان خیلی گذشته . _ چرا اون کار رو کردین ؟ سمیه _ به یه همچین کاری احتیاج داشتم تا مشکلم حل بشه. _ حل شد ؟ سمیه _ شد . _ به چه قیمتی ؟ سمیه _ به هر قیمت ! هدف وسیله رو توجیه میکنه ! " فقط نگاهش کردم که بازم بهم خندید و از جاش بلند شد و گفت " _ برم براتون چایی بیارم . _ زحمت نکشین ! سمیه _ راستی نسکافه م هس ، میل دارین ؟ _ نه ، همون چایی خوبه . " رفت طرف آشپزخونه . منم شروع کردم به خوندن نوشتهها که درشت و بزرگ رو دیوار نوشته شده بود . مرگ بر خود فروش ! از بوی گند تن همه جا متعفن شده ! ...... !...... ! از آشپزخونه با سینی چایی آمد بیرون و وقتی دید من دارم نوشتهها رو میخونم ، گفت " _ خیلی با ذوق و سلیقه م هس ! " اومد جلوم و بهم چایی تعارف کرد و بعد رو مبل کنار من نشست و فنجون دیگه چایی رو ورداشت و سینی گذاشت رو میز و گفت " _سامان ؟ " نگاهش کردم که گفت " _یه بار جلوی دانشگاه دیدم تون ! اومده بودین دنبال گندم . _ احتمالا. سمیه _ شما باهاش نبودین ؟ _ کی ؟ سمیه _ وقتی اومد اینجا . _ نه. سمیه _ پس از کجا فهمیدین که اومده اینجا؟ _ حدس زدم . سمیه _ براش اتفاق بدی افتاده؟ _ تقریبا. سمیه _ آدرس منو از کجا پیدا کردین ؟ _ از یکی از دوستاش. " یه خرده از فنجونش که خورد پرسیدم " _ شما اینجا تنها زندگی می کنین ؟ سمیه _ اره ، خونواده م شهرستانن . _آپارتمان شیکی دارین ! مال خودتونه ؟ سمیه _ نه اجاره س. _ حتما باید خیلی اجاره ش زیاد باش ؟! سمیه _ شما مجردین ؟ " سرمو تکون دادم که خندید !" _ شما چی ؟ سمیه _ تنهای ، تنها ! _ چرا ازدواج نمیکنین؟ " یه چنگ تو موهاش زد و تکیه اش رو داد به مبل و گفت " _ تحصیل ! _ فقط همین ؟ " خندید و گفت " _ شاید تحصیل یه بهانه باشه ! راستش هنوز موقعیت برای ازدواج ندارم . یعنی بالاخره یه دختر برای ازدواج احتیاج به چیزایی داره ! " دور و ورم رو نگاه کردم و گفتم " _ اگه منظورتون جهیزیه س که شما دارین ! سمیه _ آره ، اما یه پسر در حالت نرمال و در این شرایط نمیتونه اقدام به ازدواج کنه ! _ چرا ؟ سمیه _ خب هزینه زندگی ، مسکن ، تحصیل و خیلی چیزای دیگه . _ شما که ظاهرا مشکل مالی ندارین ! براتون از شهرستان پول میفرستن ؟ سمیه _ نه ، وضع اقتصادی خونواده م زیاد خوب نیس . _ خودتون شاغل هستین ؟ " خندید یه نگاه بهش کردم که گفت " _ شما چی ؟ _ تو کارخونه پدرم کار میکنم . سمیه _ پدرتون کارخونه دارن ؟ _ نه کارخونه مال پدر بزرگمه . سمیه _ همونکه تو اون جریان پارتی بازی کرد ؟ " سرمو تکون دادم و چایی م رو خوردم و از جام بلند شدم و گفتم " _ شما متوجه نشدین گندم کجا رفت ؟ سمیه _ نه چیزی نگفت . " یه اشاره به دیوار کردم و گفتم " _ به خاطر اینا از تون معذرت میخوام . اگه اجازه بدین هزینه رنگ و........ سمیه _ اصلاً ! حقم بود ! " نگاهش کردم و گفتم " _ با این ایده و طرز فکر ، اصلاً باورم نمیشه که یه روزی شما یه همچین کاری کرده باشین ! " خندید و گفت " _ هدف وسیله رو توجیه میکنه ! " و بازم نگاهش کردم . دختر عجیبی بود ! تازه متوجه صورتش شدم . یه چهره ظریف با چشمانی کنجکاو ! سرمو براش تکون دادم و گفتم " _ از پذیرایی تون ممنون . اگه اجازه بدین مرخص میشم . سمیه _ هنوز میوه نخوردین ! _ باشه دفعه دیگه . ❤️ادامه دارد...
Показать все...
👍 7
#گندم_پارت_۵۳ کامیار _ نه عباس آقا ، کار داریم . راستی گندم خانم اینجا اومده بود چیکار ؟ یعنی چی کار می کرد اینجا ؟ عباس آقا _ والله تقریبا دو ساعت پیش رسید اینجا . بوق زد و من در رو واکردم . آژانسه دم در واستاد و گندم خانم اومد تو . خواستم در ویلا رو واکنم که نذاشت . رفت دم در خونه و رو صندلی نشست . تا چایی حاضر شد و براش بردم ، یه بیست دقیقه ای طول کشید . راستش خودمم یه خرده ترسیدم ! کامیار _ واسه چی ؟ عباس آقا _ آخه گندم خانم یه جورایی بود ! کامیار _ چه جوری ؟ عباس آقا _ والله چی بگم آقا ! کامیار _ راحت باش ! حرفت رو بزن ! عباس آقا _ خیلی ناراحت بودن آقا ! منم خود به خدایی ش ترسیدم ! آخه همینجوری نشسته بود و رودخونه رو نیگاه می کرد ! منم چایی رو که واسه شون بردم ، رفتم چند متر اون طرف تر نشستم . گفتم نکنه دور از جون دور از جون خیالاتی به سرش باشه ! آدم دیگه ! جوونی و هزار تا خیال ! گفتم نکنه یه مرتبه خودشونو پرت کنن تو رودخونه ! کامیار _ خب ، بعدش ؟ عباس آقا _ هیچی دیگه آقا چایی رو که اصلا دست نزد . فقط وقتی دید که من اونجاها می پلکم ، بهم گفت برم سر کارم . منم رفتم اون طرف تر و بیل رو ورداشتم و الکی شروع کردم پای درختا رو بیل زدن ! میخواستم نزدیکش باشم که اگه خانم خدا نکرده خواست کاری بکنه ، بتونم خودمو بهش برسونم . خلاصه من یه بیل میزدم و یه نیگاه به خانم می کردم ! هی یه بیل می زدم و یه نیگاه به خانم می کردم ! گندم خانم همونجوری زول زده بود به رودخونه ، چشم از آب ور نمیداشت ! حالا من هی بیل میزنم و حواسم به خانمه ! یه هفت هشت ده تا بیل که پای درختا زدم یه مرتبه گندم خانم از جاش بلند شد و یه نیگاه به من کرد ! منم تند تند شروع کردم به بیل زدن ! وقتی دید من حواسم به کار خودمه و دارم تند تند بیل میزنم ، دوباره نشست سر جاش ! منم یه خرده اومدم جلو تر بیل زدم ! گفتم نزدیکش باشم که اگه زبونم لال خیالاتی داشت ، بتونم بهش برسم ! یه ده دقیقه ای دوباره بیل زدم ! خانم همینطوری چشمش به رودخونه بود . یه خرده کمر راست کردم و گفتم خانم چایی تون یخ کرد! یه نیگاه به من کرد و یه نیگاه به چایی ! منم برای اینکه نشون بدم سرم به کار خودمه ، دوباره شروع کردم پای درختا رو بیل زدن . انگار نه انگار که حواسم به خانمه ! یه ده دقیقه ای بیل زدم .... کامیار _ آاا ....! عباس آقا با این بیلایی که تو زدی ، باغ آقا بزرگ رو که زیر و رو کردی ! عباس آقا _ آقا ، من مثلا داشتم بیل میزدم ! راست راستکی که بیل نمی زدم ! این تک بیل رو می انداختم زیر خاک و دوباره درش می آوردم ! یعنی با تک بیل گاهی خاک رو ورز میدیم که خاک نفس بکشه . این بیل رو که میمالونی به خاک ، خستگی خاک در میره و نفس میکشه و .... کامیار _ به نظاره شما ما میتونیم از هورمون برای بهره وری بیشتر در کشاورزی استفاده کنیم ؟ " عباس آقا مات به کامیار نگاه کرد که کامیار گفت " _ بابا من گفتم جریان گندم خانم رو تعریف کن ! داری واسه من اصول و مبانی کشاورزی و خاکشناسی رو بیان می کنی ؟! بگو ببینم گندم بالاخره چیکار کرد ! حتما یه بیلم دادی دست گندم خانم که دم بده به خاک !؟ عباس آقا _ نه آقا ، دور از جون ! اصلاً گندم خانم کجا بتونه بیل بزنه ؟! این بیل جون فیل میخواد تا یه کوت خاک رو زیر و رو بکنه ! اونم این بیل ! کامیار _ عباس آقا ، الهی درد و بالای این بیل ت بخوره تو کاسه سر من ! اصلاً امسال این بیل تورو میبریم تو جشنواره و به عموم مردم معرفی می کنیم تا همه ببینن که این بیل با این قد و قواره اش چه بیل ارزشی یه ! اصلاً این بیل ت کجا س ما همین الان بریم یه نشان لیاقت بزیم به سینه ش ؟ بابا ول مون میکنی با این بیلت یا نه ؟! عباس آقا _ چشم آقا . کامیار _ حالا بگو ببینم بالاخره چی شد ؟! عباس آقا _ خانمو بگم دیگه ؟! کامیار _ نه ! سرگذشت بیل ت رو برامون تموم کن بعد برس به خانم ! " عباس آقا زد زیر خنده ! منم خندیدم که عباس آقا گفت " _ والله خانم که دید ما داریم همینجوری بیل..... " یه مرتبه حرف شو خورد بیچاره که کامیار گفت " _ به خدا اگه یه بار دیگه اسم این واموندهٔ رو ببری ، در جا مصادره ش میکنم و میذارمش تو ماشین و می برمش تهران ! اونوقت دیگه به جشنواره هم نمیرسه که بتونی عرضه ش کنی ! " دوباره عباس آقا خندید و گفت " _ چشم آقا . عرضم به حضورتون که خانم گوشی ش رو از تو کیفش در آورد و یه تیلیفون کرد . منم آروم آروم خودمو کشیم طرفش و گوشامو تیز کردم ! فقط اینو شنیدم که حرف حرف بارون و مرغ و قفس و شستن و این چیزا س ! حالا چی بود جریان ، من نفهمیدم ! کامیار _ اونا رو خودمون میدونیم . داشت با سامان صحبت میکرد . عباس آقا _ سامان خان چیز شستنی دارین بدین ما بشوریم براتون ! به خانم چیکار دارین ؟! طفلک خیلی ناراحت بود ! آخه دختر شهری که جون شست و شو و رفت و روب رو نداره !
Показать все...
👍 5 1
#گندم_پارت_۵۸ " تلفن رو قطع کردم و شماره ژاکلین رو گرفتم . خدایی شد که خودش تلفن رو جواب داد ." _ الو ، سلام . ژاکلین _ سلام ، بفرمایین. _ من سامان هستم ، پسر دایی .... ژاکلین _ حالتون چطوره ؟! اتفاقا الان تو فکرتون بودم ! میخواستم یه زنگ بزنم خونه گندم اینا که ..... _ تلفن که نزدین ؟! جاکلیلن _ هنوز نه ! چطور مگه ؟! _ خواهش میکنم فعلا تلفن نکنین ! پدر و مادرش نمیدونن که از خونه رفته ! ژاکلین _ متوجه نمیشم ! _آخه گندم اومده بود خونه پدر بزرگم . از اونجا گذاشته و رفته . ماهام فعلا به پدر و مادرش چیزی نگفتیم که نگران نشن . ژاکلین _ پس هنوز بر نگشته ؟! _ هنوز نه . ژاکلین _ شمام پیداش نکردین ؟! _ نه تا حالا نتونستیم . ژاکلین _ ازش خبر ندارین ؟ شاید پلیس .... _ نه ، نه ! فعلا لزومی نداره . تا حالا چند بار تلفنی باهاش حرف زدم . ژاکلین _ چی میگه ؟ چرا برنمی گرده ؟ _ فعلا عصبانی و ناراحته . ببخشین مزاحمتون شدم ، یه سوالی ازتون داشتم . ژاکلین _ بفرمایین خواهش میکنم . _ شما یادتون میاد سال اول دانشگاه رو ؟ جاکلیلن _ چیش رو ؟ _همون مساله اخراج و اون چیزا ! ژاکلین _ آره ، چطور مگه ؟! _ یادتونه یه نفر گندم رو لوی داده بود ؟ " یه مکث کرد و بعد گفت " _ یادمه . _ کی بود اون ؟ ژاکلین _ یه دختر بود ، یه دانشجو . _ چرا اینکار رو کرد ؟ ژاکلین _ یه دختری بود که بدون کنکور وارد دانشگاه شپده بود ! هر خبری تو دانشگاه میشد ، گزارش میداد . ماهام بعدا فهمیدیم . _ چه جور دختری بود ؟ ژاکلین _ از همین دخترا دیگه ! میدونین که ! ظاهرش یه جور بود و باطنش یه جور دیگه ! آشنای تمام پسرای دانشگاه !! _ متوجه شدم ، اسمش چی بود ؟ ژاکلین _ چطور مگه ؟! _ فکر میکنم ، البته فقط یه فکر ! شاید رفته باشه سراغ اون ! ژاکلین _ سراغ اون برای چی ؟! _ شاید برای انتقام ! " یه کمی سکوت کرد و بعد گفت " _ میدونین ، پشت اون تو دانشگاه خیلی گرم بود ! خبر چین بود دیگه ! _ الان کجاس ! هنوزم همون طور؟ ژاکلین _ آره . فکر میکنم . البته یه خرده خودشو جمع و جور کرده . _می تونین اسم و آدرسشو بهم بدین ؟ ژاکلین _ خودم ندارم اما سعی میکنم براتون پیداش کنم . _ خیلی خیلی ممنون ژاکلین خانم . ژاکلین _ پیداش کردم بهتون زنگ میزنم . _ شماره منو دارین ؟ ژاکلین _ دارم اما اگه دوباره بگین بهتره . " شماره موبایلم رو بهش دادم و ازش خداحافظی کردم . دوباره رو تخت دراز کشیدم و همینجوری که چشمم به شعر و دیوار بود ، رفتم تو فکر . برام خیلی عجیب بود که چرا همه چی یه مرتبه اینجوری شد ؟! دلم میخواست میدونستم که الان گندم کجاس و داره چیکار میکنه ؟ دلم میخواست که این مسله زودتر حل بشه و گندم برگرده خونه ، ولی چه جوری حل بشه ؟ وقتی پدر و مادرش ، پدر و مادرش نیستن ،، چه جوری حل بشه ؟ مگه اینکه گندم بتونه با وضع فعلی ش خودشو وفق بده ! خدا کنه ژاکلین زودتر زنگ بزنه ! اگه بتونم به موقع خودمو برسونم بهش چقدر خوب میشه ! اما از کجا معلوم که درست حدس زده باشم ؟! شاید اشتباه کرده باشم ! اگه یه همچین فکری تو کله ش نباشه چی ؟! تو همین فکرا بودم که از بیرون پنجره ، صدا شنیدم . بلند شدم و تو باغ رو نگاه کردم که دیدم عمه و شوهر عمه م دارن میآن طرف خونه ما . خودمو زود کشیدم کنار ! دلم نمیخواست باهاشون روبرو بشم . از یه طرف دلم براشون میسوخت و از طرف دیگه جرأت روبرو شدن باهاشونو نداشتم . یه خرده که گذشت ، صدای زنگ خونه مون اومد . مادرم در رو روشون واکرد و یه کمی بعد منو صدا کرد . بلند شدم و از اوتاقم رفتم بیرون . بیچارهها تا منو دیدن انگار خدا دنیا رو بهشون داده ! یه خرده از دست گندم عصبانی شدم که در مورد این پدر و مادر اینجوری قضاوت میکنه ! درسته که پدر و مادر واقعه ش نبودن ، اما شاید بیشتر از پدر مادر واقعی ش ، دوستش داشتن ! سلام کردم و رفتم جلو که یه مرتبه عمه م اومد جلو و منو بغل کرد و زد زیر اریه ! همچین گریه میکرد که نمان گریه م گرفته بود ! چشمای شوهر عمه م که سرخ سرخ بود ! اون بیچاره م انگار همه ش در حال گریه بود ! خلاصه یه خرده که آروم تر شدن ، همگی نشستیم و مادرم برامون چایی آورد و عمه م گفت : _ چطوره بچه م؟! _ چی بگم عمه جون ؟ حال جسمانی ش خوبه اما روحی ش.... " دوباره دوتایی شروع به گریه کردن . مادرمم گریه ش گرفت ! آروم بهش اشاره کردم که جلوی اینا خودشو نگاه داره . دوباره یه خرده که گذشت عمه م گفت " _ عمه جون ، تورو جون مادرت یه کاری بکن که ماها یه دقیقه ببینیمش ! فقط یه دقیقه ! _ عمه جون اگه اینکار رو نکنین بهتره ! چشمش به شماها که میافته ، حالش بدتر میشه ! عمه _ آخه چرا ؟!! آخه چرا ؟! _ خب فعلا که اینطوریه ! عمه _ یعنی اگه ما رو نبینه خوشه ؟! " فقط نگاهش کردم که گفت " _ عیبی نداره ، اون خوب و خوش باش ، ما راضی هستیم . اما فقط دلم از این میسوزه که ...
Показать все...
👍 6
#گندم_پارت_۵۹ " شوهر عمه م رفت تو حرفش و گفت " _ خانم ، صبر داشته باش . امید به خدا همه چی درست میشه . _ راست میگن عمه جون . شما فقط یه کمی صبر کنین و تنهاش بذارین ، خودش با مساله کنار میاد " عمه م در حالیکه همینجور اشک از چشماش میاومد پایین گفت " _ آخه تو نمیدونی ماها داریم چی میکشیم ! تو این یکی دو روزه ، مردم و زنده شدم ! آخه برم به کی بگم ؟! به کی بگم که چی میکشم ؟! به کی بگم که بفهمه ؟! " سرمو انداختم پایین و مادرم بلند شد و رفت بغلش کرد و شروع کرد باهاش حرف زدن و آرومش کردن . دیگه نمیتونستم اونجا بمونم . بلند شدم و از خونه مون اومدم بیرون . هوای تو باغ عالی بود ! چقدر دلم میخواست که همین الان ، تو این باغ به این قشنگی و هوای به این لطیفی با گندم قدم میزدم ! کاشکی اینطوری نشده بود ! نیم ساعت قدم زدم و فکر کردم که موبایلم زنگ زد ! زود جواب دادم ." _ الو ! بفرمایین . ژاکلین _ سلام سامان خان ، منم ژاکلین . _ سلام ، حال تون چطوره ؟ شما رو هم انداختیم تو زحمت ! ژاکلین _ این حرفا چیه ؟! خوشحال میشم اگه بتونم کمکی بکنم ! گندم بهترین دوست منه ! نمیدونم چرا اصلا نیومده اینجا پیش من ؟! _ روحیه ش اصلاً مناسب نیس . ژاکلین _ خدا کنه همه چی زودتر درست بشه . _ اون دختر خانم رو پیدا کردین ؟ ژاکلین _ آره ، اگه جاشو عوض نکرده باشه ، آدرشش رو یاداشت کنین . ولنجک ..... _ یعنی ممکنه که از اینجا رفته باشه ؟ ژاکلین _ تا پارسال که همینجا بود . _ چه جور دختریه ؟ " خندید و گفت " _ حالا خودتون برین ، میفهمین ! به ظاهرش نگاه نکنی ! با پسرا ملایم تر از دختراس ! _ خدا کنه به موقع برسم ! البته اگه درست حدس زده باشم ! ژاکلین _ منو بی خبر نذارین ! اصلاً میخواین منم باهاتون بیام ؟! _ نه ، خیلی ممنون . تا همینجاشم خیلی کمک کردین و خیلی بهتون زحمت دادیم ! ممنونم . اگه تنهایی برم فکر کنم بهتر باشه . ژاکلین _ در هر صورت هر لحظه که به من احتیاج بود ، خوشحال میشم که بتونم کاری انجام بدم . _ ممنون ، فعلا خدانگهدار . ژاکلین _ خداحافظ ، موفق باشین . _ ممنون . " تلفن رو قطع کردم و رفتم طرف گاراژ و ماشینم رو روشن کردم و راه افتادم .نیم ساعت طول کشید تا رسیدم به خونه شون . تا ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم ، متوجه شدم که جلوی همون خونه که ژاکلین آدرسش رو بهم داده بود ، شلوغ ! کمی رفتم جلوتر . یه عده زن و مرد جلوی در خونه واستاده بودن و با همدیگه حرف میزدن ! انگار اتفاقی افتاده بود ! کمی ترسیدم ! بالاخره رفتم جلو و سلام کردم . همه برگشتن و ذل زدن به من ! از یکی شون پرسیدم " _ ببخشین ، منزل خانم سمیه .... همینجاس ؟ " تا اینو گفتم یه دختر بیست و یکی دو ساله که چادر مشکی سرش بود یه قدم اومد جلو و گفت " _ چیکارشون دارین ؟ _ با خودشون کار دارم . " یه نگاهی به من کرد و کمی رفت تو فکر و بعد با احتیاط پرسید " _ میشه بپرسم با ایشون چیکار دارین ؟ _مساله خصوصی یه ! باید به خودشون بگم . " احساس کردم که شک کرده یا ترسیده ! ترس و عصبانیت تو چشماش معلوم بود ! با حالت تردید گفت " _ شما رو بجا نمی آرم ! _ خودتون هستین ؟! خانم سمیه ...؟! " برگشت طرف همسایه هاش و انگار کمی دلش قرص شد و بعد دوباره منو نگاه کرد و گفت " _ بله ، خودمم . " آروم بهش گفتم " _ من پسر دایی گندم هستم . " تا اینو گفتم یه آن احساس کردم که خیلی عصبانی شد اما یه لحظه بعد دوباره حالت صورتش عوض شد ! دیگه از اون عصبانیت یه لحظه پیش خبری نبود ! یه مرتبه ، طوری که من جا خوردم ، بلند گفت ." _ آهان ! از انجمن تشریف آوردین؟ بفرمایین تو خواهش میکنم ! همه جزوهها و مقالات ، تایپ شده حاضره ! بفرمایین ! " فهمیدم که داره جلو همسایه هاش نقش بازی میکنه ! هیچ نگفتم که از همسایه هاش عذرخواهی کرد و یه تعارف به من کرد و خودش جلو جلو رفت تو خونه و منم دنبالش راه افتادم . از حیاط گذشتیم و از پلهها رفتیم بالا و جلو یه آپارتمان واستادیم . با کلیدش در آپارتمان رو واکرد و بعد برگشت طرف منو و گفت " _ از چیزای عجیب و غریب که شوکه نمیشین ؟! " فقط نگاهش کردم که خندید و در آپارتمان رو واکرد و رفت تو و کنار در واستاد و به من تعارف کرد . آروم رفتم تو اپارتمانش . راستش یه لحظه ترسیدم ! فکر کردم نکه یه مرتبه یه وصلهای چیزی به من بچسبونه ! تو همین فکرا بودم که گفت " _ انگار انتظار یه همچین چیزی رو داشتین ! " بازم با تعجب بهش نگاه کردم که با چشماش ، دیوار اپارتمانش رو بهم نشون داد . تازه متوجه وضع تو خونه شدم ! با رنگ قرمز رو تموم دیوارها چیز نوشته بودن ! خائن ! آدم فروش ! خیانتکار ! چاپلوس !......!! یه آن ماتم برد ! برگشتم بهش نگاه کردم که خندید و چادرش رو از سرش ورداشت و انداخت رو یه مبل و گفت " _ بفرمایین بشینین ، الان چایی براتون دم میکنم . " با تعجب نگاهش کردم !
Показать все...
👍 4
#گندم_پارت_۵۷ به آدمایی فکر میکردم که تو این چند وقته همه چیزشونو به پول فروختن ! به آدمایی که تو این چند وقته ، هر لحظه یه رنگ عوض کردن ! به آدمایی که دل و زبون شون یکی نبود ! به آدمایی که برای گرفتن پست و مقام ، تملّق صد نفر از خودشون بدتر رو گفتم ! دوباره خوندمش ! صد بار دیگه ! ا اول تا آخر ! دوباره از اول تا آخر ! انگار داشت یه پرده از جلو چشمام کنار میرفت و همه چیز جلو چشمم روشن میشد ! داشت در مورد این آدما حرف می زد ! اما این آدما که تو زندگی ش نقشی نداشتن ! یعنی داشت ماها رو میگفت ؟! یا عمه و شوهر عمه رو ؟! اما اگه ماها رو میگفت ، یعنی میخواست بیاد اینجا ؟! نه ، ماها رو نمیگفت . پس منظورش از این آدما کدوما بودن ؟! درسته که این روزا خیلیها اینطوری شدن اما چه دخالتی تو زندگی گندم داشتن ! حداقل به طور مستقیم دخالت نداشتن . بلند شدم و یه سیگار روشن کردم و رفتم جلوی کاغذی که شعر رو روش نوشته بودم ، واستادم ! یعنی منظورش به کی بود ؟ مغزم داشت دیگه میترکید ! اومدم کاغذ رو از رو دیوار بکنم و پاره کنم که یه مرتبه یادم افتاد که سال اول دانشگاه بود ، یه بار سر یه جریانی ، اسم گندم و چند تا از دانشجوها رو ردّ کرده بودن بالا ! یه نفر لو شون داده بود ! چیزی نمونده بود که اخراج شون کنن و داشت کار به زندان و این چیزا میکشید که آقا بزرگ دخالت کرد و چند نفر رو دید و مسله حل شد ! یادم اومد که گندم اینا میدونستن اون کسی که خود شیرینی کرده و لو شون داده کیه ! همیشه گندم می گفت که یه روز خدمتش میرسه ! زود یه تلفن زدم به کامیار . موبایلش خاموش بود . یادم افتاد که موبایلش دست گندمه ! شماره اون یکی موبایلش رو گرفتم . چند تا زنگ زد تا ورداشت : کامیار _ الو ، بفرمایین ! _ الو ، کامیار ! کامیار _ زود بگو گرفتارم ! پشیمون شدی میخوای بیای !؟ آدرس رو یاداشت کن . سه راه امین حضور ، نرسیده به پل امیر بهادور ، کوچه اعتماد السلطنه ، منزل آقای جی جی باجی الممالک ! یاداشت کردی ؟ _لوس نشو کارت دارم ! کامیار _ بیا اینجا کارت رو بگو ! آدرس صحیح رو یاداشت کن ، فرمانیه .... _ کامیار ! کله ت گرمه ؟! کامیار _ این چیزایی که اینجا من دیدم و شنیدم و خوردم ، اگه توام میخوردی و میدیدی و میشنیدی خیلی جاهات آتیش میگرفت ! گوشی ، گوشی ! " بعد انگار با یکی دیگه داشت حرف میزد ." کامیار _ نه حاجی جون ، دیگه بسه مه ! ترکیدم از بسکه خوردم ! مثل زهرمارم میمونه واموندهٔ ! چی هس این ؟! _کامیار ! کامیار ! کامیار _ آاا....! زهرمار و کامیار ! مگه نمیبینی دارین تعارف تیکه پاره میکنیم ؟! - حواست به من هس ؟! کامیار _ گوشی ، گوشی ! " دوباره با یکی دیگه شروع کرد به حرف زدن ." کامیار _ بابا میام الان ! تو برو تو ایوون الان منم میام ! ببین !..... از این یکی درشون برو ! اون ور بابات اینا واستادن ! " بلند داد زدم ." _ کامیار !! کامیار _ مرض ! پرده گوشم پاره شد ! چی میگی تو ؟! _ چه خبره اونجا ؟ صدا به صدا نمیرسه ! کامیار _ چیزی نیس . موزیک آوردن ، بگو ببینم چی شده ؟ _ شماره ژاکلین رو میخواستم ! کامیار _ ژاکلین رو میخوای چی کار ! پاشو خودت تنها بیا ! اینجا اینقدر هس که به ژاکلین نمیرسه ! فقط بیا ! _ ژاکلین رو کار دارم دیوونه ! کامیار_ معدنش اینجاس آا ! بیا از عمده فروشی خرید کن که تک فروشی اصلاً به صرفه نیس ! _ میگی یا نه ! کامیار_ به درک ! یاداشت کن ! تقصیر منه که میخوام دستت رو بذارم تو دست وارد کننده ش ! بنویس بدبخت گدای یه دونه یه دونه خوار ! آدم اگه چیزی میخواد بخره میره از یه فروشگاه عمده فروش ، مصرف سالش رو تهیه ..... _ میگی با اون رو سگم در بیاد ؟! کامیار_ یاداشت کن بابا ! گوشی گوشی ! " دوباره شروع کرد با یکی حرف زدن ." کامیار_ پسر عمومه ! به جون تو ! اسمش سامانه ، لیدا می شناستش ! نه بابا ، اهل این جور جاها نیس ! مرتاضه ! الانم یه بادوم خورده چله نشسته ! روزی یه خرما میخوره و یه بادوم ! بازوش اندازه این انگشت کوچیکه منه ! آره ، اهل دهلی نوئه ! تو خود خود هند به دنیا اومده و تحصیلاتش رو تو یکی از معابد به اتمام رسونده و برگشته دوباره هند ! الان سه سال و نیمه که تو یه معبد گوشه نشینی اختیار کرده ! اما ارادهای دارهها ! هزار تا دختر یه گوشه واستاده باشن ، نگاشون نمیکنه ! یه الاغ تارک دنیایی که نگو ! _ کامیار ! کامیار_ اه ....! داشتم بیوگرافی تو واسه این خانما میگفتم ! _ خجالت نمیکشی ؟! کامیار_ بده بهشون معرفی ت کردم ! الان همه شون دارن راه میافتن بیان زیارتت ! میگن آدم با این خصوصیات اخلاقی حتما معجزه هم میکنه ! _ میگی یا نه ؟! کامیار_ بنویس بابا ! دویست و ..... " یاداشت کردم که گفت " _ میگم بلند شو بیا اینجا . هم بادوم هس ، هم مغز بادوم و هم .....
Показать все...
👍 3 1
#گندم_پارت_۵۶ تخته سیاه این کلاس ، چشمای کسی که دوستش داری ! " یه نگاه با تعجب به من کرد و گفت " _ اصلاً فکر نمیکردم که این پسر ساکت و محجوب ، یه همچین احساساتی داشته باشه ! باید تورو بهتر شناخت ! " اینو گفت و بازوم رو کمی محکمتر تو دستش گرفت ! آروم خودمو کمی کشیدم کنار !" _ تو خودت چی ؟ تو چه جوری عشق رو فهمیدی ؟ آفرین _ با حس کردنش ! حسی از میون صد هزار تا حس ! _ با چه رنگی ؟ آفرین _ سرخ ! مثل گل رز . _ چه عطری ؟ آفرین _ عطر غم ! _ حتما با طعم گس تنهایی ؟! آفرین _ شاید ! _ و حتما تموم اینام تو کامیار جمع شده ؟! " هیچی نگفت و فقط نگاهم کرد ." _ تردید داری ؟ آفرین _ کامیار چی میگه ؟ _ قرار شد سوالی نکنی که نتونم جوابشو بدم ! آفرین _ توام یه همچین سوالی از من کردی، _ ولی تو خودتی که ازت پرسیدم و میتونی جواب بدی . آفرین _ این بستگی به کامیار داره . _ یعنی اگه کامیار تورو دوست داشته باشه ، توام دوستش داری ! " آروم دستش رو از بازوم جدا و گفتم " _ این عشق نیس ! یه معادله س ! یه موازنه س ! تو دنبال عشق نیستی ، تو دنبال یه شوهری ! این منطق عشقه ! " اینو گفتم و راه افتادم که برم که گفت " _ خارج از منطقش چیه ؟ " برگشتم و نگاهش کردم ." _ حسی با تمام حسها ! رنگی با تمام رنگها ! عطری با تمام عطرها ! و طعمی با تمام طعمها ! نه گس ، نه شیرین ، نه تلخ ، نه ترش ! همه با هم و در کنار هم ! اگه اینطوری بهش نگاه کنی و بفهمی ش ، هیچ موقع هیچ کدومش ، دلت رو نمیزنه ! هر لحظه یه کدومش رو درک میکنی ! آفرین _ تمام اینا با هم و همیشه شاد ؟ _ تمامش با هم ! شادی و غم جز ایناس ! آفرین _ واقعا فکر میکنی اینطوریه ؟! _ من اینطوری دیدمش ! " اینو که گفتم و راه افتادم طرف خونه که وسط راه موبایلم زنگ زد . زود روشنش کردم ." _الو ! گندم _ همه عمر دیر بودیم ! دیر دیدیم ، دیر شنیدیم ، دیر گفتیم و دیر فهمیدیم ! _ و امروز دیر آمدیم ! گندم _ شایدم هرگز نیامدیم ! _ برای توام قلب کشیدن رو درخت سخته ؟ " یه لحظه مکث کرد و بعد گفت " _ پس دیر آمدیم ! _ جواب ندادی !.... گندم _ شاید . دستام تمرین ندارن ! _ دلت چی ؟ گندم _ اونم داره تمرین میکنه ! _ تنهایی ؟ گندم _ اگه بتونه ! " یه خرده ساکت شد و بعد گفت " _ زود باش سامان ! داره زمان می گذره ! _ چه جوری ! با کدوم انصاف تو ؟! اگه خودت جای من بودی میتونستی ؟! گندم _ این فریادها از عشقه ؟! _ نه از عصبانیته ! گندم _ فقط ؟! _ و چیزهای دیگه . گندم _ که عشق هم یکی از اون چیزاس ؟ _ آره ! آره ! آره! گندم _ پس زودتر بیا ! نذار به دیرها برسیم ! _ به کدوم نشونی ؟ به نشونی یه عشق یه روزه ؟! " ساکت شد " _ تو باید برگردی گندم ! گندم _ به کجا ؟ _ پیش آدمایی که دوستت دارن ! آدمایی که میون شون جات خالیه ! آدمایی که تورو میخوان ! " دوباره یه خرده ساکت شد و بعد گفت " _ تو باید برم گردونی ! اما نه پیش اون آدما! _ مگه این آدما چشونه ؟ اینا که همه تورو دوست دارن ! تو نمیدونی مادر وپدرت چه حالی دارن ! تو .... " نذاشت حرفم تموم بشه و گفت " وقتی که سیم حکم کند زر خدا شود وقتی دروغ ، داور هر ماجرا شود وقتی هوا ، هوای تنفس ، هوای زیست سرپوش مرگ ، بر سر صدها صدا شود وقتی در انتظار یکی پاره استخوان هنگامه ز جنبش دمها به پا شود وقتی به بوی سفره همسایه ، مغز و عقل بی اختیار معده شود ، اشتها شود وقتی که سوسمار صفت پیش آفتاب یه رنگ ، رنگها شود و رنگها شود وقتی که دامن شرف و نطفه گیر شرم رجاله خیز گردد و پتیاره زا شود بگذار در بزرگی این منجلاب یاس دنیای من به کوچکی انزوا شود !! ` یه لحظه ساکت شد و بعد گفت " _ نذار دیرها ، دیرها شود ! _ الو ! گندم ! الو ! " دیگه صدائی نیومد . دلم میخواست موبایلمو بکوبم زمین ! اعصابم ریخته بود بهم ! راه افتادم طرف خونه مون و از پنجره پریدم تو اتاقمو یه نوار گذاشتم و رفتم تو فکر . تو فکر این شعر . می دونستم شعر مال سیمین بهبهانی یه ، اما نمیفهمیدم چه ربطی به گندم داره ! چندین بار تو دلم خوندمش . هر چی بیشتر میخوندمش ، کمتر ربطش رو میفهمیدم ! نمیدونستم این بار باید کجا برم ! کاشکی الان کامیار اینجا بود ! اون حتما میفهمید منظور گندم چی بوده . بلند شدم و یه ورق کاغذ بزرگ ورداشتم و شعر رو با خط درشت روش نوشتم و با پونز زدمش به دیوار جلوی تختم و بعد رفتم رو تختم دراز کشیدم و بهش نگاه کردم . صدای کامیار تو گوشم بود . داشت بهم میگفت که منطقی باشم . بدون دخالت احساساتم فکر کنم خودمو گذاشتم جای کامیار و سعی کردم با دید و احساس و منطق و آرامش اون کار کنم . شعر جلوی چشمام بود و مرتب میخوندمش ، از اول تا آخر ! دوباره از اول تا آخر ! شاید صد بار خوندمش ! به آدما فکر کردم ! به دوروییها ! چاپلوسیها !
Показать все...
👍 3 2
#گندم_پارت_۵۴ اینا کار دختر دهاتی یه ! " من و کامیار خندیدیم و بهش نگاه کردیم که گفت " _ عرضم به خدمت تون که بعدش خانم از تو کیفش یه چیزی در آورد که مثل چاقو بود ! یه خرده بهش نیگاه کرد و بعد برگشت به من نیگاه کرد ! منم شروع کردم تند تند چیز زدن ! کامیار _ تند تند چی زدن ؟!! عباس آقا _ همون چیز دیگه ! کامیار _ چی ؟! عباس آقا _ همونکه شما گفتین اسمشو نبرم . کامیار _ آهان ، بیل !؟ عباس آقا _ آقا ، شما خودتون اسمشو بردین ! کامیار _ آخه من اسمشو بدون تعصب و عرق ملی می برم . اما تو همچین از بیل ت یاد میکنی که انگار تا حالا سه تا اسکار گرفته ! عباس آقا _ آقا اسکار گرفتن با این بیل که کاری نداره ! مثل آب خوردنه ! اما تا حالا با این بیل چهل پنج تا مار کشتیم که این اسکارا پیش شون مثل بچه مارمولک میمونن ! کامیار _ عباس آقا مگه تو این باغ ، اسکارم رفت و آمد داره ؟! عباس آقا _ اره آقا ولی کم ! زبون بسته ها بی آزارم هستن . از تو سوراخ راه آب میآن تو باغ . " من و کامیار زدیم زیر خنده که کامیار گفت " _عباس آقا اسکارای اینجا چه رنگی هستن ؟ عباس آقا _ حنایی آقا ، یعنی پشت شون حنایی و زیر شکمشون خال خال قهوه ای ! خیلی هوشیارن پدر سگا ! اما آزار به درختا نمیرسونن . کامیار _ برو این بیلت رو بیار ما یه نظر دیگه ببینیمش ! یعنی با این چیزایی که گفتی ، نظرم در موردش عوض شد ! برو بیارش شاید بتونیم سال دیگه با این تیز هوشان بفرستیمش المپیک ریاضی ! حالا چند متری هس ؟ عباس آقا _ نزدیک دو متری میشه . کامیار _ قد و قامتش که خوبه ، استقامتش چطوره ؟ _ بابا کامیار کار داریم انگار ! ببین گندم چی شد بالاخره . کامیار _ گندم رو ولش کن ! فعلا سرنوشت این بیل واجب تره ! یادم باشه برگشتیم تهران در مورد این بیل استثنایی با آقا بزرگ صحبت کنم ! نباید اینقدر راحت ازش بگذاریم ! _ واقعا که لوسی کامیار ! کامیار _ مگه نمیبینی عباس آقا در موردش چه چیزایی تعریف میکنه ؟! ببینم عباس آقا ! تا حالا تو جشنواره انتخاب ملکه زیبایی شرکتش دادی ؟ " عباس آقا گیج و مات ، کامیار رو نگاه میکرد !" کامیار _ یه جشنواره دیگه هم هس که همزمان با انتخاب دختر شایسته برگزار میشه . اسمش انتخاب بیل شایسته در دستای پر قدرت و هنرمند ایرانیه ! میگم ببر اسمشو بنویس به امید خدا که اول میشه و یه بورسیه بهش میدن و می فرستنش خارج واسه ادامه تحصیل ! چشم به هم بزنی ، مدرکش رو گرفته و برگشته ایران و میشه عصای روزگار پیری ت ! _ کامیار ول میکنی یا نه ؟!! کامیار _ خب ، خب . _ عباس آقا اون چیزی که گندم خانم از تو کیفش در آورد چی بود ؟ عباس آقا _ والله انگار سنجاق سر بود ، اما نه ! قلم تراش بود ! ولی نه خدایا ! انگار پیچ گوشتی بود ! کامیار _ نه خدایا ، نه خدایا ! انگار گزلیک بود ! اما نه ! انگار اره برقی بود ! _ کامیار بذار حرفش رو بزنه آخه ! کامیار _ بالاخره چی بود عباس آقا ؟ عباس آقا _ نمیدونم، والله چی بگم ! کامیار _ خب حالا هر چی بود ! باهاش چیکار کرد ؟ عباس آقا _ هیچی گذاشت تو کیفش . " کامیار یه نگاه به عباس آقا کرد و گفت " _ عباس آقا شوخی ت گرفته ؟ نیم ساعته تمام وسایل جعبه ابزار رو اسم بردی و بعدش میگی گذاشت تو کیفش ؟! عباس آقا _ آخه یه خرده بعد دوباره از تو کیف درش آورد ! کامیار _ خب ! عباس آقا _ بعدش رفت طرف ته باغ و شروع کرد تنه طع درخت رو زخمی کردن ! " من و کامیار یه نگاهی به همدیگه کردیم و بعد کامیار در حالی که دست عباس آقا رو می گرفت و دنبال خودش کشید ، بهش گفت " _زود اون درخت رو نشون بده که بستگی مستقیم با ادامه حیات بیل هوشمندت داره ! " دو تایی با عباس آقا که حسابی گیج شده بود ، رفتیم تو باغ و عباس آقا بردمون دم یه درخت و یه جاشو بهمون نشون داد . راست می گفت ! گندم سعی کرده بود یه قلب تیر خورده رو تنه درخت بکّنه !" عباس آقا _ آقا این چیه ؟ گندم خانم چه ش شده ؟! کامیار _ چیزی نیس عباس آقا . داره واسه دانشگاه ش تحقیق می کنه . " بعدش بهش گفت " _ عباس آقا چاییت تیاره ؟ عباس آقا _ الان حاضرش میکنم آقا ! کاری نداره که ! " اینو گفت و رفت طرف خونه ش . وقتی دو تایی تنها شدیم به کامیار گفتم " _ یعنی این همه راه رو اومده که این قلب رو رو درخت بکّنه ؟! کامیار _ داره دنبال خاطراتش می گرده . _ یعنی چی ؟ کامیار _ یعنی از زمانی که فهمیده ، عمه اینا پدر و مادر واقعیی ش نیستن ، دلش نمیخواد زمان براش جلو بره ! میخواد تو گذشته بمونه . برای همین دنبال خاطراتش می گرده . شایدم به پیدا کردنش چیزی نمونده باشه . _ چطور مگه ؟!! کامیار _ آخه تو اکثر خاطراتش ماهام شرکت داشتیم . مثل همون روزی که اینجا بودیم و پرندهه رو پیدا کردیم ! فعلا بیا بریم تا ببینیم خدا چی میخواد . " دو تایی رفتیم طرف در باغ که عباس آقا رسید بهمون و گفت " _ کجا آقا ؟! چایی گذاشتم !
Показать все...
👍 3🥰 1